انقلاب کبیر فرانسه، میراث چپ
ف. دشتی – این تابلو، فتح زندان باستیل را تصویر میکند. این واقعه بازتاب جهانی یافت و الهامبخش شد. هنوز الهامبخش است. مقالهای دربارهی الهامبخشی انقلاب کبیر فرانسه.
انقلاب کبیر فرانسه به مثابه اولین عشق
مارکس در مقدمهی کتاب« هجدهم برومر»، در همان جملهی مشهور اول قولی را از هگل نقل و سپس نکتهای به آن اضافه میکند. هگل گفته بود در تاریخ هر رویداد و شخصیت سیاسی دوبار ظاهر میشود. و مارکس میافزاید: منتها بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت تقلیدی و مسخره (farce). از آنجا که این کتاب دربارهی کودتای لوئی بوناپارت است، مثال اصلیاش تفاوت تکرار بین کودتای ناپلئون اول و کودتای لوئی بوناپارت، ناپلئون سوم است. اما مثال دیگرش تکرار دو انقلاب اخیر در فرانسه است: انقلاب ۱۷۸۹، و انقلاب ۱۸۴۸. به بیانی دیگر مارکس دارد میگوید این کجا و آن کجا. انقلاب ۱۸۴۸ البته از نظر مارکس رویداد بسیار مهمی بود که خودش نقش فعال در آن داشت. اما از سویی با شکست مواجه شدن انقلاب ۱۸۴۸ و از سوی دیگر منتشر نشدنش در کل جامعه و از سوی دیگر، بهخصوص آن حرکت فوقالعاده تحیرآور فتح باستیل به دست مردم انقلابی و پس از آن درهمشکستن دروازههای کاخ سلطنتی و تصرف اماکن دولتی در انقلاب ۱۷۸۹ خصوصیاتی است که اصالتی یکه و بینظیر به این اولین انقلاب تاریخ جهان میدهد.
اگر بنا باشد در میان عوامل تعیینکنندهی فرهنگ چپ تنها بر یکی، شاید بر بزرگترین آنها، انگشت بگذاریم، آن عامل بیتردید انقلاب کبیر فرانسه است. رخدادی که تنها از طریق مارکسیسم و از درون مارکسیسم برای نزدیک به دو قرن در دستگاه ادراکی جناح چپ قابل فهم بود و حتی امروز نیز خروج از این پارادایم بسیار دشوار مینماید.
اما چرا چنین است؟ عظمت و منحصر بهفرد بودن این رخداد از کجا میآید؟ -
تا حدی از این روست که اولین رخداد است؛ یک اتفاق غیرمنتظره و غافلگیرکننده حتی برای عاملان آن. زیرا این تنها انقلاب بزرگی است که از پیشْ طراحی یا برنامهریزی و حتی پیشبینی نشده بود. عامل دیگر، تأثیر اجتماعی و شوک عمیقی است که ایجاد کرد، و عامل سوم جهانی شدنش آن هم در مدت زمانی کوتاه است. انقلاب فرانسه همچنان پس از بیش از دویست سال تنها رخداد اجتماعی تاریخ بشر است که بیش از هر انقلاب دیگری در بارهاش کتاب و مقالهی تحقیقاتی نوشته شده است.
با اولی شروع کنیم: مطمئناً این اولین انقلاب به صورت مطلق نیست، زیرا جنگ داخلی انگلیس در سالهای ۱۶۴۰-۱۶۴۸ و جنگ استقلال امریکا در سالهای ۱۷۷۵-۱۷۸۳ پیش از آن اتفاق افتاده بود. با وجود این، هر دوی آن جنبشها عمدتاً محدود به کشورهای خود بودند، و در نتیجه تأثیری جهانی پدید نیاوردند. به بیان دیگر، موجی زلزلهوار در پی خود ایجاد نکردند. در طول قرن هجدهم، فرانسه و تمام اروپا تحت حاکمیت ظالمانه و ایستای پادشاهان، اشراف و کلیسا باقی ماند. و بعد یکمرتبه رخدادهای ۱۷۸۹ شروع شد.
اگر بنا باشد در میان عوامل تعیینکنندهی فرهنگ چپ تنها بر یکی، شاید بر بزرگترین آنها، انگشت بگذاریم، آن عامل بیتردید انقلاب کبیر فرانسه است. رخدادی که تنها از طریق مارکسیسم و از درون مارکسیسم برای نزدیک به دو قرن در دستگاه ادراکی جناح چپ قابل فهم بود و حتی امروز نیز خروج از این پارادایم بسیار دشوار مینماید.
البته هیچ چیز یکمرتبه به وجود نمیآید. به راحتی نمیتوان علیه تداوم در تاریخ موضع گرفت. به بیان دیگر، مانند تقریباً همه چیز، انقلاب فرانسه نیز بدون شک تمهیدات و پیشزمینهای داشت: دهقانان در محاصرهی هزاران تبعیض و زیر یوغ نیمهفئودالی، تحت ستم و استثمار قرار داشتند. در حالی که روحانیون و اشراف هیچ مالیاتی نمیپرداختند، بار تامین نیازهای نقدی فزایندهی پادشاهیِ ورشکستهی فرانسه تقریباً به طور کامل بر دوش «طبقهی سوم» (Tier-Ètat) بود، همانطور که در کاریکاتورهای آن زمان نیز منعکس شده است.
