دنیا، تشنه یک رویا: «فریمانت»، فیلمی در مورد شانس، تقدیر و مهاجرت
نازنین امیری در این یادداشت نگاهی میاندازد به چهارمین فیلم بلند کارگردان ایرانی-بریتانیایی، بابک جلالی، فریمانت، که زندگی و آرزوهای دختر جوان افغانستانی را در کشاکش با تقدیر به تصویر میکشد.
چهارمین فیلم بلند کارگردان ایرانی-بریتانیایی، بابک جلالی، به سیاق اکثر آثار پیشین او باز هم به مسئله مهاجرت و دیاسپورا میپردازد. فریمانت زندگی و آرزوهای دختر افغانستانی بیست و اندی سالهای را به تصویر میکشد که در شهر کوچکی به همین نام در نزدیکی سانفرانسیسکو زندگی میکند. دنیا که بهتازگی به آمریکا مهاجرت کرده چیزهای زیادی از جمله خانواده و کشورش را از دست داده است، اما همچنان دو یار همراه و موافق را در کنار خود دارد: جوانی و شانس. فریمانت نخستین تجربه بازیگری بازیگر نقش اصلی فیلم، آنایتا ولی زاده، است که خود اندکی پیش از آغاز فیلمبرداری از افغانستان گریخته بوده است.
فیلمی در مورد شانس
فریمانت جدیدترین فیلم بلند بابک جلالی است که حالا مدتی است روی پرده سینماهای جهان به نمایش در آمده است. داستان فیلم پیرامون زندگی دختر افغانستانی جوان و تازهمهاجری به نام دنیا میگذرد که در شهر فریمانت زندگی میکند که میزبان بزرگترین جامعه افغانستانیهای مقیم ایالات متحده است. دنیا مانند اغلب مهاجران و پناهجویان تازهوارد شغل ساده و فروتنانهای دارد: کار در یک کارگاه کلوچهپزی. اما این کارگاه کوچک که از قضا صاحبان آن هم یک زوج مهاجر چینی هستند نوع خاص و منحصربهفردی از کلوچه را تولید میکند: کلوچههای شانسی.
دنیا به همراه یک دختر آمریکایی روی خط تولید جمعوجور این کارگاه تکهکاغذهای کوچکی را در بستهبندی این کلوچهها میگذارد که هر کدام حاوی پیام و فالی هستند. اما بر خلاف کودکان افغانستانی که در خیابانهای تهران فال میفروشند و انگار هیچوقت شانس و اقبال قرار نیست در خانه خودشان را بزند، دنیا دستکم یک بار در زندگیاش خوشاقبال بوده است. او یکی از ۸۲ هزار و اندی نفری بود که ارتش آمریکا آنها را از افغانستان خارج کرد. او بر یکی از همان هواپیماهایی سوار بود که چنانکه در تصاویر ویدئویی آن زمان دیدیم، بسیاری از مردم در اوج درماندگی از آنها آویزان شده بودند و تعدادی نیز جان خود را در این حین از دست دادند. اما این شانس و اقبال باعث ایجاد احساسی نزد او شده است که به آن «عذاب وجدان بازمانده» میگوییم: «میدونم من خوششانسم و اونا بدشانس بودن.»
به نظر میرسد که همین عذاب وجدان است که نمیگذارد دنیا شبها چشم بر هم بگذارد. این وجدان معذب از جنس خود-آگاهی پسا-فاجعهای است که الا لینگنز، بازمانده آشویتس و داخائو آن را این طور بیان میکند:
من زندهام، زیرا دیگران به جای من مردهاند… آیا این احساس گناه -احساسی که ماموران اعدام مان به ندرت آن را احساس میکنند- همیشه همراه هر یک از ما بازماندگان نیست؟
در یکی از صحنههای فیلم، وقتی دختر جوان برای حل مشکل بیخوابیاش به روانپزشک مراجعه کرده، داستان فرار او از افغانستان پس از به قدرت رسیدن طالبان را از زبان خودش میشنویم. دنیا یکی از مترجمان و تنها مترجم زنی بوده است که با ارتش آمریکا همکاری میکرده و نهایتاً توسط آمریکا از کشور خارج میشود. او در گفتگو با روانپزشک صریحاً به خوششانسیاش اشاره میکند و میگوید که با مترجم دیگری همکار بوده که او در لحظههای آخر از فرار از کشور بازمیماند و به دست طالبان کشته میشود.
