ارزیابی میراث جان رالز در کوشش برای آشتی دادن لیبرالیسم و عدالت اجتماعی
گفتوگوی مجله آگاهی نو با موسی اکرمی، به مناسبت یکصدمین سالگرد تولد جان رالز
■ همان طور که لابد میپذیرید جایگاه جان رالز (۲۱ فوریۀ ۱۹۲۱ – ۲۴ نوامبر ۲۰۰۲) در فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق قرن بیستم تقریباً بینظیر است. او نامی بلند آوازه در گسترۀ لیبرالیسم سیاسی است که در این عرصه حتی شانه به شانۀ جان استوارت میل نیز میزند. برای نخستین پرسش اشاره به مبانی و مبادی طرح واره فکری رالز مناسب به نظر میرسد. به نظر شما سه گانه هابز/لاک/روسو و سپس ایمانوئل کانت و در نهایت جان استوارت میل چه ردپایی در نظام فکری جان رالز از خود به جای گذاشته اند؟
موسی اکرمی: هر چهار فیلسوفی که نام بردید به گونهئی مستقیم یا نامستقیم در بنیادگذاری و پیشبرد لیبرالیسم در دوران جدید فلسفۀ سیاسی غرب نقش داشتهاند. البته توجه داریم که اگر بر پایۀ عنوان لیبرالیسم و موضوع محوری آن یعنی «آزادی» و مهمترین عناصر آن یعنی فردگرایی وباور به حق حیات و حق مالکیت و آزادیهای گوناگون اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و مدنی داوری کنیم، آنگاه هابز را، با نظریۀ ویژه و مهمش در بارۀ دولت، نمیتوانیم و نباید لیبرال بدانیم، هرچند تحلیل و تبیین بسیار مهمی در بارۀ «شهروندی» دارد و تزهای بینادین برای تأسیس لیبرالیسم، یعنی «وضع طبیعی» و «قرارداد اجتماعی»، در فلسفۀ سیاسی او ریشه دارند. هابز از یک سو واقعیت حقوق طبیعی در وضع طبیعی را برای همۀ انسانها باور دارد ولی از سوی دیگر چنان وضعی را «جنگ همه علیه همه» تلقی میکند که در آن «انسان گرگ انسان است». او از این وضع طبیعی بنیادین فراگیر به سوی تز «قرارداد اجتماعی» میرود تا با تمسک به آن نشان دهد که چگونه انسانها قانون مدنیئی را پدید آوردند که سازش و اتحاد افراد را با تشکیل دولت مقتدر ممکن میسازد.
البته توجه دارید که موضوعات وضع طبیعی و قانون طبیعی و حقوق طبیعی و قرارداد اجتماعی را میتوان در تاریخ فلسفه، از فلسفۀ چین باستان و رواقیان یونانی و رومی تا فیلسوفانی چون آلبرت کبیر و توماس آکوینی در سدههای میانه ردیابی کرد و به عصر روشنگری بهویژه در انگلستان و فرانسه رساند و اوجش را نزد کانت دید. به هر حال این مباحث نزد هابز بیان دقیق و به هم پیوستهئی برای ایجاد نظریۀ دولت مقتدر مییابند. قانون مدنی هابز در دستگاه گستردۀ دولتی که به مثابۀ یک لویاتان بسیار قدرتمند همۀ مقدرات کشور و زیست احتماعی شهروندان را در کنترل خود دارد آزادی افراد را محدود میسازد هر چند حق حیات و حق مالکیت را برای شهروندانی که تابع حاکم مقتدراند میپذیرد.
از هابز که بگذریم آغاز آنچه را مشخصاً لیبرالیسم به مثابۀ یک دستگاه گسترده در فلسفۀ سیاسی با همسازی نسبی مینامیم باید در فلسفۀ جان لاک دانست. من بی آن که بخواهم درگیر بحث از جزئیات آموزههای لیبرالیسم و تفاوت بنیادگذاران و پیشبرندگان آن بشوم تنها از برجستهترین لیبرالهای تاریخ اندیشۀ سیاسی نام میبرم: جان لاک، اسپینوزا، مونتسکیو، ژان ژاک روسو، رهبران انقلاب آمریکا (از جورج واشنگتن و بنجامین فرنکلین و تامس جفرسون و جیمز مدیسون تا تامس پین)، بسیاری از رهبران انقلاب فرانسه، آدم اسمیت، ایمانوئل کانت، سودمندباورانی چون جرمی بنتم و جان استوارت میل، آلکسی دو توکویل، تامس هیل گرین، و نیز چهرههای تأثیرگذاری در سدۀ بیستم چون جان مینارد کینز، فریدریش فون هایک، و آیزایا برلین و بسیاری دیگر تا سرانجام به جان رالز به مثابۀ اوج لیبرالیسم نظری میرسیم که همۀ منتقدان لیبرال او، از آزادانگارانی چون نوزیک تا جماعتگرایانی چون سندل، با اقرار به بزرگی او و در راستای کاستیزدایی از لیبرالیسم او (درست یا نادرست) به اندیشهورزی و نظرپردازی زدند، و مخالفان غیرلیبرالش نیز نتوانستند برجستگی او را در فلسفۀ سیاسی وفلسفۀ اخلاق نادیده بگیرند.
میدانیم که آموزههای لیبرالی در کم و کیف خود تفاوتهائی نزد بزرگان لیبرالیسم دارند به گونهئی که میتوان در پیوند با ارکان زیر از طیفی یا طیفهائی گسترده در لیبرالیسم سخن گفت:
۱) عناصر لبیرالیسم،
۲) میزان وزندهی به آن عناصر،
۳) میزان وزندهی به نقش دولت در گسترش لیبرالیسم و ژرفا بخشدن به آن،
۴) میزان توجه به آموزۀ برابری که و توجه به گسترههای آن، و
۵) میزان توجه به آموزۀ عدالت و کم و کیف آن و پیوند آن با آزادی و دیگر ابعاد برابری و چگونگی تحقق آن.
اینک اجازه دهید عرض کنم که با هر موضعی به دستاوردهای لیبرالیسم نگاه کنیم بهراستی آن را میراثی بزرگ از اندیشۀ سیاسی مییابیم. لیبرالیسم نظری در تداوم سنت سیصد و اندی سالهئی که به مثابۀ یک مکتب فکری با اندیشههای جان لاک پدید آمد، با جان رالز در سدۀ بیستم هم به کاستیهای جدی خود اعتراف کرد هم کوشید تا راهی برای کاستیزدایی و اعتلا بیابد. رالز در مقام یک فیلسوف سیاسی و همچنین یک فیلسوف اخلاق دانشگاهی نظریهپرداز که از سنت لیبرالی برخاسته است و در کل درون همان سنت زیسته است بیش از هر کس در سدۀ بیستم متأثر از همۀ میراث لیبرالیسم در طیف رنگارنگ آن است.
