چرا نیچه از سوسیالیسم متنفر است
نقدی بر چپهای نیچهای - گفتوگوی مجله ژاکوبن با دنیل تات نویسنده کتابی درباره چپ و نیچه
گفتوگو با دنیل تات درباره نیچه
Why Nietzsche Hated Socialism/ An interview with Daniel Tutt
Originally published in English in Jacobin.
■ نیک فرنچ: میتوانید کمی در مورد نیچه و موقعیت اجتماعی و سیاسی که او قصد داشت در نوشتههایش به آن بپردازد، برای ما صحبت کنید؟
دنیل تات: درباره جایگاه سیاسی نیچه، ضروری است که به زمینه تاریخی که او در آن قرار داشت، توجه کنیم. از دورهای صحبت میکنیم که شاهد تغییرات سریع سیاسی در جهت حق رأی، رواج آموزش همگانی، و ارتقای حقوق و رفاه طبقه کارگر هستیم. نیچه در اوایل دهه ١٨٧٠ وارد صحنه روشنفکری آلمان میشود، درست زمانی که رایش دومْ آلمان را از سی و پنج کشور کوچک تشکیل میدهد و متحد میکند.
اگرچه انقلابهای ١٨۴٨، که تولد نیچه چهار سال قبل از آن بود، منجر به ظهور ارتجاع در آلمان و حذف روشنفکران سوسیالیست شد، اما تغییرات اجتماعی برابریخواهانهی غیرقابل انکاری در همان زمان رخ داد. به عنوان مثال، بردهداری در مستعمرات لغو شد و بسیاری از چهرههای روشنفکر آلمان از ایدههای رادیکالتری -که از ژاکوبنها و ژان ژاک روسو الهام گرفته بودند- از جمله سوسیالیسم استقبال کردند. اندیشه سیاسی نیچه واکنش و پاسخی هماهنگ به این محیط در حال رشد برابریطلبانه و انقلابی است.
اولین اثر مهم او، زایش تراژدی، در سال ١٨٧٢ و تنها یک سال پس از کمون پاریس که در آن کمونیستها و آنارشیستها برای مدت کوتاهی شکلی از حکومت رادیکال برابریطلبانه را ایجاد کردند، منتشر شد. زایش تراژدی و مقاله او در مورد سیاست یونان باستان که در همان زمان نوشته شد پنجرهای به اندیشه سیاسی نیچه ارائه میدهند.
نیچه در این آثار آنچه را که «جهانبینی خوشبینانه» مینامد به عنوان خصلت عصر مدرن تشخیص میدهد و آن را در بستری تاریخی که به تعالیم سقراط در دو هزار سال پیش میرسد، جای میدهد. او تا آنجا پیش میرود که قیام آنارشیستها و کمونیستها را در کمون پاریس «جشن بربریت» توصیف میکند؛ جشنی که توسط «طبقهای از بردگان وحشی یعنی همان کارگرانی که آموختهاند هستی خود را یک بیعدالتی بدانند رهبری میشد، کارگرانی که اکنون آماده انتقام گرفتن، نه تنها از خودشان، بلکه از همه نسلها هستند.»
نیچه بر خلاف بسیاری از معاصران محافظهکار خود، به دنبال بازسازی یک سنت از دست رفته نبود. او هیچ نوستالژیای برای نظم اشرافی پیشین نداشت، بلکه بیشتر قصد داشت پیروانی را پرورش دهد، همانطور که معشوقهاش لو سالومه، میگوید: «نیچه نه برای متقاعد کردن، بلکه برای تغییر دادن مینویسد.»
در بطن نگرش سیاسی نیچه یک فراخوان اشرافی (آریستوکراتیک) به مخاطبانش وجود دارد که از آنان میخواهد برای غلبه بر وسوسههای دموکراتیک و سوسیالیستی که در تمدن اروپایی گسترش یافته، به او کمک کنند.
