در تب و تاب انتخابات: دشواری تشخیص بد از بدتر
حمید نامجو - چه چیزی مبنای انتخاب یک کاندیداست؟ اخلاق و منفعت جمعی یا منافع شخصی مبتنی بر فردگرایی؟ جایگاه روشنفکر در جامعه چیست؟ «توافقنامه» نوشته فیلیپ کلودل به این پرسشها پاسخ میدهد.
این روزها در «خانه هنرمندان» و در سالن «استاد ناظرزاده کرمانی» یک نمایش متفاوت بر صحنه است که ظاهرا تا حد زیادی از تیغ ممیزی جان سالم بدربرده و به کلیت نمایش آسیبی وارد نیامده است. نمایشی جذاب، مفرح و درعینحال عمیق.
«توافقنامه» داستانی بسیار ساده دارد. یک بازیگر نهچندان مطرح تأتر در پاریس قصد دارد آپارتمانش را به مردی که تله موش یا تله راسو میسازد بفروشد. آقای بازیگر دوست نویسندهاش را که گرچه نمایشنامهنویس چندان موفقی نیست اما قیافه و ظاهر «آرامشبخشی» دارد با خود به خانه میبرد تا در متقاعدکردن خریدار به او کمک کند. این اطلاعات در همان دقیقه اول نمایش به تماشاگران داده میشود.
موقعیت زمانی این ماجرا احتمالا در ۲۴ آوریل سال ۱۹۸۱ است. دو روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری فرانسه و رقابت سخت «فرانسوا میتران» کاندیدای سوسیالیستها و «والری ژیسکاردستن» رییس جمهوری راستگرای فرانسه. این دو نفر پیش از این نیز در مه ۱۹۷۴ با هم رقابت کرده بودند و ژیسکاردستن برنده انتخابات شده بود. اما این بار شرایط فرق کرده. سوسیالستها مورد حمایت گروهها و احزاب چپ، طرفداران محیط زیست، اعضای سندیکاهای کارگری و انجمنهای صنفی و بالاخره مورد حمایت گسترده هنرمندان هستند و ما از گفتوگوهای «دنی» (بازیگر) و «مارتن» (نمایشنامهنویس) میتوانیم بوی پیروزی قریبالوقوع میتران را حس کنیم. اکنون باید هر کدام دنبال فرصتهای تازه در دولت تازه باشند. بههرحال صدای طرفداران دو طرف از خیابان بهگوش میرسد. جامعه بهدلیل این شرایط ملتهب است و ما این التهاب را در واکنشها و اظهار نظرهای بازیگر تاتر و نمایشنامهنویس میبینیم.
حاکمیت دموکراسی و تعداد آرا
این یکی از ترفندهای جهان بهظاهر آزاد است. تعداد آرا مبین حاکمیت دموکراسیست. پس گرم کردن تنور انتخابات از طریق تشجیع مردم و دمیدن در آتش احساسات تودهها ضرورت تام دارد. هرچه بهروز رقابت نهایی نزدیکتر میشویم سروصداها بیشتر و رگهای گردن نمایانتر میشود. در واقع میدان یا فضای عمومی از دست فعالان و تحلیلگران سیاسی خارج و توسط تودهها اشغال میشود و به قول شاملو:
«از همین جاست که فاجعه آغاز میشود».
افراطکاری به حد نهایت میرسد. در چنین رقابتی باید هرچه داری داو بگذاری. طرفین هر سلاحی در انبارهای ذهن خود دارند بیرون کشیده و شلیک میکنند. اگر مثالها و مدلولهای تاریخی کافی نباشد دست به جعل تاریخ میزنند. جامعه کاملاً دو قطبی میشود. دیگر خاکستری بودن بیمعناست. یا سفید باش یا سیاه. فقط با این ترفندها میتوان بخشی از طیف خاکستری را به نفع خود به میدان آورد. خوشبختانه بین بازیگر و دوستش اختلافی نیست هر دو طرفدار میتران هستند. پس داستان از جهتی دیگر توسعه پیدا میکند.