بی آن که وارد بحث جزئی در بارۀ عدالت بشوم تنها به تأکید میگویم که پاشنۀ آشیل اصلی لیبرالیسم به طور کلی مسئلۀ «عدالت» است. عدالت، که همواره یکی از موضوعات بنیادین همۀ تاریخ فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اخلاق و گمشدۀ تقریباً همۀ انسانها در همۀ زمانها و مکانها بوده است، در تاریخ فلسفۀ سیاسی بر آزادی مقدم است. افلاتون و ارستو به مثابۀ دو فیلسوف بزرگی که تقریباً بر کل فلسفۀ غرب سایه افکندهاند اوج فلسفه و برترین بخش فلسفه و تاج فلسفه را سیاست میدانند و تقریباً در فلسفۀ هر دو «عدالت» محور سیاست است و وظیفه حکومت و فرد همانا برای برقراری عدالت در جامعه و خانواده و روابط فردی است، چنان که عامل اصلی تحقق سعادت فردی و اجتماعی عملاً دادورزی است، دادورزیئی که با معرفت نسبت به همۀ شئون زیست آدمی پیوند دارد.
افلاتون و ارستو و دیگر فیلسوفانی که پیش از دوران مدرن از عدالت سخن گفتهاند تقریباً و عملاً سخنی از آزادی نمیگویند. در دوران مدرن، بر متن رنسانس و انقلاب علمی و صنعتی و جریان روشنگری و نگاه نو به انسان است که فردگرایی و آزادیخواهی اهمیتی مییابند تا در کنار عدالتخواهی صریح یا تلویحی نیروی محرکۀ فکری جنبشهای انقلابی در جاهائی چون انگلستان و آمریکا و فرانسه را تشکیل داده است.
هر چند لیبرالیسم همواره «برابریطلبی» را عنصر مهمی از آموزههای خود دانسته است ولی این برابریطلبی نتوانسته است تا سطح عدالتخواهی ارتقاء یابد. اینک اجازه دهید من از این عدالتخواهی به عنوان عنصری بهره گیرم که وجود یا عدم آن لیبرالیسم را به سمت چپ یا راست طیف گستردۀ لیبرالیسم میراند. روسو و کانت بیش از دیگر لیبرالهای کلاسیک متوجه غیبت عدالتخواهی در لیبرالیسم شده بودند. کانت مشخصاً توجه داشت که با نظریۀ قرارداد اجتماعی استوار بر نظریۀ وضع طبیعی نمیتوان به عدالت دست یافت.
توجه داریم که در سدۀ نوزدهم جریانهای عدالتخواهی شکل گرفتند که میتوان طیف گستردۀ سوسیالیسم را جریان عدالتخواه در برابر جریان لیبرالیسم آزادیخواه تلقی کرد. این طیف با محور قرار دادن عدالت راههائی برای دستیابی به آن پیشنهاد کرد که در رادیکالترین تجلی خود گویی توجهی به آزادی نداشت یا آن را اولویت اول خود نمیدانست یا تحقق آزادی راستین را در گرو تحقق عدالت میدانست. مارکسیسم صرف نظر از نظر شخصی مارکس در بارۀ آزادی، به عنوان جریانی شهرت یافت که بر تحقق عدالت، با هر کم و کیف پذیرفتنی یا ناپذیرفتنی، تأکید بس رادیکال دارد.
با احساس کمبود عنصر عدالت در لیبرالیسم از یک سو، و بر متن مبارزات مارکسیستی از سوی دیگر بود که لیبرالهای نامداری چون جان استوارت میل و تامس هیل گرین کوشیدند عدالت را به گونهئی به درون آموزۀ لیبرالیسم راه دهند. البته آنان به لحاظ نظری چندان موفقیتی نیافتند. بر متن این میراث و آگاهی از آن و دغدغۀ عدالت نزد رالز بود که او پای به چنین عرصهئی از نظرپردازی گذاشت و آثار ماندگاری را در این زمینه آفرید و در لیبرالیسم نظری از یک سو و در کوشش برای ترکیب لیبرالیسم با عدالتخواهی از سوی دیگر به مقامی دست یافت که حتی از جان استوارت میل و تامس هیل گرین فراتر رفت. در این جا بد نیست این نکته را بگویم که من هر زمان به یاد تامس هیل گرین میافتم بسیار افسوس میخورم که در چهل و پنج سالگی درگذشت. فکر میکنم اگر او به اندازۀ رالز زندگی کرده بود میتوانست در ترکیب عدالتخواهی با لیبرالیسم بسی زودتر از رالز به همان مقام رالز و حتی بالاتر از مقام رالز برسد.
در جمعبندی پاسخم به پرسش شما عرض میکنم رالز عمدتاً از تامس هابز آموزههای وضع طبیعی و قراردارد اجتماعی، از جان لاک اصول بنیادین لیبرالیسم، از روسو باور به نیکی ذاتی آدمی و همکاری انسانها در وضع طبیعی (در برابر تز «جنگ همه علیه همه»ی هابز)، و از کانت آموزههای مهمی چون خودآیینی انسان، قاعدۀ طلایی اخلاق، غایت بودن آدمی، و لزوم پرهیز از هر گونه استفادۀ ابزاری از انسانها (دو قاعدۀ اخلاقی یا دستورهای مطلق یا تنجیزی)، و ناتوانی لیبرالیسم جان لاک در ترکیب با عدالتخواهی را وام گرفت. او پس از آشنایی با آثار جرمی بنتم و درک نقاط ضعف سودمندباوری او، با آثار ذیربط جان استوارت میل بیش از پیش به کاستیهای لیبرالیسم در پیوند با عنصر عدالت پی برد. فزون بر بهرهگیری از میراث این فیلسوفان باید گفت رالز با بهرهگیری از دستاوردهای رهبران انقلاب آمریکا (بازتاب یافته در آثار خود آنان و اعلامیۀ استقلال و قانون اساسی آمریکا)، میراث انقلاب فرانسه (بازتاب یافته در «اعلامیۀ حقوق بشر و شهروند» و قانون اساسی فرانسه)، «فلسفۀ حق» هگل، اندیشههای مارکس، پراگماتیسم آمریکایی، و تجارب نظر و عمل در عرصههای اقتصاد و سیاست پس از جنگ جهانی دوم کوشید کاستیهای لیبرالیسم را از میان بردارد و از آن فلسفۀ سیاسیئی به صورت لیبرالیسم عدالتخواه خاص خود بسازد که توان پاسخگویی به مسئلۀ عدالت را داشته باشد.
■ به نظر میرسد جان رالز را نمیتوان بدون امعان نظر نسبت به جهان انگلوساکسون و فلسفۀ آمریکایی درک کرد. آیا میتوان به این گفته خطر کرد که ادراک رالز ربط وثیقی به فهم سنتهای حقوقی و اخلاقی انگلیسی و همچنین اندیشه پراگماتیسم آمریکایی دارد؟ اگر پاسخ مثبت است جایگاه و پایگاه خود رالز در این سپهر انگلیسی-آمریکایی کجا است؟ شاید اگر توجه داشته باشیم که جان رالز بیست و دو دوسال پیش به سبب تلاش برای احیای ایمان به دموکراسی در ایالات متحده از سوی رئیس جمهور وقت آمریکا مورد تقدیر قرار گرفت، راحت تر بتوان به این پرسش پاسخ داد.
