«گلوله بهجای شناسنامه» − قتل حکومتی محمداقبال شهنوازی نائبزهی به روایت روژان کلهر
این روایت براساس اظهارات احسان شهنوازی نائبزهی برادر محمداقبال شهنوازی نائبزهی و مادرش، و بخشهایی از آن با استناد به فیلمها و عکسهای منتشرشده از او نوشته شده است.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی محمد اقبال شهنوازی نائب زهی را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید.
با انگشتان کودکانهاش از بس آجر جابهجا کرده بود و در گچ و سیمان و خاک فرو کردهبود دستانش را؛ پینهبسته و ترکخورده و چروکیده و خشکیده شده بودند، چون خاک زادگاهش، چون چهره معصومانهاش و دلِ تنگ و پرش که پر از آرزوهایی بزرگ بود. آرزوهایی که فقط برای او آرزو بودند. مثل داشتن آسایشی نسبی در کنار خانواده با شکمی سیر! آرزوی ادامه دادن تحصیل. درس خواندن و داشتن یک گوشی موبایل هوشمند. بازی کردن و خندیدن از ته دل! آرزوهایی که برای بسیاری از کودکان دیگر به معنای آرزو نبودند. همه اینها برایشان مهیا بود اما برای محمداقبال آرزو بودند؛ چون او شناسنامهای نداشت. چون حتی اگر شناسنامه هم میداشت با پدری که سرطان خون داشت و مهرهای کمرش شکسته بود و دو برادر و پنج خواهر بدون هیچ درآمدی، باز هم مجبور بود سرکار برود و از صبح تا شب در حال دویدن باشد آن هم برای روزی صد هزار تومان تا خانوادهاش گرسنه نمانند.
محمداقبال همیشه درحال دویدن بود. آن جمعهی خونین هم که میخواست به نماز جمعه برود؛ میدوید تا بهموقع به مسجد مکی و نماز جمعه برسد. دوازده کیلومتر دوید چون پولی نداشت تا خودش را با یک وسیله به مصلا برساند. محمداقبال همیشه درحال دویدن بود؛ حتی وقتی که تیری از پشتش، قلبش را شکافت و از قفسهی سینهاش بیرون زد و سجادهاش در دستش وسطِ صحنِ مصلای مسجدِ مکی درحال دویدن جان داد.
پس از مرگش مادرش از شدت غم و درد و اندوهِ جانکاهی که قلبش را به ستوه آورده بود سکته کرد. از پا افتاد. افتاد کنجِ خانهای که دیگر محمداقبالی نداشت و پر شده بود از نالههای سوزناکش که مویهکنان محمداقبال را صدا میکرد. پر شده بود از ای کاش و ای کاش که ای کاش خدا مرا میکشت ولی تو را برایمان نگه میداشت. پر شد بود از چرا و چراها که محمداقبال چرا رفتی؟ چرا خواهرانت را یتیم کردی؟ چرا رفتی تا از غم نبودنت دیوانه شود این مادرِ تنهایت! من سختی کشیدم تا تو بزرگ شوی. تا جلوی کسی سر خم نکنی. کسی تحقیرت نکند. چرا خانهخرابم کردی؟
برادر بزرگش احسان که گچکار است و محمداقبال پیش او کار میکرده؛ هیچوقت نمیتواند جمعهی خونین هشتم مهر ۱۴۰۱ آن جمعهی معروف به جمعهی سیاه زاهدان را فراموش کند. جمعهیسیاهی که در آن حدود صد تن جان دادند. در کمتر از یک ساعت صد تنِ بیدفاع که بسیاریشان از نمازگزاران بودند در خیابانهای اطراف مسجد مکی و وسطِ صحنِ مصلای مسجد مکی به رگبار بسته شدند. جمعهی خونینی که هیچیک از اهالی سیستان و بلوچستان، هیچیکدام از ایرانیان و هیچکسی در جهان که خبر داشته باشد از این جنایت وحشیانه نمیتواند فراموشش کند.
