زندگی در سایه طالبانیسم: تا چه وقت خون بدهیم؟
سه انفجار خونبار یک بار دیگر دانشآموزان در محله شیعیان کابل را هدف قرار داد. حسین آتش از کابل با نگاهی به درون گزارشی از این واقعه به دست میدهد. از مشاهدات اوست: «جوانان صف کشیدهاند که خون بدهند. اما نظامیان طالبان به داخل شفاخانه راه نمیدهند.»
ساعت ده قبل از ظهر به وقت کابل است. مطالعهام با صدای آمبولانسها به هم میخورد. داشتم کتاب «انسان در جستجوی معنی» ویکتور فرانکل را میخواندم. کتابی که چهار بار است که میخوانم. یکبار قبل از کرونا، یکبار در دوران کرونا و دو بار در دوران امارت اسلامی. نمیدانم در این کتاب چه است! واقعا به دلم چنگ میزند. خود را با او مقایسه میکنم. حرفهایش به دلم چنگ میزند. لحظهای تمرکز کردم. صدای آمبولانس یکی پی دیگری به گوشم میآید. به فکر فرو رفتم، اما وقوع انفجار به ذهنم نیامد. فیسبوک را چک کردم. دیدم که غوغاست در فیسبوک. خبر از سه انفجار یکی در مرکز آموزشی ممتاز و دیگری در مکتب دولتی به نام عبدالرحیم شهید.
ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه قبل از ظهر در یکی دانشگاهها درس دارم. در «سرگ» (خیابان) میرسم. صداهای آمبولانس، یکی بعد از دیگری، همه را مبهوت کرده است، همه ایستادهاند، به طرف سرگ نگاه میکنند. همانطوریکه قدم میزنم، صدای آمبولانسها آنقدر پیوسته است که خبر از چیزی میدهد. آن خبر، فاجعه و یک رخداد تروریستی است. فکر میکنید؛ صداهای کودکان و دانشآموزان که داخل آمبولانسها هستند، ضجه و صداهایش در هوا میپیچید. میپیچد که من را نکش. از مادرم جدا نکنید. همان جدایی و همان موتورهایی را یادم میآید که در فیلم فهرست شیندلر دیده بودم. زمانیکه کودکان را از مادرانش جدا میکنند و هم کودکان و هم مادران گریه میکنند که ما را از هم جدا نکنید. در اینجا، وقتی که آمبولانسها به سرعت و با صدایی بلند حرکت میکنند، آن صحنه به یادم میآید.
به دانشگاه میرسم. همه ترس دارند. همه نگران. وحشتزده و گرفتهاند. وضعیت را درک میکنم. قبل از اینکه درس را آغاز کنم، به دانشجویان میگویم، امروز من یک کتاب را برای چندمین بار مطالعه کردم. نام آن کتاب «انسان در جستجوی معنی» است. یک نویسنده یهودی که در اردوگاه کاری اجباری بوده، آن را نوشته است. میگویم، در آن کتاب نکات زیادی است، اما دو نکته را که امروز خواندم، خدمت شما میگویم. دقیقا داشتم این دو نکته را باهم مقایسه میکردم که صدای آمبولانس را شنیدم. یکی بود: «وحشتناکترین لحظهها در بیستوچهار ساعت زندگی در اردوگاه ساعت بیداری بود؛ زیرا خواب ما را در سپیدهدم گرگومیش با نواختن سه سوت پاره میکردند» (صفحه ۴۸).
نکته دیگر این بود: ویکتور فرانکل میگوید شب با صدا و ضجههای یکی از زندانیان بیدار شدم. او کابوس وحشتناکی دیده بود. میخواستم بیدارش کنم. اما این کار را نکردم. به این حقیقت رسیدم: «هیچ خوابی هر قدر هولناک نمیتواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما باشد، و من ناآگاهانه میخواستم او را به آن زندگی بازگردانم» (صفحه ۴۴).
نکته دیگری را از فیلم فهرست شیندلر برای شما میگویم. در فیلم صحنهها و نکتههای فروان وجود دارد. در یک قسمت از فیلم، یکی از افسران با دوست دخترش در بالای بام عشق میکند. آن دوست دخترش هم یهودی است. در حیاط همان ساختمان، یهودیهای گروگان کار میکنند. افسر برای لذتبردن و نمیدانم چه چیز دیگر، آنها را مثل پرنده شکار میکند.
همه جا ساکت است. دختر دارد، اشکهایش را پاک میکند. همه جا خاموش است. میگویم: برداشت من این است که مردم افغانستان و بخصوص هزارهها در چنین وضعیتی قرار دارند. وحشتناکترین زمان در ۲۴ ساعت شبانهروز وقتی است که از خواب بیدار میشوید. چون با واقعیت تلخ زندگی روبرو میشوید. آن واقعیت «انفجار، انتخار، کشتن، فقر، دزدی، و...» است. میگویم: ما افغانستانیها ابزار و آلت بازی و لذت برای دیگران هستیم. از کشتن شما لذت میبرند.