بحث من این نیست که چپ باید از نیچه دوری کند، بلکه ما باید از نشاندن نیچه بر صندلی راننده پرهیز کنیم. نیچه مسئلههایی را طرح میکند که مارکسیستها و سوسیالیستها باید به آن فکر کنند. اما این مشکلات، و راهحلهای نیچه برای آنها، زمانی به بهترین شکل خوانده میشوند که چشمانداز سیاسی ناشی از آنها را درک کنیم. بدون شناخت این موضوع، این خطر وجود دارد که کارپایه او در شکل یک برنامه چپ پیش گذاشته شود.
دنیل تات
یکی از دغدغههای اصلی اندیشه سیاسی نیچه از این آثار اولیه تا کار پختهتر او در «چنین گفت زرتشت» (١٨٨٣) بحران نبوغ فردی است. نیچه به خاموش کردن جنبشهایی که به نظر او طرفدار یکسانسازی و برابری هستند، اصرار دارد. او میترسید که این جنبشها امکان نبوغ فردی را در فرهنگ از بین ببرند.
به نظر میرسد که میتوانیم دیدگاه سیاسی او را استراتژیای تلویحی برای ساختن جامعهای از «جانهای آزاد» درک کنیم، جامعهای که میتواند فراتر از خواستههای سوسیالیستی برای برابری تودهها و امر متوسطی که ظاهراً تولید میکند، برود. در حالی که هر آنچه نیچه نوشته سیاسی نیست، در کتابم استدلال میکنم که رادیکالیسم سیاسی ثابتی در اندیشه او وجود دارد که عمدتاً ناشی از مخالفت با سوسیالیسم است.
در آن زمان، بحثی تحت عنوان "مسئله اجتماعی" در مورد چگونگی درک وضعیت طبقه کارگر وجود داشت. نیچه به طور گستردهای مطالعاتی درباره اقتصاد سیاسی، تاریخ انقلاب فرانسه، جنبشهای سوسیالیستی، و رویدادهای جاری زمان خود داشت تا بتواند پاسخ خود را به این مسئله ارائه دهد.
دومینیکو لوسوردو[۲]، مورخ مارکسیست ایتالیایی، به طور قانعکنندهای نشان داده است که چگونه پیشرفت جنبش کارگری درک نیچه از سیاست را به سمت نوعی اشرافیت ستیزهجویانه نسبت به رژیم اتو فون بیسمارک در آلمان برد. در دهه ١٨٨٠، رایش دوم اصلاحاتی ارائه داد که بر اساس آن حمایتها و بیمه اجتماعی جدیدی را برای کارگران مهیا میکرد. به نظر میرسد که این موضوع نیچه را آزار میداد. در حوالی زمان انتشار کتاب «حکمت شادان» در سال ١٨٨٢، او مرحلهای را در دوران فکری خود آغاز کرد که تحت عنوان «ضد اخلاقگرایی» شناخته میشود. هرچند هدف سیاسی او آرام کردن تودهها و سرکوب انگیزههای انقلابی آنها بود، او به صراحت اما گروههایی از فعالان آریستوکرات را در آن زمان به مخالفت با سیاستهای هیأت حاکمه دعوت میکرد.
در این مرحله، نیچه تأکید بیشتری بر ایدههای فیزیولوژیکی میکند. آثار او در اواخر دهه ۱۸۸۰، دجال و غروب بتها، نشان دهنده چیزی است که او آن را «اعلام جنگ» علیه ضعیفان و انحطاطیافتگان مینامد. نوشتههای نیچه با جنبش اصلاح نژادی قرابت داشت و همین نوشتههاست که او را پدرخوانده معنوی آن میکند.
در حالی که برنامه ارتجاعی نیچه در طول زندگی حرفهای او مشهود است، محققانی مانند فردریک آپل[۳] و جرج لوکاچ نشان دادهاند که او در آثار دوره بعدی خود، مانند اراده به قدرت (۱۹۰۱)، به سمت راست بیسمارک در مورد موضوعات مربوط به امپریالیسم، جنگ و مسئله کارگران تغییر جهت میدهد. نیچه در این آثار قصد دارد خوانندگان خود را برانگیزد تا از شفقت نسبت به ضعف تودهها فراتر بروند و خود را قادر به اعمال خشونت علیه افرادی کنند که او آنها را ضعیف، منحط و شکست خورده میداند.
