نگاهی به زندگی و سیاست ولادیمیر پوتین: از "اوباش محله" تا رئیس جمهوری روسیه
مسیر ولادیمیر پوتین در رسیدن به بالاترین مقام در روسیه چگونه بود؟ چرا او برای ماندن در قدرت به جای تأکید بر رشد اقتصادی و توسعه دموکراسی، به ایدههای ناسیونالیستی پناه برد؟
مقاله پیشین این نویسنده، «آیا شکستِ پوتین در اوکراین خطرناک است؟»، به بررسی ریشههای روانی حمایت روسها از پوتین و ارتشِ روسیه پرداخت و بر جایگاهِ مهمِ هویتِ ملی-مذهبی روس در اساس حمایتِ آنها از تصمیم پوتین در حملهی فوریه به اوکراین اشاره کرد. یکی دیگر از دلایلِ اصلیِ حمایتِ بالای روسها از پوتین به ترسِ آنها از احتمالِ برگشتِ به دههی پربحرانِ ۱۹۹۰ برمیگردد، یعنی سالهای بعد از فروپاشی نظام شوروی تا به قدرت رسیدن پوتین.
پوتین در آستانهی هزارهی سوم میلادی در شرایطی به قدرت رسید که از همپاشیدگی در تمام عرصههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی … روسیه را فرا گرفته بود و خطر تجزیه کشور را تهدید میکرد. اوضاع آنچنان آشفته بود که حتی توافق الیگارشهای روس بر سر نخستوزیری ولادیمیر پوتین در آگوستِ ۱۹۹۹، در واقع فرستادن او به قربانگاه تلقی میشد؛ چه برسد به سپردنِ مسئولیت کاملِ هدایتِ کشتی به گل نشستهی روسیه بعد از فروپاشیِ شوروی به او. پوتین در خاطراتش میگوید: «به ياد دارم كه سليزنوف [رئیس وقت دوما] آنموقع به من گفت: "چرا آنها با شما چنين كارى كردند؟ با اين كار فاتحهى شما را خواندهاند." یعنی چنين برداشتی غالب بود كه اين آخرِ كارِ من است.»
پوتین اما به خوبی متوجه بود که نه تلاش برای رشد اقتصادی و نه گسترش دموکراسی، هیچکدام به تثبیت موقعیت سیاسیاش در روسیه منجر نخواهد شد؛ بلکه برعکس، او را با تجربهی شکستخوردهی دموکراتها در دههی ۱۹۹۰ روبرو خواهد کرد. در اوایل سال ۲۰۰۰ خود میگوید:
روزگاری فکر میکردم فروپاشیِ کشور با رشدِ اقتصادی و گسترش دموکراسی در دستگاهها مهارشدنی است اما تجربه نشان داد که اینطور نیست.
در عوض، بازبینی تاریخِ روسیه، در کنار تحلیلِ عللِ شکستِ دموکراتها، پوتین را متوجه کرد که تأکید بر حفظِ تمامیتِ ارضیِ روسیه و وحدتِ ملی، به هر قیمتی، هر چند بسیار گران، همیشه مورد حمایت روسها بوده است. در آن شرایطِ آشفتهی پایانِ دههی ۱۹۹۹، پوتین دریافت که ماندن در قدرت تنها در سایهی بزرگنمایی خطرِ تجزیهی کشور و تأکید بر حفظِ وحدت و یکپارچگیِ روسیه امکانپذیر است و نه رشد اقتصادی و توسعهی دموکراسی. به همین دلیل، سرکوبِ جداییطلبانِ چچن را، از همان دوران نخستوزیری، رسالتِ تاریخی خود تعریف کرد. او میگوید:
به خودم مىگفتم رسالتِ من، رسالتِ تاریخی من، باشکوه است؛ رسالتی كه عبارت است از حلِ مشكلِ فعلى در شمال قفقاز.
محاسبهی پوتین درست بود؛ موفقیتِ او در سرکوب جداییطلبان چچن اولین قدم شد برای به نمایش گذاشتن پنجههای قوی دولتِ مرکزی که از خونریزی و سرکوب هراسی نداشت. بنابراین، بحران چچن نه تنها به قربانی شدن پوتین نینجامید بلکه پایههای قدرت او را محکم کرد و راه را برای رسیدن او به مقام ریاستجمهوری باز نمود.
در آن شرایطِ آشفتهی پایانِ دههی ۱۹۹۹، پوتین دریافت که ماندن در قدرت تنها در سایهی بزرگنمایی خطرِ تجزیهی کشور و تأکید بر حفظِ وحدت و یکپارچگیِ روسیه امکانپذیر است و نه رشد اقتصادی و توسعهی دموکراسی. به همین دلیل، سرکوبِ جداییطلبانِ چچن را، از همان دوران نخستوزیری، رسالتِ تاریخی خود تعریف کرد.
