ایران آینده و پرسش دموکراسی
در ایران چه میگذرد – ۶
محمدرضا نیکفر – پرسش دموکراسی، پرسش از پی نقش جامعه است به عنوان جمع کثیر و متنوع در خودسامانیابی و ساماندهی به عرصهی دولتی سیاست.
دو گونه بازخوانی تاریخ
لحظههایی در تاریخ ملتها وجود دارند که مردم در آنها گذشتهی خود را بازخوانی میکنند، آن هم متناسب با طرحی که برای آیندهی خود میریزند. تاریخ چونان دیواری است که آجر روی آجر گذاشته میشود تا بالا رود و آنچنان میماند که همواره بوده است − این تصور از تاریخ با واقعیت انطباق ندارد. ما متناسب با طرحی که برای آینده میریزیم، آجرهایی را برمیگزینیم و سازهای را که تاریخش مینامیم، از نو میچینیم. گذشته، به عنوان ساحتی در زمان تاریخی، چیزی نیست که یک بار برای همیشه در پشت سر ما قرار بگیرد. بسته به آنکه کجا میخواهیم میرویم، گزارشمان در این باره که از کجا میآییم، دگرگون میشود. این سخن در مورد افراد هم صادق است. روایتی که از گذشتهی خود میدهند، بسته به آنجایی است که ایستادهاند و هدفی است که در پیش رو دارند. این نکته، انکار وجود ثابتهای فیزیکی و متجسم، مثل تاریخ تولد و مرگ و اسلاف و اخلاف و شواهد و آثار و نظایر اینها نیست؛ هر چند اینها نیز ممکن است در روایت تاریخی دستکاری شوند، آن هم نه صرفاً به سبب دغلکاری عمدی.
گذشتهی تاریخیِ زیستگاهِ مردمان ما ساحت گستردهای است که ایرانیت نمای بارز و ثابت آن است. این ایرانیت اساساً فرهنگی و تمدنی است، و گسترهای دارد از هند تا یونان. فروکاستنی نیست به قوم و نژادی خاص، فروکاستنی نیست به یک اعتقاد دینی، و همچنین به سلسلههای پادشاهی. دستاوردهایش برای بشریت، خلق شدهاند نه به دلیل وجود شاهان، بلکه علیرغم ستمگری کمنظیر و زمختی و بیفرهنگی اکثر قریب به اتفاق آنان. ایرانیت، تأثیر گرفته و تأثیر گذاشته است. سفرهای گسترده بوده است که همه خورشی را در آن نهادهاند و همه از آن خوردهاند. ایرانیت یک میدان است و این میدان نه مرزگذار به صورت تقابلی با میدانهای دیگر، بلکه درآمیخته با آنهاست: درآمیخته با فرهنگ هند، با یونانیت، با اسلامیت. از زاویهی تاریخ جهان و منطقه که بنگریم، اصل، درآمیختگی است؛ خلوص، اختراع ناسیونالیسم عصر جدید است.
ایرانیت به دنبال فروپاشیِ همراه با دگردیسیِ قدرت ساسانیان، تازه با ایلخانان است که به صورت ایرانِ مرزمند درمیآید. در ادامه، صفویان آمدند که کوشیدند سر و ته ایرانیت را بزنند و آن را در قالب ایران شیعی بگنجانند. تأثیر کار این سلسله تا امروز پابرجاست. در مرکز ایران مستقر شدند؛ شیعیگری آنان بر شیعیان و به زور شیعهشدگانِ ترک و فارسزبانان مرکز و نواحی شمال استوار بود. ساختار درونی مملکت محروسه برپایهی دوگانهی شیعی-غیرشیعی بود. از همان هنگام شک به نواحی مرزی غیرشیعی و نگاه امنیتی و تبعیضآمیز به آنها از ثوابت کشورداری در ایران شد.
ایران، با ایرانیت تقلیلیافته به شیعیگری و سلطنت پاسدار "فرقهی حقه" وارد عصر جدید شد. در ایران نیز، مثل هر جای دیگری در دنیا، ورود به عصر جدید با بازخوانی گذشته و تلاش برای تعریف و تحکیم هویت خود همراه است: اینجا کجاست، ما که هستیم و به کجا میرویم؟
در عصر جدید ما با دو لحظهی رادیکال بازخوانی تاریخ مواجه شدهایم: ۱) انقلاب مشروطیت، ۲) انقلاب ۱۳۵۷ که به خاطر غلبهی نوع خاصی از بازخوانی هویت در آن "انقلاب اسلامی" خوانده میشود.[۱]
۱) در عصر جدیدِ ایرانی که تحولهای فکری و سیاسی آستانهی انقلاب مشروطیت مظهر شروع آن است، مفهوم "ملت" چونان سوژهی جمعی حامل مفهوم ایران میشود، ایرانی که خود اینک باری مییابد مشخصتر و سیاسیتر از هر آنچه پیشتر زیر این عنوان مطرح بود. ایران باستان کشف میشود، و ایرانیان سفر کرده به فرنگ و آشنا شده با زبان و آثار فرنگیان درمییابند که ایران زمانی امپراطوری بوده است: ضعف امروز و قدرت دیروز؛ پس اگر بخواهیم در آینده قوی شویم، باید به این گذشتهی قوی اتکا کنیم. این خلاصهی فکر تاریخی نسل اول متجددان ایرانی است.[۲]
با بازخوانی ناسیونالیستی گذشته و هویت تاریخی، این گرایش تقویت میشود که هویت ایرانی بنا شود برپایهی ایدئولوژی خاک و خون، گذشتهی امپراطوری، مایههای فخر برپایهی نظام ارزشی قدرت ملی، و سلسلهی شاهنشاهی ایرانی که گویا در گسستها هم تداوم داشته است. رضاشاه این نوع بازخوانی را میپذیرد و متأثر از اطرافیان، متمایل به آن میگردد که زیر سامانِ ایرانی ستون باستانگرایی زده شود؛ شیعهگری هم البته به عنوان مبنا به جا میماند.[۳]
سامان مبتنی بر شیعیگری، تیولداری و ملوکالطوایفی در موقعیت نو دگرگون میشود. تمرکز قدرت همراه میشود با مرکزگراییِ تولید کننده و تثبیتکنندهی حاشیه، و نگاه امنیتی و تبعیضآمیزی که اینک نه فقط متوجه ولایات سنیمذهب، بلکه هر آن قوم و مردمی است که در قالب نگاه همگونساز مرکز نمیگنجد.
سکولاریزاسیون سیاسی دورهی مدرن پهلوی تا جایی پیش نمیرود که ایران مورد نظر دربار از استقرار بر ستون شیعیگری بینیاز شود. ایران میان دو صندلی شیعی و آریایی مینشیند؛ ایران سرزمین آریاست و همهنگام سرزمین محبّان علی. در دههی ۱۳۵۰ رژیم آریامهر بحرانزده میشود. بحران ارزشی هم تشدید شده و گرایش به بازگشت به "خویش" تقویت میشود. این "خویش"، اسلامی خوانده میشود، خویشی متفاوت از آنچه شخصیت جمعی داستان باستان بود.
۲) خوانشی که با انقلاب ۱۳۵۷ از هویت و گذشتهی تاریخی چیره شد، خوانش شیعی بود. با "انقلاب اسلامی"، ایرانِ نشسته میان دو صندلی شیعی و آریایی، عکس گرایش دورهی پهلوی عمل کرده و به سمت صندلی شیعی سُر میخورد.
