چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

تاریخ و یاد

حسين اقدامی، شاعری که اعدام شد

حسین صدرایی اشکوری یا حسین اقدامی شاعری بود که در شهریور ۱۳۶۷ در اوین اعدام شد. معرفی او به قلم نسیم خاکسار و نگاهی به برخی از کتاب‌ها و شعرهای او.

به روایت نسیم خاکسار :‌ شاعری که اعدام شد!

حسین اقدامی را برای اولین بار در تهران، در انتشارات سحر، دیدم. در آن‌جا کار می‌کرد. زین العابدین کاظمی که سال ۱۳۴۳ در اصفهانک، در اردوی آموزش دوره آموزگاری، با او دوست شده و بعدها در زندان قصر، باهم زندان کشیده بودیم مرا برای آشنا شدن با او به آن‌جا برد. حسین اقدامی و زین العابدین کاظمی باهم همشهری بودند. هردو اهل لنگرود. بعد از انقلاب وقتی به تهران آمدم، من و کاظمی بیشتر روزها با هم بودیم. او، وقت و بی‌وقت از حسین می‌گقت. پیش از این دیدار، کتاب کنسرو فلسفه و یکی دو کتاب دیگر ترجمه از او را خوانده بودم.

کاظمی که خودش ضمن کار تحقیق در سازمان نهضت سواد آموزی، به ادبیات علاقه فراوان داشت و گاه گاه شعر هم می‌نوشت، از کارهای حسین خیلی تعریف می‌کرد.

در اولین دیدار ما، آنچه بیش از همه در وجود او برایم چشمگیر آمد، صراحت و راحت بودن‌اش بود. در آن زمان، من همکاری‌هایی با کتاب جمعه داشتم.

برای صحبت با او و بازکردن دریچه‌ای برای گفت‌وگو، گفتم چرا برای کتاب جمعه مطلب نمی‌فرستی؟

هنوز حرفم تمام نشده بود که دست کرد توی کشوی میزش و پوشه‌ای بیرون آورد و یک بسته ورق داد به دستم: بگیر. این هم مطلب.

و رو کرد به کاظمی و گفت: خب. تو چه می‌گی عبدی؟

او، کاظمی را عبدی صدا می‌کرد.

اول کاظمی خندید، بعد من. بعد دیدیم از این سرعت عمل و حاضر جوابی او هرسه‌مان داریم می‌خندیم. دریغا که نمی‌توانم یکبار دیگر در بازگویی این خاطره برای هم، صدای خنده او و عبدی را بشنوم. حتما روزی، شبی، یا بامدادی، پیش از صدا کردن‌شان، وقتی آن‌ها را برای اعدام می‌بردند، بازهم در سلول به هم نگاه کردند و باز حسین درآمد: می بینی که هنوز با همیم و بعد. خب تو چه می‌گی عبدی؟

و بعد، شاید خنده‌ای و شاید همان خنده‌ی شاد، که هنوز صدای‌شان را وقت و بی‌وقت در گوشم می‌شنوم.
دوستی ما، من و حسین از آن روز شروع شد. اوائل انقلاب بود و حسین هنوز با جایی کار نمی‌کرد. از چند نفری که در ستاد چریک‌های فدایی برو بیایی داشتندگِله‌هایی داشت.