در این شرایط، آخرالزمان در قرن هجدهم رخ داد. این گسست، زمانی رخ داد که لویی شانزدهم «مجلس عمومی» (Etats Généraux) را -که نهادی بود فاقد قدرت سیاسی و مورد مشورت پادشاه برای امور مالی- برای مشروعیت بخشیدن به وضع مالیاتهای جدید خود، تشکیل داد. گسست نه تنها به دلیل رویکرد تحمیلی پادشاه، بلکه به دلیل امکان نمایندگی و مقاومت طبقهی سوم که در اکثریت و متشکل از دهقانان، بورژوازی و بقیهی مردم بودند، پدید آمد: در این مجلس، اصلاحطلبان روشنگری طبقهی سوم (دو طبقهی دیگر اشراف و روحانیون بودند) به لطف تشکیل همان مجلس نیمهفرمایشی توانستند وارد عرصهی عمومی و صحنهی سیاسی شوند. طبقهی سوم خواستار حق نمایندگی مضاعف شد که ابتدا مورد قبول مجلس واقع شد، اما هنگامی که مجلس عمومی در ورسای در ۵ مه ۱۷۸۹ تشکیل جلسه داد، عملا حق یک رأی به آنان داده شد، و این نیرنگ، اتفاقی را رقم زد که هیچکس پیشبینی نمیکرد دامنهاش چنان وسعت یابد: کل فضا تغییر کرد، زبان تغییر کرد، آیین اطاعت و احترام تغییر کرد. مجلس جلوی پای ملکه وقتی وارد صحن مجلس شد، برای ادای احترام سر پا بلند نشد؛ شهروندان شروع به نادیده گرفتن شاه کردند و سنت چند صد سالهی سجده و بیعت را کنار گذاشتند.
سپس «روزهای ۱۷۸۹» پشت سر هم دررسید و به تاریخ انقلاب پیوست: ۲۰ ژوئن: سوگند زمین تنیس، ۱۴ ژوئیه: تسخیر باستیل، ۴-۵ اوت: لغو «نظام فئودالی» (همه امتیازات فئودالی)، ۲۶ اوت: اعلامیهی حقوق بشر و شهروندی، ۵ اکتبر: راهپیمایی زنان در ورسای (و مجبور کردن پادشاه به اقامت در پاریس، به نوعی تحت نظر).
همراه با شور و هیجان شدیدی که مجلس مؤسسان ملی را فرا گرفت، قهرمانان واقعی انقلاب نیز که به آنان «بیتنبانهای پاریس» (Sans Culottes) میگفتند، به خیابانها آمدند. مردمان عادی آسمان را فتح کردند. نظم دنیا که الهی تلقی میشد فرو ریخت؛ پاها سر شدند و سرها پا.
این تابلوها را درنگریم:
در قدم اول، دیوارهای باستیل که مانند شبحی تهدیدآمیز بر فراز شهر بالا میرفتند، توسط گروههای مسلح در پایین تابلو فتح میشوند.
در مرحله دوم، کسانی که به درون قلعه هجوم میآورند به هر مکان نفوذ میکنند، چند زندانی بسیار قدیمی را نجات میدهند و اسکلتهایی را اینجا و آنجا کشف میکنند.
سومی حکاکی است. شبهنظامیان پیروز، سرهای فرماندهی گارد و معاونش را بر نیزه میگذارند و در خیابانهای پاریس رژه میروند.
بعدتر این رویدادها همراه با انقلاب فرانسه وارد روایت فرهنگی چپ شدند. تودههای بیتنبان در این روایت نقشآفرینان اصلی بودند؛ پس خیابانها هم وارد فرهنگ چپ شدند. خیابان هم یعنی سنگر: سنگرها نیز وارد شدند: پس شورش و اعتراض عملکرد چپ شد؛ اعتراضی که البته با میراث عصر «روشنگری» همراه شد، و سرانجام با شورش بزرگ در سال ۱۷۸۹ تکمیل شد. انقلابْ رمانتیسم خودش را ایجاد کرد. از این به بعد قرار بر این شد که: این مردماَند که همیشه حق دارند؛ که قیام همیشه حق مردم است؛ که خشونت انقلابی همیشه برحق است.
انقلاب فرانسه به دلیل پیام جهانیاش در واقع اولین انقلاب عصر جدید بود.
با این وصف، میتوان گفت که انقلاب کبیر فرانسه شبیه اولین عشق دوران جوانی است که بهطور ناگهانی و بیهیچگونه آمادگی در آن گرفتار میشویم: چون تا به حال برایمان اتفاق نیفتاده، یکسره غافلگیر میشویم و در طوفان سرگیجهآور احساسات گم و گور میشویم... اولین عشق موقعیتی است که دیگر هرگز برای کسی تکرار نمیشود، زیرا بعدتر آن پاکی، آن سادهدلی دیگر برای همیشه از دست رفته است. تجربهی به دست آمده از اولین عشق همیشه در موارد مشابه بعدی وجود دارد، این است که از آن به بعد، علائم و سمپتومها را زودتر تشخیص میدهیم و میفهمیم که چه اتفاقی در شرف وقوع است.
به نوعی، این همان چیزی است که در سال ۱۷۸۹ اتفاق افتاد. اولاً، پیشتر هرگز انقلابی در سرزمین اصلی اروپا رخ نداده بود تا آنها بتوانند بفهمند که چیست. و ثانیاً، اصلاً تصوری از انقلاب وجود نداشت: انقلاب کبیر فرانسه اولین عشق و آخرین انقلاب برنامهریزینشده، طراحینشده، ناخواسته و نادانسته بود؛ واقعاً خودجوش بود - و تا زمانی به طول انجامید که پس از شروع تصادفیاش به مسیر خشونتورزی افتاد.