در آخرین ساعاتِ سال ۱۹۹۹ سخنرانى باریس يلتسين به مناسبتِ آغازِ سالِ نو مردم روسيه را به تعجب واداشت. او اعلام کرد که از مقام خود كنارهگيرى میکند و ادارهى امورِ کشور را، تا برگزاری انتخابات بعدی رياستجمهورى در سه ماه آتی، به دست نخست وزیر وقت (پوتین) میسپارد. شاهينِ اقبال بر سر پوتين فرود آمده بود. او نيز زمان بچگى در قصهها شنيده بود كه تحويلِ سال نو مىتواند با برآوردهشدن غيرواقعىترين آرزوها شگفتى بيافريند.
بیتردید هدفِ یلتسین از انتصابِ پوتین به عنوان قائممقام رئیسجمهور فراهم آوردن موقعيتى بود تا او، این شخصیت سیاسی گمنام و غیرمحبوب که تنها از تابستان ۱۹۹۶ پایش به دفتر ریاستجمهوری باز شده بود، بتواند در انتخاباتِ آتىِ رياستجمهورى بر رقباي پرزوری همچون گنادی زوگانُف، رهبرِ حزبِ کمونیست، پيروز شود. پوتین در آستانهی انتخاباتِ ریاست جمهوریِ ۲۰۰۰ آنقدر ناشناخته بود که نشر گستردهی یک بیوگرافی از خود را ضروری میدید. به همین دلیل چاپ کتابی با عنوانِ «از شخصِ اوّل: گفتگو با ولادیمیر پوتین» بخشی از پروژهی تبلیغات انتخاباتیاش را تشکیل داد. از همان هفتههای اول سال ۲۰۰۰ قابلِ پیشبینی بود چه كسى در انتخابات پيروز خواهد شد؛ پوتين در ماه مارس، با كسب بيش از سىونه ميليون رأى دومین رئیسجمهور روسیه شد.
در طول دو دورهی ریاست جمهوری، ارادهی آهنینِ او جامعهی روسیه را از تنگنای جانکاه دههی نود بیرون کشید. به همین دلیل، حمایتِ امروزِ روسها از پوتین را میتوان ترسِ آنها از تکرارِ تجربهی تلخِ دههی 1990 هم تعبیر کرد؛ تجربهی ناموفقی که از سوی رسانههای رسمی روسیه به عنوانِ پیامدِ اصلاحاتِ گورباچف، و نتیجهی سیاستهای دموکراسیخواهانِ حاکم بر کرملین در این دهه معرفی میشود.
پوتین: «من از اوباش ِمحله بودم!»
اگر بپذیریم که پوتین محبوبترین شخصیتِ سیاسیِ امروزِ روسیه است، تأمل در گذشته و ویژگیهای فردی و شخصیت او ما را به درکِ عمیقتری از ارزشهای حاکم بر این ملت، از ترسها و دغدغههایش، از نگاهش به خود، از تعریفش از رهبرِ مطلوب و از جایگاه روسیه در رابطه با غرب و شرق راهنمایی خواهد کرد. در طی بیست و دوسال گذشته شخصیت و زندگی واقعی پوتین، روابط، داراییها و نقطه نظرات و اعتقادات واقعیاش در هالهای از رمز و راز قرار داشته، و در سایهی میراث هنری رئالیسم سوسیالیستی شوروی، اسطورهای تحسین برانگیز از او در ذهن عوام ساخته شده است.
تصویری که رسانههای رسمی روسیه از پوتین ارائه میدهند تفاوت چندانی با بیوگرافیهای خلق شده برای رهبران بلشویک از جمله استالین ندارد - انسانی با تواناییهای فوق بشری که در سلامت کامل جسمی و روانی قرار داشته و خستگیناپذیر، بینقص و شکستناپذیر است. به همین دلیل، منبعِ اصلیِ این مقاله همان بیوگرافیِ منتشر شده از پوتین در سال ۲۰۰۰ است. اوایل تابستان همان سال شبی در یک مهمانی کسی رو به من کرد و از این تازه˚ فارغالتحصیلِ رشتهی زبانِ روسی پرسید: «راستی این پوتین کیه که شده رئیس جمهور روسیه ؟» ناگهان سکوت برقرار شد و حاضران، که تعدادی از آنها غیرایرانی بودند، با کنجکاوی منتظر شنیدن پاسخ من شدند. نداشتن اطلاعات کافی برای پاسخ دادن به این سوال، که آن روزها مرتب از من پرسیده میشد، اصلیترین انگیزهی ترجمهی این کتابِ تازه منتشرشده در روسیه شد که در پاییز همان سال در ایران وارد بازار شد.[1] اگر چه صحبتهای خودِ پوتین و دیگر مصاحبهشوندگان بسیار حساب شده است، اما کتاب اطلاعات خوبی از گذشتهی او، فضایی که در آن رشد کرده و آرزوها و به دغدغههایش در اختیار ما قرار میدهد.