مارتن به علت حضور خود در جلسه امضای این توافقنامه مشکوک است. او میداند که دنی چندان هم آدم صاف و صادقی نیست. پس حضور آرامشبخش او به دلیل خاصی ضرورت پیداکرده. برای همین شروع به کنکاش میکند. پرسش های او تبدیل به بحث و مناظره اخلاقی میشود. اینکه آیا چه چیزی درست و اخلاقی است؟ آن دو مدام یکدیگر را به بیاخلاقی یا نادرست بودن فلان حرف یا فلان رفتار متهم میکنند. و برای اثبات حرف خود پای «اخلاقیات» را بهمیان میکشند. اغلب ما برای توجیه رفتار یا نظراتمان دست به دامان اخلاق میشویم. در حالی که فقط داریم خودمان یا دیگری را فریب میدهیم.
اخلاقیات یعنی مجموعهای از احکام پیشینی که میتواند صریحاً داوری خود را در هر امری اعلام کند. احکام اخلاقی نمیتوانند تابع شرایط خاص باشند. دروغگویی یا پوشاندن حقیقت امری غیراخلاقی است و به میزان نیاز دنی به فروش آپارتمان بستگی ندارد. دوست بودن مارتن با دنی لاپوشانی «لولههای سربی» یا «عایق غیراستاندارد» آپارتمان را بیخطر نمیکند. به نظر میرسد کلودل از ورای این بحث های دراز دامن بر نکتهای دیگر انگشت میگذارد. اینکه اخلاقیات در جهان نسبیگرایی و عدم قطعیت اعتبار یا کاربردی ندارد. در مقابل آنچه جای اخلاقیات را گرفته عملگرایی و «پراگماتیسم» مبتنی بر فردگرایی است. منفعت من در فروش آپارتمان به بهترین قیمت است و همین سود بیشتر است که باید مبنای اخلاق و مبنای انتخاب باشد. به عبارت دقیقتر کلودل میخواهد نشان دهد که این پرگوییهای روشنفکرانه، و سنگر گرفتن در پشت آموزههای اخلاقی دروغی بیش نیست.
درادامه و بارسیدن خریدار آپارتمان داستان وارد فاز جدیدی می شود. پیش ازآن دنی برای همراهکردن مارتی دروغ وحشتناکی گفته. او اعلام میکند خریدار در بخش تحقیقات یک کارخانه نظامی که «مینهای ضد نفر» میسازد کارمیکند. این خبر جعلی نهتنها مارتی را متقاعد کرده که به واقعیت لولههای سربی سرطانزا، اشاره ای نکند بلکه از همان ابتدا علیه خریدار موضع میگیرد.