در انقلابهای بعدی، همیشه افراد، گروهها، احزاب، برنامهها، تریبونها... وجود داشتند که هدفشان انقلاب (یعنی سرنگونی قدرت سیاسی از طریق خشونت) بود. در انقلاب فرانسه چنین چیزی وجود نداشت. کمی به عقب برگردیم: در آن سوتر، در عصر روشنگری، کلا چیزی به نام ایدهی انقلاب وجود نداشت. «فیلسوفان» (اینگونه نامیده میشدند) نهادهای موجود را بیوقفه و نامحدود مورد انتقاد قرارمیدادند، اما آنها پیشنهادی برای قیام و نابودی کسانی که آنها را شر میدانستند، نداشتند. حتی زمانی که «مجمع عمومی طبقات» در آغاز ماه مه ۱۷۸۹ به دعوت پادشاه تشکیل شد، چنین ایدهای وجود نداشت.
انقلاب فرانسه بهطور مداوم، خودش را، آگاهی طبقاتیاش را و تئوریاش را در طیِ رخدادش شکل داد. در نشستِ «زمین تنیس» در ۲۰ ژوئن، سوگند انقلابیونی که هنوز نمیدانستند انقلابیاند، مبنی بر اینکه بدون تدوین قانون اساسی فرانسه متفرق نخواهند شد، در حکم اولین برنامهی روشن انقلاب بود.
در پیِ آن، خشونت انقلابی با تسخیر باستیل در ۱۴ ژوئیه از راه رسید. به دنبال آن، ژاکوبنها قدرت را در سال ۱۷۹۳-۱۷۹۴ در مواجهه با تهدید خارجی به دست گرفتند. اصل تفکیک قوا -میراث مونتسکیو- کنار گذاشته شد. قوهی مجریه و قضاییه در کمیتهی ۱۲ نفرهی امنیت عمومی متمرکز شد که علاوه بر تمام اختیارات اداری خود، بدون تجدید نظر، خود به مثابهی دادگاه عالی عمل میکرد. روبسپیر و سن ژوست اولین نظریهی دیکتاتوری انقلابی را در تاریخ به اجرا نهادند با استدلالهایی که به اختصار میتوان به شرح زیر بیان کرد:
گفتند که: البته هدف انقلاب، دموکراسی و حکومت قانون است، اما اکنون در دورهی فوقالعادهای قرار داریم و بقای انقلاب مهمتر از هر چیز دیگری است و زمانی که خطر از بین رفت به حالت عادی باز خواهیم گشت. در عمل، دورهای از اِعمالِ ترور رقم خورد (La Terreur؛ این مفهوم نیز اختراع انقلاب فرانسه است). هزاران نفر (در برآوردهای افراطی شاید ۴۳۰۰۰؟ ) از مردم زیر تیغ گیوتین به بهانهی کوچکترین ظن به ضد انقلاب بودن سر بریده شدند. ترسناکترین چیز این بود که هیچ کس نمیدانست چند روز دیگر، شاید چند ساعت دیگر چه اتفاقی برایش میافتد. واکنشهایی که در برابر چنین خودسریهایی به نام انقلاب انباشته شد، اشتیاق عمومی به قانون و نظم را برگرداند. حمام خون تنها در ۲۷ ژوئیه ۱۷۹۴ متوقف شد، زمانی که روبسپیر و دوستانش دستگیر و به زیر گیوتین فرستاده شدند. موج ویرانگر انقلاب شروع به فروکشیدن کرد. جستوجوی ثبات به ترتیب به رژیمهای دیرکتوری (انجمن گردانندگان)، کنسولی و امپراتوری منجر شد. ناپلئون بوناپارت ابتدا «رهبر نظامی آزادیبخش» و سپس در پی یک کودتا دیکتاتور نظامی انقلاب فرانسه شد.
انقلاب فرانسه، میراث فرهنگی چپ
همهی این تحولات پیچیده به شکلی نابرابر، نامتعادل و نامتقارن در فرهنگ چپ بازتاب یافت: خاطرهی اولین عشق دست بالا را گرفت. بزرگداشتِ از پایینآمدگی، بزرگداشت عصیان و تسخیر افلاک توسط بیتنبانها چیزهای زیادی را در آن کفهی دیگر ترازو مورد اغماض و بخشودگی قرار داد. هزینهی هنگفت انقلابْ کماهمیت قلمداد شد و کوشش به عمل آوردند تا با صرف کلمات قصار سرد و بیاحساسی مانند «تر و خشک باهم میسوزند» یا «نمیتوان بدون شکستن تخم مرغ املت درست کرد» روحیههایشان را نبازند.
چپ رادیکال، تا جایی که چپ رادیکال باقی ماند، از کودتای ترمیدور (۲۷ ژوئیه ۱۷۹۴) که به اعدام روبسپیر انجامید، از حالت رکود و پادرجا ماندگی نفرت ورزید؛ در برابرش موضع گرفت و به سوگ روبسپیر نشست. اما همین نبود: با بزرگداشتِ انقلابهای سالهای ۱۸۳۰، ۱۸۴۸ و کمون پاریس ۱۸۷۱ تاریخی پر مبارزه و مبنا برای خود دست و پا کرد، و از شکست انقلابیون در آن سالهای مذکور هم مغموم شد و هم از آنها درسها بیرون کشید. در زمینهی هنر و فرهنگ، با سمفونیهای حماسی بتهوون، با اشعار هاینریش هاینه، با قطعهی اپوس ۱۰ «اتود انقلابی» (Étude révolutionnaire) اثر شوپن، و با نقاشی معروف دلاکروا، «آزادی مردم را راهبری میکند» (La Liberté guidant le peuple )، زیباییشناسی خاص خود را پدید آورد که تا پایان نیمهی اول قرن بیستم چراغ راه هنر انقلابی بود. آدورنو گفت کسی که موسیقی بتهوون را بدون در نظر گرفتن انقلاب فرانسه گوش کند، چیزی از آن درنمییابد.