موسی اکرمی: همان گونه که در پاسخ به پرسش پیشین اشاره کردم لیبرالیسم، صرف نظر از رگههائی از برخی آموزههای آن در دوران پیشامدرن، عمدتاً یک فلسفۀ انگلیسی است که از سوی رهبران انقلاب و استقلال آمریکا به آن کشور نیز کشیده شده و خطوط کلی خود را در اعلامیۀ استقلال و قانون اساسی آمریکا و نحوۀ زیست اقتصادی-اجتماعی-سیاسی-فرهنگی آمریکایی متبلور ساخته است، چنان که دموکراسی آمریکایی گونهئی تجلی آن است و گزارش خوبی از آن را در کتاب مهم آلکسی دو توکویل، به نام «دموکراسی در آمریکا»، میبینیم. هر چند جان لاک به جنبشهائی چون اصلاح دین لوتری و پروتستانیسم و اندیشههای اراسموس نیز توجه داشته است ولی لیبرالیسم را با تأثیرپذیری از نگرش و نقد کسانی چون تامس مور و جنبشهای انقلابی انگلستان و تز قرارداد اجتماعی در تحلیل مبسوط تامس هابز از دولت و همچنین معرفتشناسی و روششناسی تجربهگرایانه (که خود از تثبیتکنندگان آنها بوده است) تدوین کرده است.
بنیادگذاران روشنگری اسکاتلندی، مانند فرانسیس هاچیسون و دیوید هیوم و آدام اسمیت و تامس رید و آدام فرگوسن نیز متأثر از جان لاک بودند و هر یک به گونهئی در تثبیت و پیشبرد لیبرالیسم کوشیدند. جریان سودمندباوری، و بهویژه در چهرۀ جان استوارت میل، و همچنین کسانی چون تامس هیل گرین که هم از بزرگان لیبرالیسم بودند هم به کاستیهای آن توجه داشتند، و بسا کسان دیگر به سنت انگلوساکسونی لیبرالیسم تعلق داشتند. ازاینرو سخن گزافی نخواهد بود اگر گفته شود مهد پیدایش و پرورش و بالش لیبرالیسم در درجۀ اول انگلستان است. حتی مونتسکیو و اثر مهمی چون «روحالقوانین» او متأثر از لیبرالیسم انگلیسی و حکومت مشروطۀ سلطنتی انگلستاناند چنان که تأثیر لیبرالیسم انگلیسی-اسکاتلندی بر کانت نیز آشکار است.
پیشبرندگان بعدی جریان لیبرالیسم نیز عمدتاً انگلیسیاند چنان که چهرههائی چون جان مینارد کینز تا آیزایا برلین و هربرت هارت (استاد حقوق دانشگاه آکسفورد) در سدۀ بیستم پرچمداران بزرگ انگلیسی لیبرالیسم در اقتصاد و سیاست و حقوقاند. بنابراین طبعاً و قاعدتاً هر انگلیسی یا آمریکایی لیبرال پژوهشگر و اندیشهورز در درجۀ اول وامدار این سنت بزرگ لیبرالیسم انگلیسی است. البته ممکن است کسی یا جریانی در آمریکا از موضع راست یا موضع چپ خود را دور از لیبرالیسم یا دور از جریان غالب لیبرالیسم بداند. به هر حال رالز نیز از این قاعدۀ وامداری لیبرالهای اندیشهورز و دانشگاهی آمریکایی به لیبرالیسم انگلیسی مستثنی نیست.
اما در بارۀ پراگماتیسم آمریکایی باید بگویم که این نگرش گویی در خون هر آمریکایی جریان دارد چنان که همگان میپذیرند این مکتب اولاً و بالذات یک مکتب آمریکایی است و این را باید یک اصل دانست که هر آمریکایی زاده شده پس از اوایل سدۀ نوزدهم تقریباً پراگماتیست زاده شده است مگر آن که خلاف آن ثابت شود! یعنی میتوان گفت که این پراگماتیسم پیش از تدوین آن توسط بزرگانی چون چارلز سندرز پیرس و ویلیام جیمز و جان دیوئی کمابیش در نحوۀ زیست و نگرش شهروندان آمریکایی وجود داشته است. ازاینرو باید گفت که رالز نیز به عنوان یک آمریکایی عملاً همچون یک پراگماتیست زاده و بزرگ شده است. ولی در مورد رالز در مقام یک استاد دانشگاه و پژوهشگر و اندیشهورز باید به ارادت خاص او به جان دیوئی اشاره کرد. او بارها در دانشگاه هاروارد به تدریس فلسفۀ جان دیوئی پرداخته است و با گذشت زمان بیش از پیش به او نزدیکتر شده است.
رالز در دورۀ نخست اندیشهورزی خود که تا چند سال پس از انتشار «نظریهئی در بارۀ عدالت» ادامه داشت در خودآگاه خود از پراگماتیسم دوری میگزید هر چند با مقالۀ «عدالت به مثابۀ انصاف»، که در سال ۱۹۵۸ منتشر کرد، چه در عنوان و چه در محتوا نگرش پراگماتیستی خود را نشان داد. ولی به هر حال او در آن سالها چه در فلسفۀ اخلاق و چه در فلسفۀ سیاسی برای آرمان نجات لیبرالیسم و دستیابی به سامان اجتماعی مقبول برای افراد آزاد و برابر و برخوردار از انواع آموزههای جامع، در جستجوی مبانی فلسفی گسترده و ژرف و جهانشمول، آموزۀ جامع، مفاهیم فراتاریخی برخوردار از اعتبار مطلق، و مبانی متافیزیکیئی بود که در پراگماتیسم دیده نمیشدند.
رالز آنها را تا اندازهئی در ایدئالیسم ترافرازین (ترانسندنتال) کانت و حتی عناصری از فلسفۀ هگل یافت. عقلانیگرایی دوران روشنگری از آزادی و عدالت همچون ارزشهای مطلق سخن گفته بود در حالی که چنین نگرشی در پراگماتیسم جائی نداشت. همه میدانند که پراگماتیسم هرگز متافیزیک و نظریۀ صدق مطابقتی را قبول نداشته است. متافیزیک برای آن واجد هیچ حقیقتی نبود و با واقعیت جهان و زندگی تطابقی نداشت. در معناشناسی پراگماتیسم هم باید گفت که نظریۀ صدق نه بر گونهئی مطابقت میان گزاره و امر واقع بلکه بر سودمندی نظریه استوار بود. آنچه در نگرش پراگماتیستی مورد توجه بود گردش بهینۀ امور جامعه و سودمندی گزاره و نظریه برای چنان هدفی بود. در آن هیچ نشانی از «خرد جهان شمول» و هر گونه آموزۀ جامع اخلاقی و فلسفی و دینی وجود نداشت.
ولی جستجوی آموزۀ فراگیر و یا تبیین اصولی غیرپراگماتیستی برای رالزی که در مهد فکری و زیست لیبرالی و پراگماتیستی بزرگ شده بود دشوار بود و در رویارویی با انتقاداتی که بیشتر لیبرالی بودند عقبنشینی کرد و آشکارا به پراگماتیسم روی آورد بهویژه که پراگماتیسم با کوششهای فکری فیلسوفی چون ریچارد رورتی جانی تازه و مقبولیتی بیش از پیش در فلسفۀ آمریکایی و اروپایی یافته بود.
رالز در سال ۱۹۸۵ در مقالۀ «عدالت به مثابۀ انصاف: سیاسی نه متافیزیکی» تبیین آشکارا پراگماتیستی خود از «عدالت به مثابۀ انصاف» را منتشر کرد تا سرانجام با کتاب «لیبرالیسم سیاسی» بکوشد برداشتی سیاسی از عدالت را عرضه کند که بر برداشتی پراگماتیستی از ارزشهای سیاسی و اخلاقی استوار بود. فزون براین رالز نیز نه تنها در معناشناسی بلکه در روششناسی نیز راه پراگماتیستی در پیش گرفت چنان که دیویی مهمترین هدف در اندیشهورزی را حل مسئله میدانست.
