میراث آزادیخواهی در «قطار چهارشنبهها»
نادر عالمشاهی- قطار چهارشنبهها» نوشته انیسا دهقانی شرح سفر اودیسهوار رها، دختر یک خانواده تحت تعقیب بهایی است که تاب آوردن بر دو عشق را به جان میخرد: عشق و وفاداری به معشوق و عشق به وطن.
اهمیت رمان «قطار چهارشنبهها» نوشته انیسا دهقانی (نشر ناکجا) در بازگویی تاریخی است که مکتوم مانده است. کمتر دیده شده است که نویسندهای با این موضوع سراغ داستان برود؛ بخشی مغفول مانده از تاریخ معاصر ما که در سرکوب و سانسور پنهان مانده است. سراسر رمان و داستان فارسی را که بگردیم، به کمتر کتابی برمیخوریم که موضوع محوری آن دگراندیشان دینی، بهاییها یا از دیگر اقلیتهای مذهبی باشد. شاید در اول به نظر برسد که رمان و داستان جای بیان عقاید دینی نیست و شخصیتها در رمان بر اساس کنششان که بر دوش حوادث استوار است پیش میروند و بنابراین عقیده آنان چندان مطرح نیست اما نمیتوان از این نکته گذشت که نه صرف وجود عقاید، بلکه شخصیتی با این عقاید بهکل از داستان فارسی غایب است؛ حتی از داستانهایی با روایت تاریخی. با توجه به ظلمهایی که بهائیان در این سالها تحمل کردهاند، رمان فارسی حتی نیمنگاهی به این موضوع نداشته است چه از سوی خود بهاییان و چه از سوی نویسندگان غیربهایی.
علت این غیاب بزرگ معنایی روشن در خود دارد و چیزی نیست جز سانسور و حذف که برای داستانهایی با شخصیتهای بهایی یا موضوعات پیرامون آن مجوز نمیدهد. اما در خارج از کشور هم که کتابها بدون سانسور امکان چاپ و نشر دارند نیز جای این موضوع خالی است. دلیل آن شاید به تعداد کمشمار کسانی برگردد که هم اهل نوشتن رمان و داستان باشند و هم توانسته باشند مسائل زندگی بهاییها را در ایران از نزدیک درک کرده باشند. زندگی در خانوادههایی که مدام در ترس و تهدید از دست دادن کار، زندانی شدن و محرومیت از تحصیل مواجهاند و در سالهای پیشتر برخورد دینداران آن جامعه نیز با آنان چندان شایسته نبوده است. از این روست که نوشتن رمانی در این زمینه دارای اهمیت میشود بهخصوص وقتی خواننده درمییابد که نویسنده در نوشتن این رمان نیمنگاهی به زندگی خود داشته است و آنچه را که بر سر اطرافیان و دوستان و آشنایانش آمده است روایت کرده است و همین موضوع وجهی تاریخنگر نیز به داستان میبخشد.
قطار چهارشنبهها از این نظر رمان خوبی است که نویسنده همچنان که از درون حوادث داستان به کنه شخصیتهای داستان نقب میزند، بیطرفی خود را حفظ کرده است و همچنان که وظیفهی ادبیات است درصدد تبلیغ یا پاسداشت آئینی نیست. از اعتقادات و اصطلاحات این دین اگر حرف به میان میآورد، فقط در جهت شناخت شخصیتهاست و حوادثی که بر آنها تحمیل شده است تا خواننده بهتر بتواند آن شخصیت را بشناسد. او حتی سعی کرده است به اعتقادات انجمن حجتیه که بازجوی چشمسبز به آن معتقد بوده است نقبی بزند و تا آنجا که اطلاع داشته است و فضای رمان ایجاب کرده، به تشریح عقاید بازجو که او را مخالف سرسخت بهاییت کرده نیز بپردازد.