انقلاب فرانسه ایدهی انقلاب را وارد عرصهی سیاست و اندیشه کرد. از این به بعد انقلاب همیشه تبدیل به یک امکان شد. هیچ انقلابی در دویست سال اخیر نیست که به طریقی با انقلاب کبیر فرانسه در پیوندی تبارشناسانه خود را تعریف نکند. در این میان نهضت مشروطیت ۱۲۸۵ و انقلاب ۵۷ نیز قابل برشمردن است.
تحول مارکس و انگلس
در این دویست سال از یک طرف کسانی ظهور کردند که میخواستهاند با انقلاب نظم را تغییر دهند. از سوی دیگر نیز کسانی بودهاند که خواهان انقلاب نبودند. در قرن نوزدهم و بیستم دو مسیر عمده به چشم میخورد: از سویی یک سیاست عادی و معمولی، یعنی دموکراسی پارلمانی به وجود آمده بود که برنامهاش در سطح تئوریک توسعهی مرزهایش در حقوق شهروندی و آزادیهای فردی بود. و یکی هم مسیر جانبی دیگری بود با جاذبه و دافعه پیرامون دو گرایش: انقلابدوستی و انقلابگریزی. نباید این اصطلاحها را با انقلابیگری و انقلابستیزی اشتباه گرفت. وقتی میگوییم انقلابدوستی، تصمیمات و اقدامات عملی را کنار میگذاریم؛ سخن از گرایش فکری و حسیاتی است. اروپای دوران بازسازی -۱۸۱۵-۱۸۳۰- (البته پیشگامان فکری آن) پس از کنگرهی وین در سال ۱۸۱۵ مملو از چنین انقلابیونی بود. متاسف بودند که انقلاب بزرگ قبلی را، آن هیجان بزرگ و منحصر به فرد، آن دوران قهرمانانهی حماسی را از دست دادهاند. و از همین روی، در حسرت حرکت بعدی بودند، منتظر آن بودند، به آن امیدوار بودند. حتی برخی از آنان، اما نه همه، در حال گذار از انقلابدوستی به انقلابیگری بودند.
مارکس و انگلس در میان این گروه اخیر بودند. دقیقاً اینگونه بودند. کمی شبیه ژولین سورل در رمان «سرخ و سیاه» استاندال، آنها از جمله روشنفکران جوانی بودند که در دوران بازسازی اروپا احساس خفگی و افسردگی میکردند. بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشتند. در گلچینهای متعارف قرن بیستم، منتشر شده توسط ناشران مرتبط با احزاب کمونیست شوروی، بریتانیا، فرانسه و امریکا زیباترین عکسهایشان همیشه در کنار هم قرار میگرفت و زیر آن عکسها عبارت «آموزگارانبزرگ پرولتاریا» نوشته میشد. اما آن دو در ابتدا علاقه یا رابطهی چندانی با آن پرولتاریا نداشتند. هر دو از قلمرو فلسفه میآمدند و نه اقتصاد. متعلق به حلقههایی بودند که با نامهای هگلیهای نو یا هگلیهای چپ شناخته میشد. با عبارتی که انگلس بعداً به کار برد، «نظام» هگل را رد میکنند (هگلی که سلطنت پروس عصر خود را پایان تاریخ میدید و میستود)، اما در عوض «روش»، یعنی تفکر دیالکتیکی او را میپذیرند. آنها از دیالکتیک هگلی، ایدهی تغییر بیپایان و آشکار شدن تدریجی یک تضاد بزرگ، و ناگزیر بودن انقلاب را استنباط کردند؛ چیزی که هگل آن را قویا رد کرده بود.
اما این کدام انقلاب بود؟ چه نوع انقلابی بود؟ در سطح یک جامعهی مشخص، چه کسی باید کار را باید انجام میداد؟ و چرا آن گروه یا بهتر است گفت آن طبقه و نه طبقهای دیگر؟ —
آنان در ابتدا نمیدانستند. فقط حال و هوای انقلابیگری داشتند. ۱۸۴۴-۱۸۴۷ از نظر پاسخ به این سؤالات، سالهای گذار بود. انگلس ابتدا با سرمایهداری صنعتی و پیامدهای اجتماعی و طبقاتی آن آشنا شد و آن را با مارکس نیز در میان نهاد. بین سالهای ۱۸۴۲ و ۱۸۴۴، زمانی که او تجارت پدرش را در منچستر به دست گرفت، هم با فلاکت و هم با قدرت بالقوهی طبقهی کارگر جدید از نزدیک آشنایی به دست آورد. و کتابی نوشت: (Die Lage der arbeitenden Klasse in England, ۱۸۴۵؛ ترجمه ۱۸۸۷، وضعیت طبقه کارگر در انگلستان). مارکس آن را در سال ۱۸۴۴، یک سال قبل از انتشار، خواند و بسیار علاقهاش را جلب کرد. او فراتر از میل خود، تحت تأثیر انگلس به این رشته روی آورد. آنان با هم به این نتیجه رسیدند که عامل اجراکنندهی انقلاب را پیدا کردهاند. یکصدا گفتند: این همان بازیگری است که برای انقلاب در آرزویش بودیم.