ساعت ۱۲:۱۰ دقیقه است. در پیش یکی از شفاخانههای کابل قرار میگیرم. شفاخانهی محمدعلی جناح. شفاخانهای که دولت پاکستان در منطقهای در غرب کابل در منطقه دشت برچی ساخته است. مقابل شفاخانه ازدحام است. زن و مرد پشت دروازهی شفاخانه ایستاده اند. جوانان صف کشیدهاند که خون بدهند. اما نظامیان طالبان به داخل شفاخانه راه نمیدهند. نزدیک دروازه میشوم. چشمم به سه لیست زخمیان و کشتهشدگان حادثه امروز میخورد. کشتهشده ها و زخمی ها از هم معلوم نشده اند، اما مجموع آنها ۴۷ نفر است. در همان حال، نظامیان مردم را از پیش دروازه دور میکنند.
در یکطرف و گوشه ایستاده میشوم. نظامیان طالبان را نظارت میکنم. حرکات مردم را. متوجه نظامی طالبان میشوم که برای تامین امنیت آمده است. میبینم، نگران و مات و مبهوت مانده است. فکر میکنی درمانده است. به طرف وارثین کشتهشدگان و زخمیان نگاه میکند. صداهای بلند و گریه مادران و زنان. نظامی طالب مات و مبهوت است. شاید فکر میکنید که به این فکر افتاده باشد که روزگار خود ما چنین کار میکردیم. چقدر خانواده و زنان را در ماتم نشاندیم. اما به طرف برخی اینها که نگاه میکنم، گویا هیچ اتفاق نیفتاده است. اینجاست که به یاد سخن ویکتور فرانکل میافتم. او میگوید در اردوگاه، یکی پی دیگر میمُردند. اما همه بیاعتنا شده بودند. مِنجمله من. روزی یکی مُرد. همه ریختند. هنوز جسد گرم بود. یکی پس ماندهی کچالو (سیبزمینی) او را میخورد، دیگری کفشها و پتلونش را گرفت. بعد از آن، آن مرد را از پایش کشان کشان برد. من در کنار پنجره نشسته بودم. جای که میدیدم که جسد را میبرند. او با چشمان خود من را نگاه میکرد. من هم آهسته آهسته سوپ خود را میخوردم. بدون اینکه آشفتگی عاطفی داشته باشم. این بیعاطفگی و سُستشدن احساسات که در زندان وجود داشت. وقتی به طرف این نظامیان نگاه میکردم، آنها با چشمان خود ضجههای مادران و وابستگان را میبینند و میشنوند. جسدها و زخمیان را میبینند. اما طوری رفتار میکنند که گویا چیزی اتفاق نیفتاده است.
همانطور در کنار سرگ ایستاده هستم. تونس (نوعی اتومبیل) ایستاد میکند. جوانان یکی بعد از دیگری میآیند. بچهها و دختران، سوار میشوند. میرویم خون دادن. اینجا خون کار نیست. در داخل موتورها دختران گریه میکنند. جوانان باهم دیگر قصه میکنند. میگوید کجا شویم. یکی از جوانان میگوید: تا چه وقت خون بدهیم! تا چه وقت شهید بدهیم. من چند دفعه خون دادم. مکتب سیدالشهدا، موعود و این هم. بهخدا بس است! چرا اینها شهیدمان میکنند. همه خاموش است. کسی حرف نمیزند. به شفاخانه استقلال زنگ میزند. آنجا جوانان زیاد رفتهاند. شما بروید به طرف شفاخانه اِمِرجنسی. در آنجا میرسیم. به کسی اجازه داخل رفتن را نمیدهد. جوانان زیاد است. من لحظهای صبر میکنم. میبینم، ماندنم فایده ندارد.
ساعت دو بعد از ظهر است که به مکتب عبدالرحیم شهید میرسم. مکتب که در آن حادثه رخ میدهد. نظامیان طالبان زیاد هستند. جادههای منتهی به مکتب را بند کردهاند. فقط شاروالی سرگ میشوید. من لحظه نگاه میکنم. نمیگذارد. همینطوری قدم میزنم. چشمم را کتابچهها، کتابها و دستمال خون جلب میکند که در کنار سرگ است. به طرف آن میروم. یکی از نفرهایی که در آنجا ایستاده است، میگویم تو نگاه کن نظامیان طالبان نیاید. من عکس بگیرم. یک عکس میگیرم. نظامیان طالبان به طرف مردم آمدند و مردم به ضرب شلاق دور کردند. من هم آن کتابچهها، کتابها و دستمال پرخون را داخل پلاستیککرده باخود آوردم.
