گرایشها در میان دانشجویان در ایران، در دو دههی پس از انقلاب
جنبشهای اجتماعی و چرخش پسااسلامی - فصلی از کتاب "دموکراتیک کردن اسلام" اثر آصف بیات
جنبش دانشجویی
در هستهی جوانان پسااسلامگرا، جمعیت دانشجویی ایران، مشتمل بر یک میلیون دانشجو، قرار داشت. فعالیتهای دانشجویی اواخر دههی ۱۳۷۰، با هویت سهگانهی جوان، تحصیلکرده و به طور فزایندهای زنانه، راه درازی را پیموده بود تا به ستون فقرات جنبش اصلاحات پسااسلامگرا تبدیل شود. اوایل اوضاع تفاوت داشت.
در سالهای دانشگاهیام در اواخر دورهی ۱۳۵۰، سیاست دانشجویی تحت سیطرهی گفتمانِ انقلابی مارکسیست و اسلامگرا بود. ابراز نارضایتی از شرایط تدریس، شهریه، خوابگاه یا باشگاههای فرهنگی اغلب به بسیج سیاسی منجر میشد. بسیاری از کنشگران با سازمانهای زیرزمینی چپ، اسلامگرا و لیبرالِ جبهه ملی ارتباط داشتند. آن زمان، جنبش دانشجویی ایران از بسیاری جهات شبیه جنبشهای کشورهای پسااستعماری بهویژه آمریکای لاتین بود که با رادیکالیسم سیاسی، استراتژی انقلابی، ملیگرایی، جهان سومی و جهتگیری ضدامپریالیستی مشخص میشد. انقلاب اسلامی دانشجویان را حتی بیش از پیش سیاسی ساخت و آنان را به دستههایی همسو با دهها گروه سیاسی چپگرا و اسلامگرا تقسیم کرد که در هفتههای پایانی رژیم شاه تکثیر شده بودند.
در دورهی بلافصلِ پس از انقلاب، جنبش دانشجویی بسیاری از خصلتهای ایدئولوژیک خود را نگاه داشت، اما عمدتاً اسلامگرا و مردانه شد. پردیسهای دانشگاه عملاً به مقر گروههای افراطی اسلامگرا و چپ تبدیل شد که رادیکالیسمشان حیات آکادمیک را اغلب مختل میساخت. آن زمان بود که در نوامبر ۱۳۵۸ دانشجویان مسلمانِ پیرو خط امام به رهبری اسلامگرایانی چون عباس عبدی، محسن میردامادی، ابراهیم اصغرزاده و حبیبالله بیطرف سفارت آمریکا در تهران را تصرف کردند و دیپلماتهای آمریکایی را به مدت ۴۴۴ روز به گروگان گرفتند.
در سال ۱۳۵۹ در بحبوحهی این نظمِ آشفتهی جدید، مقامات اسلامی از ایجاد انجمنهای اسلامی دانشجویی حمایت کردند. این انجمنها با کمک گروههای حزباللهی خودسر، «پاکسازی» پردیسها از جناحهای سیاسی و اساتید و دانشجویانِ دگراندیش را کلید زدند. دانشجویان اسلامگرا چندین دانشگاه را اشغال و تعطیل کردند و سرانجام به دستور شورای انقلابْ کلیهی تحصیلات عالی به مدت سه سال تعلیق شد. این امر راه را برای آنچه به انقلاب فرهنگی ایران معروف شد هموار کرد، که هدفش پاکسازی و اسلامیسازی دانشگاهها بود.