پروژهی اولیهی آنان تقریبا چنین بود: باید حزبی تأسیس کنند، تمام مطالبات فوری طبقهی کارگر ناشی از شرایط اسفبار زندگی و کار را برنامهریزی کنند، بعد با این برنامه به سراغ کارگران بروند و از مبارزات حقوقی مشخص و ملموس حمایت کنند (و حتی آنها را رهبری کنند). به مرور زمان در کارخانهها و محلههای کارگری ریشه بدوانند، طبقهی کارگر را به سوی خود جذب کنند (حزب) و بعد وقتی یک بحران بزرگ شروع شد (که قطعاً به دلیل تضادهای درونی سرمایهداری شروعش حتمی است )، این تودهها را بسیج کنند. اینطوری انقلاب میشود و نظم سوسیالیستی بسیار عادلانهتری برقرار میشود.
این به ایدهی اصلی، به پروژهی سیاسی تعیینکنندهی مارکسیسم تبدیل شد. آنها هنوز خیلی جوان بودند: مارکس ۲۶ ساله بود، انگلس ۲۴ ساله. از این لحظه به بعد، پس از دومین ملاقاتشان در سال ۱۸۴۴، آن دو دوستی مادامالعمری به هم زدند و تمام تلاشهای نظری خود را بر همین اساس جامهی عمل پوشاندند.
از نظر مارکس، مبارزات طبقاتی حول و حوش سال ۱۸۴۸ نشانگر یک گذار محوری است. این دیگر صرفاً یک رقابت بین جمهوری و سلطنت نیست. بلکه یک برخورد گستردهتر بین سوسیالیسم و سرمایهداری است. یا به بیان دیگر، این لحظهی گسست نهایی بین طبقهی کارگر و بورژوازی است. مارکس فکر میکند که پس از ۱۸۴۸، بورژوازی دیگر نمیتواند نقش مترقی تاریخی ایفا کند، و خط فاصل خود را با لیبرالها، و بعدتر با سوسیالدموکراتها پر رنگ میکند:
هرچند مفهوم سوسیالدموکراسی که مارکس به کار میبرد، از مفهوم امروزینش متفاوت است، اما راهکار سوسیالدموکراسی از آن روز تا کنون تغییر محسوسی نکرده است. تمام گفتمانشان حول محور استدلالهای اخلاقی میچرخد به این ترتیب که از فرصتهای برابر برای کلیهی شهروندان در عرصهی اقتصادی هواداری میکنند و قلبا آرزو میکنند که ایکاش شکاف طبقاتی چنانکه هست، نمیبود. مشکل این طرز تفکر در قلمرو سیاست، در فقدان یک راهبرد کنشگرانه برای جامهی عمل پوشاندن به آن آرزوهاست. معلوم نیست برنامهشان برای رسیدن به آن «مصالحهی طبقاتی» چیست و ابزارشان کدام است. حال آنکه وقتی مارکس از مبارزهی طبقاتی سخن میگفت، مسیر را هم نشان میداد: بازپس گرفتن ابزار تولید از دست سرمایهداران. سوسیالدموکراتها و چپهای لیبرال با چشمپوشی از این مسیر، از همان ابتدا پای خود را از قلمرو اقتصاد بیرون نهادند و به حواریونِ پروژهای سیاسی تبدیل شدند.
دموکراسی بورژوایی از دید مارکس
مارکس در تحلیلهای خود از انقلابهای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ بر یک نکته درنگ میکند: نزاع درونیِ سرمایهداری، بین طبقهی ملاکان و سرمایهداریِ مالی/بانکی است. اولی را خاندان سلطنتی بوربنها و دومی را خاندان اورلئانها نمایندگی میکند. برندهی نهایی انقلاب ۱۸۳۰ سرمایهداریِ مالی است. پس بین اقشار طبقه رقابت وجود دارد اما برای اینکه بتوانند به صورت یک طبقه، به صورت یک موجودیت واحد عمل کنند باید نهادی وجود داشته باشد که این تضادها را به مثابهی یک منفعت عمومیِ طبقهْ حل و در خود نمایندگی کند. مارکس بر این باور است که پارلمان در سیستم جمهوری بورژوایی این وظیفه را به عهده میگیرد. نظام پارلمانی سیاست را قادر میسازد با حذف موضوعی طبقات اجتماعی، بازتولیدِ سیاسیِ سرمایه را تسهیل کند.
مارکس نشان میدهد که از همان آغازِ جمهوری، دموکراسیِ حقیقی دخلی با نظام پارلمانی ندارد: بورژوازی برای بیان منافع خود به عنوان یک طبقه به دموکراسیِ نمایندگی نیاز داشت، اما مارکس در ادامه میگوید: با این حال، اعطای چنین دموکراسیای خطر قدرت بخشیدن به طبقهی کارگر و ایجاد تهدید از پایین را به همراه داشت. کودتای ناپلئون در ۱۸۵۱ به یک معنا، برای حلّ این تناقض پدید آمد.
البته از آن روز تاکنون ترفندهای سرمایهداری بسیار بیشتر شده است و در دموکراسیِ نمایندگیِ مدرن این خطر را رفع کردهاند. یکی از این ترفندها رام کردن احزاب سوسیالیستیِ راه یافته در پارلمان از طریقِ شریک کردنشان در بودجهی سالانهی کشور است.