وابستگی شاه که در برابر خود شعارهای استقلالطلبانهی دورهی انقلاب را برانگیخت، به شیعیگری این فرصت را داد که خود را برآورندهی خواستههای ملیگرایانه جا بزند. ناسیونالیسم حاصل فرایندی است که جهشیافتگی (موتاسیون) دین در عصر جدید به صورت انطباق خود با دوگانهی "ما−آنان" در شکل جدید آن، نقش مهمی در آن دارد. این کیش در وضعیتی میتواند به شکلی دینی درآید، و در مورد اسلام که توجه ویژهای به تفکیک امت از غیر دارد، به سادگی میتواند یک تراریختهی محمدی تحویل دهد. جنگ هشت ساله با عراق به ناسیونالیسم شیعی نیروی بیشتری داد برای آنکه خود را کیش ملی حقیقی بنماید.
شیعیگریِ حاکم شده، از ابتدا دست به یک انقلاب فرهنگی تمامعیار زد که هدف کانونی آن تأکید بر نقش مرکزی مذهب شیعه و روحانیت آن در بافت هویت ملی بود. تاریخ باستانی کشور هم به کار گرفته شد، برای انتخاب موادی به منظور تزئین نمایشگاه شیعی.
فرصتی برای بازخوانی و خودبازیابی سوم
قالبهای شیعی و باستانی-آریایی، چه جداگانه چه در هر ترکیبی با هم، باحذف و تبعیض هویتسازی میکنند. این گونه هویتسازی استبداد به پا میکند، و استبداد برای برپاشدن و تقویت خود به سیاستی بر مبنای چنین درکهایی از هویت نیاز دارد.
با جنبش ضد استبدادی، ضد ولایی، ضد تبعیض و کثرتگرای "زن، زندگی، آزادی" فرصتی برای سومین گونهی بازخوانی تاریخ و خودبازیابی بدیل فراهم آمده است. اکنون با تجربه، انگیزه و هوشیاری بیشتری میتوان به آن همبستگیای اندیشید که چسب آن نه شیعیگری، نه کیش آریایی و نسخهی دیگری از آریامهری، بلکه ارجشناسی متقابل، قرارداد اجتماعی، قانونمداری، تعهد به ارزشهای آزادی و عدالت و حفظ محیط زیست همگانی باشد. جدایی دین از دولت، حکومت قانون و برقراری دموکراسی − اگر نخواهند اموری صوری باشند، همه مضمون خود را از ادراک بدیل از سامان و هویت نو میگیرند.
فکر نو به سامان نو یکباره پدید نیامده است. از زمان شروع جنبش آزادیخواهی در ایران در آستانهی مشروطیت به عناصری از این فکر برمیخوریم. تأکید بر قدرت مردم به عنوان مبنای مشروعیت هر قدرتی، تأکید بر برابری، بر حق انتخاب، بر قانون، بر تخصیص حق قانونگذاری به نمایندگان منتخب مردم، بر آزادی تشکل و بیان − اینها همواره مطرح بودهاند و اینک دوباره آن زمان رسیده که در قالب ایدههایی جامع مطرح شوند و آماج جنبش مردمی را به صورت برنامهای روشن کنند. کل هنر و ادبیات و اندیشهی بدیل و ضد استبدادی در ایران، به مردم نظر داشته است، به ستمی که بر آنان میرود، و از سوی دیگر به توان و خلاقیت و زیباییشان. از زمان پیدایش فکر نوین بدیل در ایران خوانشی هم از تاریخ شکل گرفته که به جای شاهان و درباریان و ملایانِ عموماً وابسته، به مردم نظر دارد.
پرسش دموکراسی
گرایش به آن نوع خوانشی از تاریخ و آن نوع بازیابی خود، که در بالا طرحی بدیل دربرابر نسخههای شیعی و باستانی-آریایی هویتسازی خوانده شد، آشکارا در جنبش "زن، زندگی، آزادی" به بیان درمیآید. این جنبش
- جنبشی است علیه مرام و نظام لگدکوب کنندهی کرامت انسانی؛
- جنبشی است با محوریت حقخواهی زنان که برقراری تبعیض در مورد آنان پایمال کردن کرامت انسانی و شهروندی در گستردهترین شکل آن است؛
- جنبشی است که همهی ستمدیدگان و محرومان به آن میپیوندند و به دادخواهی برمیخیزند، جنبشی است که همهی کارگران و زحمتکشان صدای دادخواهی خود را در آن بازتابنده میبینند؛
- جنبشی است کثرتگرا و شاملکننده؛
- جنبشی است که همدلی عمیق ملیتهای زیر ستم ایران را برانگیخته است؛
- جنبشی است که جوانان را به خود جذب کرده است...
جنبشی دموکراتیک با این خصوصیتها ادراکی از خود در ذهن همراهانش میآفریند و از زبان سوژههای جمعی در شعارها، بیانیهها و اظهار نظرها به بیان درمیآید، در آن دو قالب شیعی و باستانی-آریایی نمیگنجد.
تکلیف هویت شیعی روشن است، هر چند درهمشکستگیاش به معنای این نیست که دیگر تأثیری ندارد و سوژهی خود را به حرکت درنمیآورد. مبارزه ادامه دارد و نگاهی به تاریخ ایران و منطقه به خوبی نشان میدهد که شیعیگری و کلاً دین میتواند به شکلهای مختلفی درآید و تأثیرگذار باشد.
جنبش انقلابی جاری، آن گونه که در بخش سوم این یادداشتها دربارهی منطق دگرگونی توضیح داده شد، مرحلههای گوناگونی را طی خواهد کرد. در هر مرحله دین با ترکیبهای مختلفی از شدت و رحمت، و همچنین اسلام و ایران، جلوه خواهد نمود. رویاروییِ نظری با دینسالاری ساده مینماید، اما هنوز باید دید مبارزه چگونه پیش میرود، و رژیم چه شیوههایی پیش میگیرد.
از هم اکنون این گرایش دیده میشود که اسلام را پشت ایران پنهان کنند. در مورد زنان هم دم از حرمت آنان میزنند، مسئلهی زن را در قالب مفهومهایی چون غیرت و شرف و اخلاق و آداب ایرانی میبرند و از لزوم رعایت قانون (!) در این زمینه سخن میگویند. هشدار میدهند در بارهی به هم ریختگی و از دست رفتن نظم. مدام موضوع تجزیهطلبی را مطرح میکنند و خطر آن را برجسته میکنند.
مسیر فکر حکومتی، روآوری به عمق محافظهکاری ایرانی و مدد جستن از آن است: تأکید بر سلطهی مرکز، بر سلطهی پدر، و برسلطهی سالاران و سروران، ارکان این محافظهکاری هستند. در مبانی، دو ایدئولوژی هویتساز شیعی و باستانی-آریایی تفاوتی با هم ندارند. آنان در عمق محافظهکاری ایرانی به هم پیوند خوردهاند.
قالب دوم، قالب باستانی-آریایی هم میتواند به شکل تازهای درآید. تنها اقلیت کوچکی از آنانی که میخواهند هویت ایرانی را در این قالب بریزند، آشکارا اعلام میکنند در صدد احیای همان سامان سلطنتی شاهان پهلوی هستند. این دسته، علت سقوط محمدرضاشاه را در این میبینند که او مخالفان را با آن شدتی سرکوب و هر مخالفتی را با آن جدیتی ریشهکن نکرد که امکان انقلاب منتفی شود. با این نوع نگاه، روشن است که آرزویشان برپا کردن چه نظامی است.
بیشتر طرفداران هویتسازی به شکل دوم، سلطنتطلب هستند؛ اما جمهوریخواهان راستگرا هم به این ایدئولوژی هویتی گرایش دارند. همهی آنان همچون دستهی افراطی طرفدار احیای ساواکی خشنتر و سرکوبگرتر نیستند. از تأثیر وجهِ ضد استبدادی انقلاب ۱۳۵۷ و از پیشرفتگی جامعه ایرانی است که حتا سلطنتطلبان هم از لزوم همهپرسی برای انتخاب نوع نظام، تشکیل مجلس مؤسسان و کلاً دموکراسی سخن میگویند. این دموکراسی مفهومی صوری است، و برای اینکه درونمایهی حقیقی خود را بنماید، باید آن را رو در رو کرد با پرسش دموکراسی که پرسش از پی نقش جامعه است به عنوان جمع کثیر و متنوع در خودسامانیابی و ساماندهی به عرصهی دولتی سیاست.