با فروپاشی شوروی پوتین به دموکراتها پیوسته بود، اما او، نه به لحاظ شخصیتی ونه اعتقاداتی، تعلقی به جبههی دموکراسیخواهی نداشت؛ او همان افسر منضبط وفادار به آرمانهای کا گ ب بود که در آستانهی انتخابات سال ۲۰۰۰ در همین کتابِ «ولادیمیر پوتین کیست؟»، به صراحت میگوید که «دلم میخواست بعد از فروپاشیِ نظام شوروی یک چیزی جایگزینش میشد در حالی که چیزی جایش را نگرفته بود و این دردناک بود». او همچنین برای از دست رفتن مواضع قوی آن قدرتِ جهانی در اروپا بسیار متأسف است. علت این «درد» و ابراز تأسف را باید در تجربیاتِ دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و البته دوران خدمت او در کا.گ. ب جستجو کرد.
ولادیمیر تنها فرزند زن و مرد مُسنی بود از طبقهی کارگری با سوادی اندک و درآمدی فوقالعاده محدود. پدرش که معلولِ جنگ جهانی دوم بود میلنگید و به لحاظ شخصیتی بسیار جدی، خشن و زورگو بود. حتی در برخوردِ اول باعث ایجاد ترس در دیگران میشد. دست به کمربند و تنبیه کردنش هم خوب بود. با تنها فرزندش نه دوست بود و نه میتوانست محبت خود را به او نشان دهد. مادر ولادیمیر زن بسیار سادهای بود که سیر کردنِ شکم پسرش مهمترین دغدغهی زندگیاش بود. فضایی که پوتین در آن بزرگ شد حتی از نگاهِ خودِ روسها نامطلوب تلقی می شود. این خانوادهی سهنفره در اتاقی بیستمتری در آپارتمان مشترکی با چند خانوادهی دیگر زندگی میکردند؛ آپارتمانی بیهیچ امکانات رفاهی. نه آب گرم داشت، نه حمام و نه آشپزخانه به معنیِ واقعی کلمه. توالتِ مخروبهای داشت که درش رو به راهپله باز میشد، راهپلهای یخکرده با پلههایی شکسته و ویران که بالا و پایین رفتن از آنها بیخطر نبود و محلِ زندگیِ موشهای بزرگی بود. دوران کودکی و نوجوانی ولادیمیر در این آپارتمان گذشت که همچون بسیاری از آپارتمانهای مشترک، که در دوران شوروی تعدادشان کم هم نبود، فضایی بود پرتنش و پر از جروبحث بینِ هسایهها.
پوتین، که در زمان نوشته شدن این کتاب چهلوهشت ساله است، در توصیف دوران کودکیاش دقیقاً از راهپلهی این مجتمع مسکونی و موشهای بزرگش یاد میکند. او در کودکی عادت داشت موشها را با چوب دنبال کند. یک بار موش بزرگی را در گوشهای از راه پلهی خانه گیر انداخت. موشِ ترسیده که راه فراری نداشت به روی ولادیمیر پرید و وحشت عمیقی در دلش انداخت. خودش دربارهی این اتفاق میگوید: «یک بار و برای همیشه معنی به دام افتادن را تجربه کردم». این بار نوبت موش بود که از پله ها بپرد و بجهد و او را دنبال کند. «جای شکرش باقی بود که من سریع تر از او میدویدم و درست جلویِ پایِ او درِ آپارتمان [مان] را به رویش کوبیدم».
زمانی که پوتین در مدرسهی عالی اطلاعات تحصیل میکرد بالا بودن آستانهی احساس خطر در او «یک نقطه ضعف خیلی جدی» تلقی میشد. حال سوال مهم این است که بازتولیدِ آن احساسِ گیر افتادن در تله در روانِ پوتین کی اتفاق میافتد؟ در روانِ فردی با آستانهی بسیار بالایی از درک خطر! آیا ترس از به دام افتادن در تلهی "موش بزرگ" دیگری نبود که پوتین را واداشت تا در سومین روزِ حمله به خاک اوکراین در فوریه سال جاری دستورِ استقرارِ بازدارندههای هستهای روسیه را صادر کند؟ آیا پناه بردن به امکان استفاده از سلاح هستهای قرار است نقش " آپارتمان امن" را برای پوتین هفتاد ساله بازی کند که داخلش بپرد و از دلهرهی گرفتاری در تلهی این "موش" بزرگ نجات یابد؟
بعد از این دستور پوتین بود که روبرت سایرز(Sir Robert John Sawers) رئیس پیشین MI6 با اشاره به همین خاطرهی پوتین از دوران کودکیاش پیشبینی کرد که دخالت نسنجیدهی ناتو در جنگ اخیر بین روسیه و اوکراین میتواند آن خاطرهی "وحشتناک" دوران کودکی را در روانِ پوتین بازتولید کند و به فاجعهای تمام عیار منجر گردد.
در آن اتاق بیست متری واقع در آن آپارتمانِ پر از سر و صدا و جنجال که قلمروِ حاکمیتِ پدرِ خشن و زورگویش بود چیز زیادی برای رشدِ مهارتهای اجتماعی در ولادیمیر وجود نداشت. او از فشارِ داخلِ خانه به کوچه پناه میبرد. آنجا را دوست داشت و به قول خودش همانجا بزرگ میشد؛ خصوصاً که مدرسهاش هم تا کلاس هشتم در همان کوچه بود.