مارکس در« هجدهم برومر لوئی بوناپارت» مینویسد:
دولت [بورژوایی] جامعهی مدنی را، از جامعترین مظاهر زندگی گرفته تا بیاهمیتترین تکانههایش، از عمومیترین حالتهای وجودیاش گرفته تا زندگی خصوصی افراد، تحت نظارت، بازرسی، تنظیم، سرپرستی و آموزش قرار میدهد. در کشوری که این بدنِ انگلی از طریق تمرکز خارقالعادهاش، حضوری همزمان در همه جا مییابد با حالتی که انگار همه چیزها را میداند، قابلیت تحرک و انعطافپذیری زیادی کسب میکند که تجلیِ خود را تنها در وابستگیِ ناگزیر و بیشکلیِ درهم و برهمِ تنهی واقعی سیاست مییابد - بدیهی است که در چنین شرایطی مجلس ملی با از دست دادن فرماندهیِ منصبهای وزارتی، تمام نفوذ واقعی خود را از دست میدهد، اگر نتواند همزمان مدیریت کشور را ساده کند، اگر نتواند خیل بیشمار مناصب دولتی را تا آنجا که ممکن است کاهش دهد، و در نهایت، اگر به جامعهی مدنی و آرای عمومی اجازه ندهد که مستقل از اقتدار دولتی ارگانهایی برای خود ایجاد کنند. اما منافع مادّی بورژوازی فرانسه دقیقاً با همین ماشین دولتیِ گسترده و پر شاخهی آن است که سفت و سخت درهم تنیده است. (۲: ص۴۲-۴۳)
روی این پاراگراف کمی درنگ کنیم:
در اینجا، مارکس در مورد نقشی که یک دولت متمرکزِ اداریِ قدرتمند میتواند در کمک به بورژوازی در تسلط سیاسی و انباشت سرمایهی آنها ایفا کند و نیز در مورد تضادهای موجود در آن، استدلال پیچیدهای ارایه میکند. به نظر میرسد او میگوید که دموکراسی واقعی مستلزم آن است که جامعهی مدنی پایگاههای قدرت خود را در خارج و مستقل از دولت حفظ کند. و این به معنای چیزی سوای از دموکراسی نمایندگی است.
یکی از جنبههای واقعاً جالب در این پاراگراف استفاده از اصطلاح «جامعهی مدنی» است. این یکی از موارد نادر در آثار مارکس است که در آن «جامعهی مدنی» در چارچوب جامعهی بورژوایی به کار نمیرود، بلکه بیشتر به جامعهی مستقل از دولت اشاره دارد. دموکراسی مورد نظر مارکس یک دموکراسی جامعهگراست و به تمامی در برابر قطب ایدهی دولت.
و نکتهی دیگر در این پاراگراف، برجسته کردن تناقض بین بوروکراسی و دموکراسی است، که در ادامه به بررسی آن میپردازیم.
دیکتاتوری پرولتاریا
بحثهای بسیاری دربارهی تز «دیکتاتوری پرولتاریا» هم از سوی لیبرالها و هم از سوی برخی جناحهای چپ مطرح شده است؛ این تحلیلها معمولا در جهت نفی آن بوده است. به نظر میرسد بیشتر لفظ «دیکتاتوری» در ذهن ناقدان دافعه ایجاد کرده باشد، بهخصوص که بعدتر در عرصهی سیاست از همان آغازِ اقتدار لنین و بعد مشخصتر در دورهی حکمرانی استالین، این تز به صورت دیکتاتوری بلامنازع حزب کمونیست و جلوتر استبداد توتالیتریِ یک شخص تفسیر شد. از سوی ناقدان چنین مطرح شد که این پراتیک معیوب ریشه در تئوری معیوب داشت.
اما از آنجا که مارکس نه هیچوقت سیاستمدار بوده است و نه در خیال میپرورانده که روزی عملا در صحنهی سیاست نقشی ایفا کند، اگر مغرض نباشیم، پیبردن به این نکته چندان دشوار نمینماید که مارکس به خاطر نگرانی بسیار زیادش از دموکراسی لیبرالی در صدد بوده دموکراسیِ نوع سوسیالیستیِ مد نظرش را از بقیهی دموکراسیها جدا کند. بارها و بارها مارکس بر دموکرات بودن خود تاکید کرده است. مسئله برای او در این نقطه متمرکز میشود که دموکراسیِ نوع لیبرالی را یک دروغ بزرگ میبیند. از نظر مارکس اگر دامنهی دموکراسی را تا به حیطهی اقتصاد امتداد ندهیم، این دموکراسی دیر یا زود آزادیهای مدنی را نیز از میان برمیدارد.
مارکس از این روی با دموکراسی نمایندگی مشکل داشت که به چشم خود میدید کسانی که با رای زحمتکشان به مجلس راه مییابند، پس از چندی از یاد میبرند چگونه با رای مردم به مجلس راه یافتهاند و وارد راهروهای کافکاییِ اداری دولت میشوند. مارکس برای تک تک رأیهایی که مردم به صندوق میریختند ارزش زیادی قایل بود، اما نتیجه او را خرسند نمیکرد. به راههای زیادی اندیشید تا شکاف بین رایدهندگان و انتخابشوندگان را پر کند.
یکی از این راهها این بود که رایدهندگان به جای اینکه چهار پنج سال صبر کنند تا نوبت یک انتخابات دیگر برسد، بتوانند اگر لازم دیدند، درجا نمایندهی خود را عزل کنند. یک راهچارهی دیگر از نظر او این بود که نمایندگان باید از نظر قانونی در برابر وعدههای انتخاباتی خود مسئول قلمداد شوند، و هر وقت از اجرای این تعهدات کوتاهی کردند، به طور خودکار از نمایندگی خلع شوند. و پیشنهاد سوم او این بود که دورهی یک مجلس را باید از چهار یا پنج سال به یک سال کاهش داد. و این سه چیز را باید وارد قانون اساسی و از نظارت سیاستمداران و بوروکراسی خارج کرد.