پرسش دموکراسی را لازم است مشخص کنیم، آن هم با نظر به گرایش جنبش انقلابی جاری، که سویههای اصلی آن در بالا فهرست شدند. دو پرسش مقدم اینهایند:
- آیا شعار «زن، زندگی، آزادی» نیاز به یک مکمل مردانه دارد؟
- آیا کثرتگرایی (پلورالیسم) شاخص جنبش انقلابی جاری به رسمیت شناخته میشود یا آن را در پنداشتی تکپایه (یک ملیت، یک فرهنگ، یک رهبر...) منحل میکنند؟
شاخصهای دیگری وجود دارند که پردهی دموکراتیک هویتسازی نوع دوم را پس میزنند تا ماهیت آن را آشکار کنند. از مهمترین آنهایند:
- نظر نسبت به وجود یک انگیزهی قوی ضد استبدادی در انقلاب ۱۳۵۷،
- نوع نگاه به روشنفکران،
- و به عنوان معیاری اساسی تصور از عدالت اجتماعی و همبسته با آن امر تشکلیابی کارگری، نقش شوراها در محیط کار و زندگی و در تصمیمگیریهای عمومی.
ملتی دیگر و وظیفهی تثبیت معنای تازهی آن
با جنبش "زن، زندگی، آزادی" مردمی دیگر سر برآوردهاند که در قالبهای تحمیلی پیشین نمیگنجند، قالبهایی که وجود یک رهبر و یک ملت یا امت یکدست را پیش مینهادند. چشم و چراغ ایران، اینک کردستان و بلوچستان است، نه "پای تخت"، یعنی آنجایی که جایگاه منبر ولایت یا تخت سلطنت است.
مردم، به عنوان سوژهی سیاسی، اینک در جریان مبارزه حس همبستگیای را در میان خود تقویت میکنند که به نگاه قدرشناسانه و همدلانهیشان به خود برمیگردد، نه نگاهشان به یک "بالا"، به یک رهبر، و به ادراک از وحدتی که زدایندهی تنوع و کثرت است. این ملتی دیگر است که روا نیست آن را زیر مفهوم یکدستساز ناسیونالیستی "ملت" بُرد. هر مفهوم یکدستسازی که تبعیضهای درونی نظم موجود در همهی شکلهای آن و نگاه تبعیضآمیز و تحقیرکنندهی رو به بیرون را بپوشاند و موجه نشان دهد، دشمن مردمی است که اینک گشودگی و همبستگی خود را به نمایش گذاشتهاند.
ملتی دیگر سر بر آورده، اما چنین نیست که گرایش آن به کثرت، به تنوع و رواداری، خود به خود در جریان جنبش حفظ شود و اعتلا یابد. لازم است جنبش این مردم خودآگاهتر شود، آزادیخواهی و کثرتگرایی خود را بپروراند و دریابد در چه سامان سیاسیای آرمان خود را متحقق میبیند.
ادامه دارد
––––––––––––––––
پانویسها
[۱] "انقلاب اسلامی" در اصل عنوانی نیست که ماهیت انقلاب بهمن را به صورتی جامع و مانع بیان کند. انقلاب ۱۳۵۷ دو منشأ داشت: گروههای اجتماعی متجدد که استبداد مانع مشارکت آنان در ساماندهی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بود، و سنتگرایان که تحول ساختاری و فرهنگی توان جهتگیری در جهان نو و امید به پیوند با صورتبندی مستقر را از آنان گرفته بود. فروکاستن انقلاب دوبُنی به یک بُن آن، فروکاستن روند به نتیجه درشکل نمود آن در قدرت مرکزی است. این تحریفی است که تداوم مقاومت در برابر استبداد نوگشته و به شکل ولایی درآمده را هم به ویژه در دههی آغازین پس از این انقلاب نادیده میگیرد.
[۲] گزارشی درباره فکر آنانی که گرد مجلات کاوه، ایرانشهر، و آینده جمع شده بودند، در اینجا:
Keivandokht Ghahari: Nationalismus und Modernismus in Iran in der Periode zwischen dem Zerfall der Qagaren-Dynastie und der Machtfestigung Reza Schahs: Eine Untersuchung über die intellektuellen Kreise um die Zeitschriften Kaveh, Iransahr und Ayandeh. Berlin: Klaus Schwarz Verlag, 2001.
[۳] خود رضاشاه کمسواد، توانایی درک بحثهای تاریخی و فرهنگی را نداشت. به عنوان نظامی، امر نو را به این صورت دریافته بود که کشور جهاز نو میخواهد. همین شیوهی درک، به پسرش منتقل شد. مهندسان مسلمان هم، همین نگرش را به ملایان القا کردند. مجهز شدن به تجهیزات نو اساس نوجویی هر دو رژیم پهلوی و ولایی است.
نظرها
فرهاد - فرهادیان
همانطور که شما اشاره کردید دو مفهوم دموکراسی حداکثر و آزادی های بدون قید و شرط و تعهد به رفع هر گونه ستم و تبعیض منشور این انقلاب برای بی صدایان است از اینروست که تمام گسلهای تفرقه افکنی که همان دو جریان شیعی و آریائی از ان سود می جستند در این انقلاب غیرفعال شده است و این غیرفعال می ماند تا زمانی که همین مردم در راس این انقلاب هستند به محض اینکه مردم را برداشته و ولی فقیه یا شاه و فرد دیگری را بنشانید این گسلها همگی با اشکالی ویرانگر به ظهور می رسند بخصوص که این مردم دریافته اند که چه نیروی خارق العاده ای دارند . از این جنبه است که به تمام کسانی که در صدد مصادره ی این انقلاب هستند هشدار می دهم این بازی با آتش است دست بردارید . اما مفهوم دموکراسی یک الزام و ضرورت اقتصاد و سیاست در ایران برای بازسازی و مدرنیزاسیون ایران است مثالی می زنم : یک پزشک مهندس و متخصص عام اگر با سرعت علوم فقط سه سال خودش را به روز نکند دیگر پزشک و ... نیست در اقتصاد و سیاست بررسی ها نشان می دهد بین 8 تا 12 سال و از این لحاظ است که تمام رهبران دموکراتیک دنیا حداکثر 8 سال در راس می مانند زیرا رهبران در دوره های مسئولیت قادر نیستند خودشان را به روز کنند از اینرو انتقال قدرت باید در اختیار مردم برای نوسازی قدرت باشد هیچ مرجعی مناسب تر از مردم نیست اینجاست که متوجه می شویم یکی از عوامل بازتولید استبداد مادام العمر بودن رهبران است فرقی نمی کند که شما سیستم پارلمانی داشته باشی رهبری مثل مبارک باشد یا سیستمی مانند شوروی رهبری مثل استالین . مسئله اینجاست که استالین یا فیدل کاسترو یا مادرو در ونزوئلا دیگر بیشتر فسیل هستند تا کسانی که بتوانند انقلابات را رهبری کنند یا مبارک یک فسیلی ست که هیچگاه قدرت تحول و تحرک بعد از ده سال نداشته است از اینرو ما باید قبل از تقسیم غنائم دست به سیستم و ساختاری بسازیم که دیکتاتور پرور نباشد و این با ایجاد سیستم انتقال قدرت ساده امکان پذیر است که مدرنترین دخالتگری حداکثری در حال حاضر شورائی ست یعنی شورائی که اعضای آنرا احزاب در رقابتهای انتخاباتی هر 4 یا 5 سال انجام می دهند و اعضای آن بر اساس وزن جمعیتی انتخاب می شوند نه اکثریت