بنابراین رالز در آثار متأخر خود آشکارا به معرفتشناسی و معناشناسی و روششناسی پراگماتیستی روی آورد. البته این را اضافه کنم که رالز نه در دورۀ متقدم کاملاً از پراگماتیسم دست کشیده بود، نه در دورۀ متأخر متافیزیک و گونههائی از آموزۀ جامع را رها کرد. و اما در پیوند با بخش آخر پرسشتان باید بگویم به هر حال روایتهای رالز از لیبرالیسم در هر دو دورۀ متقدم و متأخر هم از نگرش کمابیش جامع فلسفی بهره میگیرند هم از نگرش سیاسی مبتنی بر پراگماتیسم. ولی در دورۀ اول نگرش نخست سلطه دارد و در دورۀ دوم نگرش دوم.
در چیره شدن نگرش پراگماتیستی بر دورۀ دوم اندیشهورزی رالز فزون بر نقش لیبرالها در نقد حضور عناصر متافیزیکی در کتاب «نظریهئی در بارۀ عدالت» و این احساس رالز که بهراستی توانایی عرضۀ مبانی فلسفی عقلانی را برای عدالتخواهی خود نداشته است من میخواهم سه دلیل یا علت دیگر را برای این رویآوری رالز به پراگماتیسم ذکر کنم که بیان دلایل لازم برای آنها را به فرصت دیگری واگذار میکنم:
۱) چیره شدن نولیبرالیسم در آمریکا و انگلستان دوران ریگان و تاچر تحت تأثیر اندیشههای نولیبرالی هایک، که البته در تحلیل تاریخی و تبیین اجتماعی خود فاقد مبنای اصولی در چارچوب روایت کلان بود؛
۲) بحران فزاینده در کلانروایتی چون مارکسیسم به روایت دولتهای باصطلاح سوسیالیستی گوناگون که نهایتاً در ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ به فروپاشی رژیمهای اروپای شرقی و اتحاد شوروی انجامید؛
۳) مقبولیت گرایشهای گوناگون پسامدرن و نسبیانگاری رایج در فلسفۀ اروپای قارهیی.
رالز که با نگرانی بسیار به عهد دیرین خود در دفاع از عدالتخواهی و آشتی دادن لیبرالیسم و عدالتخواهی وفادار بود سرانجام سلاح نظری را انداخت و به پراگماتیسم روی آورد.
در پایان لازم است توضیحی در بارۀ تقدیر رئیس جمهوری کلینتون از رالز برای کوشش او در احیای ایمان به دموکراسی در آمریکا بدهم. اولاً رالز بهراستی سزاوار این تقدیر و تقدیرهای بیش از این بود. اگر از سه فیلسوف بزرگ پراگماتیست آمریکا بگذریم، آمریکا از زمان استقلال تا کنون فیلسوف نظریهپردازی به بزرگی و شهرت و تأثیرگذاری رالز نداشته است. البته آمریکا در سدههای بیستم و بیست و یکم فیلسوفان بزرگی داشته است و دارد، مانند لئو اشتراوس، ریچارد رورتی، کواین، پاتنم، پلانتینگا، ون فراسن، آین رند، نانسی کارترایت، سندل، و نوزیک. میتوان از فیلسوفان دوملیتی نیز نام برد مانند مارکوزه، اریک فروم، رایشنباخ، کارناپ. ولی هیچ یک از آنان میراث نظریئی به عظمت میراث رالز، به ویژه در فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اخلاق، بر جای نگذاشته است. رالز را در فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اخلاق میتوان بزرگترین فیلسوف سدۀ بیستم دانست. بنابراین این چیز زیادی نیست که رئیس جمهوریئی چون کلینتون که به جناح میانۀ کمابیش متمایل به چپ در حزب دموکرات تعلق داشته از رالز تقدیر کند. بگذریم از عنوان کوشش برای احیای ایمان به دموکراسی در آمریکا که عنوانی بیشتر سیاسی است تا فلسفی. به این نیز باید اشاره کنم که جمهوریخواهان آمریکا، بهویژه جمهوریخواهان تندرو یا راست، حاضر نیستند از رالز تقدیر کنند هر چند آنان نیز به جبهه یا طیف بزرگ لیبرالیسم تعلق دارند.
■ در صدسالگی زادروز جان رالز موقعیت مناسبی است که بار دیگر به جایگاه بی بدیل کتاب «نظریهای درباره عدالت» که انتشارش یکی از رویدادهای مهم علوم انسانی قرن بیستم بود نیز اشارهای کنیم. رالز در این کتاب با موضوعات فلسفی و مسائل متافیزیکی دست و پنجه نرم میکند و صبغهای کاملا کلاسیک و جدی به کار خود میبخشد. سپس او با ارائه برداشتی سیاسی از عدالت در کتابهای «لیبرالیسم سیاسی» و «عدالت چونان انصاف» به عدالت مفهومی پراگماتیستی و دور از مبانی فلسفی مناقشهبرانگیز میبخشد. نظر شما درباره تحلیل رالز در کتاب «نظریهای درباره عدالت» و فراتر از آن درباره مفهوم پردازی عدالت در مجموعه آثار رالز چیست؟
موسی اکرمی: پیش از هر چیز باید بگویم که مجموعۀ آثار رالز تبلور عظیمترین کوشش بشری در تبیین مفهوم عدالت و عرضۀ روایتی از آن به منظور قبولاندن آن در چارچوب نظری لیبرال تا حال حاضر است که حتی در میان مجموعۀ آثار سوسیالیستی مرتبط با عدالت نیز رقیبی در عظمت ندارد. در سنت بزرگ فلسفۀ غرب افلاتون نیز شاهکار خود، یعنی کتاب باصطلاح «جمهوری» را با پرسش از عدالت آغاز کرده است و پس از آن این مفهوم نقش جایگاه بس مهمی در فلسفۀ سیاسی داشته است. ولی سنت سیصد سالۀ لیبرالیسم نتوانست جایگاه قابل توجهی به عدالت بدهد و این رگهها و جریانهای نالیبرالی و اجتماعی فلسفۀ غرب بودند که به آن توجه کردند.
رالز، این فیلسوف بزرگ بالیده در فضای فکری و سیاسی لیبرالی انگلوساکسونی آمریکایی که کار دانشگاهی خود را با دغدغۀ اخلاقی آغاز کرده بود، تبیین مفهوم عدالت برای جا دادن آن در قالب لیبرالیسم را در دستور کار کوشش فکری مادامالعمری خود قرار داد. او فزون بر شمار زیادی مقاله چهار کتاب مهم در فلسفۀ سیاسی پیرامون عدالت دارد که خوشبختانه همه به پارسی برگردانده شدهاند: «نظریهئی در بارۀ عدالت»، «لیبرالیسم سیاسی»، «قانون ملل» (یا قانون مردمان)، و «عدالت به مثابۀ انصاف: یک بازگویی».
