دیدگاه
فرزند حمید نوری بودن چگونه است؟
وارث جنایتکار بودن چگونه است؟ دلارام جاسبی در این یادداشت با ارجاع به سرنوشت فرزندان مقامهای آلمانی نازی به این پرسش میپردازد.
چند روز پیش حکم نهایی حمید نوری، بعد از یک ماراتن قضایی چندین ماهه، در دادگاه استیناف سوئد تایید و او بهجرم مشارکت در کشتار دستهجمعی فعالین و مبارزان سیاسی در دههی شصت به حبس ابد محکوم شد. فرزندان او، پسر و دخترش، در مدت برگزاری جلسات محاکمه، در صدر اخبار قرار داشتند. آنها برای حضور در دادگاه بهطور مرتب از ایران به سوئد میرفتند و در این اثنا، و در اقدامی شاید کمسابقه، چندین مصاحبه را، طبعاً در راستای دفاع از پدرشان، با تلویزیونهای فارسیزبان خارجازکشور انجام دادند. بههمیندلیل، امروز بسیاری فرزندان حمید نوری را میشناسند و حرفهای آنها را شنیدهاند.
اما فرزند حمید نوری بودن چه معنایی دارد؟ وارث جنایتکار بودن چگونه است؟ سرنوشت آنها بهچهشکل و تاچهحد تحتتاثیر گناه سنگین والدینشان قرار خواهد گرفت؟
بدیهی است مادامی که جمهوری اسلامی برسرکار است، فرزندان افرادی مانند حمید نوری، بهواسطهی حمایتهای مادی و معنویای که از حکومت دریافت میکنند، چنانچه در این مدت شاهد بودیم، هرگز کوچکترین گناهی را متوجه والدین خود نمیدانند و حتی جنایات آنها را، صریحاً یا درلفافه، بهعنوان اقداماتی صواب و قانونی میستایند. اما دیر یا زود، این بنای عظیم ایدئولوژیک سیاسی فروخواهد ریخت، دستکم امیدواریم چنین باشد، و فرزندان مقامات بلندمرتبهی نظام خود را بهمثابه وارثان پدران و مادرانی جنایتکار بازخواهند شناخت.
اما دادگاه حمید نوری، بههرحال، نخستین دادگاه عادلانه برای محاکمهی بانیان کشتار رژیم بود و فرزندان حمید نوری تبدیل به نخستین فرزندانی شدند که شهادت بازماندگان و قربانیان قتلعامهای حکومتی والدینشان را از نزدیک با چشمان خود میدیدند. فرض کنید روزی همین محاکمات برای دیگر مسئولان نظام در خود ایران برگزار شود. فرزندان جنایتکارها چه سرنوشتی خواهند داشت و در چه موقعیتی قرار خواهند گرفت؟ از یکطرف علاقهی آنها به پدر و مادرشان طبیعی و قابلدرک است و از طرف دیگر، بههرحال میراثبر جنایتی بزرگ و عظیماند.
بد نیست در اینجا به سراغ دوران بعد از جنگ در آلمان برویم و نگاهی اجمالی به سرنوشت فرزندان مقامات بلندمرتبهی نازی پس از سقوط فاشیسم بیندازیم.
فرزندان نازی
تانیا کرانسیسکی در کتاب خود "فرزندان نازی" دقیقاً به همین مساله میپردازد و داستان زندگی فرزندان چند تن از سران حکومت فاشیسم را بعد از جنگ جهانی اول دنبال میکند. این افراد بهطورکلی به سه دسته تقسیم میشوند: دسته اول کسانیاند که با بیانی صریح از اعمال والدین خود در گذشته تبری جسته و، با اینکه نقشی در وقوع جنایاتهایشان نداشته، حتی سعی در جبران گناهان پدر یا مادرشان دارند. گروه دوم شامل آنهایی میشود که ترجیح میدهند سکوت اختیار کنند و در گمنامی و احتمالاً شرم باقی بمانند. سرانجام فرزندانی نیز وجود دارند که، بهرغم تصدیق گناه پدران و مادرانشان، همچنان پیوندی عاطفی با آنها دارند و حتی در بعضی موارد میکوشند، تا به اشکال مختلف، به آنها کمک کنند.