مطلق لذا داشتن فراکسیون برای رسیدن به حداقل رای که در همه ی سطوح اقلیت جامعه هم حضور و نمایندگی داشته باشد نیز باید فراهم شود مثلا شهر تهران نباید رای دهنده به 26 نفر رای بدهد هر رای دهنده فقط یک نماینده دارد و هر کاندیدائی بتواند یک 26 ام آرا را بدست آورد نماینده است ممکن است اقلیت جامعه یک نماینده رای داشته باشند و اقلیت نیز در قدرت شریک و حضور دارد پس دموکراسی به این خاطر است که دیگر اگر کلنگ فولادی تولید شد ما هنوز از کلنگ سنگی استفاده نکنیم و در باب ضدیت با کلنگ فولادی فلسفه ی غرب زدگی و از این دست تئوری های مریخی را پی ریزی نکنیم خمینی و خامنه ای قبل از اینکه رهبر شوند 1400 سال از دنیا عقب بوده اند و حتی آرزویشان درست کردن یک جامعه ی اسلامی متعلق به صدر اسلام بود یا محمد رضا شاه هم آرزوهایش احیای امپراطوری کوروش بود همان آرزوئی که الان وارثانش دارند یعنی هنوز اینها به قدرت نیامده 2500 سال از دنیا عقب افتاده اند حالا از این دایناسورها شما می توانید رهبری بسازید تا مفهوم بهره وری کار کاهش مصرف نیروی کار انسانی جایگزینی با نیروی کار ماشینی روباتیک و امثالهم را بیرون بیاورید ؟ پس جامعه اگر به سمت چنین رهبرانی برود کلا احمق است و به اگاهی دست نیافته و باید هم با کلنگ سنگی کشاورزی کند تا بفهمد که مزایای تراکتور چیست . از اینرو دموکراسی یک نمنا و خواهش و آرزو نیست یک نیاز و ضرورت تاریخی اوضاع ویران شده ی کشور برای بازسازی و مدرنیزاسیون است . رضا شاه بیسواد بود اما انگلیسها برایش متخصصین مانند تیمور تاش و داور را کنارش گذاشتند و اشکال همینجاست چون قدرت مطلقه است احساس خطر کرد و هر دوی آنها را پس از تثبیت حکومتش از سر راه برداشت تمام دیکتاتورها بخصوص انواع عقب مانده و خائنش که در ایران به وفور یافت می شود پس از تثبیت حداقلی جامعه و بازسازی و به روز کردن و مدرنیزاسیون را برای خودشان خطرناک تلقی می کنند مثلا استالین پس از 30 سال قرار بود چه چیزی به قدرت شوروی اضافه کند ؟ هیچی نداشت و از 1938 حتی اینم جامعه را کمونیستی می دانست یعنی حتی نفهمیده بود که کمونیسم یعنی چه . و برای تثبیت موقعیتش فقط دائم اهرمهای امنیتی و محدود کننده را افزایش می داد و مردم را به قتل می رساند این پروسه ی دیکتاتور سازیست از اینرو احزاب نیز نباید مقدم بر ساختار شده و ساختار را مطابق میل خود به فساد قدرت بکشانند هشیاری در ایجاد ساختار مهم تر از هر چیزیست و سنگ بنای آن امروز است .
جوادی
واژه انقلاب دوبنی برای اشاره یا دلالت به وجود گروهها و گرایشهای متضاد در انقلاب ۵۷ واژه مناسبی نیست . آقای دکتر نیکفر می گوید انقلاب ۵۷ دو منشاء داشت : گروههای اجتماعی متجدد که استبداد مانع مشارکت آنان در سامان دهی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بود و سنت گرایان که.. بنابراین می بینیم که منظور از جمله انقلاب ۵۷ دو منشاء داشت، این است که انقلاب ۵۷ شامل دو جریان یا دو گرایش بود. به این موضوع فکر کردم که چه واژه ای برای بیان گرایش های متضاد در انقلاب ۵۷ مناسب است. اگر انقلاب را به مثابه شخص تصور کنیم، در این صورت واژه انقلاب دو سوگرا واژه مناسبی خواهد بود. یکی از دو جریان اصلی انقلاب راست گرای افراطی بود و جریان دیگر چپ گرای افراطی. این انقلاب علیه حکومت لیبرال استبدادی بود. شاید مدافعان انقلاب ۵۷ دوست نداشته باشند که انقلاب آنها علیه لیبرالیسم تعبیر شود، بلکه ترجیح می دهند بر وجه ضد استبدادی انقلاب ۵۷ تاکید کنند. پرسش این است که وقتی از دوگرایش متضاد در انقلاب ۵۷ ( انقلاب دو بنی) حرف می زنیم باید روشن کنیم آیا هر دو بن ضد استبداد بودند؟ ِآیا جریان سنت گرا در انقلاب ۵۷ ضد استبداد بود؟ اگر ضد استبداد بود چه نوع دموکراسی را طلب می کرد؟ جریان متجدد در انقلاب ۵۷ خواهان چه نوع دموکراسی بود؟ احتمالا آقای دکتر نیکفر تا کنون به این پرسش فکر نکرده است . آنچه روشن است این است که اکثر گروههای متجدد شرکت کننده در انقلاب ۵۷،خواهان لیبرال دموکراسی نبودند. همچنین روشن است که سنت گرایان هم دشمن سرسخت لیبرال دموکراسی بودند، پس اگر حکومت شاه لیبرال دموکرات هم بود، باز هم سنت گرایان و چپ های مخالف لیبرال دموکراسی خواهان انقلاب بودند. بنابراین درست آن است که انقلاب ۵۷ دا به عنوان انقلاب ضد لیبرالیستی در نظر گرفت تا انقلاب ضد استبدادی. انقلاب علیه شکلی از استبداد( استبداد مستقر) انقلاب علیه استبداد در کلیت آن نیست. از آفای دکتر نیکفر عزیز خواهش می کنم این گزاره روشن را بپذیرند.
جوادی
واژه انقلاب دوسوگرا گرچه می تواند به خوبی بیانگر گرایش های متضاد در انقلاب ۵۷ باشد اما وقتی بیشتر در این باره فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که واژه انقلاب دو گفتمانی برای توصیف انقلاب ۵۷ واژه مناسب تری است زیرا برای شناخت ماهیت و جهت گیری هر انقلاب،ضروری است گفتمان های اصلی آن انقلاب شناخته شوند. شکی نیست که دو ایدئولوژی و یا اگر واژه ایدئولوژی مناقشه برانگیز است، دو گفتمان اسلامی و مارکسیستی گفتمان های اصلی یا غالب در انقلاب ۵۷ بودند و گفتمان های التقاطی مانند گفتمان ملی_ مذهبی و گفتمان چپ اسلامی گفتمان های اصلی نبودند. آقای دکتر نیکفر با کاهش انقلاب دو بنی به تک بنی مخالف است اما اشاره نمی کنند چه کسانی این کار را انجام دادند. اتفاقا این کار را خود انقلابیون ۵۷ انجام دادند و نه سلطنت طلب ها. اسلام گراها نقش گروههای متجدد در انقلاب ۵۷ را انکار یا دست کم فرعی تلقی می کنند و گروههای متجدد برعکس عمل کرده و انقلاب را مال خود دانسته و ادعا می کنند انقلاب شان توسط آقای خمینی و طرفدارانش،دزدیده شده است. البته عده ای از روشنفکران چپ گرا تمایل دارند تاکید کنند که لندن و تل آویو ، آقای خمینی را به عنوان رهبر انقلاب ۵۷، بر انقلابیون تحمیل کردند و انقلابیون هم به خاطر سواد بالای سیاسی از آن استقبال کردند.
