ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

شعله‌های خشم در برابرِ شعله‌های نفت

درباره‌ی ادبیات نفتی ایران؛ از ابتدا تا سال‌های بعد از انقلاب

هما نصیر- احمد محمود در «پسرک بومی» بر ضرورت آموزش کارگران و تشکل‌یابی آنان تأکید می‌کند. محمود در این داستان خواهان مبارزه کارگران با وضعیت موجود است و یادآوری می‌کند که مبارزه ممکن است تلفاتی هم در پی داشته باشد.

احمد عطا معروف به احمد محمود در اهواز، مرکز خوزستان، در سال ۱۳۱۰ در خانواده‌ای پرجمعیت و متعلق به طبقه پایین جامعه، متولد شد. پدرش پیمانکار ساختمان بود که به صورت مقطعی با شرکت نفت انگلیس و ایران کار می‌کرد. محمود در اواخر نوجوانی به حزب توده پیوست و پس از کودتای ۳۲ دستگیر و زندانی شد. او پنج سال و نیم را در زندان گذراند و پس از آن به بندرلنگه، بندری پرت و دورافتاده در جنوب ایران تبعید شد.

«پسرک بومی» درباره نابرابری نژادی و اجتماعی است. داستان به دنبال آشکار ساختن تأثیری است که مناطق تفکیک شده، که از اساس با نابرابری شکل گرفته، بر روابط افراد محلی و خارجی‌ها می‌گذارد و ناراحتی و خشم را به دنبال دارد. موضوع دیگرش آن است که هر یک از گروه‌ها چه احساسی نسبت به شرکت نفت و شهرک‌ها دارند. داستان در سال‌‌های دهه‌ی ۱۳۳۰ می‌گذرد؛ هنگامی که سیل مهاجرت ایرانیان به آبادان برای کار در صنعت نفت فزونی گرفته بود و شرکت قادر نبود تسهیلات مناسبی برای مسکن آنان فراهم کند. نفس این موضوع که کارکنان خارجی در خانه‌های ویلایی زندگی می‌کردند و کارگران ایرانی سرپناهی موقتی داشتند، سرانجام اعتراض‌ها و اعتصاب‌هایی را از جانب ایرانیان به دنبال داشت.

آبادان جزیره‌‌ای است در جنوب غربی ایران و با اینکه پایگاه‌های استخراج نفت در بخش‌های شمالی و کوهستانی استان خوزستان بود، آبادان را برای احداث پالایشگاه‌ها انتخاب کردند. نخستین محموله‌ی پالایش شده‌ی نفتی در سال ۱۲۸۸ آبادان را ترک کرد و جهت اسکان کارمندان و کارگران شرکت نفت انگلیس و ایران شهری در اطراف پالایشگاه احداث کردند. دو بخش به نام‌های «بریم» و «بوارده» را نزدیک پالایشگاه به عنوان محل زندگی کارکنان خارجی انتخاب کردند. «بریم» از طریق پالایشگاه از ناحیه محلی یا شهر، محل زندگی کارگران ایرانی جدا می‌شد.

در «پسرک بومی»، «شهرو»، پسر نوجوان یک کارگر نفت، برای دیدن «بتی»، دختر خانواده‌‌ای خارجی که در ناحیه‌‌ی شرکتی «بوارده» سکونت داشتند، هر روز به منطقه خارج‌نشین آبادان می‌رود. شهرو روبروی در خانه آنها می‌نشیند تا بتی بیرون بیاید و دستی برای او تکان دهد یا لبخندی نثارش کند. از آنجا که در این منطقه بین خانه‌ها دیواری وجود ندارد، شهرو می‌تواند شرایط زندگی خارجی‌ها را در حیاط خانه ببیند و حتی بوی غذای آنان را استشمام کند. شهرو وقتی آنجاست با باغبان منطقه حرف می‌زند، باغبانی که ایرانی است و نمازخوان و به شدت باورمند به مشیت الهی. باغبان به شهرو می‌گوید که نباید هر روز به اینجا بیاید و به خانه خارجی‌ها زل بزند. برای او شهرو هم‌چون سگ وفاداری است که انتظار صاحبش را می‌کشد و صاحبش نیز از فراری دادن او خسته شده است. به نظر او شهرو، این پسرک پاپتی، هیچ نسبتی با دختر یک خانواده خارجی ندارد.  