همانطور که پیداست از نقطهنظر سیاسی و اعتقادی، هیچ کدام از این فرزندان از اقدامات والدینشان دفاع نمیکنند و تفاوت میان آنها تنها به میزان پیوند شخصی و علاقهی عاطفی آنها نسبت به خانواده برمیگردد. بهعنوان نمونه، نیکلاس فرانک، فرزند سرپرست گتوهای لهستان، جزو کسانی است که صراحتاً اعلام میکند هیچگونه وابستگیای به پدرش ندارد و او را مدام بهصورت علنی مورد لعن و نفرین قرار میدهد. از طرف دیگر به افرادی مانند رولف منگله، پسر پزشک مخوف آشویتسکه به فرشتهی مرگ معروف بود، برمیخوریم که بعد از متواری و مخفیشدن پدرش در آمریکای جنوبی، تا لحظهی پایانی زندگی او پنهانی به دیدارش میرود و از نزدیک با او دیدار میکند، درحالیکه همزمان در فرانسه و آلمان جنایات وحشیانهی او در اردوگاههای مرگ را با صدای بلند محکم میکند. "هرچقدر هیولا، همچنان پدرم بود": این چیزی است که پسر یوزف منگله بعد از مرگ پدرش، برای توجیه فاشنکردن محل اختفای او در سالهای بعد از جنگ بهزبان میآورد. این تناقض عذابآوری است که بسیاری دیگر از فرزندان جنایتکاران نازی نیز دچارش بودند.
هلگا اشنایدر در بیوگرافی خود "بگذار بروم مادر" در پی آن است که با همین تناقض دردناک روبهرو شود و بهنوعی تکلیف خود با مادرش، یکی از عوامل کشتار یهودیان در سالهای جنگ، را مشخص کند. مادر او در در اوایل دههی چهل، برای ملحقشدن به کادر نازی، شوهر و دخترش را ترک و با یکی از مقامات اساس ازدواج میکند. چند دهه بعد، هلگا به دیدن او در خانهی سالمندان میرود و تجربهی عجیب و دردآور خود از این دیدار را به رشتهی تقریر درمیآورد:
دوپارهشدن وحشتناکی را تجربه میکنم. پارهی از من از فرط وحشت بیحرکت شده و پارهای دیگر گرفتار هیپنوتیزمی ممتد برای دانستن است. میخواهد بیشتر از او بداند.
هلگا در ملاقات دیرهنگام با مادرش دربهدر بهدنبال نشانی از پشیمانی یا شرم در سخنان وچهرهی اوست، به اینامید که از این طریق بتواند دستکم حس وابستگیای که نسبت به او دارد را برای خودش توجیه کند و زندگیاش را معنا ببخشد. با اینحال، مادرش حتی کلمهای که نشان از پشیمانی داشته باشد را به زبان نمیآورد و همچون بسیاری از بازماندگان اعضای نازی، خودش را تنها فرمانبری وفادار به قوانین معرفی میکند. ممانعت او اذعان به تقصیر، وضعیت روانی و اخلاقی هلگا را بیش از پیش بحرانی میکند. در یکی از بخشهای منقلبکنندهی کتاب، او، سرگشته و ناتوان، خطاب به مادرش اینگونه میگوید:
از بحث با او روی برمیگردانم. بار دیگر به قربانیان فکر میکنم، به تمام داستانهایی که میدانم، که خواندهام، که برای من روایت کردهاند. مادر! گمان میکنم تنها با نفرتورزیدن به توست که میتوانم بالاخره از ریشههایت بگسلم. اما نمیتوانم، موفق به چنین کاری نمیشوم.