جوادی
می خواهم برای تکمیل یادداشت قبلی یک نکته را اضافه کنم. من هم موافقم که واژه انقلاب اسلامی برای توصیف انقلاب ۵۷ نارسا و کاهش گرایانه است و واژه انقلاب اسلامی_ مارکسبستی نیز می تواند واژه مناسبی باشد و گفتمان های اصلی انقلاب ۵۷ را بیان کند.
جوادی
دو سه روزی است که مطالعه کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم اثر جواننی جنتیله را آغاز کردم. سالها قبل این کتاب را خواندم و کاربرد واژه فاشیسم مذهبی در مقاله آن انقلاب،این انقلاب مرا واداشت که دوباره به سراغ این کتاب بروم. بررسی این مساله که آیا می توان رژیم های اسلامی مانند جمهوری اسلامی را فاشیست نامید، ساده نیست و نیازمند بررسی های ژرف است. جنتیله در کتاب سرچشمه ها و دکترین قاشیسم می گوید: دولت فاشیست ایتالیا به دلایلی که آمد، نه مذهبی است و نه کاتولیک رمی. نمی تواند غیرمذهبی هم باشد ( تناقض دست کم ظاهری با جمله قبلی، تاکید ازمن است) چرا که ارزش و اقتدار مطلقی که بر خود بار می کند، بدون پیوند با یک مطلق مذهبی غیرقابل درک خواهد بود. در این پیوند، خود دولت یک آیین است. وقتی مخاطب در جایی واژه فاشیسم مذهبی را می بیند، خود به خود ذهن فاشیسم غیر مذهبی را هم تصور می کند. اما آیا واقعا می توان فاشیسم را به مذهبی و غیر مذهبی تقسیم کرد؟ جواب این پرسش برایم نامعلوم است. همین مساله درباره ملت گرایی هم مطرح است. گرچه ملت گرایی سکولار یا غیر مذهبی در ادبیات سیاسی بیشتر به چشم می خورد. به نظرم روشنفکران ایرانی مفهوم ملت و به تبع ملت گرایی را مانند بسیاری از مفاهیم مدرن، خوب نمی شناسند. در کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم، در فصل گزیده هایی از فاشیسم چیست؟ مفهوم ملت به نحو دقیق و مختصر شرح داده شد. مثلا می گوید: یکی از اجزای اصلی ِآموزه ماتسینی چنین است: ملت یک موجود طبیعی نیست، بلکه واقعیت معنوی است. هیچ کس در بدو تولد ملت خود را در خود نمی یابد. هر کس باید در خلق آن تلاش کند. یک گروه از مردمان به صرف داشتن یک تاریخ ملت نیستند، لیکن تا آنجا که آن ها این تاریخ را احساس کنند، ِِآن را درک نمایند و در خودآگاه پویای خویش آن را به عنوان شخصیت خود بپذیرند ،می توان ِآن را ملتی به حساب آورد. به نظر می رسد دیدگاه جنتیله درباره مفهوم ملت، موافق با سنت فکری انقلاب فرانسه باشد که معتقد است ویژگی اصلی ملت نه وحدت فرهنگی، زبانی یا قومی، بلکه وحدت در سازمان سیاسی است. بر این اساس عضو یک ملت بودن امر پیشینی نیست و افراد و گروهها با تصمیم خود جزئی از ملت محسوب می شوند و نه به دلیل نژاد،زبان و یا سابقه فرهنگی_ تاریخی. در این دیدگاه،تکوین ملت نیازمند تکوین دولت است و دولت به لحاظ تاریخی بر ملت مقدم است. در سنت فکری فرانسوی، بین ملت و قوم تفکیک وجود دارد. قوم گروهی از افراد است که ریشه های تاریخی و نژادی یکسان دارند و ملت گروهی از افراد یا مردمان که به واسطه اراده آزاد خود و در چارچوب یک دولت هویت می یابند. اما در سنت فکری آلمانی( سنت فرهنگی_ رمانتیک آلمان) عوامل فرهنگی و زبان عناصر اصلی تشکیل دهنده ملت هستند. بر اساس این دیدگاه، انسانها به حکم طبیعت میان ملت ها پخش شده اند و نه به دلیل وجود دولت ها. هویت ملی در این نگرش ذاتی، طبیعی و پیوسته پنداشته می شود. در این نگرش، تمایزی بین ملت و قوم صورت نمی گیرد. امروزه از نظریه سومی یاد می شود که در واقع سنتزی از دو نظریه فرانسوی و آلمانی است. بر اساس این نظریه با حفظ برخی از ویژگی های دو سنت فکری فرانسوی و آلمانی، ضمن تاکید بر ویژگی های فرهنگی برای تکوین هویت قومی، هویت ملی فراتر از هویت قومی_ فرهنگی انگاشته می شود که درون آن می تواند چند قوم نیز وجود داشته باشند. بنابراین برداشت ترکیبی صرفا بر عناصر فرهنگی و زبانی برای تشکیل دولت تاکید ندارد( نقد سنت آلمانی) و معتقد است هویت ملی صرفا با سازمان سیاسی دولت موجودیت نمی یابد( نقد سنت فرانسوی) بلکه با ترکیبی از عناصر سیاسی و فرهنگی با اراده با هم زیستن، هویت ملی را ایجاد می کنند. به نظرم اکثر کسانی که طرفدار ملت گرایی ایرانی یا مخالف آن می دانند با این نظریه ها آشنایی ندارند. آقای دکتر نیکفر با تمام انواع تبعیض مخالف اند، از جمله تبعیض مرکز_ حاشیه که البته ایشان در مقاله بالا به جای آن از عبارت تبعیض قومی و در جای دیگر از واژه ستم بر ملیت ها استفاده کرده است. ایشان بارها مخالفت خود را با مفهوم ملت بیان کرده اند اما در این مقاله برای تضعیف ملت گرایی ایرانی ( ناسیونالیزم ایرانی) و برای دفاع از حقوق اقلیت های قومی، از واژه ملت های ایران استفاده می کند. آیا این تناقض نیست؟ نمیشه مفهوم کلی ملت را رد کرد و ملت ایرانی را هم قبول نداشت ولی با مفهوم ملت های ایران موافق بود. مثلا کسی که مخالف مارکسیسم است و برداشت مارکس از مفهوم طبقه را قبول ندارد، نمی تواند از ستم طبقاتی یا منازعه طبقاتی دم بزند و یا از وجود طبقات اجتماعی حرف بزند. او ترجیح می دهد به جای واژه طبقه از واژه های قشر و گروه استفاده کند. به نظرم احزاب کرد طرفدار سنت فرهنگی _ رمانتیک آلمان هستند و ملی گرایان ایرانی طرفدار سنت فکری فرانسه درباره مفهوم ملت هستند. من قبلا نظرم را درباره تقابل مرکز گرایی و فدرالیسم نوشتم و تاکید کردم که به راه حل معتدل عدم تمرکز اعتقاد دارم که فکر می کنم با برداشت سوم از مفهوم ملت مطابقت دارد.
جوادی
اگر فقط یک روشنفکر در خارج بود که در مورد مسایل اجتماعی و سیاسی ایران خط فکری شبیه مرا تبلیغ می کرد، دغدغه روشنگری کمتری داشتم و به تبع انگیزه کمتری برای نوشتن این یادداشت ها بوجود می آمد. بارها گفتم که هدف از نوشتن این یادداشت ها، اثرگذاری بر فضای روشنفکری تقریبا منجمد شده ایران است. زیرا بر خلاف اکثر روشنفکران مسولیت گریز اعتقاد راسخ دارم که روشنفکران در ایجاد و ادامه وضع فلاکت بار کنونی مقصرند. اگر حرف مرا قبول ندارید بروید کتاب افیون روشنفکران ریمون آرون را بخوانید و اینبار برای نشناختن برخی چیزهای مهم، هیچ بهانه ای قابل قبول نیست.