اگر از قانون ملل (که کاربست نظریۀ عدالت رالز بر روابط بینالملل است) بگذریم سه کتاب دیگر مستقیماً در بارۀ عدالت و کاربست آن در یک جامعۀ بهسامان برآمده از همکاری داوطلبانه یا ارادی اشخاص آزاد و برابر و عاقل و واجد درک منصفانه از عدالت و اصول رالزی عدالتاند. همان گونه که بسیاری خوانده یا شنیدهاند در نخستین کتاب که در سال ۱۹۷۱ منتشر شده است، رالز میکوشد تا برای تأسیس فلسفۀ عدالت خود از مبانی متافیزیکی و آموزههای جامع فلسفی بهره گیرد. انتشار این کتاب به صورت یک واقعۀ بسیار مهم در فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اخلاق جلوه میکند، ولی به همان نسبت که موافقانی از جبهههای لیبرالی و کمابیش نالیبرالی یا حتی ضد لیبرالی دارد با مخالفانی درون خود جبهۀ لیبرال نیز روبهرو میشود تا سرانجام، همان گونه که گفتید، رالز با کتابهای «لیبرالیسم سیاسی» و «عدالت به مثابۀ انصاف» میکوشد بدون تمسک به مبانی متافیزیکی و آموزههای جامع فلسفی روایتی هر چه سیاسیتر و احتمالاً مقبولتر برای عقل سلیم در جامعۀ سرمایهداری پیشرفته عرضه کند.
ولی به هر حال او در مقام یک لیبرال مهمترین عناصر لیبرالیسم یعنی فردگرایی و اصل احترام به مالکیت خصوصی و کلیت صورتبندی اقتصادی-اجتماعی سرمایهداری را حفظ میکند و خواه ناخواه جایگاهی فرعی و ثانوی و تبعی به عدالت میدهد و قادر نیست در عمل نقشی حتی در حد جناح راست طیف سوسیال دموکرات ایفا کند هر چند بیگمان بر اندیشههای هواداران حزب دموکرات و عناصر میانهروی حزب جمهوریخواه تأثیراتی گذاشته است.
■ همانطور که در فرگرد هژدهم کتاب خواندنی «فلسفه: از تعبیر جهان تا تغییر جهان» آورده اید، ویژگیهای «موقعیت ابتدایی» و «وضعیت آغازین» که رالز آنها را به مثابه جایگزینی برای «وضع طبیعی» اصحاب قرارداد اجتماعی ارائه میدهد، بسیار جالب توجه است. پرسش مشخص این است که اصول ارائه شده توسط جان رالز در مقام تمهیدی برای نظریه پردازی مفهوم عدالت حاوی چه ویژگیهای احیانا منحصر به فردی است؟
موسی اکرمی: همان گونه که پیش از این اشاره کردم وضع طبیعی که هابز در گزارش و صورتبندی آن نقش اصلی را داشت به خودی خود تضمین نمیکند که انسانها لزوماً به قرارداد اجتماعی مطلوبی برای تأسیس یک دولت حافظ منافع همگان دست یابند. خود هابز در بارۀ وضع طبیعی بسیار بدبین است و بر این گمان است که در این وضع انسانها همچون گرگ همدیگر را پاره میکنند. اینک باید گفت:
اولاً آشکار نیست آیا اصولاً وجود وضع طبیعی در تاریخ تحقق داشته است یا نه؟
ثانیاً معلوم نیست آیا در جائی از جهان، مثلاً قبایل دورافتادۀ بدوی در آفریقا یا آمریکای لاتین یا هر جای دیگر شماری از انسانها در چنان وضع طبیعیئی که هابز در نظر دارد زندگی میکنند یا نه؟
ثالثاً مسلم نیست که در وضع طبیعی انسانها گرگ همدیگر باشند چنان که روسو معتقد است که انسانها در وضع طبیعی نیکخواه و همیار یکدیگرند.
رابعاً بنا بر تفاوت انسانها در توانایی جسمانی و هوش، بر متن اصل صیانت نفس، که از نظر هابز بنیاد هر گونه حرکت و کوشش هر موجودی از جمله انسان است، مسلم نیست که از وضع طبیعی لزوماً قرارداد اجتماعی و حکومتی حاصل شود که حقوق گوناگون افراد عضو جامعه را به گونهئی یکسان حفظ کند و انواع تبعیض در آن وجود نداشته باشد.
رالز هم مستقیماً از اندیشههای خود روسو و هم از طریق کانت به نیکخواهی و همنوعدوستی ذاتی یا غریزی انسانها بهویژه در وضع طبیعی باور داشت ولی نمیتوانست تضمین لازم را بیابد که به هر حال از وضع طبیعیئی که در آن تفاوتهای جسمانی و روانی و جنسیتی وجود دارد قرارداد اجتماعی و حکومت مطلوب بیرون آید.
البته این را همین جا بگویم که قصد رالز در بهرهگیری از تزهای وضع طبیعی و قرارداد اجتماعی استنتاج حکومت یا تبیین چگونگی پیدایش آن یا استنتاج مطلوبیت حکومت برآمده از آن وضع نبود. در واقع رالز از این تزها الهام گرفت تا اصول عدالت خود و توافق بر سر آنها را در یک جامعه که همگان در آن قصد همکاری برای گذران طبیعی معقول امور را دارند استنتاج کند.
رالز به جای وضع طبیعی وضعی را مفروض میگیرد که انسانها به عنوان اعضای پذیرای همکاری یک جامعه در مقام توافق بر سر اصولی برآمدهاند که رالز آنها را اصول عدالت میداند. این وضع را رالز «وضعیت آغازین» مینامد. البته او این اصظلاح «وضعیت آغازین» را از هارشانیی، قتصاددان مجارستانی، وام گرفته بود. این وضع به تعبیر رالز در اصل یک وضع فرضی پیش از تشکیل جامعه است که طبعاً در تاریخ اتفاق نیفتاده است. رالز این وضعیت را به مثابۀ یک آزمایش فکری طرح میکند. برای تحقق این وضع انسانها باید از هر آنچه میتواند در سوگیری آنان به سمت رفتار نامنصفانه نقش داشته باشد دست بکشند. برای این کار آنان باید در حالتی از بیخبری یا در پس پرده و حجابی از بیاطلاعی یا در گونهئی نادیده انگاری همۀ آن عناصر دخیل در نقض انصاف قرار گیرند تا با بیتوجهی عمدی یا غیرعمدی به همۀ واقعیتهای مربوط به خود (اعم از تواناییهای جسمانی و روانی طبیعی، پایگاه یا جایگاه طبقاتی، گرایشهای روانی نسبت به امور گوناگون دخیل در داوری یا تصمیمگیری، و حتی برداشت از امر نیک)، اصولی را برگزینند که بیطرفانه و منصفانه باشند.
بنابراین آنان نه تنها باید از شرایط جسمانی و روانی و موقعیت طبقاتی و جایگاه اجتماعی و سیاسی خود بیخبر باشند بلکه حتی باید نسبت به امر نیک نیز موضعی نداشته باشند زیرا هر گونه موضع در این زمینه بر یک جهانبینی یا بهتر است بگویم بر یک آموزۀ جامع اخلاقی یا فلسفی یا دینی استوار است که در یک جامعۀ برخوردار از تکثر عقیدتی معمولاً مورد قبول همگان نیست، و هرگاه کسی آن برداشت خود از امر نیک را در داوری و تصمیمگیری پیرامون اصول منصفانۀ همکاری و زیست جمعی همراه داشته باشد نه تنها داوری بیطرفانۀ خود او دچار خدشه میشود بلکه ممکن است بر داوری دیگران نیز اثر سوء بگذارد.