کتاب درنهایت با بخشش بهپایان میرسد. هلگا مادرش را میبخشد، اما فقط از طرف خود و نه بهنام قربانیان:
تمام بلاهایی که را که بر سر ما، شوهرش و فرزندانش، آورده بود را بخشیدم. اما درمورد خطاهای دیگری که دستش به آنها آلوده است، تنها قربانیاناند که حق محکومکردن و یا بخشیدنش را دارند.
تناقض در قبال والدین جنایتکار صرفاً منحصر به خود این فرزندان نیست. دیگران نیز نسبت به رابطهی آنها با یکدیگر چنین تناقضی را احساس میکنند. از یک سو، نمیتوانیم بههیچعنوان بپذیریم کسی از والدین جانی خود دفاع کند و او را حتی شاید، بابت همین کار، همدست جنایت بدانیم. از طرف دیگر، تماشای فرزندانی که، بعد از افشای گناهان پدرومادرانشان، پیوند خانوادگی خود را زیرسوال میبرند و نسبت به آنها خصمانه برخورد میکنند شاید بهنظرمان چندان خوشایند و صادقانه نرسد. چه کار باید کرد؟ چه موضعی را باید دربرابر فرزندان جنایتکاران اتخاذ نمود؟ قطعاً پاسخی سرراست و مشخص برای این قسم سوالات وجود ندارد. آنها، همچون شخصیتهای تراژدی، گناهی ابدی را از گذشتگان خود به ارث بردهاند که رهایی از آن کاری دشوار و حتی در بعض موارد ناممکن است.
این نوشته را با سخنان ناتالی. اف به پایان میبریم. ناتالی فرزند یکی از عوامل نازی است که بعد از جنگ به ملاقات با فرزندان یهودیانی میرود که بهدست پدر و همکارانش در کورههای آدمسوزی قربانی شدهاند. او درباب این ملاقات چنین مینویسد:
تنها آنها بودند که توانستند احساس گناهی را که در آن غوطهور بودیم آرام کنند. آیا علاقه به والدینمان، که در تمام این ماجراها دست داشتند، ما را تبدیل به همدست جنایت میکند؟ همدستی و احساس گناه بهرغم خواستهی خودمان؟ چه باید کرد؟ بهدوشکشیدن شرم از کشورمان، خشم از گناهی که به ما رسیده، درد از متولدشدن در آنجا، از آن والدین؟ دختری از بازماندگان آشوویتس دست مرا گرفت و گفت یک کودک حق دارد پدرومادرش را دوست داشته باشد. خود آلمانیها چنین چیزی را هرگز به من نمیگفتند. حرف او زندگیام را برای همیشه نجات داد.
نظرها
alefmimmim
مقاله فرزندحمید نوری اساس و شالودهاش بر «احساس» استوار است بر هیچکس پوشیده نیست که فرزندان یک خانواده ی در قدرت و متول ا ز موهبتهای آن خانواده برخوردارند و برعکس فرزندان خانوادههای محروم هم از حقوق اجتماعیشان بیبهره مثالی میزنم آقازادههای خودمان الان در بهترین شرایط در کشورهای غربی خرغلط میزنند هرچند حالا زمزمههایی بلند شده که این کشورها باید آقایان را پس بزنند آیا آقازادهها میتوانند خود را از جنایات والدینشان مبرا بدانندو همزمان استفاده از مزایای دنیای متمدن و ثروتهای بادآورده دسترنج مردم را حق خود بدانند وهم ارتباطشان با پدر را منکر شوندبرعکس فرزندانی بودهاند که حاضر به استفاده از قدرت پدرانشان نشدهاند و حتی همچون پسر گیلانی حاکم شرع اوین تیرباران شدند لابد باید فرقی بین این دو گروه باشد قطعاً باید آنان که از موقعیت خانوادگیشان سوء استفاده کردندعلاوه بر مصادره اموالشان به کشور برگشت داده شوند تا در فردای انقلاب و به قول آقایان« یوم الحساب »به حساب آنها هم رسیدگی شود