ولادیمیر پوتین در دوران دبستان به جای درس خواندن و شرکت در فعالیتهای گروهی ترجیح میداد با ولگردهای کوچه پرسه بزند. کاری که حسابی باعث تنبیهاش در خانه می شد. کوچه قلمروی لاتهای محله بود و ولادیمیر از کودکی اگر چه، به گفتهی خودش، یکی از آنها بود، اما نمی توانست آنطوری که دلش میخواست کتککاری راه بیندازد و یا حتی از خود دفاع بکند. بنابراین به ورزش رزمی پناه برد که این را بزرگترین شانس زندگیِ خود تلقی میکند. او در خاطراتش میگوید: «اگر دنبال ورزش نمیرفتم معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارم بود». در نگاهِ پوتین «ورزش وقتی ورزش است که با خون و تلاش فراوان همراه باشد»، ورزش مبارزهای است تن به تن برای غلبه بر حریف و نه امکانی برای کارِ تیمی و دوستی و نزدیکی به دیگران. یادگیری مهارتهای رزمی تنها چیزی بود که به ولادیمیر نوجوان کمک میکرد در جمع احساس امنیت کند. او نه تنها در دوران نوجوانی، بلکه در بزرگسالی، حتی در دوران خدمت در کا گ ب، میتوانست با دیگران به طورِ فیزیکی درگیر شود و از مهارتهای رزمیاش برای تنبیه کردن آنها به بهترین شکل استفاده کند.
در کنارِ تمایل به حفظِ استقلالِ شخصی از طریق درگیری فیزیکی، ولادیمیر از همان ابتدا اجتماعی نبود، در فعالیتهای گروهی مدرسه شرکت نمیکرد، اهل حرف زدن از احساساتش نبود. قطعاً خودِ ولادیمیر، همچون دوستان و اطرافیان و مسئولین مدرسه، متوجه بود که برای دختران هم جذابیتی ندارد. همین موضوع هم بر عدم تمایل او به فعالیتهای گروهی تأثیر داشت. لودمیلا (که در زمان نوشته شدن این کتاب هنوز همسر پوتین بود) در مورد اولین ملاقاتشان میگوید: «خیلی به نظرم بیریخت رسید. اگر او را تصادفاً در خیابان میدیدم حتی نگاهش هم نمیکردم».
ولادیمیرِ متمایل به گوشهگیری و گریزان از انجامِ کارهای گروهی، در ارتباط با دوستان، همکلاسیان و حتی بعدها همسرش، مرتب کلمات و عباراتِ تیز و رنجشآور به کار میبرد و گویی به این ترتیب از خود دفاع میکرد. عدم تمایل او به شرکت در فعالیتهای گروهی تا دوران جوانی همچنان ادامه داشت. چنانکه خود میگوید «در دوران دانشگاه هم در کارهای جمعی شرکت نمیکردم و کامسامل فعالی نبودم.» میخائیل فرالوف، استادِ سابقِ دانشکدهی مطالعات اطلاعاتی-امنیتیِ پرچمِ سرخِ آندروپف، در ارزیابی شخصیتِ پوتینِ جوان او را درونگرا و غیرِاجتماعی توصیف میکند؛ کسی که در مواقعِ لزوم میتوانست دیگران را سر جایشان بنشاند.
دوران کودکی و نوجوانی ولادیمیر در شرایطی میگذشت که یاد و خاطرهی جنگِ جهانیِ دوم و پیروزی بر فاشیسم یکی از اصلیترین موضوعات جامعه بود. اگر چه پدر و مادرش اهلِ حرف زدن نبودند و از گذشتهی خود چیز زیادی برای ولادیمیر نمیگفتند، اما پدرش در دورهمیها با افتخار از جنگ و جبهه خاطرهها تعریف میکرد. ولادیمیر میدانست که پدرش شجاعانه با فاشیستها جنگیده، اما معلولیت ناشی از جراحتی سنگین، او را به مهرهای بیمصرف برای ماشینِ جنگ استالین تبدیل کرده بود. او از لابلای تعریفهای محدود مادرش هم شنیده بود که بچههای خردسالش را در جنگ از دست داده و خودش در دوران قحطی در لنینگرادِ تحتِ محاصره از گرسنگی مدتی طولانی بیهوش بوده و در کنار اجساد قرار داده میشود اما زمان بهخاک سپردن به هوش آمده، ناله میکند و به این ترتیب از اجساد جدا شده به بیمارستان منتقل میشود. پوتین در خاطراتش میگوید که اگر مادرش با شوهرِ مجروحش در یک بیمارستان بستری نبود از ضعف و بیغذایی حتماً میمرد. جیرهی غذایی سربازان مجروح از بیماران عادی متفاوت بوده است. پدرِ مجروح ولادیمیر با دادن جیرهی غذایی مخصوص سربازان به همسر بیمارش، خودش از ضعف و گرسنگی در آستانهی مرگ قرار میگیرد.