جالب بود. اولین بار بود که چنین کار میکردم. ترس داشتم. ترس از طالب که نکند نگاه کند. به هر شکل خود را انتقال دادم. وقتی خانه رسیدم، به کسی نشان ندادم. در خانه نگاه کردم، فیزیک و تاریخ، کتابچهها و دستمال همرایش است. در یکی از کتابچههای چیزی نوشته نکرده است. اما در یکی نوتهای فیزیک است. به طرف این کتابچهها، به طرف دستمال پرخون نگاه میکنم. کتابها. در بالای یک از کتابهایش به انگلیسی نوشته است: Fazal Kayani. واقعا نمیدانم فاضل کیانی چه آرزوها و آرمانها داشت. نمیدانم کجاست؟ زنده است یا امروز برای همیشه رفته است؟ نمیدانم مادر و پدرش در چه وضع قرار دارد؟ چون درک آن و قراردادن جای آنها، واقعا مشکل است.
به طرف دو تن از آشنایان میروم. آنها چند سال قبل در مکتب عبدالرحیم شهید، کارمند بودند. جویایی احوالش میشوم. باهم قدم میزنیم. میگویم، مکتب تعداد شاگردانش چقدر است؟ میگوید عبدالرحیم شهید، یکی از پرجمعیتترین مکاتب در سطح شهر کابل است. بالای چهارده هزار دانشآموز دارد. اکثرا صنف یازده و و دوازده هستند. بالای ۲۰ صنف دوازده هستند. این مکتب یکی مکاتب است که کمترین امکانات را دارد. باوجود آن، دانشآموزان آن در بهترین رشتهها کامیاب میشوند. میگویم مکتب گارد و دوربین مداربسته ندارد؟ با خنده میگوید: کامپیوتر ندارد، چه برسد که دوربین. فقط بچهها خودشان تلاشی میکنند و بس. میگویم سالهای قبل تهدید میشدید؟ میگوید، عبدالرحیم شهید یکی از مکاتب بودند که تهدید شده بودند. چندین دفعه در دوران حکومت قبلی از طرف حوزه خبر کرده بودند ما را. در کنار آن مکتب سیدالشهدا بود که زدند. امروز اینجا را انفجار دادند.
شب به خانه برمیگردم. به رسانهها نگاه میکنم. روزنامهها را میخوانم. هرکدام از واکنشها میگویند. از آمار تلفات. یکی موضوع که توجه من را جلب کرد، برخورد نظامیان طالبان با وابستگان کشتهشدگان و زخمیان بودند. یکی از ویدیوها نشان میدهد که یکی از نظامیان طالبان با سیلی به صورت یکی از وابستگان در پیشروی شفاخانه علی جناح میزند. نکته دیگر آمار تلفات بود. روزنامه اطلاعات روز، بین ۲۰ الی ۲۵ کشته آمار تلفات را خوانده است. معاون اجرایی مکتب عبدالرحیم شهید در صفحه فیسبوک خود، آمار کشتهشدگان را بالای ۲۰ نفر و زخمیان بالای ۱۰۰ نفر عنوان کرده است. ولی نمیدانم آمار تلفات واقعا چقدر بودند. اما من به آمار تلفات کار ندارم. ولی اینقدر میدانم، انسانها امروز تکه و پاره شدند. یکی یا بیشتر از یکی. من طاقت تکه و پارهشدن یکی را هم ندارم.