برای مارکس چنین قوهی مقننهای که ارتباطی تنگاتنگ با رأیدهندگان داشته باشد، اصلیترین ارگان سیاست دموکراتیک است، و دقیقا به همین خاطر از کمون پاریس تمجید کرد که به جای آنکه عدهای به تشکیل کابینه گماشته شوند، مستقیما اعضای شورای کمون مناصب وزارتها را به عهده گرفتند، چون در این صورت مردم قادر میشدند به صورتی مستقیم وزیران کابینه را هرکجا نیاز دیدند به زیر سؤال بکشند. مارکس سالهای ۱۸۴۸ فرانسه را از نزدیک دیده بود و به قدرت لگامگسیختهای که قوهی مجریه برای خود درنظر گرفته بود، میاندیشید و از آن انتقاد میکرد و میگفت قانون اساسی فعلی تنها کاری که کرده مونارشی موروثی را برداشته و به جای آن مونارشی انتخاباتی را آورده است.
میتوان پی برد که مارکس در واقع از تبدیل شدن دولت به یک دستگاه بوروکراسی وحشت داشت. آنچه در نظر داشت این بود که در ساختار دولت چنان تحول رادیکالی ایجاد بشود که کارگران عادی بتوانند به مرکز مدیریت دولتی راه یابند. پیشنهاد داد تا بوروکراسی دولتی هم از طریق انتخابات رقابتی تعیین شود و درست مثل تز دیگرش در بارهی نمایندگان مجلس، اینان نیز هر لحظه تحت کنترل رایدهندگانشان باشند. مارکس میگفت این تنها راه بیگانگیزدایی از ساختار دولت است. او دستگاه بوروکراسی را بزرگترین دشمن دموکراسی میدانست. به آنان «طبقهی کاستِ تعلیمدیده»، «ارتش انگلهای دولتی»، «متملقان و مفتخوران با درآمد بالا» میگفت و بر این باور بود که «کارگران ساده» خیلی فروتنانهتر، باوجدانتر و کارآمدتر خواهند توانست وظایف آنان را به جا بیاورند.
یادآوری این نکات به ما میرساند که مارکس همیشه یک دموکراسی رادیکال در ذهن داشت. و وقتی به مسئلهی نابرابریها و بیعدالتیهای اقتصادی فکر میکرد، به این نتیجه میرسید که یک تحول ریشهای اقتصادی لازم است که با تحول ریشهای سیاسی دست در دست یکدیگر پیش رود. هر کدام ضعیف شود آن دیگری را نیز ناتوان میکند.
حالا شاید بتوان از نزدیکتر دید منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا چه بود. او این اصطلاح را به همین صورت اول در یک رشته مقاله به نام «مبارزه طبقاتی در فرانسه: ۱۸۴۸-۱۸۵۰» چند بار، و پیشتر به صورت انضمامی در «مانیفست» به کار برد. بعدتر در «نقد برنامهی گوتا» هم به این اصطلاح برمیخوریم. در مجموع حدود یازده بار به این اصطلاح در مجموعه آثار برمیخوریم، بدون آنکه مارکس تلاشی در تئوریزه کردنش بکند. چیزی که کمتر به آن توجه میشود این است که معنای دیکتاتوری در قرن نوزده با آنچه ما امروز از آن میفهمیم متفاوت بود. دیکتاتوری هنوز به معنای استبداد و یکهتازی نبود. به بیان دیگر، در قطب مخالف دموکراسی نبود. ریشهاش را از جمهوری رم باستان میگرفت (diktatura). در رم باستان هیئتی در دولت بود که در دورههای بحرانی زمام امور را حداکثر برای شش ماه به یک نفر معتمد تفویض میکرد. هدف حمایت از جمهوری در برابر دشمن خارجی بود، و «دیکتاتور» اجازه نداشت از قانون اساسی تخطّی کند. مارکس این اصطلاح را در بحرانیترین سالهای تاریخ مدرن فرانسه به کار برد و این نکته را باید مد نظر قرار داد که پرولتاریای قرن نوزدهم فرانسه فاقد حزب و سازمان و رهبری بود. ما بیشتر این مفهوم را حول و حوش انقلابهای روسیه از قول لنین شنیدهایم، و مشکل از همین جا آب میخورد. بر خلاف آنچه در اتحاد شوروی اجرا شد، دیکتاتوری پرولتاریای مورد نظر مارکس یک دیکتاتوری حزبی یا فردی نبود. راهی بود که مارکس برای مبارزه با بازار آزاد اندیشیده بود تا طبقهی صاحب وسایل تولید نتوانند سیاست را به تنهایی در دست خود بگیرند. مارکس میخواست منافع طبقهی کارگر دوباره پایمال نشود. انگلس پس از مرگ مارکس گفت: «میخواهید بدانید دیکتاتوری پرولتاریا چیست: این همان است که در کمون پاریس اجرا شد.» (۳:ص۸۵)
ناقدان مارکس تحمل کلمهی دیکتاتوری را ندارند، اما فراموش میکنند که امروز تحت بدترین نوع دیکتاتوریهای اقتصادی زندگی میکنند. آیا امروز در سراسر جهان، هر کارخانه، هر شرکت و هر واحد خدماتی یا تولیدی درست مانند اردوگاههای کار اجباریِ نازیها فعالیت نمیکند؟ - مگر این نیست که: یک عده صاحب این مراکزند و بقیه موظفاند برای آنان کار کنند؟ دیکتاتوری پرولتاریا با این بیعدالتی مبارزه میکند، و میخواهد که ابزار تولید در مالکیت مشترک جامعه به حساب بیاید. دیکتاتوری پرولتاریای مورد نظر مارکس، ضامن آزادیهای سیاسی و برابری اجتماعی است، و ناظرانش همان کارگران یا کارمندانی هستند که در واحدهای کوچک و بزرگ تولیدی یا خدماتی به کار اشتغال دارند، و نه آنگونه که لنین خواست بفهمد، یعنی در شکل دیکتاتوری دولتی. این با کل فلسفهی مارکس در تناقض بود؛ همان مارکسی که چنان عمیق از بوروکراسی دولتی انتقاد میکرد و آن را بزرگترین دشمن دموکراسی حقیقی میدانست؛ همان مارکسی که در« هجدهم برومر» چقدر زیاد در جهت سادهتر کردن و کوچکتر کردن دستگاه دولت اندیشیده بود.