کسانی که با تاریخ شوروی آشنایی دارند به خوبی میدانند که تجربهی تلخ پدر و مادر ولادیمیر در دوران جنگ جهانی دوم نمونهای بسیار کوچک است از آن مصیبت عظیمی که طی چهار سال بر سر این ملت آوار شد و بیش از بیست و شش میلیون کشته بر جا گذاشت و تعداد بسیار بیشتری معلول جسمی و روانی! تجربهی جنگ جهانی دوم سند افتخاری بود که نسلِ جنگیده برای التیام دردهای خود با بیرحمی به رخ نسلِ جدید میکشید، نسلی که بعد از جنگ به دنیا آمده بود و محروم از شریک بودن در افتخارآفرینیهای پدران و پدربزرگان از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ گرفته، تا جنگ وطنی دههی بیست، تا دوران “طلایی” دههی سی و تا پیروزی بر فاشیسم در دههی چهل. نسلی که دائماً کنایه میشنید و سرکوفت میشد که قدرِ دورانِ صلح و آرامش را نمیداند، تنبل است و ناسپاس.
جنگ جهانی دوم و پیروزی بر فاشیسم نه تنها اصلیترین موضوعِ گفتگو در دورهمیهای خانوادگی و دوستانه در دهههای پنجاه و شصت بود بلکه هنوز اصلیترین سوژه برای تولید محصولات هنری در شوروی به شمار میرفت. خواندن داستانها و رمانها و اشعارِ متعدد دربارهی قهرمانیهای پدران، دیدن شجاعت آنها بر پردهی سینما ،در سریالهای تلویزیونی، در پوسترها، در مجسمههای یادبود، در موزهها و... بر احساسِ محرومیت این نسل از افتخارات پدران میافزود. به همین دلیل تمایل ولادیمیر به درگیریِ فیزیکی و تعریفش از ورزش، با الگو پذیری از قهرمانانِ داستانها و فیلمهایی که در دسترسش بود تشدید میشد.
ولادیمیرِ بیزار از درس و مدرسه در سیزده سالگی تصمیم می گیرد زبان آلمانی یاد بگیرد. تصمیمی که البته باعث تعجب معلمانش میشود، ولی منعکس کنندهی فضای حاکم بر جامعه و الگوها و قهرمانانِ نسلِ او است. خودش در این باره میگوید: «فقط یک مسئله بود که بیش از هر چیز دیگر مرا تحت تأثیر قرار میداد و آن اینکه چطور میشود با قدرتِ کمی، در حدِ توانایی یک انسان، کاری انجام داد که تمامِ یک ارتش قادر به انجام آن نیست». این سوال به شکلگیری بزرگترین آرزویِ زندگیاش منجر شد: به استخدام کا گ ب درآمدن. چرا که در نگاهِ ولادیمیرِ نوجوان، «یک سربازِ شجاع در جنگ میتوانست سرنوشتِ چند انسان را تعیین کند، اما یک جاسوس، سرنوشت هزاران انسان را.» پس اگر او یک جاسوس میشد از پدرِ خشن و زورگویش که در جنگ جهانی دوم علیه فاشیستها جنگیده بود قهرمانتر به نظر میرسید. البته رسیدن به این آرزو، در نظرش، همچون رفتن به مریخ دست نیافتنی مینمود. اما انگیزهی بسیار خوبی بود برای فاصله گرفتن از اراذل و اوباشِ محله.
پوتین: «دستوالعملهای کا گ ب مهمترین قانون بود»
تعریف ولادیمیرِ نوجوان از کادرِ اطلاعاتی_امنیتی شوروی و آرزوی او برای راه یافتن به کا گ ب بر اساسِ تصویرِ بسیار ایدهآل و رمانتیکی شکل گرفته بود که سیستم هنریِ رئالیسم سوسیالیستی و دستگاههای تبلیغاتی شوروی از این افراد ارائه میدادند، یعنی انسانهایی شکست ناپذیر با تواناییهای فوقِ بشری.
ماکس شترلیتز (Max Stierlitz) رمانتیکترین، جذابترین و محبوب ترین جاسوس شوروی بود که توسط یولیان سیمیونوف (Yulian Semyonovich Semyonov) رماننویس ژانر جاسوسی و پلیسی شوروی در سال ۱۹۶۶ خلق شد. سریالِ بسیار موفق و پرطرفدارِ «هفده لحظه ی بهار» بر اساس همین شخصیت در سال ۱۹۷۳ ساخته شد که بازی هنرپیشهی خوشتیپ و محبوبِ شوروی، وچسلاف تیخونوف Vyacheslav Vasilyevich Tikhonov نقش شترلیتز را به خانهها آورد.