در آبادان هم مشابه دیگر شهرهای استعماری و نیمه‌استعماری جهان، تفکیک و جدایی میان خارجی‌ها و افراد محلی ویژگی اصلی شهر بود. در واقع آبادان سرشار از مرزبندی‌های ناپیدا میان بخش‌های رسمی و غیررسمی شهر بود که بیشترین تنش‌ها و درگیری‌ها در آن‌ها جریان داشت. حیاط و ایوان خانه‌ی خارجی‌ها نمونه‌ای از این مرزبندی‌های ناپیدا بود. در داستان محمود حیاط جلویی خانه بتی کارکردی مرزگونه دارد. در این فضای دو مرکزی، بتی درونی (اهل خانه) است و شهرو بیرونی (غریبه)؛ در این تلاقی است که جهان هر کدام کنار دیگری قرار می‌گیرد. خانه‌هایی ویلایی در آبادان علاوه بر ایوان، حیاط جلویی دارند که به خاطر حصارهای کم ارتفاع‌شان از خیابان قابل مشاهده‌اند. به همین دلیل شهرو نیازی به ورود به خانه‌ یا ایوان ندارد و از همان خیابان می‌تواند حیاط را ببیند. این امکان مشاهده‌‌ی حیاط از خیابان در فرهنگ ایران با دیوارهای بلندش امر رایجی نبود؛ بر خلاف سبک غربی خانه‌های ویلایی در مناطق شرکتی، به شکل سنتی همواره در ایران تلاش می‌شده درون خانه‌ها پنهان از دیدگان کنجکاو باشد.

در آبادان انتظار آن بود که افراد بومی در مناطق خارج‌نشین شهر در سکوت رفت‌وآمد کنند؛ حیاط‌های در دیدرس تنها مکانی بودند که آنان اجازه‌ی ارتباط با خارجی‌ها را داشتند. شهرو می‌دانست که نمی‌تواند از این محل ملاقات پا فراتر بگذارد و حتی برای دسترسی به این محل ملاقات نیز محدودیت‌هایی وجود دارد. باغبان می‌‌توانست به حیاط وارد شود اما شهرو اجازه ورود نداشت و باید به نگاه از خیابان اکتفا می‌کرد. در این شرایط محل ملاقات برای او به خیابان محدود می‌شد که از آنجا مجاز بود با حفظ فاصله زندگی خارجی‌ها را تماشا کند. هر چند که به نظر باغبان کار درستی انجام نمی‌داد. او به انتظار می‌نشست تا در موقعیت‌هایی کمیاب با بتی روبه رو شود این مواجهه شکلی ابتدایی داشت و هیچ کلام قابل‌فهمی میان‌شان رد و بدل نمی‌شد. بتی نسبت به شهر علاقه نشان می‌داد اما مادرش که شاهد این ماجرا بود با عجله او را صدا می‌کرد تا به داخل برگردد. باغبان چندین بار به او هشدار داد که پدرش را از کار او مطلع می‌کند. اما شهرو اصرار داشت که کارش غیرقانونی نیست و باغبان می‌گفت اگر خارجی‌ها از حضور او بیش از این آزرده شوند. خیلی راحت پدرش را از کار اخراج می‌کنند تا از دست او خلاص شوند.

در زمانی که شهرو نزدیک حیاط در محل ملاقات به انتظار نشسته است، داستان جزئیات زیادی را از زندگی خارجی‌ها در آبادان برای خواننده آشکار می‌کند. نحوه‌ی پوشش آن‌ها، ماشین‌هایشان، شیوه برخورد آن‌ها با سگشان و رنگ پوستشان. می‌بینیم که تمام خارجی‌ها در حیاط خود چمن و مرغدانی و تاب تخته‌ای دارند. در این حیاط‌ها بوی سبزی تفته‌شده و کره داغ و چمن خیس می‌پیچد و شهرو با چنین تجربه‌ای احساس می‌کند دیگر نه در جنوب ایران بلکه در غرب، در جهان مترقی به سر می‌برد. او پدر و مادر بتی را می‌بیند که از خانه بیرون می‌آیند و به سگ خود غذا می‌دهند؛ می‌بینند در حیاط‌شان لوله‌ای دارند که با آن چمن و شمشادها را آبیاری می‌کنند و هنگامی که پدر بتی، که پوستش مثل گوشت آهو قرمز است، با شلوارک از سر کار برمی‌گردد آب خنکی به سر و صورتش می‌زند و چمن‌ها را آب می‌دهد.

