داستان آدمهای تمام شده
اسفندیار کوشه- کیومرث پوراحمد در «جسدها تکثیر میشوند»، بیش از آنکه نویسندهی قصهی کوتاه باشد، نویسندهی سکانسهایی سینماییست که گاه از پیوستگیشان میتوان سریالی ملودرام با پایانی تلخ درآورد یا یک فیلم در ژانر فانتزیِ وهمآلود با یک تلخی بیپایان.
این مجموعه داستان که در نشر مهری منتشر شده است، چهار داستان کوتاه دارد: «استقبال»، «جسدها تکثیر میشوند»، «کفشهایم کو؟» و «لارستان».
در داستان «استقبال» سرگذشت مرد و زنی را میخوانیم که برای گرفتن تابوت پسرشان یوسف در حال رفتن به فرودگاه هستند. آنها در ترانههای گوگوش غرق و سرشار از اضطرابی بیپایاناند. داستان در یک روز جمعهی خلوت رخ میدهد، اما نویسنده، تمام زندگی حامد و نوشین را در یک داستان تقریبا ۴۰ صفحهیی روایت میکند؛ پیشینهیی که مخاطب را در رفتوبرگشتهای بیشمار با حامد و نوشین و یوسف و یلدا آشنا میکند.
نوع روایت در این داستان، کمتر به روایت در داستان کوتاه شباهت دارد و بیشتر بسان سیناپسهای یک فیلمنامه است که سناریست آنها را نوشته تا بعد سرفرصت تبدیلشان کند به پلانها و سکانسهایی برای دکوپاژ.
برای مخاطبی که دوست دارد در کوتاهترین زمان ممکن با داستان ارتباط برقرار و این ارتباط را به همان قوت ابتدایی حفظ کند، اطلاعاتی که پوراحمد به او میدهد، زائد و ناکارآمد به نظر میآید. چون نویسنده رشتهی اصلی داستان را با اطلاعات ناکارآمد پاره میکند، گره میزند و دوباره آنها را به هم میبافد تا کلیتی فشرده با اطلاعات انبوه را به مخاطب ارائه کند.
مضمون داستان «استقبال» رنجیست که بسیاری از مردم ایران پس از انقلاب ۵۷ با آن روبهرو شدند؛ حذف آدمها، شخصیتها و عنوانهایی که تا پیش از آن سررشتههای اصلی امور را در دست داشتند. حامد شانس آورده که اعدام نشده. یک ورزشکار و نظامی شاهدوست که میتوانست از کشور بگریزد اما نگریخت و ماند. رخدادهای پس از انقلاب اما زندگیاش را دگرگون کرد. او یوسف را در نوجوانی به آلمان میفرستد. پس از یک سال او را در استانبول میبینند ومجابش میکنند که به آلمان برگردد. او در آلمان نمیماند و پس از مدتی به ایران میآید و دورهی سربازیاش را میگذراند و تصمیم میگیرد دوباره به آلمان برود اما پس از چند روز در استانبول ناپدید میشود.
ایدئولوژی طرد آدمها
پوراحمد در این داستان به نظام ایدئولوژیک اسلامی میتازد و آن را مقصر از دست رفتن یوسف و جوانانی چون یوسف میداند:
«- برادر ایرانی! بابت آقازاده تسلیت میگم عمیقا خداوند صبر بده انشاالله. با کمال تألم باید عرض کنم که کالبدشکافی و انتقال جسد آقازاده یک هفتهیی طول میکشه. صبورباشید برادر و از رأفت و حکمت خداوند غافل نشید... خیره انشاالله. حامد دلش میخواست گوشی را بکوبد توی ملاج برادر و بگوید:» چه خیری مرتیکه!؟ همین شماها با اون بگیرو ببندهاتون جوونای مردم رو فراری میدین! پسرم رو آواره کردین، جوون مرگ کردین! گه بزنن بهریش همهتون!»
ص۳۴
این داستان و سه داستان دیگر قصهی آدمهای تمام شده است که حالا دیگر نه چیزی برای از دست دادن دارند و نه رویایی برای بازیابی. اما در داستان «استقبال» از یوسف یک یادگار باقی مانده است. این یادگار میتواند سرآغاز یک امید تازه باشد، اما در پس زمینه و آیندهیی که در ذهن مخاطب شکل میگیرد.