■ شما تصدیق میکنید که نیچه به نوعی «ضد سرمایهدار رمانتیک» بود، اما در عین حال استدلال میکنید که پروژه سیاسی او اساساً منحرف کردن چالشهای انقلابی به نفع وضعیت موجود سرمایهداری هم بود. چگونه این ادعاها را تطبیق میدهید؟
«ضد سرمایهداری رمانتیک» مفهومی است که لوکاچ در «ویرانی عقل» برای اشاره نه تنها به دیدگاه سیاسی نیچه، که به نوع خاصی از پروژههای واپسگرایانه که پس از انقلابهای ۱۸۴۸ ظهور کرد، استفاده میکند. ضد سرمایه داری رمانتیک، فرهنگ را در مقابل تمدن قرار میدهد. بنابراین نقدی از سرمایهداری ارائه میکند که اغلب شامل احیای فرهنگ عظیم گذشته است.
ضد سرمایهداری رمانتیک را در طیف وسیعی از نویسندگان و متفکران واپسگرای این دوره، از بالزاک تا توماس کارلایل[۴]، میبینیم. به عنوان مثال، کارلایل قیام کارگران در سال ۱۸۴۸ را هرج و مرج در جامعه میدید که احیای اقتدار و نظم مستلزم مواجهه با آن بود.
مفهوم اخلاق بردگان نیچه حاوی نقدی ضمنی به تقسیم کار سرمایهداری است که به عقیده او سازنده «فردیتهای ناتمام» است. با این حال، هدف او آرام کردن نیروی برانداز و شورشی از پایین بود تا به آنچه مسلماً هدف اصلی او در سیاست است -یعنی حفظ نظم اجتماعی- منجر شود؛ نظم اجتماعیای که توسط رهبران یا مردم دونمایه فاسد نشود.
■ با نقل قولی از لوکاچ، شما میگویید که مرکز اندیشه سیاسی نیچه «جدال مستمر با مارکسیسم و سوسیالیسم» بود. این ادعایی قابل توجه است، زیرا نیچه هرگز مستقیماً با نوشتههای کارل مارکس درگیر نشد. به نظر شما کار نیچه از چه نظر «جدلی مستمر با مارکسیسم» و به طور گستردهتر علیه سوسیالیسم است؟ و چرا، اگر این چنین است، نیچه مستقیماً مارکس را نقد نکرده است؟
به عنوان مثال، میدانیم که در سال ۱۸۶۶ نیچه در راهپیمایی عمومی حزب سوسیالیست و انجمن سراسری کارگران آلمان، که توسط فردیناند لاسال تأسیس شد، شرکت کرد، حزبی که بعدها با حزب کارگران سوسیال دموکرات ادغام و به حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) تبدیل شد. همچنین میدانیم که نیچه کتابهای «زن تحت سوسیالیسم» آگوست ببل، «سوسیالیسم» جان استوارت میل، و «جوهر سوسیالیسم» اثر آلبرت شافل را خوانده و به مطالعه کنکاشانه اوژن دورینگ، سوسیالیست یهودی ستیزی که فردریش انگلس در اثر خود علیه او (آنتی دورینگ) به جد در موردش بحث کرده، پرداخته است.
تأکید بر این نکته مهم است که نیچه شیفته اقتصاد سیاسی بود و در طول زندگی حرفهای خود چندین بار به نوشتههای هانری چارلز کری[۵]، اقتصاددان سیاسی آمریکایی، مراجعه کرده است. مفهوم «رقابت اقتصادی» از این متفکر آمریکایی بود که نیچه از آن به عنوان امری مفید در حفظ هماهنگی نظم اجتماعی دفاع کرد. ما همچنین میدانیم که او مارکس را میشناخت، اما هیچ مدرکی وجود ندارد که او به طور جدی مارکس را خوانده باشد - اگرچه زیر نام مارکس در یکی از کتابهای کتابخانهاش خط کشیده شده است.