در این وضعیت آغازین پیش از تشکیل جامعۀ عادلانه انسانها ضمن این که در پس پردۀ بیخبریهای سهگانۀ مذکور قرار دارند ولی
۱) آزادند به گونهئی که هیچ گونه عامل سیاسی یا اقتصادی یا اخلاقی یا هر گونه عامل بازدانده یا هر گونه عامل وادارنده در تصمیمگیری آنان نقش ندارد؛
۲) برابراند، به گونهئی که هیچ عاملی یکی را در داوری و تصمیمگیری در موقعیتی فراتر یا فروتر از دیگران قرار نمیدهد؛ قرار گرفتن در پس حجاب بیاطلاعی از چند و چون وجود فردی و اجتماعی خود تأمین کنندۀ این شرط است؛
۳) از عقلانیت لازم ابزاری تشخیص رابطۀ میان هدف و وسیله برخورداراند؛ و
۴) بنا بر غریزۀ خود سودجویند، به این معنی که بر پایۀ اصل صیانت نفس و سودجویی غزیزی فردی گزینههائی یا چیزهائی را برمیگزینند که بیشترین سود را برای آنان دارند.
رالز با مثال معروف بریدن کیک توسط یکی از دو ذینفع نشان میدهد که این عمل چگونه بر پایۀ سودجویی به رعایت انصاف میانجامد. به هر حال در وضعیت آغازین طرفهای قرارداد یا مشارکان در امر تشکیل جامعه دو اصل را برمیگزینند که به «دو اصل عدالت» نزد رالز شهرت دارند. این جامعه که با این دو اصل سامان مییابد برای رالز یک نظام منصفانۀ همکاری اجتماعی در طی زمان از یک نسل به نسل دیگر است که او آن را به مثابۀ بنیادینترین انگاره فلسفۀ سیاسی خود یک «جامعۀ بهسامان» میداند.
دو اصل عدالت چندین روایت دارد که من در اینجا روایت کتاب لیبرالیسم سیاسی، به ترجمۀ خودم، را میآورم:
الف) هر شخص از خواست برابرانه برای یک طرح کاملاً بسنده از آزادیها و حقوقِ اساسي برابر برخوردار است، طرحي که با همان طرح برای همگان سازگار باشد؛ در این طرح بايد ارزش منصفانۀ آزادیهای سیاسیِ برابر، و تنها آن آزادیها، تضمین شوند.
ب) نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی باید دو شرط را برآورده کنند: نخست اينكه، بايد در پیوند با مقامها و مناصبی باشند که در شرایط برابری منصفانۀ فرصت در دسترس همگان باشند؛ و دوم اينكه، باید بیشترین سود را برای کمبهرهترین اعضاي جامعه داشته باشند.
نخستین اصل که در پیوند باحقوق و آزادیهای اساسی سیاسی است بر اصل دوم که در پیوند با عدالت است تقدم دارد. این طبعاً مطابق با آموزۀ اصلی لیبرالیسم است.
میتوان به تفصیل در بارۀ این دو اصل سخن گفت. سخن در این باره را میتوان از همان فرض غیرتاریخی «وضعیت آغازین» شروع کرد.
۱) آیا بهراستی چنان فرضی پذیرفتنی است؟
۲) آیا میتوان تصور کرد که انسانها در چنان وضعی از بیخبری نسبت به همۀ تواناییها و ناتوانیهای خود و همۀ آنچه آنان را از دیگران متمایز میکند قرار گیرند؟
۳) اگر پاسخ مثبت باشد آیا میتوان پذیرفت که انسان عریان از هر گونه آگاهی نسبت به خود و محیط و دیگران قادر به داوری و تصمیمگیری است؟
۴) آیا چنین انسانی اصولاً اندیشنده خواهد بود؟
۵) اگر بپذیریم که او میتواند بیندیشد آیا اندیشندهئی بیش از انسان معلق ابن سینا یا سوژۀ دکارتی یا یک «من ترافرازین» خواهد بود که تنها و تنها علم به وجود خود اندیشندهاش دارد (اگر چنین علمی داشته باشد).
سپس به دو اصل عدالت رالز میرسیم. آیا به راستی انسانهای خلع شده از هر گونه اطلاعات در بارۀ خود فردی و خود اجتماعی و امر نیک میتوانند تصوری از «یک طرح کاملاً بسنده از آزادیها و حقوقِ اساسي» داشته باشند تا در مرحلۀ بعدی بپذیریم آن طرح را برای همگان یکسان یا سازگار با «همان طرح برای همگان» خواهند دانست؟
ولی از این که بگذریم من خود میپذیرم که میتوان آزادیها و حقوق اساسی برابر مورد نظر رالز را به گونۀ دیگری استنتاج کرد چنان که من خود تا اندازهئی در کتاب «قانون اساسی زمینشهر» این کار را کردهام. اگر بتوان با نخستین اصل عدالت رالز و تقدم منطقی یا هستیشناختی آن با دومین اصل کنار آمد، ولی پذیرفتن دومین اصل چندان آسان نیست. در اینجا مجال بحث جدی در بارۀ امکان دستیابی به این اصل در وضعیت آغازین نیست.
بهتر است همچون بعضی از منتقدان به گونهئی تجربی یا واقعگرایانه به صحنۀ واقعیت اجتماعی کشوری چون آمریکا، که رالز برای کوشش در راه باور به دموکراسی خاص آن از سوی رئیس جمهوری دموکرات تقدیر شده است، بنگریم. کافی است ببینیم حدود نه سال پس از انتشار نظریهئی در بارۀ عدالت و آن همه آوازۀ آن در محافل دانشگاهی و روشنفکری آمریکا و بیرون از آمریکا ریگان لیبرال (البته متعلق به جناح راست لیبرالیسم) و مارگارت تاچر لیبرال راست روی کار آمدند تا حتی میراث دولت رفاه را جارو کنند و از صحنۀ زندگی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و حتی فرهنگی شهروندان بیرون بریزند.
چگونه در صورتبندی اجتماعی-اقتصادیئی که با نگرش لیبرالیسم راست دستکاری میشود میتوان از دو بخش اصل دوم عدالت رالز سخن گفت؟ بدون پذیرفتن عناصری از سوسیالیسم و حرکت به سوی سوسیال دموکراسی امکان تحقق اصل دوم در هر دو بخش وجود ندارد. ما تحقق نه چندان کامل چنین چیزی را تنها در کشورهای حوزۀ اسکاندیناوی و تحقق کمرنگتر آن را در کشورهای اروپایی و آمریکای حزب دموکرات با ریاست جمهوری کسانی چون ساندرز (صرف نطر از این که کسی چون او میتواند به قدرت برسد یا نه) و دست کم چون اوباما یا بایدن میتوانیم شاهد باشیم.