جوادی
اگر مشروطه خواهان برای طرز فکر استراتژیک ارزش قائل می شدند، سالها قبل می توانستند مساله صوری جمهوری یا پادشاهی را حل کنند. اما متاسفانه مشروطه خواهان نیز مانند بقیه گروههای سیاسی دچار تنگ نظری و تعصب هستند. هیچ کس به اندازه من بر اهمیت استراتژیک موضوع ائتلاف تاکید نکرد. برای این منظور سخت تلاش کردم تا شکاف بیهوده بین جمهوری خواهان پارلمانتاریست و مشروطه خواهان را از بین ببرم. چندین یادداشت در این رمینه نوشتم و از تعصب نسبت به فرم حکومت بارها انتقاد کردم. بدون تعارف می گویم اگر مشروطه خواهان و حتی شاهزاده رضا پهلوی نتوانند پارلمانتاریست ها را متحد کنند، پس شناخت چندانی از دانش سیاسی و مسایل استراتژیک ندارند. اگر شما نتوانید این کار را انجام دهید،پس چگونه می توانید این همه بحرانها در جامعه ایران را حل کنید. اتحاد بین پارلمانتاریست ها یک آزمون مهم است که به نظرم اگر عرضه انجام آن را ندارید،پس عرضه کشورداری را هم ندارید. شاهزاده رضا پهلوی باید از وسط بازی کردن دست بردارد باید قاطعانه اعلام کند که طرفدار نظام پارلمانی است و شکل حکومت یعنی ممهوری یا پادشاهی اهمیت ندارد. اگر من جای شاهزاده بودم به سلطنت طلب ها اولتیماتوم می دادم که اگر واقعا طرفدار من هستید، این را در عمل و بویژه در کف خیابان نشان دهید وگرنه من از پادشاهی مشروطه صرف نظر می کنم. متاسفانه چنین قاطعیتی از ایشان دیده نشده است. بیش از چهار دهه است که چپ های مخالف نظام پارلمانی، مخالفت شان با نظام پارلمانی از جمله مخالفت شان با جمهوری پارلمانی را در لفافه مخالفت با پهلوی پنهان می کنند. آیا وقت آن نرسیده که پته آنها را روی آب ریخت و آنها را مجبور کرد که موضع شان درباره اصل تفکیک قوا اعلام کنند و دست از ایده های مبهم و کلی مانند جمهوری دموکراتیک ، جمهوری ایرانی ، جمهوری شورایی و .. بردارند. حالا که مخالفان نظام پارلمانی، تلاش می کنند ، مخالفت شان با نهاد پارلمان را در لفافه مخالفت با نهاد مادام العمر پنهان کنند، چرا نباید این دستاویز را از دست شان گرفت؟ امثال کوروش عرفانی و علی جوادی سخت به نهاد مادام العمر موروثی می تازند اما جرات نمی کنند صریحا بگویند با جمهوری پارلمانی مخالف اند. آیا برای مشروطه خواهان نظام پارلمانی باید اهمیت بیشتری داشته باشد یا فرم حکومت؟ تعصب تا کی؟ اگر هم فردا اکثریت مردم به پادشاهی مشروطه رای دهند آیا اکثریت نخبگان از آن حمایت خواهند کرد؟ آیا باز هم این چپ ها دست از اعتراض و مخالفت بر می دارند؟ اما اگر جمهوری پارلمانی تاسیس شود، اونها نمی توانند مخالفت شان با پارلمانتاریسم را در لفافه مخالفت با سلطنت پنهان کنند و ناچار خواهند بود جمهوری پارلمانی را بپذیرند.
جوادی
آقای کوروش عرفانی جامه می درد( بی تابی می کند) که بین اراده رهبران میدانی و رهبری سیاسی جنبش رابطه علت_ معلولی است. به بیان دیگر این اراده رهبران میدانی است که رهبر جنبش را تعیین می کند. پرسش این است که اگه چنین رابطه ای وجود دارد پس این همه هیاهو و جوش زدن به خاطر چیست؟ از طرفی ایشان ادعا می کند که در انقلاب ۵۷، تل آویو و لندن رهبری خمینی را بر جنبش تحمیل کردند. پرسش این است که پس این رابطه علت_ معلولی در جنبش انقلابی ۵۷ چرا کار نکرد؟ اینجا تناقضی وجود دارد که باید حل شود. یا باید پذیرفت که این رهبران میدانی بودند که آقای خمینی را در سال ۵۷ به رهبری انتخاب کردند و یا باید از این فرضیه که این اراده رهبران میدانی است که رهبری جنبش را تعیین می کند دست کشید و یا باید گفت علاوه براین اراده ، اراده ی قوی تر ولی پشت پرده هم می تواند این کار خطیر را انجام دهد. بنابراین اینجا بین آنچه بایسته است و آنچه امکان پذیر است تمایز گذاشت. آقای کوروش عرفانی می گوید رهبری آقای خمینی توطئه خارجی بود، خوب بعضی ها ممکن است ادعای قوی تری ابراز کنند و بگویند کل جریان انقلاب، توطئه کنفرانس گواتلوپ بود و نفقط تحمیل رهبری آقای خمینی آقای کوروش عرفانی باید به این نظریه توطئه هم نیم نگاهی توجه داشته باشد و فقط برداشت خودش از توطئه در جریان انقلاب ۵۷ را تحمیل نکند.
جوادی
متن غم انگیز و در عین حال آموزنده زیر که از کتابی درباره تئوری های انقلاب گرفته شده، بارها مرا به فکر واداشت. " همین ایمان لوگرامبورگ به توده ها و اعتقاد پابرجای او به ضرورت تماس و پاسخگویی به آنان بود که به بهای از دست دادن جانش تمام شد. در جریان قیام سال ۱۹۱۹ اسپارتاکیست ها در آلمان، وی اقدام انقلابی کارگران را تشویق نمی کرد زیرا دریافته بود که قیام ، زود رس و لذا محکوم به شکست است. لوگزامبورگ درست فهمیده بود که کارگران برای موفق شدن به حمایت سربازان نیاز دارند، این درسی بود که انقلاب روسیه آن را آشکار ساخته بود. ولی همچنین معتقد بود که انتظار چنین حمایتی را نمی توان در آینده نزدیک داشت. بدنه ارتش آلمان دارای پیشینه دهقانی و روستایی بودند،یعنی افرادی که با اهداف کارگران لزوما همدلی نداشتند. ولی لوگزامبورگ با قیام همراه شد زیرا با توجه به فلسفه سیاسی خویش در مورد لزوم وجود ارتباط میان حزب و توده ها معتقد بود که این کار یک تکلیف است."
جوادی
چگونه می توانم نگران پیشروی و پیروزی این جنبش انقلابی نباشم. این جنبش تمام فکرم را به خود مشغول کرده، این مساله حتی در خواب هم خودنمایی می کند. فضای اندوه و بیم و امید زندگی ما را احاطه کرده است و تا مدت نامعلومی این وضع ادامه خواهد داشت.