آدمها و بیمها در قطار چهارشنبهها
«قطار چهارشنبهها» نوشته انیسا دهقانی رمانی است شخصیتمحور و هر فصل آن از دریچه چشم یکی از پنج شخصیت اصلی رمان روایت میشود. رمان شرح سرگذشت خانوادهای چهارنفره است که هر کدام با شخصیتهای فرعی دیگری گره خوردهاند. پدر با بازجو (که همچون چهار عضو خانواده فصلهایی به تکگویی او اختصاص دارد)، مادر (پروانه) با خاله مهری، رها با ساسان و سینا با سهند و مونا و ساسان و چند تن دیگر. متین فردوسیان- پدر خانواده- در نقش فردی معتقد و مبارز در کشمکش با همسرش است که دیگر اعتقاد و مبارزه برایش رنگ باخته است و در تلاش است تا جایی که میتواند فقط خود را سرپا نگه دارد. او که آرزوهایش را از دست رفته میبیند همه را، از جمله همسرش متین فردوسیان را مقصر میداند و در هوای اندک آزادی است تا حداقل مطبش باز باشد و بیمارانش را ببیند و همین هم از او دریغ شده است.
متین فردوسیان سالها زندان و شکنجه را در ایستادگی بر عقایدش تاب آورده است و پس از آزادی در بین جمعیت بهاییها قهرمان مبارزه شناخته میشود. رها، دختری که جا پای پدر گذاشته است، گرچه همچون پدر معتقدی مومن به مذهب نیست ولی ایستادگی در برابر ستم را پاس میدارد و معتقد است مانند پدر برای آزادی باید جنگید و بر این حق پای فشرد و سهند، برادر خانواده، خود را از معرکه به در برده است تا در دنیایی راحت و آرام زندگی معمول خود را پی بگیرد. حتی او هم علیرغم کنارهگیری، با مسائل خانواده دست به گریبان است و با دیدن بازجوی ناشناس، خیزشِ آشنای بیم و ناامنی را حس میکند. پسر حامی خانواده است بدون اینکه به اعتقادات یا مبارزات آنها پایبند باشد و حتی در این باره سخن بگوید با این همه شامه خوبی دارد و از همان اول حس خوبی نسبت به بازجو ندارد که حالا فرسنگها دورتر از سرزمین آبا و اجدادی پدرش را که زمانی زیردست او شکنجه میشده یافته و با او طرح دوستی غریبی ریخته است.
آقای فردوسیان خندید چون از شنیدن چند کلمه به زبان مادری ذوقزده شده و خارش و درد یادش رفته بود. پیرمرد دوباره تسبیح را از جیبش درآورد و مهرههای سبزی که همرنگ چشمهایش بود لابهلای انگشتهایش دویدند. چند دور تسبیح را تاب داد، یک مهره یک مهره جلو رفت و رسید به ستاریت نام خداوند. مکث کرد، دزدکی سرتاپای تازهوارد بغل دستش را نگاه کرد. مهرهها را جلو رفت. پشت سر هم پلک میزد؛ انگار کنترلی نه روی پلکها و نه مهرهها نداشت. بخشی از مغرش خودبه خود میشمرد[...] پلک میزد [...] نامهای خداوند را تکرار میکرد [...] مهرهی بعدی را زیر شست و انگشت سبابه فشار میداد و پلک میزد. با هر پلکزدن لحظهای نگاهش میرفت و دری بر ترسهایش که مثل همان تسبیح همیشه با او بودند بسته میشد.
این صحنه مواجههی بازجو با پیرمرد- متین فردوسیان- است که حالا از دوچشم نابینا شده و برای عمل پیوند کلیه به خارج از کشور و نزد پسرش آمده است. بازجو او را میشناسد اما متین، نه و تا آخر هم بازجو نمیداند متین او را شناخته و به روی خودش نیاورده است یا ابدا او را در ذهن ندارد و همین کشمکشی درونی را برای بازجو رقم زده است. شاید از این رو که نگران است حتی در یاد زندانیاش نیست و بهکل از یادها رفته است و دیگر اثری بر زمین ندارد.