مضمون شانس از همان ابتدا در تمام تار و پود فیلم تنیده میشود، تا جاییکه نخستین دیالوگهایی که در فیلم میشنویم در مورد مردی است که در یک مسابقه تلویزیونی میلیونها دلار برنده شده است. کمی بعدتر، دنیا و همکارش در کارگاه کلوچهپزی در مورد قرار گذاشتن با آدمهای رندوم و تصادفی از طریق سایتهای دوستیابی حرف میزنند. و البته دنیا همیشه هم خوششانس نیست، مثل وقتی که دستگاه فروش خودکار پولش را میخورد و قهوه را نمیدهد.
شانس در برابر تقدیرگرایی
برعکس عموم فیلمهای دیگری که به موضوع مهاجرت و خصوصاً مهاجران بهاصطلاح جهان سوم میپردازند، فریمانت بابک جلالی با آنکه به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری شده، به هیچ وجه فیلم تیره و تلخی نیست. برعکس، فیلم به لحاظ استفاده از نماهای روبرو [frontal]، لحن شوخ و لطیفش، شیوه بازیگری و همچنین فضاهای سرد و مضامینش، بسیار وامدار سینمای اسکاندیناوی و آثار کسانی چون آکی کائوریسماکی و روی اندرسون است. علاوه بر این، انتخابهای زیباییشناسی جلالی از جمله لحن کمیک و فیلمبرداری سیاه و سفید یادآور فیلمهای نخست جیم جارموش نیز هستند. جلالی در مصاحبهای در مورد تفاوت فیلمش با فیلمهای نوعیای که به موضوع پناهجویان میپردازند، میگوید:
در این نوع فیلمها، اغلب از تماشاگر دعوت میشود به حال شخصیت دل بسوزاند. اما من میخواستم دنیا را پیش از هر چیز به عنوان یک انسان به تصویر بکشم.
میتوان گفت که عنصر شانس در فیلم جلالی مفری باز میکند که فیلم را از ورطه تقدیرگرایی کوری که بسیاری از فیلمهای با مضامین مشابه دچار آناند نجات میدهد. این تن ندادن به تقدیر در یکی از دیالوگهای بین دنیا و همکارش در کارگاه کلوچهسازی بهخوبی نمایان میشود. همکار دنیا به او پیشنهاد میکند به جای رفتن به نزد روانشناس، از کفبینی وقت ملاقات بگیرد که خود او هم نزدش میرود و میتواند سرنوشت را پیشبینی کند و کارما را هم از بین ببرد. در واکنش به این سخنان اما، دنیا پس از بستهبندی یک کلوچه شانسی، خسته و درمانده بلند میشود و به بهانهای صحنه را ترک میکند.
در میانه فیلم، وقتی پیرزن چینی که مسئول نوشتن پیغامها یا فالهای کلوچههای شانسی است بهشکل کمیکی در حین تایپ یکی از پیغامها ناگهان سرش روی صفحه کلید سقوط میکند و میمیرد، رئیس کارگاه دنیا را در این پست منصوب میکند تا این بار به جای یک مهاجر چینی، یک مهاجر افغانستانی فال باقی مردم را بنویسد. اما یک روز، دنیا تصمیم میگیرد به جای نوشتن جملهای خوشبینانه، حکیمانه یا اندرزگونه، شماره تماس خود را با این توضیح روی برگه کوچک فال بنویسد: « دنیا، تشنه یک رویا».
رویا مضمون اصلی یکی دیگر از فیلمهای بابک جلالی نیز هست. رویاهای رادیویی (۲۰۱۶) نیز با همین لحن کمیک و سبک به رویاها و چالشهای بخشی از جامعه ایرانیها و افغانستانیهای مهاجر مقیم ایالات متحده میپردازد. رویاهای سردبیر کم و بیش فرهیخته یک رادیوی در تبعید –باز هم یک بنگاه خانوادگی- که برنامههای روشنفکرانه و جدیاش در رادیو با تبلیغ چلوکبابیهای ایرانی قطع و مختل میشود؛ و رویای گروه متال افغانستانی به نام «کابل دریمز» که سرانجام با اجرایی نامحتمل همراه با یکی از اعضای گروه موسیقی متالیکا تا حدی محقق میشود.
گرچه پیغام دنیا نه به دست کسی که میخواهد، بلکه اتفاقی سر از مهمانی نوه رئیسش درمیآورد، اما اتفاقاتی که در این بین روی میدهد، یک سفر جادهای را رقم میزند و مقدمه آشنایی تصادفی دنیا با یک تعمیرکار ماشین میشود.فریمانت بابک جلالی با تن ندادن به بازنمایی کلیشهای و تقدیرگرایانه پناهجویان و مهاجران خاورمیانهای نشان میدهد چطور گاهی در بافت و زمینه مهاجرت و پناهجویی، دیالکتیک میان شانس و تقدیر میتواند بهنفع رویا حلوفصل شود.
نظرها
نظری وجود ندارد.