جوادی
در پانویس مقاله آمده است: انقلاب اسلامی در اصل عنوانی نیست که ماهیت انقلاب بهمن ۵۷ را به صورت جامع و مانع بیان کند. من با این حرف موافقم، اما بلافاصله این پرسش پیش می آید که پس عنوان مناسب چیست؟ من بر اساس تعریفی که آقای دکتر نیکفر از انقلاب دو بنی به دست داد، وازه های انقلاب دوسوگرا، انقلاب دوگفتمانی و انقلاب اسلامی_ مارکسیستی را ابداع کردم. به نظرم هر سه واژه به خوبی گرایش های اصلی و متضاد انقلاب ۵۷ را نشان می دهند. اما می خواهم یک پرسش نسبتا ژرف و در عین حال دردناک طرح کنم. ِ آیا اونهایی که مدعی دزدیده شدن انقلاب ۵۷ هستند و یا مفهوم انقلاب دو بنی را قبول دارند، آیا تمایل دارند انقلاب ۵۷ را انقلاب اسلامی_ مارکسیستی بنامند یا به خاطر نتایج فلاکت بار و پنهان کردن مسولیت خود، واژه انقلاب ۵۷ را ترجیح خواهند داد؟
جوادی
اوایل آشنایی ام با این سایت، موضع ام را راجع به ملت گرایی مشخص کردم و از ملت گرایی معتدل دفاع کردم. اما قبل از اینکه خودم را یک ملت گرا بدانم خود را یک انسان گرا می دانم و به لیبرالیسم، دموکراسی و حقوق بشر اعتقاد راسخ دارم. عقیده لیبرالی دولت شراجتناب ناپذیر است یک عقیده اساسی برایم به شمار می آید. من کتاب تاملاتی در باب انقلاب فرانسه اثر ادموند برک را خواندم و ِتحت تاثیر آن قرار گرفتم ولی محافظه کار نشدم. خیلی مشتاقم تا آثار دیکر برک مانند حقانیت جامعه طبیعی را بخونم. به نحو مشابه ممکن است با خواندن کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم تحت تاثیر برخی از اندیشه های جنتیله قرار گیرم اما فاشیست نخواهم شد. به عنوان مثال دیگر برای رزا لوگزامبورگ برای تعهد و شجاعت اش احترام زیادی قائل هستم،گرچه بر خلاف او مارکسیست نیستم.
جوادی
من معتقد نیستم که بعد از جمهوری اسلامی شیعی گری به شکل دیگری پدیدار می شود من با نظر کسروی موافقم که می گفت ما یک حکومت به آخوندها بدهکاریم تا مردم از شیعه گری خلاص شوند( نقل به مضمون). هانری کربن در همان روزی که خمینی از پاریس به ایران آمد، ایران را ترک گفت و نسبت به آینده اسلام معنوی در ایران ابراز تردید کرد. کنترل شدیدی که به اسم دین بر مردم اعمال شد ، اکثریت نسلهای بعد از انقلاب را از دین گریران کرد. این موضوع را کسی که دهه ها تحت سلطه شدید حکومت دینی زیسته بهتر از کسی که در بیرون ایستاده درک می کند. آدمهای عادی زیادی را دیدم که از اسلام بریدن و می گفتند فقط به خدا ایمان دارند.
جوادی
فرض کنیم بیگانگان رهبری آقای خمینی را بر انقلاب ۵۷ ،تحمیل کرده باشند، قبل از اینکه توده ها، تبعیت کور از آقای خمینی را بپذیرند، نخبگان انقلابی اعم از چپ و راست از این موضوع استقبال کردند و به پابوسی و دست بوسی امام شان شتافتند. بنابراین با شکستن کاسه و کوسه سر بیگانگان ،نمی توان بر بیراهه رفتن و گندزدن روشنفکران آن دوره سرپوش گذاشت و ماست مالی کرد.
جوادی
تحلیل گرانی که تئوری های انقلاب را نخوانده و با قاطعیت می گفتند الان موقع حرف زدن درباره موضوع رهبری جنبش انقلابی نیست و رهبری جنبش خودبه خود از دل جنبش پدید می آید، الان بیایند و جواب بدهند که پس چرا پیشگویی شان نادرست از آب درآمد؟ مسولیت ریختن خون کشته شدگان با حکومت است اما مسولیت پایمال شدن خون آنها بر عهده این تحلیل گران و اپوزیسیون است. قبلا گفتم و باز هم می گویم ما روشنفکران مثل رزا لوگزامبورگ اون اندازه شرف و شجاعت نداشتیم که در کف خیابان مبارزه کنیم و احتمالا کشته شویم، اما دست کم نباید اجازه دهیم خون آنها پایمال شود. اما به جای اینکه درباره مساله رهبری جنبش بحث علمی شود و سریع راه حل واقع گرایانه ای برای آن اندیشیده شود تا هزینه مبارزه در کف خیابان کاهش پیدا کند، پای جاه طلبی و رقابت به میان آمد و فرصت سوزی شد. از همان آغاز راه اندازی جنبش نسبت به این مساله مهم به اپوزیسیون هشدار دادم. روشنفکری چنان سودای رهبری داشت که فکر می کرد می تواند با تزریق دانش مبارزاتی به جنبش، نظر مساعد رهبران میدانی که اصلا معلوم نیست وجود داشته اند یا نه را جلب کند و به این رهبران حق میداد که می توانند رهبر سیاسی جنبش را تعیین کنند. خوب الان بیاید توضیح دهد چرا این اتفاق نیافتاده است. آیا اصولا جنبشی خودانگیخته در وسط راه منتظر این است که روشنفکری از راه تلویزیون به آن دانش مبارزاتی تزریق کند؟ ایشان پیوسته هشدار میداد که مردم مواظب باشید که تل آویو و لندن مثل انقلاب ۵۷، یک خمینی دیگر را بر شما تحمیل نکنند، انگار اینکه اون انقلاب از جنبه گفتمانی هیچ مشکلی نداشت و تنها مشکل اش این بود که رهبراش را بیگانگان تحمیل کردند این حرف بدان معنی است که مثلا اگر مسعود رجوی و یا فرخ نگهدار و امثال اینها رهبر انقلاب می شدنر و به جای جمهوری اسلامی، جمهوری دموکراتیک از نوع اسلامی یا خلقی تاسیس می شد، الان وضع ما بهتر بود و ایران به دموکراسی و آزادی می رسید. آیا نسل های جدید این تحلیل های سطحی را می پذیرند؟
عباس
اینکه انقلاب 57 را خوب بدانیم قبول ندارم چرا که تا جایی که رفاه مردم و از نظر مسائل اداری خالی از بروکراسی بود . اما هرچه فکر میکنم مفهومی برای این انقلاب نمی یابم . حال بیسوادی مردم عوام باعث شد تا هرچه بیگانگان چه داخلی و یا خارجی با استفاده از نام دین این پدیده را بوجود آورده و بر ایران و ارانی تحمیل کنند . بهر حال بایستی جواب گوی خیل عظیمی از خون های ریخته شده هستند . واینکه امروزه اموال مردم به یغما میرود و دیگر حس زندگی در مردم از بین رفته . کسانی که با رژیم شاهنشاهی مخالف بودند نمی بایست برای رسیدن به اهداف خود اینگونه عمل میکردند درحالی که می شد یک دگرگونی رنگی صورت پذیرد البته در نهایت . حال این مردمند که باید به خواست خود برسند و خواست مردم کشوری بدون تنش و خفقان هست . هرچقدر فکر میکنم دنیا دیگر به ساخت جنگ افزار ندارد ولی ترس از افتادن از سریر قدرت اموال عمومی را تبدیل به هزاران شئی میکند که قبل از اینکه جنگی رخ بدهد و مردم بمیرند در حال حاضر از گرسنگی و درمان ناکافی هلاک میشوند . و متاسفم برای ایرانم .