جنبش دانشجویی به شدت و حدت تقسیم شده بود میان دانشجویان اسلامگرای حامی رژیم که حول دفتر تحکیم وحدت انجمنهای اسلامی گرد آمده بودند و سکولارها، ملیگراها، چپها و مخالفان رژیم - در یک کلام، دگراندیشان. زمانی که دانشگاهها در سال ۱۳۶۲ بازگشایی شدند، زیر سیطرهی دفتر تحکیم وحدت بودند، که همراه با اعضای پاسداران و بسیج در دانشگاهها به عنوان عوامل رژیم فعالیت میکردند و برای عملیات جنگی یا جهاد سازندگی بسیج میشدند، از اهرم نظارت برای کشاندن دگراندیشان به شکنجه یا زندان، یا به بیحسی و تضعیف روحیه استفاده میکردند.[1] تحکیم وحدت که تصویرِ در آینهی خودِ دولت بود، بر سر استراتژی اقتصادیای که باید به کار گرفته شود، انشعاب یافت؛ اکثریت، خط امام، در کنار روحانیون «چپ»، مانند کروبی و خاتمی، حامی مداخلهی دولت در اقتصاد بودند و در سال ۱۳۶۷ مجمع روحانیون مبارز تهران را تشکیل دادند، و اقلیت به رهبری حشمتالله طبرزدی با روحانیونِ طرفدار بازار و محافظهکار اجتماعی، بهویژه هاشمی رفسنجانی و علی خامنهای، همسو شدند و جامعهی روحانیت مبارز را سازمان دادند.
گروه طبرزدی با وجود اینکه بلافاصله از دفتر تحکیم وحدت جدا شد، عضوگیریاش را در میان فارغالتحصیلان، کارگران و کارمندان دولتی گسترش داد و روزنامهی خود را منتشر کرد، اما کماهمیت باقی ماند. هنگامی که رژیم در اواسط دههی ۱۳۶۰ قدرت خود را تثبیت کرد، نیازش به بسیج دانشجویی کاهش یافت و لذا به شدت از نفوذ پیشین گروههای دانشجوییِ اسلامگرا کاسته شد. پس از مرگ آیتالله خمینی، ریاستجمهوری عملگرایانهی هاشمی رفسنجانی (۱۳۶۸-۱۳۷۵)، به دانشجویان اسلامگرا جانِ دوباره برای مخالفتِ پوپولیستی با سیاستهای بازار آزادِ دولت داد.
با افزایش رقابت میان «چپ» و «راست»، روحانیت مبارزِ راستگرا و متحدانش به منظور تضعیف دفتر تحکیم چپگرا جامعهی اسلامی دانشجویان را تاسیس کردند، اما این ابتکار راه به جایی نبُرد. دفتر تحکیمِ چپِ اسلامگرا سیاست آزادسازی اقتصادی رفسنجانی را مورد انتقاد قرار میداد؛ به نظرشان میآمد این سیاست به مستضعفان آسیب رسانده، درهای کشور را به روی سرمایههای خارجی گشوده و رویههای غیراخلاقی را گسترش داده است. حتی گروه طبرزدی، که زمانی متحدشان بود، «مدارای فرهنگی» دولت را سخت مورد انتقاد قرار داد. تا سال ۱۳۷۵ طبرزدی از دایرهی مرحمت رئیسجمهور و رهبری خارج شده بود. برای نخستینبار رهبران دانشجویی سخن گفتن از دموکراسی را آغازیدند؛ اما به جای اینکه تغییر ایدئولوژیک حقیقیای باشد، چیزی بیش از صِرفِ موضعگیری به دلیل کاهش نفوذشان در دورهی رفسنجانی نبود.