ما و میراث مارکس
ساختار نظری مارکسیسم، که حوزههای فلسفه، تاریخ، اقتصاد و سیاست را در بر میگیرد، همواره هدفش ایجاد، و اثبات دیدگاه انقلابی طبقهی کارگر و سوسیالیسم بوده است. به این ترتیب، جامعترین (نه الزاما بهترین) نظریهی تاریخ و قویترین نظریهی انقلاب در تاریخ بشر پدیدار شد. سرانجام کار به جایی رسید که هر کدام از نامهای «مارکسیسم» و «انقلاب» آن دیگری را تداعی میکرد. این همجواری تا مدتهای دراز به طول انجامید. نظریهی مارکسیستی در عرصهی نظریههای انقلابی بیرقیب باقی ماند. با گذشت زمان، تقریباً تمام جنبشهای انقلابی دیگر، حتی اگر مارکسیست هم نبودند، دیدگاهها و باورهای خود را در مورد عدالت و حقانیت انقلاب، خشونت انقلابی و دیکتاتوری انقلابی از مارکسیسم وام گرفتند. این یکی از بزرگترین سردرگمیهای چپ حزبی و سازمانیِ ایران بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ هم بود که خشونت بیش از حد و جنایات گستردهی کمیتهها و (بی)دادگاههای انقلاب را با کمک همین تئوری کلاسیک مارکسیسم توجیه میکردند و وقتی نوبت به خودشان رسید هاج و واج ماندند، بدون آنکه حتی بعدها تا به امروز پی ببرند که مشکل اصلی از کجا آب میخورده است. فرمول سادهدلانهی «قانون انقلاب بالاتر از همهی قوانین است» و موارد مشابه از ژاکوبنهای فرانسوی به مارکسیسم (و بسط لنینیستی آن) منتقل شده و به چپهای حزبی و سازمانی ما هم رسیده بود. هرچند پیشتر، بسته به هر دوره، یا به سوی انقلابهای ملی در اروپای اواخر قرن نوزدهم یا به درون ناسیونالیسمهای غیر اروپاییِ ضد استعماری و مبارزات استقلالطلبانهی قرن بیستم گسترش یافت.
مارکسیسم در مقام نقد سرمایهداری دارای تئوری غنی و همچنان در بسیاری جهات قابل اتکایی است، اما وقتی نوبت به اقتدار سیاسی میرسد، تاریخ درخشانی ندارد. مارکس و انگلس نشان دادند که «سیستم» هگل (تمجید او از سلطنت پروس) با روش دیالکتیکی او (ایده تغییر مداوم) در تضاد است. حق داشتند. اما همین اتفاق بعدتر برای تئوریها و جوامع آرمانی خودشان افتاد، بی آنکه آنان پیشبینیاش را کرده باشند. نظام سوسیالیستی مبتنی بر مارکسیسم روسی در مرحلهی نهادسازی خود دچار جمود و واپسگرایی شده بود و از تغییر و تحول جلوگیری کرد. این رویا امروز در شکل کلاسیکش چندان خریداری ندارد، و از این رو نظریهپردازان جدید مارکسیسم کوشش کرده و میکنند تا روش ادارهی دموکراتیک را -که مارکس تنها اشاراتی به آنها داشت، و بالاتر به آنها پرداختیم- به بدنهی مارکسیسم پیوند بزنند. پنج نمونهی معاصر سوسیالیسم؛ چین، کره شمالی، ویتنام، لائوس و کوبا، دموکراسی به کنار، حتی در شیوهی تولید سوسیالیستی شکست خوردهاند. اما نقد سوسیالیسم تاریخی به هیچوجه نشانگر برحق بودن قطب مخالفش، کاپیتالیسم نیست؛ نگاهی اجمالی به جهان امروز که در هر گوشهاش جنگی برپاست و تا شروع جنگ سوم جهانی قدم کوتاهی باقی نمانده است؛ نگاهی به آمار سازمان ملل در بارهی گسترش افزایندهی فقر در جهان؛ و نگاهی به وضعیت آخرزمانیِ اقلیمی کافی است تا بفهمیم تداوم کاپیتالیسم به معنای پایان حیات است.
میراث مارکس را همان طور که او در نظرش بود باید در شرایط جدید و با توجه به نیازهای امروز از نو تئوریزه کرد. چرا که مهمترین اصل مارکسیسم، نقد پیوسته در مسیر ایدهی تغییر مداوم است.
––––––––––––––––
منابع
1. Jean Jaurés, A socialist history of the French revolution, Pluto Press, Year: 2015
2. Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Napoleon, Translated by D. D. L.,Dodo press, 2009
3. Karl Marx, Critique of the Gotha Program, “Translated and annotated by Kevin B. Anderson and Karel Ludenhoff”, PM Press, 2023
4. Karl Marx, The Class Struggles in France, 1848 to 1851, Selected Works, Volume 1
نظرها
نظری وجود ندارد.