جوادی
آیا انقلاب فرزندان خود را می بلعد؟ من اعتقاد دارم که هر نظریه ای تا اندازه ای درست است و همین اعتقاد باعث می شود تا به انقیاد کامل یک نظریه تن ندهم. منظور از اینکه یک نظریه تا اندازه ای درست است این است که هیچ نظریه ای نمی تواند کاملا با واقعیت مطابقت کند و یا دست کم هیچ راهی برای تشخیص یک نظریه کاملا درست یا مطلقا درست وجود ندارد. بر اساس همین عقیده که هر نظریه تا اندازه ای درست است می توانم برای تمام تئوری های انقلاب ارزش قائل شوم و البته ممکن است برای یک یا چند نظریه بر اساس شواهدی، ارزش بیشتری در نظر بگیرم. حتی قبل از اینکه با تئوری رئالیستی انقلاب، آشنا شوم به نقش نخبگان در حفظ وضع موجود یا در ایجاد انقلاب اعتقاد داشتم. تاکید من بر اهمیت فضای روشنفکری از همین اعتقاد سرچشمه می گیرد. بر اساس تعریف آنا تول فرانس ،روشنفکران بخشی از نخبگان هستند که ورای وظایف شغلی خود راجع به مسایل اجتماعی و عمومی موضع می گیرند . به بیان ساده روشنفکر یک نخبه حساس به مسایل سیاسی و اجتماعی است و نه یک نخبه بی تفاوت یا خاکستری که ادعا می کند سیاسی نیست یا کاری به سیاست ندارد. نظریه رئالیستی انقلاب می گوید منازعه اصلی در جامعه نه بین توده ها و نخبگان، بلکه میان نخبگان رقیب صورت می گیرد. توده ها اساسا بی تفاوت، بره صفت و نیازمند رهبری هستند ولی در جریان انقلاب تحریک و بسیج می شوند و هیزم کش آتش انقلاب هستند. واقعیت اساسی انقلاب منازعه قدرت است ولی از آنجا که توده ها نیز باید درجریان انقلاب شرکت کند، ضرورت ایدئولوژی یا فرمول سیاسی پیش می آید. درستی این فرضیه اساسی که منازعه اصلی در جامعه نه بین توده ها و نخبگان، بلکه میان نخبگان صورت می گیرد را با بررسی بسیاری از انقلاب ها ، کودتا ها و جنبش ها می توان تایید نمود. به عنوان مثال در مساله ۲۸ مرداد، منازعه اصلی بین توده ها و نخبگان نبود، بلکه میان نخبگان رقیب شکل گرفته بود. در انقلاب ۵۷ نیز منازعه اصلی نه بین توده ها و نخبگان حاکم، بلکه میان نخبگان حاکم و نخبگان مخالف صورت گرفته است. کشمکش بین نخبگان رقیب با شدت بیشتری حتی بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ ادامه یافت. جمله مشهور انقلاب فرزندان خود را می بلعد را می توان به معنی کشمکش میان نخبگان انقلابی برای به چنگ آوردن قدرت تعبیر کرد. در جنبش سبز نیز به روشنی می توان دریافت که منازعه اصلی بین نخبگان رقیب بوده است یعنی بین جناح طرفدار رفسنجانی و جناح طرفدار خامنه ای. در همین خیزش انقلابی، نزاع آشکار و پنهانی که بر سر رهبری جنبش وجود دارد، اگر اسمش منازعه بین نخبگان رقیب نیست، پس چیست؟ در جنبش انقلابی کنونی هم کشمکش بین نخبگان حاکم و نخبگان مخالف یا انقلابی را می بینیم و هم کشمکش زود رس درون نخبگان انقلابی را بر سر مساله رهبری جنبش می بینیم که متاسفانه برای جنبش، زیانبخش بوده است. اگر نخبگان رقیب درباره قواعد بازی دموکراتیک به توافق نرسند، کشمکش بر سر قدرت خشونت آمیز خواهد بود و یک بار دیگر شاهد بلعیدن فرزندان توسط انقلاب خواهیم بود.
جوادی
هیچ روشنفکری به اندازه من بر اهمیت استراتژی ائتلاف برای گذار از جمهوری اسلامی تاکید نکرد. هیچ حزب یا شخصیت سیاسی اون اندازه قابلیت ندارد که خودانگیختی عده زیادی از ناراضیان را به سمت کنش انقلابی هدایت کند. روشن است این قابلیت صفر هم نیست و برآیند یعنی مجموع این قابلیت ها که همان توان ائتلاف است از تک تک آنها قوی تر است. چرچیل محافظه کار ، روزولت لیبرال و استالین کمونیست دور یک میز می نشینند و برای نابودی دشمن مشترک که از تک تک ِآنها قوی تر است، ائتلاف تشکیل می دهند. چگونه می توان این ائتلاف را توجیه کرد؟ آیا ایدئولوژی قادر به توجیه این ائتلاف است یا دیدگاه استراتژیک؟ متاسفانه احزاب مخالف جمهوری اسلامی، چهل و سه سال است که شاهد ستم و بی عدالتی و نابودی تدریجی ایران هستند و هنوز به ضرورت استراترژیک ائتلاف پی نبرده اند، آیا این مساله دردناک و فاجعه بار نبوده است؟ تقریبا تمام روشنفکران ایرانی ایدئولوژی زده هستند و فاقد طرز فکر استراتژیک. منظور از ایدئولوژی زدگی این است که تمام مسایل و موضوعات را از دریچه تنگ ایدئولوژی و حزب می بینند و حتی از تنگ نظری تمام ایدئولوژی ها و احزاب آگاهی هم ندارند و چون از چنین آگاهی برخوردار نیستند،نمی توانند از تنگ نظری فراتر روند. التماس مادر یکی از معترضان در آستانه اعدام، جگر آدم را می سوزاند. روشنفکران ایرانی باید بی شرف باشند که اینها را بشنوند و اقدام موثری نکنند. جنتیله در انتقاد از روشنفکران می گوید: روشنفکران اوج خردمندی را در انتخاب گوشه گیری می بینند که در آن می توان ضرر و منفعت هر چیزی را وارسید، هر احساس درونی را خفه کرد و بهترین مکان را یافت که از آن در امن و امان به نظاره آن ها نشست که رنج می کشند و جان می سپارند. لیکن این یک ایده آل اپیکوریایی است. تمام تاریخ بشری در تضاد با این نوع اپیکوریانیسم است. در جای دیگر می گوید : همه روشنفکران ذاتا به سوی آن بیماری روحی که عقل گرایی نام دارد، متمایل هستند. عقل گرایی در برگیرنده یک ناخوشی است که در نتیجه آن آدمیان به تدریج به سوی غفلت از مشارکت در حیات به هر نحو و هر زمان،می غلتند، حیات با همه خوشی ها و رنج ها و مسولیت های آن. فرد( روشنفکر، تاکید از من است) به آنجا می رسد که خود را تنها یک تماشاگر ساده می پندارد،جایی فراسوی نیک و بد. اعتراف می کنم که با بخشی از اندیشه های جنتیله که در کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم آمده موافقم. او وقتی لیبرالیسم یا سوسیالیزم را مورد نقد قرار می دهد از این نظریه ها شناخت کافی دارد اما روشنفکران ایرانی وقتی از مکتبی مثلا فاشیسم انتقاد می کنند از آن شناخت کافی ندارند و حتی یک کتاب مهم درباره آن را نمی خوانند.
جوادی
من از تنگ نظری هر نظریه ای از جمله لیبرالیسم آگاهی دارم و همین آگاهی موجب می شود که از چارچوب لیبرالیسم فراتر روم. کدام لیبرال می تواند ، جان باختن رزا لوگزامبورگ در قیامی را که می دانست محکوم به شکست است، به عنوان شجاعت و شرافت ارزیابی کند؟ کدام لیبرال می تواند بدون نفرت، کتاب بزرگترین نظریه پرداز فاشیست یعنی جنتیله را بخواند و برخی از اندیشه های او را تایید کند؟ کدام لیبرال می تواند برای سوسیال دموکراسی ارزش و احترام قائل شود؟ همه این فراروی ها به خاطر عقیده من به تنگ نظری و ناکامل بودن نظریه هاست. به همین خاطر تعصبی نسبت به فرم حکومت ندارم و برایم جمهوری پارلمانی و پادشاهی مشروطه فرق چندانی ندارند. به عنوان مثالی دیگر ، برای هر سه مکتب عمده در فلسفه ریاضی یعنی منطق گرایی، صورت گرایی و شهود گرایی ارزش قائلم و امروزه روشن شده است که هیچ یک از این مکاتب نمی تواند به طور دقیق ماهیت ریاضی و اشیاء ریاضی را تبیین کند و هر کدام نقصهایی دارند.