چنان که انتظار میرفت، این دستاوردهای جدید توجه چندان تودهی دانشجویانی را که از چنین مشاجرات سیاسی دور مانده بودند، جلب نکرد. بین اوایل دههی ۱۳۶۰ و اواسط دههی ۱۳۷۰، سازمان رسمی دانشجویی، دفتر تحکیم وحدت، هنوز هم امتدادی از دولت و متحدِ جناحهای چپ اسلامی بود، با رهبران دانشجویی که همچو مقامات دولتی عمل میکردند.[2] تعداد انگشتشماری از گروههای مستقل دانشجویی (مانند دفتر مطالعات فرهنگی دانشگاه شریف و جامعهی مستقل دانشجویی) کارهای فرهنگی از جمله گروههای کتابخوانی و سخنرانیهای آزاد را آغاز کردند، لیکن دامنهی عملشان محدود باقی ماند. انقلاب فرهنگی ملزم میساخت که تنها دانشجویانی که وابستگی ایدئولوژیک به ولایت فقیه دارند، میتوانند انجمنهای دانشجویی را شکل دهند یا در آنها عضویت پیدا کنند. جایگیری نمایندگان ولی فقیه و بسیجیان در این انجمنها یکدستی ایدئولوژیک را تقویت کرد.[3]
برای اسلامگرایان، فعالیت دانشجویی تکلیف بود نه حق، با هدفِ تحکیم مشروعیت دولت اسلامی.[4] بنابراین، رویکرد ایدئولوژیک انحصاریگرایانهی دفتر تحکیم وحدت، لفاظیهای اسلامگرایانه، سرشت پوپولیستی و گرایشات مردسالارانهاش اکثریت قریب به اتفاقِ دانشجویانی را عمیقاً از خود بیگانه ساخت که نه تنها بر شمارشان افزوده میشد (با نرخ سالانهی ۱۳ درصد در طول دههی ۱۳۶۰)، بلکه دگرگونی ژرفی را نیز پشت سر میگذاشتند. برای نمونه، اکثر دانشجویان زنان بودند و پیشینهی روستایی و شهرستانی داشتند.[5] برخلاف دانشجویان دههی ۱۳۵۰ که دورهی تحصیلی خود را به درازا کشانده بودند، چرا که زندگی بیدغدغه و لذتبخش زندگی دانشجویی را گرامی میداشتند، نسل دههی ۱۳۷۰ عمدتاً برای مدرک تحصیلی به دانشگاه علاقهمند بودند. در مقایسه با تجربهی دانشجویی من در اواخر دههی ۵۰ یا محیط کالج در قاهره، فضای بسیار سرکوبگرانه در دانشگاههای ایران در اواسط دههی ۱۳۷۰ تکاندهنده بود.
دانشگاه آزاد با شعبات سراسر کشور، به طور خاص و به عنوان نهاد دانشجوییِ برخوردار و غیرسیاسی، تحت مدیریت اسلامگرایی حامی بازار آزادِ جامعهی موتلفه اسلامی بیش از حد آسیب دید.[6] مهمتر از همه، به دلیل گسترش انبوه آن و ورود غیررقابتی یا سهمیهایِ هزاران رزمنده، بسیجی و پاسدار، تحصیلات دانشگاهی انحصار و اعتبار خود را از دست داده بود. محوریت پیشین فضای دانشگاه در زندگی دانشجویی، سرزندگی و نشاطش از میان رفته بود - دیگر جایی برای معاشرت، تفریح، آزادی یا زندگی فرهنگی، ورزشی و سیاسی نبود. در عوض، کنترل اجتماعی بسیار سختگیرانه دانشجویان را واداشت تا بخش بیشتر اوقاتِ خود را بیرون از محیط دانشگاه بگذرانند. وانگهی، باید کار هم میکردند. رکود اقتصادی و هزینهی سنگین تحصیل بدین معنا بود که باید برای تحصیل پول دربیاورند، به ویژه برای نیمی از جمعیت دانشجویی که در دانشگاه آزاد خصوصی تحصیل میکردند. این دانشجویان از روحیهی بیدغدغهی نسل من محروم بودند و آرزوی فارغالتحصیلی هر چه سریعتر و ترک آنجا را داشتند.[7]