مهمتر از همه، به این دلیل میتوانیم سیاست نیچه را حملهای به سوسیالیسم و بهویژه مارکسیسم بخوانیم، که او قصد داشت آنچه را که «تمدن والا» میخواند، ایجاد کند. او مدعی شد که چنین تمدنی تنها زمانی میتواند به وجود بیاید که دو کاست اجتماعی متمایز وجود داشته باشد: افراد شاغل و افراد مرفه -یا کسانی که قادر به فراغت واقعی باشند.
این دیدگاه به ما کمک میکند تا اظهارات ارنست نولته[۶]، مورخ راستگرا، را درک کنیم که دجال نیچه پاسخی به مانیفست کمونیست است. اگر نیچه با نوشتههای مارکس آشنا بود، آنها را به طور کامل رد میکرد. در سرتاسر آثارش، ثابتترین هدف سیاسی نیچه، ریشهکن کردن تهدید سوسیالیستی بود. او آنچه در مسیحیت نیز رد میکرد تنها عناصر برابریطلبانه آن بود، ولی تا آنجایی که مسیحیت میتوانست نظم و انضباط را اعمال کند، مورد تحسین نیچه قرار میگرفت.
■ تمرکز اصلی کتاب شما، «چگونه انگلوار بخوانیم»، نقد تلاشها برای بازخوانی نیچه به عنوان یک متفکر چپ یا تخصیص افکار او برای اهداف چپ است. برای این منظور، تاریخ فهم چپها را از ایدههای نیچه بررسی میکنید. جنبشهای کارگری نخستین در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، و به ویژه بلشویکها، چگونه نیچه را پذیرفتند؟
آدولف لونشتاین[۷]، جامعهشناس، تحلیل مهمی درباره نحوه خواندن و تفسیر نیچه توسط کارگران آلمانی در حوالی قرن بیستم با عنوان «فردریش نیچه در داوری طبقه کارگر[۸]» نوشته است. آنچه لونشتاین کشف کرد این بود که سبک اغواگرانهی نیچه در میان کارگران بسیار محبوب بود، اما سیاست ارتجاعی آشکار و پیام ضد اکثریتگرای[۹] او لزوماً خوانندگانش را اغفال نمیکرد. او دریافت که نیچه به واسطهی احساس «انزوای تراژیکِ» خوانندگان طبقه کارگرش با آنان ارتباط برقرار میکرد. او میتوانست تمایل کارگران را برای پروراندن یک «زندگی درونی غنی» بیان کند. بسیاری از کارگران، نیچه را با سودای این که اسطوره «ابرمرد» و فراخوان انسان برتر را بتوان به وضعیت خودشان منتقل کرد، او را میخواندند.
بخشی از آنچه کتاب من قصد دارد ردیابی کند، مسیرهای مختلفی است که نیچه در لحظات خیزشهای انقلابی ظاهر میشود، از بلشویکها در روسیه گرفته تا پس از جنگ و جنبش حقوق مدنی آمریکا، جنبشهای بعدی سیاهان، و نیز می١٩۶٨ در فرانسه. یکی از دلایلی که نیچه در دوران انقلاب و تغییرات اجتماعی چنین فیلسوف محوری باقی مانده است، به دلیل نگرانیهای سیاسی دقیق و جامعی است که او در ایدهها و مفاهیمش پی میگیرد.
فلسفه نیچه در زمان آشفتگی سیاسی اجتناب ناپذیر میشود، زیرا مضامینی که او با آنها درگیر است - اراده فرد، نیرو، اصالت حیات و قدرت - برای هر جنبش سیاسی مهم است و با آن دستوپنجه نرم میکند. اما از آنجا که نیچه تخیل راست و چپ را به طور یکسان تسخیر کرده است، اندیشه او تأثیر عجیبی ایجاد میکند. جناح راست برای دفاع از نظم و سلسله مراتب به فیلسوف متکی است و جناح چپ تلاش میکند تا او را برای اهداف خود بازپس بگیرد.