آدمهای داستان «استقبال»، بیشتر تیپاند تا شخصیت. حامد تیپ یک نظامی ناراضی را دارد. نوشین زنی ساده و معمولی که پسرش را از دست داده و یوسف جوانی که به اجبار مهاجرت میکند. روایت هم ساده و بیپیرایه است و در عین حال مفصل و حوصلهسربر.
اما در داستان دوم که نام کتاب برگرفته از آن است پس از پشت خواندن چهار صفحه مخاطب در مییابد با داستانی غیر رئال سروکار دارد. داستان وارد یک فانتزی وهمآلود میشود که بیش از هرچیزی نویسنده با ارجاع به خارج از متن، مخاطب ناآشنا با شخصیتهایش را گیج میکند. به نظر میآید این داستان ادای دینی به مانی حقیقی و فیلم "اژدها وارد میشود" باشد.
تنهایی را دوست دارم اما نه دو ماه و بیشتر، آنهم بدون هیچ یار و رفیقی. بدون کسی که شب سرت را بگذاری کنار سرش و آرامش بگیری. هرچه فکرمیکنم سخت است دوسه ماه توی خانه کتاب بخوانم و فیلم ببینم و... اما باید بروم اما کجا پیش کی؟ نوروز، هرکسی خودش در سفر است...
ص۴۶
تنهایی، تنهایی
مردی حدودا ۶۰ ساله از تنهایی به تنگ آمده و به دوستش عمو جلال در رشت زنگ میزند و راهی سفر میشود. اما همینکه در ماشینش مینشیند، حس میکند در یک ایمپالای دههی ۶۰ میلادی نشسته در قشم است ورانندهیی او را به مقصدی نامعلوم میبرد. فضایی سوررئالیستی که مشابه آن در فیلم مانی حقیقی ساخته شده است.
داستان فیلم مانی حقیقی از این قرار است که دوم بهمن ماه ۱۳۴۳ است، یک مأمور ساواک به نام چارکی در یک شورلت ایمپالای نارنجی رنگ از قبرستان باستانی میگذرد و به سمت کشتیِ به خاک نشستهای میراند. فیلم دربارهی مرگِ یک تبعیدی در جزیره قشم است که در فیلم گفته میشود مارکسیست-لنینیست است. چارکی برای بررسیِ قتل او به قشم آمده است. او در این جزیره با پدیدهی عجیبی روبهرو میشود. پس از دفنِ هر جنازه در یک گورستان متروک، زلزله رخ میدهد. در فیلم گفته میشود که اژدهایی در زیر گورستان زندگی میکند. چارکی به کمکِ دو دوستِ زمینشناس و صدابردار خود بار دیگر به جزیره میرود تا راز این موضوع را کشف کند. در آنجا ماجراهای دیگر اتفاق میافتد که سرانجام سرنوشتِ سه دوست را در فضایی رعبآور تمام میکند.
پیرمرد تنها در داستان «جسدها تکثیر میشوند»، خود را در ماشین چارکیِ ساواکی میبیند که خیلی شبیه سرگروهبان دورهی آموزشی سربازیاش است. نویسنده تلاش دارد در هم وبرهم بودن داستان را به کابوسهایی ربط بدهد که مرد تنها در ماشینش و در حال سفر به رشت از سر میگذراند.
پوراحمد با نامگذاری داستان میکوشد ظرف زمان را در دو مقطع به فاصلهی ۵۰ سال شبیه به هم بداند؛ با اتفاقاتی مشابه. سرنوشتهایی یکسان برای آدمها در دو زمان متفاوت. یعنی یکجور معادله تشکیل دادن. با گذشت ۵۰ سال، وقوع یک انقلاب، روی کارآمدن یک سیستم ایدئولوژیک به جای حکومت پادشاهی، هنوز همهچیز حتا جسدها هم شبیه به هم هستند. زمان گذشته اما رخدادها همان رخدادهای گذشتهاند. چیزی عوض نشده، فقط دنیا از جسدهای تازهتری که تکثیر جسدهای گذشتهاند، انبوهتر شده است.
درباره کیومرث پوراحمد
فراموشی و قتل خاطرات
داستان سوم مثل فیلمی از خود پوراحمد با نام «کفشهایم کو؟» دغدغهی او و نگرانیهایش از فراموشی را بیان میکند. بیماری قرن، معضل دوران سالخوردگی. این داستان از پیرمردی تنها روایت میکند که حتا فراموش کرده شبی که دارد به صبح میرساند شب سال نو و زمان تحویل سال است. به خواب میرود و تحویل سال نو را از دست میدهد. در این داستان هم قصه مردی تمام شده را میخوانیم که هدفی برای ادامهزندگی ندارد وتنها در یک چرخهی تکراری گیر افتاده که یادش نمیآید هر بار چهقدر این چرخه ر تکرار میکند.