بنابراین، فعالیتهای دانشجویی دههی ۷۰ نه با سیاستهای متعارف و نزاعهای ایدئولوژیک مانند دههی ۵۰ یا ایام پس از انقلاب، بلکه به مسائل اقتصادی و اجتماعی مربوط میشد که مستقیماً بر خود دانشجویان تأثیر میگذاشت. نارضایتیهای مربوط به کیفیت غذا یا کمبود مدرس، آزمایشگاه و کلاسهای درس میتوانست باعث اعتراضات پراکندهای با حضور ۵۰ یا ۵۰۰ دانشجو شود. [8]
بدنهی دانشجوییْ نیروی اجتماعی بالقوهای بود، اما نیرویی که میلش برای زندگیِ مادی بهتر و مشارکت سیاسی به دلیل اقتصاد کُند و کنترل شدید روحانیون بر نهادهای سیاسی و زندگی روزمره از میان رفته بود. اقتصاد ضعیف انتظاراتشان را به خشم تبدیل ساخت، حال آنکه نظارت اخلاقی و سرکوب سیاسی بیان گرایشات جوانیشان را خفه کرد و بیش از پیش نومیدشان ساخت. در حقیقت، این سناریوی آشنایی در برخی از کشورهای مسلمان بوده است که در غیاب آلترناتیوهای معتبر دیگر، جوانانِ اخلاقاً خشمگین به سیاست اسلامی روی میآورند. این جوانان ایرانی چه تمایلات ایدئولوژیکی را میخواستند دنبال کنند در حالی که همان زمان اسلامگرایی را هم تجربه میکردند؟
این نسل جدید دانشجویان نه تنها رادیکال، جهان سومی، ضد غرب، اتوپیایی، ایدئولوژیک یا حتی اسلامگرا نبودند، بلکه عملگرا و غیرایدئولوژیک شدند، با بیزاری آشکار از خشونت، بیاعتمادی به مقامات و رویای زندگی در غرب. آنها غرب را به خاطر گشودگی، پیشرفتها و آسایشش میستودند، واردات فرهنگی مقرونبهصرفهی آن (مد، موسیقی، سینما، بازیهای دوستیابی) را نهادینه میکردند، و آرزو داشتند که بخشی از آن شوند، همچو میلیونها نفر از هممیهنانشان که چنین شده بودند. به اختصار، دانشجویان دههی ۷۰ از رادیکالیسم و جهتگیریهای ایدئولوژیک، مارکسیست و اسلامگرا به یک اندازه دور شده بودند. آنها معمولی شده بودند - زندگیشان را میکردند، درس میخواندند، کار میکردند و نگران آیندهی خویش بودند. نسل قدیم خواستار عدالت اجتماعی بود و نسل جوان مشتاق آزادی فردی. [9]
همین مردم عادی جدیدتر، بیتفاوتی سیاسی و عدم انطباقشان بود که دفتر تحکیم وحدت، رهبری رسمی دانشجویی، را واداشت تا سراغ تجدیدنظر تدریجی در جهانبینی خود رود. دانشجویان اسلامگرا که خمینیِ کاریزماتیک را بهعنوان فقیه معظم (ایستاده ورای قانون) پذیرفته بودند، اکنون در این دوران پساخمینی قانون را بالاتر از فقیه مینگرند و حامی سیاست بازتر و دموکراتیکترند.[10] برخی خواستار محدودیت قدرت، پاسخگویی بیشتر و انتخاب مستقیم ولی فقیه شدند. آنچه به گسست ایدئولوژیک دفترتحکیم وحدت مدد رساند، انتقادات فکری فزاینده در رسانهها – برای نمونه، در ماهنامهی پسااسلامگرای کیان - از سیاستهای انقلابی و اسلامگرایی بود (در سال ۱۳۷۴ از هر سه خوانندهی ثابت کیان یک نفر دانشجو بود).[11] وانگهی، «شکستِ» جنگ و هدف آرمانگرایانهاش («تشکیل حکومت جهانی اسلامی»)[12] بسیاری از اسلامگرایان متعهد را به سمت عملگرایی و عقلانیت سیاسی سوق داده بود.