برای بلشویکها، نیچه به دو دلیل به فیلسوفی مرکزی تبدیل شد. دلیل اول سیاسی بود: بلشویکها میخواستند در برابر فاجعه بزرگی که در برابر خود میدیدند ارادهای جمعی بسازند - یعنی همان جنگ جهانی که بشریت هرگز آن را تجربه نکرده بود. آنتونیو گرامشی به درستی اشاره میکند که بلشویکها با به کارگیری نیروی ارادهی پرولتاریا در کشوری که هنوز تحت سلطه اشراف بود، تئوری تاریخ در کتاب سرمایه مارکس را به چالش کشیدند. در چنین شرایطی، و در جایی که به نظر میرسد انقلاب توسط ارادهی خودخواستهی افراد و سازماندهی حزب بلشویک به وقوع پیوسته، جای تعجب نیست که اندیشه نیچه، و همچنین نیچهگرایی، تأثیری تعیینکننده داشته باشد.
دومین حوزهای که نیچه برای بلشویکها اهمیت داشت، در موضوع اسطورهسازی و فرهنگسازی بود. شاید از قضا، بلشویکها در تلاش برای اختراع «انسان جدید» از طریق تأسیس سوسیالیسم بود که با جشنوارهها و جشنها تفکر روسو و نیچه را پذیرفتند.
اما همان طور که لئون تروتسکی استدلال میکرد، نیچه خطری نیز برای حیات فکری جنبش بلشویکی به همراه داشت. تروتسکی در اولین مقاله منتشر شدهاش در سال ١٩٠٠، با عنوان «درباره فلسفه ابرمرد»[۱۰] به این نکته اشاره میکند که فلسفه فردگرای رادیکال نیچه برای بورژوازی جذاب بود، او «ایدئولوگ گروهی شد که مانند پرندهای شکاری و با هزینه جامعه زندگی میکردند، اما در شرایطی خوششانستر از لومپن پرولتاریای بدبخت: آنها پرولتاریای انگلی[۱۱] با میزان کارآمدی بالاتری بودند.»
جنبش بلشویکی بر سر نیچه به دو گروه تقسیم شد. برخی مانند تروتسکی فلسفه او را مورد انتقاد قرار دادند، در حالی که دیگرانی مانند نویسنده و فیلسوف علمی-تخیلی الکساندر بوگدانوف، تمایل بیشتری به ادغام جنبههایی از اندیشه آلمانی در جنبش داشتند، بهویژه آنچه نیچه آن را بازسنجیدن ارزشها مینامید: رد مقولههای اخلاق سنتی (نیک و شر) و ایجاد یک چارچوب ارزیابی کاملاً جدید.
اما به طور کلی، بیشتر بلشویکها بین اندیشه نیچه و جهانبینی سوسیالیستی خود قرابتی پیدا نکردند. در عوض، آنها او را به عنوان دشمنی میشناختند که باید از طریق هژمونی فرهنگیاش کار را پیش برد، و ممکن است مفاهیمش در برخی موارد مفید واقع شود.
■ شاید مهمترین مفسران چپ اخیر نیچه، متفکران پست مدرنیست فرانسوی مانند ژیل دلوز و میشل فوکو باشند. به طور خلاصه آنها نیچه را چگونه خواندهاند؟ فکر میکنید خوانش آنها چه تأثیری بر چپ معاصر داشته است؟
هم دلوز و هم فوکو نیچه را به مرکز فلسفه خود ارتقا دادهاند و برنامهی کاری نیچهای آنها عمیقاً اندیشه سیاسیشان را نشان میدهد. بیایید با فهمی اجمالی از روشهای تفسیری که آنها برای خواندن نیچه ارائه کردهاند، شروع کنیم. کتاب یان رهمن در این باره، یعنی کتاب ساختارشکنی پست مدرنیست نیچهای: دلوز و فوکو[۱۲]، کار بسیار خوبی است، و آنچه را که «تفسیرهای سرکوبگرانه» مینامد، شرح میدهد. دلوز و فوکو مفسران واپسران نیچه هستند زیرا به طور مستمر برنامهی آریستوکراتیک و نخبهگرای اندیشه او را به حاشیه میبرند. این اجتناب از روبرو شدن با هسته سیاسی نیچه البته ناشی از تمایل آنان به پروژه خاص نیچهای، البته از نگاهی چپگرایانه، دارد.