پدر شهرو عضو حوزه است، یک واحد سازمانی وابسته به حزب توده در آبادان. آن زمان هنوز حزب منحل نشده و آن‌ها می‌توانند بی‌دردسر جلسه تشکیل دهند. شهرو در این جلسه‌ها پدرش را همراهی می‌کند و به سخنرانی‌های اعضای سازمان گوش می‌دهد. موضوع درباره‌ی کارگران بی‌خانمانی است که در لوله‌های نفت زندگی می‌کنند. یکی از سخنرانان، آرزو، می‌گوید که انتخابات مجلس چهاردهم در پیش است و اعلام می‌کند که جمعه جلسه‌ی رأی‌گیری برای انتخاب نماینده در میدان اصلی آبادان برگزار می‌شود. آرزو می‌گوید خارجی‌ها فکر می‌کنند "ما غربتی هستیم، اونا میگن ما وحشی هستیم...". شهرو خسته‌تر از آن شده که دقتی به حرف‌های آرزو داشته باشد؛ تا اینجا هر چه که شنیده جمله‌های تندی بوده پر از واژه‌ی «فرنگی‌ها». روز بعد شهرو کنار خانه بتی می‌ایستد. بتی بیرون می‌آید و شهرو او را به طرف پل می‌برد. در آنجا روی ماسه‌ها یک ماهی می‌کشد و هر دو به خنده می‌افتند. شهرو می‌خواهد برای اینکه بتواند زبان بتی را بفهمد و با او صحبت کند به مدرسه بزرگسالان (اکابر) برود. در این احوال‌هااست که گفته‌ی آرزو از سرش می‌گذرد، اینکه اگر مردم گرسنه‌اند و خانه و زندگی مناسبی ندارند، «همه‌ش تقصیر فرنگی‌هاست». شهرو که دلش می‌خواهد بیشتر با بتی وقت بگذارند، در عین حال این را هم به او می‌گوید که خارجی‌هایی مثل او، دشمن کارگران هستند. «فرنگی‌های لعنتی» عبارتی است که بارها و بارها از سوی فعال‌های بیگانه‌ستیز شنیده می‌شود. تعبیری که نشان از خشم مردم نسبت به این واقعیت دارد که آن‌ها وابسته به صنعت نفتی هستند که خارجی‌ها آن را راه انداخته‌اند تا به زندگی خود رونق دهند.

حیاط خانه‌های ویلایی (خانه‌های تخته‌ای)، محل ملاقاتی است که افراد محلی می‌توانند به واسطه آن نابرابری عظیمی که بین زندگی خارجیان و زندگی خودشان وجود دارد مشاهده کنند. مثلا وقتی شهرو روی پل سیمانی و زیر آفتاب دراز کشیده، به منبع آب و آسمان نگاه می‌کند و می‌داند که آب داخل منبع هرگز به او نخواهد رسید. خارجی‌ها به آب سالم دسترسی دارند اما محلی‌ها نه. اگرچه وقتی شهرو خانواده بتی را می‌بیند، مشتاقانه خود را عضوی از خانواده‌ی آن‌ها تصور می‌کند، این را نیز می‌فهمد که چنین چیزی در عمل شدنی نیست چرا که هیچ نسبتی بین خود و آن‌ها نمی‌بیند.

داستان تأکید می‌کند که آموزش برای کارگران محلی ضروری است، اینکه در جلسه‌ها و تشکل‌ها شرکت کنند و در برابر وضعیت موجود به مبارزه برخیزند.

هنگامی که شهرو به بخش مربوط به خودش در شهر، یعنی بخش زاغه‌نشین‌ها، بازمی‌گردد، لوله‌های نفت را در دوردست می‌بیند که چراغی بالای سرشان آویزان است. از آنجا که این‌ها لوله‌هایی هستند که هنوز به کار گرفته نشده، کارگران بی‌خانمان می‌توانند درون آن، زندگی کنند. شهرو در بخشی از شهر زندگی می‌کند که شلوغ و به هم ریخته است. خیابان‌های آسفالت و آب لوله‌کشی و برق ندارد. وقتی شهرو به منطقه خودش برمی‌گردد گویی به جهان دیگری قدم گذاشته است؛ حالا به جای بوی خوشایندی که در محله بتی به مشامش می‌رسید، بوی دریا و نفت و ماهی کباب شده فضا را پر کرده است.

شهرو با یادآوری صحبت‌هایی که در جلسه‌های حوزه شنیده، در این باره که خارجی‌ها وعده‌هایی را که موجب جذب کارگر از سراسر ایران به آبادان شده عملی نکرده‌اند، تصمیم می‌گیرد، کنشگری سیاسی شود. او در ذهنش زندگی آدم‌های آشنا را مرور می‌کند. یادش می‌آید که آرزو می‌گفت «می‌بیند که خیلی از آدم‌ها یواش‌یواش عادت کردن که توی این لوله‌ها زندگی کنن، خب اینم یه جور راضی نگه داشتن آدم‌هاس. راضی هستن که اجاره خونه نمیدن و یه سقفی هم بالای سرشون هست.» شهرو که از یادآوری این جمله به خشم آمده، در ذهنش مجسم می‌کند که با اسلحه به مبارزه‌ی باغبان و خارجی‌ها برود، هر چند که برای بتی نگران است، کسی که برای شهرو حسابش از «فرنگی‌های لعنتی» جداست.