دشواری بازگویی حقیقت
کنایه زدنهای نویسنده به خریدار و برملاشدن شغل واقعی خریدار منجر به اوجگیری دوباره اختلافات دنی و مارتی میشود. هر کدام علیه دیگری باره میبندد و شلیک میکند. گویی همان جنگ خیابانی راست و چپ از خیابان به داخل آپارتمان کشیده شده. خریدار که آدمی عامیست با توجه به شغل این دو نفر تصور میکند به تماشای نمایشی دیگر نشسته و در پایان هر توقف برای آنان کف میزند. در حالیکه گفتوگوی آنها جدیست. بهنظر میرسد این یک پارودی از خود نمایش است. بازیگرانی که بر صحنه هستند نه بازی، که واقعا دارند زندگی میکنند. آنها دارند درد ورنج و مشکلات واقعی خودشان را بازی میکنند نه قطعات یک نمایش را. آِیا فیلیپ کلودل چنین انگارهای در ذهن داشته؟
نکته جالب دیگر در این نمایش بازنمایی همین امر به شکلی دیگر است. ما در موقعیت تماشاگر از مشکلات این آپارتمان و نظرات فروشنده و دوستش مطلع هستیم. اما خریدار از آنچه ما میدانیم و پیش از آمدنش دانستهایم بیخبر است. او از نقشه دنی و آنچه در ذهن دارد خبر ندارد. ما بهعنوان تماشاگر بیشتر از خریدار میدانیم. قطعاً گروهی از ما تماشاگران نقش منفعل خود را پذیرفته و به این کلاهبرداری آشکار اعتراضی ندارند. اما آن گروه اندکی هم که اعتراض دارند امکانی برای هشدار به خریداری که دارد فریب میخورد ندارند. این نیز یک پارودی از زندگی در عرصه عمومی است. آن هم در جامعهای اتمیک. یک گروه بیاعتنا و گروه دیگر ناتوان. چون کارگردان همه چیز را در اختیار دارد. او تماشاگر را در موقعیت ناظر بر این فریب آشکار قرار داده بیآنکه ارادهای برای دخالت یا حتی اعتراض داشته باشد. اگر تاتر پارودی زندگی نیست، پس چیست؟
آخرین نکته و شاید مهمترین اتفاق این نمایش پایانبندی آنست. علیرغم جر و بحثهای مفصل دنی و مارتی در حضور خریدار و کوشش مصرانه مارتی در آگاهکردن خریدار از کلاهی که دارد بر سرش گذاشته میشود، خریدار توافقنامه را امضاء میکند. در واقع مارتی (نویسنده) ناگهان از صرافت بازگویی حقیقت میافتد. او احساس میکند که برای خریدار که فردی عامی است حقیقت محلی از اعراب ندارد. واجد ارزش نیست و کوششهایش بیهودهست و راه بهجایی نخواهد برد. برای همین است که تسلیم میشود.
مارتی نویسنده و روشنفکر است و مثل همه روشنفکران آگاهی دادن به مردم و روشنگری را وظیفه خود میداند. جز این چه کاری از او بر میآید؟ اما بارها بهطور آشکار میبیند که خریدار مقصد و مقصود او را دریافت نمیکند. کنایهها و حتی خطابههای صریح او را نمیگیرد و به منافع خودش توجهی ندارد. حتی خودش بارها اقرار میکند که نمیفهمد و متوجه نشده. اما فقط همین. این گفتارها و هشدارها برای او صرفاً یک نمایش است. یک بازی سرگرمکننده و سزاوار کف زدن. او فقط برای کفزدن خلق شده است.
از این نقطه بهبعد است که مارتی درمانده و ناامید خاموش میماند. احساس میکند دارد به دربسته میکوبد و این در هرگز بازنخواهد شد. و لابد باخودش می گوید «برسر کوه، که را آواز میدهی؟». متاسفانه این حقیقتی است که فیلیپ کلودل بر آن تاکید میکند. نویسنده به عنوان وجدان بیدار جامعه وقتی با این درجه از بیاعتنایی و حتی منکوبشدن مواجه میشود ناچار است پا پس بکشد تا خریدار عامی بهراه خودش برود. همین اتفاق در جامعه ما متاسفانه به شکلی زنندهتر تکرار میشود. جامعهای که نه تنها تحمل شنیدن و اندیشیدن به حقیقت را ندارد بلکه همه مشکلاتاش را به روشنفکرانش منتسب و مربوط میکند و آنها را مسبب تمام آنچه اکنون برسرش آمده میداند. جامعهای که مستبدان و شکنجهگران را مبری و شاعران و نویسندگانش را متهم میداند.
باری بههرحال خریدار بخت برگشته توافقنامه را امضاء کرده و میرود. نویسنده هم دیگر کاری ندارد جز تاسف خوردن. حالا دیگر چه اهمیتی دارد که ژیسکار دستن برنده انتخابات شود یا میتران؟
نظرها
نظری وجود ندارد.