اما قبل از بحث در مورد این موضوعات، اجازه دهید روشهای تفسیری دلوز و فوکو را با در نظر گرفتن نحوه برخورد آنها با مفهوم نیچهای "شور فاصله" به اختصار بررسی کنیم. هر دو متفکر این مفهوم را میگیرند و آن را در نظریههای «تفاوت و ناهمسانسازی»، به عنوان سنگ بنای فلسفه پست مدرن، به کار میبرند. اما شور فاصلهای که نیچه به آن استناد میکند، مفهومی اجتماعی و آشکارا آریستوکرات است. این مفهوم به فاصلهای اشاره دارد که باید برای ایجاد رتبه و تمایز بین کاستهای اشرافی و برده (یا مردم عادی) وضع شود. نیچه از پیروانش میخواهد که فاصلهگذاری کنند. من در کتاب استدلال میکنم که در هسته اندیشه اجتماعی نیچه، او به این سو گرایش دارد که مبارزه طبقاتی را محو کرده و جامعهی مبتنی بر نظم سلسله مراتبی و تفکیک طبقاتی را تقویت نماید. در حالی که شور فاصله یک مفهوم ضمنی ضد اکثریتی است که به منظور تحمیل تفکیک طبقاتی بکار میرود، دلوز و فوکو آن را از بافت اجتماعی، سیاسی و تاریخیای که نیچه آن را به کار میبرد، خارج میکنند. دلوز شور فاصله را در یک مفهوم صرفاً فلسفی، و به عنوان گسست از بنیاد متعالی ارزشها تفسیر میکند. این تنها نمونهای از تفسیرهای بیشمار از مفاهیم نیچه از اراده به قدرت گرفته تا کینتوزی و بازگشت جاویدان است که بهطور سیستماتیک ایدههای او را تاریخزدایی میکنند.
از اوایل دهه ١٩۶٠، دلوز پروژه ارتقا بخشیدن به اندیشهی نیچه را نسبت به مارکس و فروید آغاز کرد. کتاب من روش دلوز در تفسیر نیچه را تحلیل نمیکند، بلکه بیشتر بر پیامدهای قرار دادن اندیشه نیچه در قلب یک سیاست چپ متمرکز است. اثرات این کار دقیقاً چیست؟
هم فوکو و هم دلوز، علیرغم تفاوتهایشان، نسبت به سوسیالیسم دولتی و احزاب سوسیالیستی سازمانیافته بدبینی عمیقی دارند. آنها همچنین به شدت نسبت به مارکسیسم بدبین هستند و شیوههای اصلی تحلیل انتقادی مارکسیستی، از همه مهمتر، نظریه طبقاتی را کنار میگذارند. این نگاه در آنها انگیزه اصلی برای نوعی چپگرایی نیچهای است. برای مثال، فوکو در مصاحبهای در سال ١٩٧٧ میگوید که «پرولتاریا و بورژوازی دیگر رو در روی هم نیستند، بلکه ما همه علیه همه میجنگیم – و همیشه چیزی در ما وجود دارد که با چیز دیگری در ما مبارزه میکند». درک این نکته مهم است که فلسفه نیچه برای هر دو متفکر به دلیل موقعیت تاریخی متمایزی که با آن مواجه بودند جذاب بود، یعنی نوشتن بر ضد فضای استالینیستی صلب و بوروکراتیک فرانسوی.
اما با توجه به شرایط تاریخی کنونی ما پس از سال ٢٠٠٨، واضح است که اکنون با یک وظیفه سیاسی اساساً متفاوت روبرو هستیم. امروز وظیفه ما ایجاد سازوکاری سوسیالیستی برای قرن بیست و یکم است، نه اینکه آن را از بین ببریم.