داستان چهارم که به نظر بهترین داستان این مجموعه و دارای ساختاری منطبق با داستان کوتاهاست، «لارستان» نام دارد و به خاطرهی محمود اسدی تقدیم شده است.
پیشتر در سال ۸۶ کیومرث پوراحمد برای یار غار خودش محمود اسدی در مجلهی فیلم نوشته بود:
ساعت ده صبح همسرم مرا بیدار کرد. گفت زنگ زدم خانهی محمود حالش را بپرسم، گریه میکردند. تا من و همسرم خودمان را برسانیم به خانهی محمود، آمبولانس جلوی در بود. محمود را که دیگر نفسش بالا نمیآمد رساندند به تهران کلینیک... گاهی از لای در سرک میکشیدم توی اورژانس. دکترها و پرستارها جمع شده بودند دور محمود و بهش شوک میدادند. یک بار که سرک کشیدم هیچ کس کنار تخت محمود نبود. تمام. سکتهی قلبی در اثر فشار نفخ معده. از لای در خزیدم داخل، پردهی پلاستیکی را کنار زدم، چنگ انداختم توی موهای سفید قشنگش و صدایش کردم. محمود! محمود!! محمود!!! جواب نداد. جواب نداد. محمود جواب نداد. گفتم محمود! گفتی بالش من پر آواز پر چلچلههاست ولی نگفتی بوی هجرت میآید...
این داستان که در یک رشته کابوسِ همپایان وهمفضا روایت میشود، قطعات از هم گسیختهی پازلیست که سرهم بندی شدهاش یک کلیت از زندگی محمود اسدی صاحب پیتزا پنتری را روایت میکند. پوراحمد در این داستان خودش است. او از امیر نادری، علی حاتمی، محمد صالحعلا، محمد ابراهیمیان و خاطراتی را نقل میکند که در رستوران کوچک محمود اسدی اتفاق افتاده است.
او پیتزا فروشی را توصیف نمیکند اما مخاطب درمییابد این رستوران کوچک زیر پله باید فضایی کوچک باشد با قفسهیی که انواع مجلات فیلم و کتاب در آن قرار گرفته است. و محمود اسدی شخصیت برجستهی این داستان مردیست که هنرمند نبود اما عاشق هنر و فیلم بود و برای همین هم پیتزافروشیاش به پاتوقی برای بسیاری از هنرمندان ایرانی بدل شده است.
در کابوسهای راوی که به نظر میآید وصف حال و حدیث نفس خود پوراحمد باشد، ترس و وحشت از تبدیل خیابانها به تونلهایی وهمناک، بیشتر از هرچیز دیگری به چشم میآید. انگار نویسنده به شکل بدبینانهیی نگران فراموشی و قتل خاطرات است. او هراس دارد از اینکه به جایی برگردد که همهچیزش تغییر کرده و دیگر رنگ وبوی گذشته را ندارد. اما در عین حال نوعی امید به زندگی پس از مرگ در این داستان به چشم میخورد. برای او دوستش محمود اسدی نمرده بلکه در لایههای زمان گم و با دوست دیگرش علیحاتمی دمخور شدهاست:
«توی این مدت فقط تلفنی با خارج ازتونل ارتباط داریم. به هرکس که فکرش را بکنید زنگ زدهایم. بهمن میگفت یکبار در لارستان محمود را دیده تا آمده ماشین را پارک کند و پیاش برود انگار دود شده رفته هوا و دوستان دیگری از خیابان تابنده نبش کوچەی خسرو، از آمل، از کیش، از نروژ، از نیویورک خبرش را دادند. این اواخر حتا از کمپ پناهندهگانِ یونان سراغش را داشتند. اما هیچ کدام مطمئن نبودند که او کجاست واقعا. و من و بهمن و ممد همچنان توی آن تونل جلوی خانەی محمود منتظرش هستیم.. و ما و من بدون او. بدون خیابان لارستان کوچەی شانزدهم پلاک چهارده طبقهی دوم.»
ص۱۲۳
نظرها
نظری وجود ندارد.