برخی به طور کلی سیاست را کنار نهادند و تنها کوشیدند زندگی خود را بگذرانند، اما بسیاری به چپ اسلامی، به ویژه سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، پیوستند. آنها با هم در یک راستا با هفتهنامهی چپ اسلامی «عصر ما» و روزنامهی «سلام» همکاری میکردند و از جمله کسانی بودند که به عنوان «روشنفکران دینی» شناخته شدند. ابراهیم اصغرزاده، رهبر دانشجویی سابق، که با روزنامهی راستگرای کیهان کار کرده بود، معاون پارلمانی چپ اسلامی شد (۷۱-۱۳۶۷). او در سال ۱۳۷۱ مهندسی را رها کرد تا در رشتهی علوم سیاسیِ دانشگاه تهران تحصیل کند و گشایش بیشتر سیاسی و اقتصادی را مطالبه کند.[13] هاشم آغاجاری پس از اعتراف به آسیبهایی که فعالیتهای پیشینش به سیاست کشور زده بود، فعالیت دانشگاهی مشابهی را پی گرفت.
عباس عبدی سردبیر روزنامهی سلام بود و بعدتر در سال ۱۳۷۴ مجلهی پسااسلامی بهار را منتشر کرد. حشمتالله طبرزدی دگرگونی ایدئولوژیک شگرفی را از سر گذراند؛ او در هفتهنامهی جدید خود، هویت خویش، به «استبداد سیاسی» روحانیون محافظهکاری تاخت که از دین برای کسب قدرت استفاده میکردند. طبرزدی خواستار انتخاب مستقیم ولی فقیه با رای مردم برای مدت محدود شد. در خرداد ۱۳۷۸، هفتهنامهی او پس از انتشار تنها سه شماره توقیف شد و خود به زندان افتاد.
تا سال ۱۳۷۶، دفتر تحکیم وحدت اعضای خود را نه با عنوان اسلامیسازی، ضدامپریالیسم یا اختلاف طبقاتی، بلکه با محوریت آزادی، مشارکت دموکراتیک و کرامت حقیقی دانشجو و استاد بسیج کرده بود.[14] در حالی که سوژگی نویی در میان دانشجویان و رهبران دفتر تحکیم پدیدار شده بود، بسیج دانشجویی به صورت پراکنده، محلی و در مقیاس کوچک باقی ماند تا اینکه انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۷۶ جمعیت دانشجویی را به بازگشت چشمگیر به سیاست ملی سوق داد. مشارکت دوبارهی آنها بیشتر به رهایی ناگهانی از سرکوب درازمدت ارتباط داشت تا به تعقیب سازمانیافتهی یک هدف سیاسی. با این حال، پیروزی خاتمی و دولت اصلاحاتْ ساختار جدیدی را پدید آورد که در آن جنبش دانشجویی نویی با هویت پسااسلامی، نظرگاه اصلاحطلبانه و جهتگیری کثرتگرایانه تقریباً یکشبه متولد شد. این جنبش با تمرکز بر «دموکراسی» ساختار شبکهای پیچیدهای خلق کرد. در اردیبهشت ماه ۷۹ نخستین نشریهی ملیِ دانشجویی به نام آذر منتشر شد و تا تابستان ۸۰ شمار روزنامههای دانشجویی به ۷۰۰ رسید. در همان سال، ۱۴۳۷ نهاد علمی، فرهنگی، هنری و حرفهای در دانشگاهها تأسیس شد. آنها پایههای جنبش بودند. [15]
حضور دانشجویان زن در جنبش به این جهتگیری «دموکراتیکِ» نوپا کمک رساند. زنان که نیمی از کل جمعیت دانشجویی را دربرمیگرفتند، دغدغههای دانشجویی را به مسائل زنان جوانی پیوند زدند که بیش از همتایان مرد خود رنج میبردند، به خاطر نابرابری جنسیتیای که کنترلهای اجتماعی سفتوسختتر و تحقیر اخلاقی شدیدتری را بر آنها تحمیل میکرد. اما کماکان جنبش دانشجویی ضمن تأیید موقعیت اجتماعی زنان، در منش و سیاست عمدتاً مردانه باقی ماند. شمار اندکی از زنان به مرتبهی رهبری دست یافتند و آنهایی که به چنین جایگاهی رسیدند از ترس ایجاد «تفرقه» یا «اغتشاش مهمل»[16] از طرح «مسائل زنان» پرهیز کردند. حتی جنبش دانشجویی در دورهی خاتمی در حالی که دلمشغول مفاهیم «جامعهی مدنی» و دموکراسی بود، تنها در باب مسائل جنسیتی سخن راند. زنان باید مطالبات و نگرانیهایشان را در محافل فمینیستی خود بیان میکردند. «فمینیسم پسااسلامگرا» توسط جنبش زنان ایران در دههی ۱۳۷۰ سازماندهی شد.