■ شما استدلال میکنید که تلاشهای چپ برای تطبیق مفاهیم نیچه با اهداف خود، «برنامههای مارکسیستی، سوسیالیستی و چپ را تحریف و منحرف کرده است». چرا اینطور است؟ در اندیشه نیچه چه چیزی برای چپ همچنان ارزش دارد؟
ادغام اندیشه نیچه در چپ زمانی میتواند مشکل ساز باشد که بر تفسیری تکیه کند که میخواهد هسته سیاسی عمیقاً ارتجاعی او را نادیده بگیرد. این همان روشی است که من آن را "خویشاوندی انتخابی" مینامم. این روشی است که هدف آن سنتز مارکس و نیچه است، میخواهد نیچه را در مرکز تفکر چپ قرار دهد و در عین حال مارکس را به حاشیه ببرد، همان کاری که دلوز و فوکو انجام میدهند.
در میان چپهای سوسیالیست آمریکایی و قبل از جنگ جهانی دوم، نیچه به عنوان دشمن صریح طبقه کارگر و سیاست سوسیالیستی شناخته میشد. جک لندن در این زمان ظاهر میشود، کسی که به دنبال خوانشی انگلوار از نیچه بود، رویکردی که خویشاوندی انتخابی با نیچه ندارد، بلکه هدفش معکوس کردن بینش او برای مبارزه طبقاتی است. همین امر در مورد شخصیتی مانند کورت آیزنر[۱۳]، که انقلاب سوسیالیستی باواریا را در سال ١٩١٨ رهبری کرد، صادق است. او اثر مهمی در مورد نیچه نوشت و استدلال کرد که پرولتاریا باید جنبههایی از مفاهیم نیچه را برگزیند [همچون انگل بِمکد]، اما بر فلسفه اشرافی آن غلبه کند.
روش تفسیری «خویشاوندی انتخابی» و پروژه گسترده چپهای نیچهای گرایشهای مشترکی دارند. هدف آنها سیاسی کردن فرهنگ به هزینهی [کنار گذاشتن] نقد اقتصاد سیاسی است. این پروژه اغلب شکل نوعی چپگرایی بازیگوشانه، سرکش و ضدفرهنگی به خود میگیرد که در آن محوریت تضاد طبقاتی را -که با نیروهای اجتماعی مولد و مبتنی بر کار گره خورده، کاملاً کنار گذاشته است. چپ نیچهای، سیاست انقلابی را حول میل آن گروههای انقلابی مستقل که از رهایی طبقاتی بیزارند، بازتعریف میکند؛ همانطور که برای مثال در دلوز و فلیکس گاتاری میبینیم. پروژه مارکسیستی همیشه درگیر ساختن منافع جمعی برای طبقه کارگر بوده است، اما چپ نیچهای اغلب به معرفت سیاسی از این نوع در مقیاس بزرگ سوء ظن عمیقی داشته است.
بحث من این نیست که چپ باید از نیچه دوری کند، بلکه ما باید از نشاندن نیچه بر صندلی راننده پرهیز کنیم. نیچه مسئلههایی را طرح میکند که مارکسیستها و سوسیالیستها باید به آنها فکر کنند. اما این مشکلات، و راهحلهای نیچه برای آنها، زمانی به بهترین شکل کاویده میشوند که چشمانداز سیاسی ناشی از آنها را درک کنیم. بدون شناخت این موضوع، این خطر وجود دارد که کارپایه او در شکل یک برنامه چپ پیش گذاشته شود.
پانویسها
[۱] How to Read Like a Parasite: Why the Left Got High on Nietzsche
[۲] Domenico Losurdo
[۳] Frederick Appel
[۴] Thomas Carlyle
[۵] Henry Charles Carey
[۶] Ernst Nolte
[۷] Adolf Levenstein
[۸] Friedrich Nietzsche in the Judgment of the Working Class
[۹] anti-majoritarian
[۱۰] On the Philosophy of the Superman
[۱۱] parasitenproletariat
[۱۲] Deconstructing Postmodernist Nietzscheanism: Deleuze and Foucault by Jan Rehmann
[۱۳] Kurt Eisner
نظرها
مهران
کسی که عنوان کتاب را غلط ترجمه کرده، در جایگاه صاحب نظر قرار میگیرد و از همنشینی با نویسنده زمانی که در واشنگتن بود داد سخن میدهد. واقعا که همه چیمون باید به همه چیمون بیاد.