احسان برادرِ بزرگ محمداقبال اما در این جمعهی خونین این فاجعه را به چشم خود میبیند. اجسادِ به خون کشیده شده و جسدِ خونین برادرش محمداقبال را میبیند. میبیند هلیکوپترهایی را که به سوی مردم تیراندازی میکنند و هنوز هم گیج و مبهوت است. خیال میکند آن روز واقعی نبوده، صحنههایی دهشتناک و دلخراش بوده از یک فیلم هالیوودی! هنوز هم گیجومبهوت است؛ دقیقا شبیه همان جمعه که با او تماس میگیرند و میگویند بیا محمداقبال کشته شده و او ناباورانه و بیخبر از تیراندازی در مسجد مکی به همراه پدرش و برادر دیگرش میروند به سوی بیمارستان و وقتی به بیمارستان میرسند با حمامِ خون مواجه میشوند. سرتاسرِ بیمارستان پر شده از زخمیهایی که تنشان سوراخ سوراخ شده و خون از بدنشان سرازیر است و تازه میفهمند در مسجد چه اتفاقی افتاده.
تصاویری دلخراش که نه تاکنون درعمرش دیده، نه شنیده. سرگردان و پریشان در میان زخمیها به امید یافتن محمداقبال میگردد همراه پدر پیرش و برادرش، اما از محمداقبال خبری نیست. حتی سردخانه را هم میگردند. چندین ساعت سرگردانند و ناچار به همه افراد طایفهشان اطلاع میدهند و میخواهند برای یافتنِ محمداقبال همهی بیمارستانهای زاهدان را جستوجو کنند شاید در این واویلا بتوانند ردی از او بیابند. تا اینکه پسرعموی پدرش خبر میدهد جسدِ محمداقبال در مسجد مکیست. تمام شهر ناامن است و شلوغ، تیراندازیها به شکل پراکنده همچنان ادامه دارد. شهر آبستنِ خون و خونریزیهای بیشتر است. با این وجود برادرش وسط این همه مهلکهی خونین به همراه پدرش خودشان را به مسجد مکی میرسانند؛ مسجدی که هیچوقت دوست نداشته به آنجا برود چرا که نه اعتقادی به نماز جمعه دارد نه امامجمعهاش. برعکسِ محمداقبال که هرجمعه برای نماز هرطور که میتوانسته خودش را به مسجد مکی میرسانده حتی با پای پیاده و دوان دوان.
برادرش در میان راه تا مسجد مکی با چشمان خودش میبیند که بسیجیهای محلی همچنان درحال درگیریاند با مردم و به سویشان تیراندازی میکنند. با چشمان خود میبیند کودکی چهارده پانزده ساله که به رگبار بسته میشود. گویی جنگ باشد و دشمنی خونخوار بخواهد شهر را تصرف کند و حتی به زنان و کودکان هم رحم نکند. نزدیک مسجد مکی به چشم خودش میبیند هلیکوپترهای جنگی کبری به سوی مردم شلیک میکنند و زنی که تیر میخورد و زخمی شده روی تنِ خونین خیابان میافتد. پدرش جلوی او را میگیرد که نرو من بچهام را از دست دادهام نمیخواهم یکی دیگرشان را هم از دست بدهم. اما او دست پدر را گرفته و در میانهی تیراندازی و آتش و گاز اشکآور و دود و خروش و فریاد، خودشان را به در مسجد میرسانند.
محمداقبال را وسط اتاقی که کولرش را روشن کردهاند تا اجساد بو نگیرند در کنار ۹ جسد دیگر پیدا میکند. صحنهای که ویرانش میکند. صحنهای که پدر طاقت دیدنش را ندارد و از پا میافتد. احسان اما حیران و گیج و سردرگم ناباورانه پیکرِ برادرش را میبیند. ناخودآگاه دکمههای پیراهن خونیاش را باز میکند و قلب شکافتهشده و خونین برادرش را به چشم میبیند که به اندارهی کفِ یک لیوان سوراخ شده و پر از خون است. نمیتواند باورکند این پیکر، پیکر برادرش محمداقبال است که دیروز تا عصر در کنار خودش درحال کار بوده و مثل هر روز دستمزدش را گرفته و به خانه رفته است. نمیتواند باورکند زیرا با دیدن این صحنههای دهشتناک گویی باورش را نیز همچون برادرش از دست داده است. هنوز خبر ندارد برادرش را تکتیراندازها نشانه رفتهاند. تکتیراندازها روی کوهی که روبهروی مصلای مسجد مکیست مستقر بودهاند، برادرش را نشانه رفتهاند و وقتی درحال فرار بوده از پشت به او تیراندازی کردهاند و بسیاری دیگر از نمازگزاران هم به همین شکل کشته شدهاند.