سفر اودیسهوارِ برای رسیدن به پدر
«قطار چهارشنبهها» شرح سفر اودیسهوار رها، دختر خانواده، است که تاب آوردن بر دو عشق را به جان میخرد: عشق و وفاداری به معشوق و عشق به وطن. نویسنده اجزای این سفر را جزءبه جزء آماده کرده است؛ او عاشق ساسان است. پسری که پدر او را چندان مناسب دخترش نمیداند از این روی که اعتقاداتش را ضعیف میانگارد؛ راهنمایی بر کشف شخصیت پدر که ایمان مذهبی بیش از هر چیز برای او ارجحیت دارد. عشق رها و ساسان، مثل اغلب عشقهای افسانهای بیسرانجام است و هم از این روست که معشوق را همیشه در ذهن دلداده ابدی میکند. تفاوت این عشق اما با دیگر عشقهای افسانهای در آنجاست که دختر فقط به معشوق نمیاندیشد و دل در گروی حب وطن با او مهاجرت نمیکند. بیسرانجام ماندن این عشق ارتباطی به رفتن و نرفتن رها با او ندارد و ماندگاری این عشق هم در گروی همین تمهیدی است که نویسنده برای پایان این رابطه اندیشیده است. از دیگر سو، ماندن در وطن به معنای ایستادگی بر حقی است که میراث پدر است؛ میراثی که چیزی نیست جز اعتقاد مذهبی، ایمان به آزادی به عنوان یک حق، جا نزدن و افسرده نشدن -آنطور که مادر به آن دچار شده است- و بالاخره ماندن به جای رفتن و مهاجرت. از همین روست که رها برای پدر عزیز است. پدر که دارد روزهای آخر عمرش را در کنار پسرش در جایی بسیار دور از وطنش ولی به آزادی میگذراند و در اندیشه تمام شدن دوره درمان و بازگشت به وطن است با خیال خوش دختر دلبندش روزها را میگذراند. پدر شادمان است که رها در کشور مانده است در حالی که تمام خانواده و دوستان و حتی وکلا او را تشویق به رفتن و درخواست پناهندگی میکنند. میداند که دخترش بعد از آزادیاش هم تن به مهاجرت نمیدهد. زیرا دخترش همچون او ایمانش را پاس میدارد و سر خم نمیکند. شادمان است که میراث او- اگر هم سر بر زمین بگذارد- بیراه و چاره و معطل نمیماند. پدر کارش را به پایان رسانده و وظیفهاش را به انجام رسانده است و حالا گوی را به دیگری سپرده است که راه را بپیماید.
رها بهدرستی میراثدار پدر است که رنج زندان و شکنجه را سالهای سال تحمل کرده است و حالا با نارسایی کلیوی که یادگار دوران شکنجههای اوست دارد دست و پنجه نرم میکند اما به اندازهی او به ایمان مذهبی نمیاندیشد؛ آن چیز که رها را نگاه داشته است بخش دیگری از خصلت وجودی پدرش است، بخشی که میل به آزادی و جنگیدن برای به دست آوردن حق خود را یادآور میشود. گذشته از این رها نمیتواند بهراحتی وطن را ترک کند زیرا او در جای جای اصفهان ردپای معشوقی را میبیند که حالا نیست و هرگز هم دستش به او نخواهد رسید. تمثیلی جاندار از برابری عشق و وطن. معشوقی که تمثیل وطن شده و نمیتوان خاطرهاش را واگذاشت و رفت.
به رودخانه که رسیدم، بیوهای هزار ساله را دیدم که از روبهرویم میگذشت و لام تا کام حرف نمیزد. خوبی طبیعت همین است. سکوت میکند. سکوت میکند. وقتی هم که حرفی باید بزند یکبار است و بس. تو میتوانی سکوتش را به هرچه دلت خواست تعبیر کنی. به همدردی. سوگواری. عشق. مرگ. ساسان دستم را گرفته بود. مرا میکشاند دنبال خودش. مرا میکشاند به پل مارنان و نیزارهای آن طرف. میخواست به خانهشان در باغ-دریاچه سر بزنم. مرا میکشاند تا عمق علفزار. تا ساقههای لرزان علفها شاهد عشقبازی جنونآمیزمان باشند. گفتم «میتوانم ساعتها در این خلسهی بیزمانی شناور باشم. میتوانم تنها با یک خاطره از تو تا پایان دنیا تنها بمانم. زیر لمس انگشتانت زیباترین شوم.» گفت «آنقدر زیبا بودی که چارهای جز دیدن تو برای چشمانم نماند.» گفتم «وقتی رفتی، تمام یادگاریها را با خودت بردی. انگار نه انگار که آنها اشیایی بودند که قرار بود در نبودنت تو را به یادم بیاورند. با رفتنت همه از معنا تهی شدند...
تنها تجربه عشق است که رها را به پدر میرساند و میراثدار بزرگ او میشود تا راه و هدف و ایستادگیاش را ادامه دهد. مادر که سالهاست خود را پاک باخته در کنج خانهای سر میکند بیامیدی که دیگر امکان بازگشتش باشد و پدر را –منصفانه یا بیانصافانه- به باد انتقاد میگیرد که خانوادهاش را فدای آرمانش کرده است. در رها، عشق و آرمان هر دو یکی است. و از این روی است که نقطه تلاقی تمام اجزای خانواده میشود، همچنانکه نقطه جدایی آنها را نیز به یادشان میآورد.