–––––––––––––––
پانویسها
[1] مهدی، جنبش دانشجویی، ص . ۱۰.
[2] بنگرید به: مصاحبه با رهبر دانشجویی حشمت الله طبرزدی، ایران فردا، شماره. ۳۸، ص. ۱۷. همچنین مصاحبه با مجید تولایی و مراد ثقفی را در همین شماره ببینید.
[3] محمدی، درآمدی بر رفتارشناسی، صص. ۹۳-۹۵.
[4] گفتهی محمد جواد لاریجانی، رسالت، ۹/۱۰/۱۳۷۳ (۱۹۹۴).
[5] طاهری پور و انجمن شعاع، «گسترش آموزش عالی و توسعهی جمعیت دانشجویی».
[6] محمدی، درآمدی بر رفتارشناسی، ص. ۸۶.
[7] بیشتر اطلاعات مربوط به زندگی دانشگاهی بر اساس مشاهدات و مصاحبههای خودم با دانشجویان ناشناس دانشگاه تهران و واحدهای دانشگاه آزاد در تهران، قزوین و گرمسار، تابستان ۱۳۸۱ گرد آمده است.
[8] بنگرید به: مهدی، جنبش دانشجویی، ص. ۱۶.
[9] برای تحلیل نکتهسنجانه رجوع کنید به: محمدی، درآمدی بر رفتارشناسی.
[10] این رقم بر اساس نظرسنجی خود کیان از خوانندگانش است. بنگرید به: کیان، ج. ۵، شماره ۲۶، مرداد-شهریور ۱۳۷۴.
[11] رهبر دانشجویی حشمتالله طبرزدی، مصاحبه در هویت خویش، ۱۱ اردیبهشت ۱۳۷۸، ص ۸.
[12] مصاحبهی اصغرزاده با نیویورک تایمز، ۱۴ آبان ۱۳۸۱.
[13] بیانیهی دفتر تحکیم وحدت در ۱۶ آذر ۱۳۷۶ (۱۹۹۷) را ببینید.
[14] گزارششده در مصاحبه با مصطفی معین، وزیر علوم، تحقیقات و فناوری، در نوروز، ۱۱ تیر ۱۳۸۰ (۲۰۰۱)، ص. ۱۰.
[15] بنگرید به: اردلان، «زنان از سازمانهای سیاسی دانشجویی گریزانند، چرا؟»
[16] بنگرید به: پایدار، زنان و روند سیاسی.