نظرها
دیبا
به جای توی خونه نشستن و یک کتاب را بارها خواندن، باید خود را سازماندهی کنند و با طالبان بجنگند و دست اربابان و آفرینندگان طالبان که امپریالیستها هستند را از افغانستان کوتاه کنند
الف سعد افغانستانی از ایران
۱۴۰۰ سال است که اسلام خون می خواهد، خون می ریزد، خون مینوشد. حتا یک روز آرام را نه برای دیگران هشته و نه برای خود مسلمانها ! معلوم نیسته این دین این اسلام این تشیع این تسنن کی از خون سیراب می شوه!؟ کی از خونریزی دست برمی دارند. از همه ی بدبختی عمیق تر اینکه بعصی از این اسلامیون و حتا اسلامیون «متفکر» همیشه گفته و می گویند که این اسلام نیسته !! در صورتی که تمامی تاریخ و جفرافیا و فرهنگ اسلامی چیزی نیست مگر همین کشتارها و غارتها و ازاله بکارتها و سب النبی ها و ارتداد ها و التحادها معاند خواندن این و آن و فتواهای مکرر قتل و غارت. برای من که در افغانستان بدنیا آمده ام و در ایران بزرگ شده ام و هر دو کشور برایم عزیزند بسیار درد آور هسته که هم وارث ایرانیت و پارسیت و افغانیت و بودائیت و زرتشتیت باشم و هم وارث ۱۴۰۰ سال خون و خونریزی و کشتار و غارت اسلام باشوم. بدبختانه هیچ نور امیدی در منطقه ما در پی ظهور نیسته! بدبختانه تر اینکه بسیاری از متفکرین هم در همین درجا زدن و درجا ماندن کمک می کنند. یک کس در همین مرکز پایتخت گفته می کرد که جوانان نسل پسین از ما کارهای بسیاری ارزنده ای را خواهند کرد. اما کدام نسل! نسل پریشان ایران یا نسل در هم شکسته و مهتضم افغانستان! کدام !!! هر روز در ایران یک گروه متظاهرند و هر گروه تنهای تنها واین ایرانی ها در یک انحار عمومی در ۴۲ سال و بیشتر از ۴۲ پیش کاری را کردند که ایران و منطقه و جهان را ناآرامش نمودند. حالا هر کس تنهائي با همکارانش خیابانی میشوند و دیگران نظاه اش می کنند! این بسیار بد هسته. اما حالا شما از هر پرسش می کنی گفته میکند که تقصیر انگلیس و آمریکا و فرنگ و یوروپ هسته اما نه برادرها تقصیر ما مردم هسته که نسبت به این دین و چگونگی ورودش به افغانستان و ایران و نسبت به فرهنگ چند هزار ساله بیخبر بیخبر هستیم و غور نمی کنیم. همین امروز در خیابانهای یک منطقه که من در آنجا کاری هستم معلمها را می زدند. من به دوستی گفتم ببین رهگذرها هیچ اقدام نمی کنند! اینها آموزگاران بچه های همین رهگذر ها هستن. خلاصه هر ایرانی و هر افغانی یک درد داره، شاید، اما من دو درد دارم: درد افغانستان و درد ایران!
با خانم یا آقای دیبا هستم افغانستانی
این چپهای با روایتهای ایرانی و پاکستانی و افغانستانی همین هی مصیبت خوانی میکنند که امپریالیستها ما را اینچنین کرده اند و آن چنان! اگر که ما هیچ کارگان این دنیا هسته ایم خب پس روامند همین مشقت و خاری هم هسته ایم. ما سزاوارن این بلا هسته ایم چرا که اصلا همه چیزمان را به اسلام باخته ایم. اگر امپریالیست میتانه که بر ما چنین فاجعه ای آفریدن بکنه که خب این مواد اولیه همین ما هستیم! ما که شرف و انسان بودن و با قول سعد افغانستانی که من با او موافق و همراه و هم رای هسوم همه چیزمان را به اسلام فروخته کرده ایم. اسلامی که در سرتاسر تاریخش ضدیت با زن داشته، ضدیت با شرف و آزادگی داشته، ضدیت با حریت داشته، ضدیت با آزادی داشته، ضدیت با خرد داشته و ضدیت با خود خود زندگی داشته. تا تانسته سر بریده قتال ذگرده قتل کرده و غارت کرده امپریالیتس بوده و...و مو با عنوان زن بگویم که پیامبر اسلام همین بسه که گفته بشه که او به عاشیه ۳ ساله عشق ورزیده و در ۶ سالگی با او «ازدواج» کرده و دیبا جان برو در آن بحث شرکت کن که در مورد قتل مرتد که برادران افغانستانی آنرا در یوتیوب برساخته اند. اصلا ماجرای افغانستان و ایران و پاکستان و هندوستان و گفته کنم که کل جهان امروزه، فقط اسلام هسته. حالا تو بگو امپریالیست. اصلا تو یک امپریالیستی برای من و خودت پیدا کن که امپریالیست تر و خشنتر از اسلام در این جهان باشه! پیدا کن! این خیلی آسان هسته که گفته بشوه که همه چیز تقصیر امپریالیست آمریکا هسته! اگر همه ی افغانها و تاجیکها و ایرانیها و پاکستانی ها را به آمریکا و اروپا راه میدادند اگر نه همه، که اکثریتشان عازم بر این کشورها خصوصا خصوصا چپها چنانکه داریم می بینیم، می بودند. و البته خصوصا مسلم ها از هر فرقه چنانکه باز هم داریم میبینیم. اتفاقا آنهائی که می مانند ایرانی تر و افغانستانی تر و پاکستانی تر و تاجیک تر هستن و به آب و خاکشان وفا و عهد و مهر ورزانند! اگر گفته می کنی نه، برایم دلیل مرحمت کن. واقع کلام همینه که هست !