زبان و لحن شخصیتها در رمان قطار چهارشنبهها
قطار چهارشنبهها، رمانی است اتوبیوگرافیک که به نظر میرسد نویسنده زندگی خود را در قالب حوادث رمان به بازخوانی و مرور نشسته است. رمان از قول چهار تن از اعضای یک خانواده به علاوهی یک بازجوی قدیمی روایت میشود. نویسنده با به زبان درآوردن تکتک شخصیتهای داستان سعی داشته است که از تکگویی و انحصار عقاید دوری کند و زاویهای بیطرف در روایت به دست بدهد؛ کاری که تا حدود زیادی در آن موفق بوده است و همین انتخاب زاویه دید به نقطه قوت رمان تبدیل شده است. با این همه رمان از پس لحن و زبان شخصیتها کاملاً برنیامده است و با اینکه هر شخصیت، وقایع را از زاویهی دید خود روایت میکند، خواننده ردپای لحن و اندیشهی رها- شخصیت اصلی داستان را- در تمام شخصیتها (به جز بازجوی قدیمی) مییابد و انگار رهاست که دارد از قول آنها حرف میزند و گاه به جای آنها میاندیشد حتی اگر زاویهی اول شخص برای روایت هر شخصیت در نظر گرفته شده باشد.
با این همه شخصیت متین فردوسیان-پدر خانواده- کمتر از دیگر شخصیتها متأثر از رهاست؛ گرچه در تکگوییهای او هم گاه سر و کله زبان رها پیدا میشود ولی شدت حوادثی که این شخصیت از سر گذرانده است، همچنان که بار داستانی بیشتری را بر او محول کرده است، شخصیتی پویا و واقعیتر هم از او به دست داده است. توصیفهای نویسنده (راوی/ رها) از دوران انفرادی رها چنان جزئی است که خواننده بهراحتی میتواند کشدار بودن زمان و سکوت مطلق تنهایی را همراه با راوی حس کند. بازجو زبان و لحنی خاص خود دارد اما نویسنده سرنخی از پشیمانیاش به دست نمیدهد؛ گو اینکه به نظر میرسد او از شکنجه خود پشیمان نشده است بلکه انگار سرنوشت زندانی و زندانبان به هم زنجیر شده است و او محکوم است که تا آخر اثر انگشت شکنجهگرش را بر تن نحیف زندانیاش نگاه کند و نتواند از آن چشم برگیرد. او به نفرینی دچار شده است که هچکس او را دوست نداشته باشد و از این روی به زندانی سابق خود برمیگردد.
رویارویی شکنجهگر و شکنجه شده در داستان و سینما موضوع تازهای نیست اما به نسبت فراوانی این وضعیت هم موقعیتهای تازهتری خلق شده است. در قطار چهارشنبهها، نگاه راوی از روی زندانی به روی زندانبان میچرخد تا عذاب و لذت همزمان او را از دیدن زندانیاش نشان دهد. زندانبانی که زندگی را پاک باخته است و در تردید از اینکه زندانی سابقش او را به جا بیاورد، عرق میریزد ولی نمیتواند از آن زنجیر جدا شود.
داستان قطار چهارشنبهها اثری است خواندنی نه فقط از این روی که شرح گوشهای تاریخ معاصر ماست درباره زندگی بهاییان در دورهای چهل و چند ساله در ایران- که این هم هست- بلکه از این روی که نویسنده توانسته است به راحتی از پس خلق زبان و موقعیت برآید و شخصیتهایی ماندگار بیافریند. حیف که نویسنده یا ناشر در ویرایش اثر چندان همت نکرده است و رمان از نبودِ ویرایش فنی لطمه دیده است. اشکالات نگارشی واضحی مثل «درد و دل» به جای «درد دل» (که زیاد هم به کار رفته است) یا تکرار بیجای حروف یک کلمه برای تأکید در یک جمله نثر را از رمق انداخته و یا برخی غلطهای املایی و سجاوندی که قدرت و اثرگذاری متن را در چنین جاهایی کم میکند. با این همه اینها اشکالاتی است ساده که بهراحتی در چاپهای بعد قابل اصلاح و ادیت است.
نظرها
نظری وجود ندارد.