نظرها
فرهاد - فرهادیان
ما اگر به پروسه ی رشد و تکامل و ادامه کاری و کار مداوم کانون نویسندگان نگاه کنیم در می یابیم که این موضوع اختلاف طبقاتی و امثالهم عامل تفرقه ی در بین دانش آموزان کارگران و سایر صنوف و حرفه ها نبود چون هر صنف اگر توجه به منافع طبقاتی داشته باشد باید از منافع صنف خودش دفاع و توسعه و حتی سیاستگذاری نماید لذا این موضوع نشان می دهد که دیکتاتوری مانع رشد طبیعی این صنوف و طبقات شده اند و تنها حاکمان از بالا تعیین تکلیف می کردند این ساختار سبب شد تا احزاب هم به فکر سیاستهای انحصارطلبانه روی بیاورند و با این انحصار دیگری را حذف کنند و متوجه نشوند که تقسیم کار اجتماعی بر اساس ملزومات جامعه شکل گرفته و همانطور که اگر جامعه به کارگر احتیاج دارد به خیاط و رفتگر هم احتیاج دارد و همانگونه هم به استاد معلم دانشجو پزشک پرستار و ... لذا دموکراسی ضرورت دارد تا اول صنوف و طبقات ضرورت وجودی و هویت همدیگر را برای کار مشترک به رسمیت بشناسند یعنی هیچ نویسنده ای در کانون نویسندگان از نویسنده ی دیگر نمی خواهد که بگوید مثل من بنویس زیرا هیچ کارگری هم به خیاط نمی گوید مثل من دستگاهت را روشن کن زیرا هر کدام نه تنها کار مختلف و خدمات مختلفی به جامعه ارائه می دهند بلکه این افراد دارای ویژه گی های کاری شخصی و فرهنگی مخصوص به خود هستند پس الزام به دموکراسی در حرف باعث اعمال دموکراسی نیست بلکه باید هویت هم را آزادانه به رسمیت شناخت و شخص باید دارای آزادی بیان برای دفاع از هویت خودش داشته باشد نه اینکه به دانشجو و استاد دانشگاه بگوید تو باید آخوند باشی و دائم ور بزنی . همسان سازی در ذات دیکتاتورهاست تا با این همانی هویت جامعه را تهی کنند از اینرو آزادی احزاب نه برای انحصار قدرت همانگونه که حزب توده سعی داشت در کانون نویسندگان تحمیل کند و امروز می بینیم کانون نویسندگان بعنوان یک صنف فرهمند وجود دارد و حزب توده ای نیست زیرا جامعه بدون حزب توده می تواند به روابط و زندگی اش ادامه دهد اما بدون نویسنده بدون کارگر و ..... نمی تواند از اینرو جامعه به ساختار و نهادهایش حق تقدم می دهد و برای انتخاب این اعضا در هر صنف حرفه و طبقه همه ی احزاب آزادند و البته بدون و قید و شرط چون مردم صغیر نیستند و قادر به درک منافع خود و اگاهی نسبت به اوضاع جامعه بوده و انتخاب می کنند انحصار طلبی وجود ندارد و فقط با عدم انتخاب یا استیضاح اعضا توسط مجمع عمومی هر گروه اجتماعی با فرد دیگری که ممکن است از حزب دیگر باشد باید بدون درگیری و انقلاب انتقال قدرت از پائین یعنی شوراهای افقی تا شورای رهبری شوراهای سراسری همگی توسط اصناف و طبقات و گروه های اجتماعی انتخابی و مستقیم است که وزن اجتماعی آنها تعدادی نماینده ای انتخاب می کنند که اقلیت و اکثریت وجود دارند از اینرو این احزاب جمعیتها و ساختار دیکتاتوریست که جامعه را نه یک جامعه ی به هم پیوسته که یک جامعه متفرق می سازد که دیکتاتورها همگی متکی به ساختار دیکتاتوری هستند
جوادی
یادداشت های زیادی درباره جنبش زن، زندگی،آزادی نوشتم و نسبت به فقدان یک مرکز رهبری یا ستاد هماهنگی بارها هشدار دادم. متاسفانه تا به امروز این هشدار تو مغز اپوزیسیون متوهم و متعصب فرو نرفته است و امروز شاهد اولین اعدام معترضان بودیم. آیا اپوزیسیون با انسجام خود نمی توانست جلوی اینکار را بگیرد؟ جواب را با رجوع به وجدان خود پیدا کنید.