داستان در زمان جنگ جهانی دوم در آلمان اتفاق می افتد. شترلیتز که در ادارهی اس اس در برلین پُستی حساس دارد موفق می شود به تنهایی تمام دستورالعملهای دریافتی از مسکو را اجرا کند. به عنوان مثال او اطلاعات مربوط به نقشههای جنگی آلمانها را به مسکو میفرستد، برنامه تحقیقاتی هستهای آلمان را مختل میکند، مذاکرات بین آلمان نازی، امریکا و بریتانیا را خنثی میکند و وقتی مغزهای متفکر اس اس به او شک میکنند موفق می شود همه را فریب دهد. شترلیتز در عین حال بسیار با احساس و رومانتیک است. او وفادارانه عاشق همسرش است اگر چه سالهاست از داشتن کوچکترین تماسی با او محروم است. او همچنین عاشق وطنش است و برای بازگشت به روسیه لحظهشماری میکند. بی اغراق میتوان گفت بعد از پنج دهه که از ساخت این سریال میگذرد این اثر در میان روسها همچنان پرمخاطب، و شخصیتِ اصلیِ آن همچنان محبوب و جذاب است. شترلیتز تجسم انسان آرمانی شوروی است – فردی بسیار باهوش، بااراده و شکستناپذیر؛ کسی که خوشبختی را در قربانی کردن خود برای وطن می بیند. نکتهی قابل تأمل این است که در نگاه انسان ایدهآل شوروی، حکومت و وطن یک واحد یکپارچه و تفکیکناپذیر را تشکیل می دهند، به عبارتی دیگر، جان دادن در راه منافع نظام معادل قربانی شدن در راه وطن تلقی می شود.
پوتین، به درستی، خود را یک محصولِ کاملاً ایدهآلِ نظامِ تربیتیِ شوروی معرفی میکند. او همانند میلیونها انسانِ رشدکرده تحتِ نظامِ شوروی، جذبِ مدینهی فاضلهی (Utopia) ساختهشده توسط هنرِ رئالیسمِ سوسیالیستی (Socialist realism) میشد و شخصیتهایی همچون شترلیتز را قهرمان و الگوی خود میدید. به عبارت دیگر، نداشتههای خود را در "دنیایی واقعی" که نمودِ خارجی نداشت دست یافتنی میدید. در نتیجه، از کلاس نهم به رویای شیرین راهیابی به "سرزمینِ جادویی" کا گ ب پناه برد. در همان سن روزی به شعبهی سازمان اطلاعات در سنپترزبورگ رفت و گفت «میخواهم برای شما کار کنم.» کارمندی پسرک را راهنمایی کرد که «باید تحصیلات عالی داشته باشی و در ضمن ما دوطلبان را نمیپذیریم، خودمان افرادِ مناسب را تشخیص میدهیم و به سراغشان میرویم.» با اصرار ولادیمیر برای دانستن بهترین رشتهی تحصیلی جهت راه پیدا یافتن به کا گ ب، کارمند ادارهی اطلاعات نام رشتهی حقوق را به زبان آورد و دقیقاً از همان لحظه ولادیمیر میدانست که در رشتهی حقوق تحصیل خواهد کرد. نه دعوا و کتککاری پدرش در خانه و نه تلاشِ معلمانِ مدرسه و مربیانِ ورزشیاش باعث نشد نظرش تغییر کند.
پوتین سالها در سکوت منتظر بود تا این که در پایان دورهی لیسانس بالاخره به سراغش آمدند. اولین درسِ "ریشسفیدان" کا گ ب به این تازه˚ فارغ التحصیل رشتهی حقوق این بود که دستوالعملهای درون سازمانی برای ما در اولویت است و نه قوانین حاکم بر کشور؛ درسی که او برای همیشه به ذهن سپرد.
از آنجایی که سفر به کشورهای خارج از مرزهای شوروی، بخصوص سفر به کشورهای پیشرفتهی غربی، برای عامهی مردم شوروی مثل سفر به مریخ دست نیافتنی بود، پوتین، طبق گفتهی خودش، از سال ۱۹۷۵ به مدت ده سال لحظه به لحظهی زندگی خصوصی، اجتماعی و کاریاش را به دقت تحت کنترل داشت تا مبادا شانسِ مأموریت خارج از کشور را از دست بدهد. حتی معیارهایش برای انتخاب همسر و زمان ازدواجش هم بخشی از همین برنامهریزی دقیق برای تحقق این آرزوی دیرینهاش بود. بالاخره در سن سی و سه سالگی به عنوان مأمور تامالاختیار در امور اجرایی به آلمان شرقی فرستاده شد. خودش میگوید «وقتى از روسيه مىرفتيم مردم براى هر چيزى مجبور بودند در صفهاى طولانى بايستند. در كُل، كمبودِ شديدى در كشور بود. ولى در آلمان شرقى همهچيز فراوان بود. در آنجا من ۱۲ كيلو وزن اضافه كردم.»
پوتین در کنار لذت بردن از امکاناتِ نسبی زندگی در آلمان شرقی، از پلههای ترقی هم با موفقیت بالا میرفت که ناگهان، ابتدا دیوار برلین فرو ریخت، و بعد، نظام سیاسی حاکم بر شوروی، و به تبع آن، سازمانی که تمام هویت پوتین از آن نشأت میگرفت. خودش میگوید «در روزهای شورش [اوت ۱۹۹۱] تمام ایدهآلها، تمام اهدافی که به خاطر آنها به کا گ ب رفته بودم، نابود شد… متوجه شدم که تمام آن فعالیتها، استخدام کردنها، جمعآوری اطلاعات و تحلیل کردنها بی فایده بوده؛ کسی در مسکو به دستاوردهای جاسوسان شوروی در خارج از کشور بها نداده بود.» و به این دلیل آنچنان که خود میگوید: «رسیدن به این نقطه در زندگی یک شکست بود، شکستی مهیب. تحمل این شکست بسیار مشکل بود.» در واقع، او که به عنوان یک جاسوس شوروی خود را قهرمانی می دید که سرنوشت تعداد زیادی انسان را در دست دارد حالا، تصویر این قهرمان را در ذهن خود شکسته میدید و این برای پوتین بسیار دردناک بود.