■ جان رالز در قرن بیستم بر خلاف فلاسفه جزئی اندیش این قرن و همانند فیلسوفان قدمایی تاریخ فلسفه غرب، امری سترگ و کلی را موضوع نظریه پردازی خود قرار داده و در این راه از نگرشی فراگیر بهره برده است. اکنون پرسش این است که با چه انتقاداتی روبرو بوده است و اساسا چگونه باید در مقامی آسیب شناسانه با نظریهپردازیهای رالز مواجه شد. به بیان بهتر از نظرگاه جنابعالی آسیبها و نقدهایی که میتوان به نظریه عدالت رالز وارد آورد کدام است؟
موسی اکرمی: پیش از این که به پرسشتان پاسخ دهم میخواهم اندکی روی بخش نخست سخنتان مکث و بر توجه رالز به یک نوع کلانروایت تأکید کنم. واقعیت این است که من خود با همۀ دلبستگی به فلسفۀ تحلیلی بخشی از کار فلسفه را، که باید هم به تعبیر جهان بپردازد هم به تغییر جهان، عرضۀ کلانروایت بهویژه در پیوند با ابعاد هستیشناختی و ارزششناختی یک موضوع چون عدالت میدانم. رالز نیز علیرغم این که به هر حال به سنت تحلیلی دلبستگی و تعلق دارد در رویآوری به مسئلۀ عدالت از سنت فلسفۀ تحلیلی و رویکرد پوزیتیویستی دوری میگزیند و در بارۀ امری که در کل هنجارین است به نظرپردازی در چارچوبی کمابیش کلاننگرانه دست میزند، هر چند در روش کار از روش تحلیلی پیروی میکند و، به ویژه در نظریهئی در بارۀ عدالت، مانند یک مینیاتوریست یا جواهرساز دقیق بر طرح کلی اثر خویش، بر فصلهای آن، بر بخشهای هر فصل، بر پاراگرافهای هر فصل، بر جملات هر پاراگراف، و بر تک تک واژههای هر جمله اشراف مسئولانه دارد.
ولی با این که عناصر نگرش پراگماتیستی در دوران پیش از نگارش «نظریهئی در بارۀ عدالت» و در خود این کتاب نیز وجود دارند، رالز پس از انتشار آن به دور شدن از مبانی متافیزیکی و دخالت دادن بیشتر عناصر پراگماتیستی یا برداشت سیاسی از عدالت تن میدهد تا این نگرش را در کتاب «لیبرالیسم سیاسی» متبلور سازد. با توجه به علاقۀ خود من به کلانروایت در فلسفه و باورم به کم بودن ظرفیت نگرش پوزیتیویستی و تجربیگرایانه برای حمل چنین روایتی، من کتاب «نظریهئی در بارۀ عدالت» را بیشتر از کتاب «لیبرالیسم سیاسی» میپسندم هر چند خودم «لیبرالیسم سیاسی» را ترجمه کردهام.
من در پیشگفتار خودم برای ترجمۀ «لیبرالیسم سیاسی» در بارۀ دست زدن به ترجمۀ آن (و نه «نظریهئی در بارۀ عدالت») به چند دلیل و علت اشاره کردهام. در اینجا میخواهم از دلیل دیگری نیز سخن بگویم. من با همۀ احترامی که برای رالز قائلم و، همان گونه که بارها نوشتهام و گفتهام و در این گفتوگو نیز اشاره کردم، یاریبهر او در نظریۀ عدالت را مهمترین یاریبهر ماندگار در تاریخ فلسفۀ عدالت تا کنون میدانم، ولی در کل پروژۀ او را چندان موفق نمیدانم و حداکثر نقش آن را، علاوه بر دامن زدن به بحث خوب نظری در عرصههای روشنفکری و دانشگاهی، در برنامهریزی احزاب لیبرال میانه و چپ برای توجه به برخی آزادیها و حد اقلی از حقوق برای محرومان جامعه میدانم، و معتقدم در یک جامعۀ استوار بر صورتبندی اقتصادی-اجتماعی سرمایهداری با تبیین و تجویز رالز هرگز نمیتوان به عدالت درخور دست یافت.
این باورم دخیل بود تا در ترجمه به سراغ اثری از رالز بروم که از یک سو خود او و طرفدارانش آن را دربردارندۀ روایت واپسین از نظریۀ عدالت و موفقتر از کتاب «نظریهئی در بارۀ عدالت» میدانستند، و از سوی دیگر برای من تجلی برجستهتری از ناتوانی لیبرالیسم نظری در تبیین حد قابل قبولی از عدالت و ناتوانی لیبرالیسم عملی در عرضۀ آن حد از عدالت است.
با این توضیح و توضیحات قبلیام در بارۀ تمسک رالز به وضعیت آغازین برای استنتاج دو اصل عدالت و مشکلات تقدم و تأخر آنها و ایرادهای اصل دوم، من هستۀ اصلی نقد خود به رالز را بیان کردم و تنها تأکید میکنم که با صورتبندی اقتصادی-اجتماعی استوار بر سرمایهداری، که خود بر لیبرالیسم استوار است، نمیتوان به عدالت دلخواه رالز رسید. اگر بخواهم اندکی فراتر بروم باید بگویم حتی اگر بتوان نظریۀ عدالت رالز را به گونهئی عملیتر و اجراییتر فرمولبندی کرد که رالز و همۀ موافقان لیبرال میانه و چپ او بپذیرند، آنگاه آن عدالت اگر تمام و کمال هم اجرا شود باز هم برای برآوردن نیازهای مرتبط با عدالت به هیچ وجه کافی نیستند، چنان که همۀ ناظران سطح عدالت را در کشورهای حوزۀ اسکاندیناوی و حتی انگلستان (با نفوذ حزب کارگری که عناصری از چپ متمایل به سوسیالیسم در لیبرالیسم آن حضور دارند) بسیار بسیار برتر از سطح آن در حتی چپترین دولت لیبرال آمریکا میدانند.
■ اگر موافق باشید به عنوان پرسش پایانی به گونه شناسی مخالفان و موافقان جان رالز و آثار و آراء آنان بپردازیم. به عبارت دیگر در تاریخ معاصر غرب چه فلاسفهای و با چه ایدههایی در جبهه موافقت و یا مخالفت با جان رالز قرار گرفته اند؟ اگر مهمترین آنها را مورد تاکید قرار دهید مزید امتنان است.
موسی اکرمی: در مجالی که دارم به اختصار میگویم که منتقدان رالز در درجۀ اول به دو اردوگاه تعلق دارند: ۱) لیبرالیسم، و ۲) سوسیالیسم (یا حتی کمونیسم و مارکسیسم بر حسب شدت رادیکالیسم انتقادی به کار رفته). پس از آن میتوان از نقدهای دیگری چون نقد فمینیستی نیز یاد کرد.
الف. مهمترین منتقدان لیبرال رالز:
۱-۱) رابرت نوزیک، همکار دانشگاهی رالز، که تا کنون مهمترین منتقد لیبرال رالز است. او در طیف گستردۀ لیبرالیسم یک آزادانگار (لیبرتاریئن) و نولیبرال است که، از موضع دولتستیزانه یا باور به دولت کمینه، با باور رالز به دخالت دولت در برنامهریزی برای تحقق اصول عدالت و پاسداری از آنها مخالف است. کتاب مهم او آنارشی، دولت و آرمانشهر است که به پارسی ترجمه شده است.