او و خانوادهاش فقط میخواهند پیکر محمداقبال را از آنجا ببرند اما نمیگذارند و میگویند باید مولانا عبدالحمید امام جمعه مسجد بیاید. حتی در مسجد نمیگذارند کسی از آن صحنهها فیلم بگیرد تا سندی باشد برای این جنایت هولناک بشری. برادرش دیگر طاقت ندارد؛ طاقت ندارد پیکر محمداقبالشان آنجا بماند. به همراه خانواده محمداقبال را در میانهی تیراندازی و آتش و گاز اشکآور از مسجد خارج میکنند. آنها دلشان خون است و در اوج خشم و جنون! برایشان اهمیتی ندارد حالا که محمداقبال جان داده کسی بخواهد او را ببیند یا نه! با وجودِ ترافیک شدید و وحشتناکِ خیابانها پیکرِ بیجان و غرق در خونِ محمداقبال را به بیمارستان میرسانند. اما پس از یک ساعت سرگردانی در بیمارستان، پیکرِ محمداقبال بر دوششان میبینند بهتر است او را به خانه ببرند. در این آشفتهبازارِ جمعهی خونین هیچجا امنتر از خانه نیست. آنها میترسند حالا که محمداقبال را کشتهاند مبادا جسدش را هم بربایند. پیکر محمداقبال را وسطِ اتاق زیر کولر میگذارند تا بتوانند صبح زود دفنش کنند.
وقتی در روزهای بعد میبینند رسانههای حکومتی مدعیاند که در جمعه خونین به یک کلانتری حمله تروریستی شده و مأموران نیروی انتظامی برای دفاع از خود در برابر افراد مسلح، اقدام به تیراندازی کردهاند گویی نمک روی زخمشان میپاشند. خشمشان فوران میکند که چرا باید کودک نمازگزارشان که به خاطر روزی صدهزار تومان کارگری میکرده را عضو گروه تروریستی بخوانند و با گلوله مستقیم به سویش شلیک کنند؟ چرا جان یک بلوچ برای آنها هیچ ارزشی ندارد. گویی آنها اهل این سرزمین نیستند. گویی انسان نیستند و حق زیستن ندارد.
آخرین تصویرِ محمداقبال که ظهرِ جمعه لباسهای تمیزش را میپوشد، جانماز سبزش را برداشته و میگوید مادر میروم مسجد مکی برای نمازجمعه، جلوی چشماِن مادر وسط قطرات اشکی که چون بارانی یکریز از چشمانش جاریست موج میزند. او حالا دیگر هیچ امیدی ندارد به اینکه شاید دوباره محمداقبال را بببیند، در آغوشش بگیرد یا حتی صدای خندهها و شوخیهایش را بشنود درحال کشتی گرفتن با برادرش. او فقط از خدا میخواهد قاتل پسرش را به سزای عملش برساند و همانجا که پسرش را به قتل رساندند قاتلش مجازات شود.
محمداقبال شهنوازی نائبزهی متولدِ بیستم دی ماه ۱۳۸۵ که هیچشناسنامهای ندارد و هشتم مهرماه ۱۴۰۱ با اصابت مستقیم گلوله جنگی کشته میشود؛ بدونِ گواهی فوت و بررسی و کالبدشکافی، نهم مهرماه در سکوتِ کامل دفن میشود. گلولهای که قلب محمداقبال را میشکافد، شناسنامهاش میشود و تا ابد بر پیشانی بلند این سرزمین، به عنوان یکی از جانباختگانِ جنایتِ یک حکومت جنایتکار، نامش جاوید خواهد ماند.
نظرها
نظری وجود ندارد.