با فروپاشی سیاسی شوروی در سال ۱۹۹۱، انگیزه ی اصلی پوتین برای قرار گرفتن در کنار دموکرات های سنپترزبورگ، و بعدها، رفتن به دفتر ریاست جمهوری در مسکو، بازسازی همین تصویر قهرمانانه بود. نیاز پوتین به بازسازی تصویر قهرمانانه از خود، و رسیدن به تعادل درونی، در قالب نگرانی او از به هم خوردن تعادل در دنیا بیان میشود: «خروج شوروی از اروپای شرقی باعث به هم خوردن تعادل در دنیا خواهد شد و این مسئله عواقب ناخوشایندی در پی خواهد داشت.» بلافاصله بعد از دردناک خواندن فروپاشی شوروی، و نگرانی از به هم خوردن تعادل در دنیا، پوتین به یاد اولین ملاقاتش با کسینجر (Henry Kissinger) می افتد. کسی کهRealpolitik (طرفدار واقعگرایی در عالم سیاسی و سیاست عملی) است و مدافع Détente (حل و فصل تشنجات سیاسی از طریق گفتگو )، و البته زمانی از مخالفان سرسختِ فروپاشی کامل اقتدار شوروی، یک قطبی شدن جهان و گسترش ناتو در شرق اروپا. در یکی از سفرهای کسینجر به روسیه، پوتین برای استقبال از او به فرودگاه سنپترزبورگ میرود. بین آنها گفتگویی شکل میگیرد. آخرین جملهای که پوتین از آن دیالوگ به یاد میآورد این است که «کسینجر وقتی از سابقه ام در کا گ ب مطلع شد به من گفت: "همهی آدمهای درست حسابی با کارهای اطلاعاتی شروع می کنند. من هم همینطور".»
بیتردید نیاز درونی به بازسازی تصویری قهرمانانه از خود است که گفتگوی کسینجر را در کام پوتین اینچنین شیرین جلوه میدهد. به دنبال شکستِ دموکراتهای سنپترزبورگ در انتخابات سال ۱۹۹۴، همین نیازی قوی روانی پوتین، و نفرتش از باخت، موتور حرکتی میشود تا به دفتر ریاست جمهوری در مسکو راه یافته ، و در ظرف چند سال، پلههای ترقی را با سرعتی باور نکردنی طی کند. در این میان، خود از معاون اولی رئيس دفتر رياستجمهورى به عنوان جالبترین پُستی که تا به حال داشته یاد میکند. چرا که امکان سفر به نقاط مختلف کشور، آشناییِ نزدیک با روسیهی واقعی و ایجاد ارتباط مستقیم با فرمانداران مناطق مختلف کشور را برای او فراهم میکرده است.
تأمل در چرایی علاقهی خاص پوتین به این پُست ما را به یکی از اصلیترین عللِ تداومِ قدرتِ او در بیست و دو سال گذشته راهنمایی میکند. داشتن تصویری روشن از واقعیتِ روسیه ،آشنایی نزدیک با طرز تفکر عامّهی مردم و میزانِ پایبندی آنها به ارزشهای روسی، در کنار بازخوانیِ تاریخ روسیه و نیز تحلیل علل شکست دموکراتهای دههی نود، پوتین را متوجه کرد که رمز محکم کردن پایههای قدرت در سرزمین روسیه، و جلبِ آراء عامّهی مردمِ آن، در داشتنِ مواضعِ خصمانه علیه غرب است. همین شناخت بود که او را هدایت کرد تا اصلیترین هدفِ خود را ارتقاء جایگاه جهانیِ روسیه به عنوان یک ابرقدرت جلوه دهد. این هدف اگر چه از همان نیازِ شدیدِ روانیِ پوتین به بازسازی تصویر قهرمانانه از خود سرچشمه گرفته است، اما در عین حال، به زعم حامیان هفتاد درصدی او، پاسخ شایستهای است برای سوالِ «چه باید کرد؟»[2] که روسها لااقل از قرن نوزدهم بهدنبال پاسخی مناسب برای آن بودهاند.
به طور خلاصه، میتوان علت تداوم قدرتِ پوتین را در موفقیت او در تشکیل دولت مرکزیِ مقتدر و احیای ایدهی ناسیونالیسم روسی جستجو کرد. پوتینیسم نظامی ناسیونالیستی است در راستای انتظارات تاریخی فرد روس از حکومت و از شخص اول مملکت و نیز همسو با تعلیمات کلیسای اوتدوکس روسی؛ نظامی که بر سه ایدهی حکومت مقتدر فردی، ناسیونالیسم و ارزشهای ارتدوکسی روسی استوار است. آمیختن این سه ایده طی قرنهای متمادی، به اعتقاد سرگی اوواروف (Sergey Uvarov) به خَلقِ ویژگیِ متمایزی برای روسیه منجر گردیده و اساس نظامهای حکومتی در این سرزمین را طی قرنها تشکیل داده است.