صبح یک روز، میدان بزرگ، در بخش دیگری از شهر، به محل ملاقات تبدیل می‌شود. هدف از تجمع انتخابات مجلس چهاردهم است که در سال ۱۳۲۰ برگزار شد. کارگران آبی‌پوش دور هم جمع شدند تا انتظارهای خود را از مجلس جدید بیان کنند. موجی از جمعیت وارد میدان می‌شود و پرچم‌ها و علامت‌های برافراشته‌ای را تکان می‌دهد. سخنرانی اصلی را آرزو درباره‌ی انتخابات، دستمزد کارگران، و شیوه‌ی بهره‌کشی صنعت نفت از کارگران محلی ایراد می‌کند. زمانی که آرزو در صحبت‌هایش به شرایط بد محل زندگی کارگران اشاره می‌کند به ویژه زندگی برخی از آن‌ها در لوله‌های نفت، جمعیت حاضر برافروخته می‌شود. به مرور مردم بیشتر و بیشتری به کارگران اضافه می‌شوند و با پایان سخنرانی آرزو، جای سوزن انداختن در میان جمعیت نیست. در این میان، ناگهان صدای شلیک اسلحه به گوش می‌رسد و بین مردم، این حرف می‌پیچد که دفتر مرکزی حزب غارت شده است. مردم که از صدای شلیک غافلگیر شده‌اند، میدان را ترک می‌کنند و وارد خیابانی موسوم به جاده نفتی می‌شوند که به سمت بوارده، منطقه خارج‌نشین آبادان می‌رود. به نظر می‌رسد که جمیعت بیشتر از تعداد سربازانی است که پیش از آن، خیابان را بسته بودند. پدر از شهرو می‌خواهد که به خانه برگردد اما او نگران بتی است و با جمعیت همراه می‌شود. هنگامی که جمیعت با فریاد «فرنگی‌های لعنتی» به سوی خانه‌های بوارده حرکت می‌کنند، ماشینی را نشان می‌کند و به دنبالش می‌رود. شهرو به ناگاه درمی‌یابد که این ماشین خانواده بتی است، و فریاد می‌زند «نه!» همین که بتی پایش را از ماشین بیرون می‌گذارد، عده‌ای ماشین را به آتش می‌کشند. شهرو به طرف ماشین می‌دود تا بتی را نجات دهد اما در میانه این به هم ریختگی و آشوب بنزین بیشتری روی هر دو نفر می‌ریزد و آتش به جان هر دوی آنها می‌افتد.

پسرک بومی که رئالیسم سوسیالیستی را با داستان عاشقانه (رمانس) در هم می‌آمیزد و به تراژدی ختم می‌شود، پایانی دو پهلو دارد. این دو عاشق با دو جهان متفاوت در آبادان، سرانجام به دست معترضان کشته می‌شوند. حالا بتی به عضوی از زاغه‌نشین‌ها بدل می‌شود و می‌تواند بوی دریا و نفت را استشمام کند. به طور معناداری، چندین برداشت می‌توان از پایان داستان داشت. از یک سو، گویی می‌خواهد با مرگ مشترک شهرو و بتی، بگوید هم خارجی‌ها و هم مردم محلی قربانیان نابرابری ایجاد شده از جانب صنعت نفت هستند. از سوی دیگر، داستان را می‌توان اعتراضی دانست علیه عاطفی ساختن روابط محلی‌ها با خارجی‌ها؛ به بیان دیگر نباید همچون نوجوانی ساده‌دل تصور کرد که می‌توان بدون تحول‌های بنیادی در سازوکار صنعت نفت به بهبود روابط امید داشت. بر این اساس، مقاومت حقیقی نه در خط عاشقانه داستان، بلکه در ماجرای برانگیختن مردم و خشم‌شان است. از این منظر، داستان تأکید می‌کند که آموزش برای کارگران محلی ضروری است، اینکه در جلسه‌ها و تشکل‌ها شرکت کنند و در برابر وضعیت موجود به مبارزه برخیزند، حتی اگر تمام این تلاش‌ها تلفاتی مرگبار در پی داشته باشد.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.