نوزیک کتاب نظریهئی در بارۀ عدالت رالز را در فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی اثری چنان دقیق و ژرف و روشمند و سرشار از اندیشههای روشنگر در یک کلیت یکپارچه میداند که معتقد است از زمان کتابهای جان استوارت میل همانند نداشته است. سپس این نکتۀ مهم را مینویسد که از این پس فیلسوفان سیاسی یا باید در چارچوب نظریه رالز نظرپردازی و تبیین کنند یا اگر چنین نمیکنند باید دلایل لازم را داشته باشند و به دیگران توضیح دهند که چرا نه چارچوب نظری رالز بلکه چارجوب دیگری را برگزیدهاند. من خود سالها پیش در پیشگفتار کتاب «کانت و مابعدالطبیعه» نوشته بودم «پس از طرح پرسش از امکانپذیری مابعدالطبیعه از سوی کانت، و همچنین پژوهشهای او برای درک مابعدالطبیعه و عرضۀ پاسخ به این پرسش، هیچ پژوهشگری در حوزۀ مابعدالطبیعه نمیتواند نسبت به پرسش کانت و پژوهشهای او بی تفاوت باشد، و ناگزیر است که به گونهئی تکلیف خود را با پژوهشهای او و پاسخش به این پرسش روشن کند.» زمانی که نوشتۀ نوزیک را خواندم درک کردم که چگونه او دریافته است که رالز در نظرپردازی در بارۀ عدالت چنان جایگاهی دارد که هر فیلسوف عدالت یا باید رالزی باشد یا نارالزی و برای نارالزی بودن خود باید تکلیف خود را با نظریۀ رالز روشن کند و دلایل نارالزی بودن خود را به خود و دیگران توضیح دهد. نوزیک خود کسی است که علیرغم اعلام باور به عظمت کار رالز خود در برابر رالز میایستد. من مجال توضیح در بارۀ نقد او و این که آیا توانسته است نقادی خود را توجیه کند یا نه ندارم. به هر حال او مهمترین منتقد لیبرال رالز تا کنون است و نه تنها نقش غالب دولت و برنامهریزی دولتی بلکه برابریطلبی رالز را به شدت نفی میکند.
۱-۲) نقد جماعتگرایان: جماعتگرایانی چون سندل (در کتاب «لیبرالیسم و حدود عدالت»)، مایکل والزر (در کتاب «سپهرهای عدالت: دفاعی از تکثرگرایی و برابری») و چارلز تیلور (در چند کتاب) میکوشند با تأکید بر نقش جماعت که اعضا در آن روابطی انداموار و پیچیدهتر از روابط درون جامعه دارند (مانند جوامع قومی یا قبیلهئی یا عقیدتی برخوردار از شیوۀ زیست مشترک) و اهمیت فهم مشترک اعضای آن، با نگرشهای گوناگون بافتارمحورانه و تکثرگرایانه و نسبیانگارانه هم فردگرایی و هم جهانشمولانگاری رالز را نقد و نفی کنند.
۱-۳) دیگر منتقدان درون اردوگاه لیبرالیسم، از چپ تا میانه و راست طیف، که کوشیدهاند تا ضمن پذیرفتن کلیت تحلیل و تبیین رالز کاستیهای فلسفۀ عدالت او را نشان دهند و حتی از میان بردارند: آمارتیا سن، مارتا نوسباوم، جرالد دوورکین، و تامس نیگل. من هایک را هم درون این گروه قرار میدهم هر چند او از یک سو به منتهی الیه راست لیبرالیسم (نئولیبرالیسم) تعلق دارد و از سوی دیگر فاقد درک و احترامی برای اثر مهم رالز است که نوزیک نسبت به آن دارد.
۲) نقد فمینیستی: بر پایۀ جایگاه زن و جنسیت در تاریخ و واقعیت جوامع گوناگون، نقد فمینیستی به رالز از نقد وضعیت آغازین شروع و به جوامع کنونی و انواع تبعیض و سرکوب علیه زنان و بیتوجهی رالز به این واقعیت کشیده میشود. شاید بتوان رادیکالترین و همهجانبهترین نقد فمینیستی را نزد خانم کیمبرلی یوراکو، استاد حقوق دانشگاه نورثوسترن، یافت که بهویژه در تز دکتری خود در دانشگاه استفورد نقدهای رادیکال و نسبتاً جامعی به رالز دارد.
۳) نقد از موضع رنگینپوستان: یکی از برجستهترین منتقدان رنگینگوست رالز چارلز میلز استاد برجستۀ فلسفه در دانشگاه شهر نیویورک است که اصالتاً جاماییکایی و کتاب مهم او در نقد لیبرالیسم نژادی را انتشارات دانشگاه آلسفورد در سه-چهار سال الاصل است که در سه-چهار سال پیش منتشر کرده است.
۴) منتقدان سوسیالیست/ مارکسیست: بحث در بارۀ موضع احزاب کمونیست در کشورهای باصطلاح سوسیالیستی نیازمند مجالی درخور و بررسی دقیقتر اسناد و مدارک است و من درگیر آن نمیشوم. در اینجا صرفاً به چند تن از منتقدان سوسیالیست / مارکسیست در خود آمریکا یا بعضی از اروپایی اشاره میکنم.
ابتدا به کتاب رابرت وُلف با نام «فهم رالز: بازسازی و نقد نظریهئی در بارۀ عدالت» اشاره میکنم که پنج-شش سال پس از خود نظریهئی در بارۀ عدالت از سوی انتشارات دانشگاه پرینستون منتشر شد. ولف ضمن مهم دانستن این کتاب آن را در کل دفاعی از وضع موجود در کشور سرمایهداری آمریکا میداند که در آن بازار و روابط اجتماعی بر بهرهکشی و بیعدالتی استواراند. هابرماس در سال ۱۹۹۵ مقالهئی با عنوان «آشتی از طریق بهرهگیری همگانی از عقل: نکاتی در بارۀ لیبرالیسم سیاسی جان رالز» منتشر کرد که در آن در کل از اندیشهورزی و فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اخلاق رالز تجلیل میکند ولی بیش از هر چیز «برساختیانگاری سیاسی» رالز را دارای کاستیهائی در پیوند با عقلانیت و همچنین صدق معرفتی میداند. شمار دیگری از منتقدان چپ سوسیالیست / مارکسیست عبارتند از جرالد داپلت، نورمن دنیئلز، بنجامین باربر، الیزابت راپاپورت، هارشانیی، جرالد کوئن، و بهویژه کای نیلسِن که نقدهای مهمی به رالز دارد. او در فروردین ماه همین امسال درگذشت.
ب. مهمترین مدافعان رالز: مدافعان رالز را نیز میتوان در دو گروه ۱) لیبرال و ۲) سوسیالیست دستهبندی کرد.
مدافعان لیبرال رالز ممکن است در مواردی نسبت به او نقد نیز داشته باشند. به هر حال مهمترین مدافعان لیبرال او عبارتند از جرالد دوورکین، ویل کیملیکا، جرالد گاوس، و جاناتان کونگ.
شاید مهمترین مدافع سوسیالیست رالز ویلیام ادموندسن استاد حقوق و استاد فلسفۀ دانشگاه ایالتی جورجیا باشد که سه-چهار سال پیش انتشارات دانشگاه کیمبریج کتابی از او به نام «جان رالز: سوسیالیست تودار» منتشر کرده است که ادموندسن، به عنوان یک سوسیالیست و طرفدار «قانون اساسیگرایی سوسیالیستی»، در آن به ستایش از رالز پرداخته و کوشیده است نشان دهد که رالز خود در واقع عدالت مورد نظر خود را در جامعۀ سرمایهداری قابل تحقق نمیداند بلکه به ضرورت یک «سوسیالیسم لیبرال دموکراتیک» قائل است.
منبع اصلی: آگاهی نو، سال یکم، شمارۀ ۳، ۱۴۰۰، صص. ۱۴۴-۱۵۲
نظرها
نظری وجود ندارد.