بر اساس همین تعریف از دوران حاکمیت پوتین است که تاکید او بر جایگاه خاص روسیه در شکلگیری تاریخ جهان، آنطور که روسها میپسندند، و نقش رهبریت فردی در تاریخ سیاسی این کشور، قابل درک میشود. به عبارتی، پوتین را آن بسترِ فرهنگی پوتین کرده است که اکثر مردمش نه به احزاب سیاسی اعتماد دارند، نه به مراجع قانون گذاری و نه به دیالوگ در سطح ملی و بین المللی، بلکه به شخص اولِ کشور و قدرتِ نظامی و اطلاعاتی-امنیتی او.
یادداشتها:
[1] چاپ دوم این کتاب با عنوان «ولادیمیر پوتین کیست؟» و با مقدمه ای جدید به زودی از سوی نشر ققنوس وارد بازار خواهد شد.
[2] «چه باید کرد؟» عنوان رمان معروف نیکولای چرنوشوفسکی است که در سال 1863نوشته شده است. لنین تأثیرگذاری این رمان را بر روشنفکران روسیه زمان خود بسیار عمیق تر از افکار مارکس می دانست. بعدها خود او در سال 1902 از این عنوان برای مقاله اش استفاده کرد.
نظرها
mashang
گروه ۷ (G۷) متشکل از ۷ کشور صنعتی جهان (آلمان، فرانسه، ایتالیا، ژاپن، انگلیس، آمریکا) در سال ۱۹۷۵ تشکیل شد. پس از فروپاشی شوروی، روسیه نیز به این گروه اضافه شد و به گروه ۸ تغییر نام داد، اما در سال ۲۰۱۴ به علت الحاق شبهجزیره کریمه به خاک روسیه، مسکو از این گروه حذف شد. هر ساله همزمان با برگزاری نشست سالانه سران گروه ۷، اعتراضهای گسترده مردمی نیز در نزدیکی محل نشست برگزار میشود. معترضان، علت بسیاری از مشکلات جهان از جمله بیعدالتی و تغییرات اقلیمی را نتیجه سیاستهای این ۷ کشور صنعتی میدانند.
ج.وحیدی
خواندن این مقاله این احساس را به آدم میدهد که نگارنده ،، همکاری با وسایل ارتباط جمعی غرب دارد و انگار چنین باید بر آید که از دانش روانکاوانه بلایی برخوردار باشد ؟؟!! این مقاله می تواند در نیویورک تایمز جا بگیرد ،، باید پرسیده شود که در چنین شرایطی چنین دیدگاه های به چه جریانی می تواند خدمت کند اینکه کندوکاو حاکمین در قدرت امر مثبتی ایست مورد مخالفت نمی تواند باشد ،، اما شرایط را سنجیدن و اینکه چه گروهی میتوانند از آن نفع ببرند ،، توانایی هر نویسنده متفکر را میطلبد ،، درج آن در این شرایط در نشریه شما هم خالی از اشکال نمی تواند باشد
شهروند
با تاکید بیش از حد بر روی شخصیت پوتین تحلیل تحولات سیاسی روسیه بعد از فروپاشی اتحاد شوروی در آرزو ها و تمایلات یک شخص خلاصه میشود که کاملا غیر علمی است. به ویژه عنوان این نوشته و قرار دادن پوتین در ردیف اوباش نه تنها علمی نیست که مغرضانه است. باراک اوباما از اولین کسانی بود که غیر مستقیم پوتین را با اراذل شیکاگو مقایسه کرد. متاسفانه سایت زمانه در مورد جنگ اوکرائین بی طرفی را رعایت نکرده است و در گزارشها و اخبار واضح است که جانبدار سیاستهای ناتو و غرب است. از زمانه انتظار می رفت که در برابر بسته شدن سایتهای روسی و فیلتر شدن رسانه های روسی از حق ازادی بیان دفاع میکرد. باید این پرسش مطرح شود که چرا ناتو خود را به سمت شرق توسعه داد؟ چرا زلینسکی قرار داد مینسک را زیر پا گذاشت؟ آن نیروهائی که به عنوان دموکرات در روسیه از آنها نام برده میشود مافیای رانت خواری بود که تنها برای نابودی روسیه و غارت سرمایه های روسیه وارد سیاست شده بود. از سایت زمانه انتظار میرفت برای یافتن حقیقت پا فشاری کند که متاسفانه در مورد جنگ اوکرائین نمره قبولی نمی گیرد
ٌسامان
شیوه این نوشتار: بجای پرداختن به علل متعدد و ریشه دار آن دلایل در اقدام حکومت روسيه به جنگ (تجاوز به خاک همسایه)!؟ با پرداختن به شخصیت فردی رییس جمهور کشور روسیه ...: همان شیوه دیکته شده از طرف مطبوعات حاکم جهان (Mainstream ...) است. . . . بسی تاسف