به گفته خودش بعد از علنی شدن فعالیت‌های سازمان چریک‌های فدایی خلق پس از انقلاب، روزی به ستاد آن‌ها می‌رود و می‌گوید حاضر است در زمینه ترجمه متون انگلیسی آثار مارکسیستی به آن‌ها کمک کند. فرد مسئولِ این کار که حسین را نمی‌شناخت با تردید به او گفت باید توانایی او را در دانستن زبان انگلیسی امتحان کنند. دوستی یا دوستانی اما در همان وقت، در آن‌جا حاضر بودند که حسین را خوب می شناختند و می‌دانستند که او در این کار توانایی بسیاری دارد. هم به زبان انگلیسی مسلط است و هم نثر فارسی قابل توجهی دارد. اما در معرفی او هیچ حرفی نزدند. حسین دلگیر از این برخورد و با همان زبان صریحی که داشت پیشنهاد امتحان دادن را رد می‌کند و بیرون می‌زند. برای او که برخوردش با جهان به زلالی آب بود، این تیرگی‌های روح و تنگ نظری‌ها، ملال آور بود. این بود که ترجیح می‌داد مستقل کار کند. البته بعدها به سازمان فدایی پیوست و در بخش ترجمه، با بچه‌هایی که با او همدل بودند، شروع به کار و فعالیت کرد. و همان دوستانی را که فکر می‌کردند حضور او ممکن است جائی از آن‌ها بگیرد بخشید و فراموش کرد. و این، ‌همه، نشان از قلب بزرگ او می‌داد. به نقل از کتاب کنسرو فلسفه، به ترجمه او: «هر حرکت انقلابی قبل از آن که یک کار تاریخی باشد، یک کار انسانی است.»

حسین برای مدتی در خارج از کشور زندگی کرده بود. دقیق نمی‌دانم کجا. ولی به نظر می‌آمد مدتی را در کشورهای آمریکای لاتین گذرانده بود. بعد از دوست شدن‌مان وقت و بی‌وقت از نیکاراگوئه، بولیوی و جاهای دیگر چیزهایی می‌گفت. کتاب «سروده‌های ممنوعه او» که مهر و نشان تاثرات او از آن منطقه را دارد، هرچند نام شاعرانی از آن جاها را بر خود دارد، بی‌تردید کار خودش است.

حسین اگر می‌ماند و به کارهای ادبی‌اش می‌پرداخت بی‌شک یکی از شاعران و نویسندگان مطرح ما می‌شد. او به زبان‌های عربی و فارسی و انگلیسی مسلط بود. متون قدیمی فارسی را خوب خوانده بود. با تسلطی که به زبان انگلیسی داشت بیشتر آثار را به زبان اصلی‌شان می‌خواند. رگتایم از دکتروف را به زبان اصلی خوانده  بود و قصد ترجمه‌اش را داشت. اما شوق مبارزه سیاسی در وجود او، افزون بر شوق پرداختن به این کارها بود. با این که به طور اصولی با مبارزه چریکی وداع گفته بود و می‌دانست برای زمان بعد از انقلاب، نابهنگام است اما روحیه و نشاط بچه‌های آن دوره را در وجود خودش حفظ کرده بود. از این نظر شباهت‌های فراوانی با سعید سلطانپور داشت.

بحث درباره این روحیه بحث مفصل و پیچیده‌ای است که باید با نزدیک شدن به زندگی و جان تپنده بسیاری از بچه‌های آن دوره و شناخت از نوع نگاه‌شان به زندگی و دوستی، به آن پرداخت تا برای خودمان هم روشن شود که این روحیه چه تفاوت‌های دارد با جایگزین آن، روحیه تشکیلاتی و سازمانیِ فردی که در فضایی تقریبا باز و در جهت گرفتن قدرت سیاسی مبارزه می‌کند. در اولی، رمانتیسمی که شورآفرین است به همه رابطه‌ها و پیوندهای تو با خودت و جهان به عنوان یک فرد مبارز، بال پرواز می‌دهد. چریک در فاصله بین مرگ و زندگی عیاروار راهش را از میان صخره‌های بس دشوار برای عبور و خطرناک می‌گزیند. در تماشای خود و جهان. از این نظر بین یک هنرمند و یک چریک تشابه‌های فراوانی وجود دارد. هردو می‌سوزند و خاکستر می‌شوند. یکی در پرتاب خود به هاویه روح جان می‌بازد و دیگری در نبرد با آتش دشمن. سویه زندگی برای آن‌ها همیشه چرخشی صاعقه‌وار دارد. کوتاه است و پر از تلالو. اما آن کس که مبارزه سیاسی را در فراخنای بقا تجربه می‌کند و در چارچوبی معلوم و برنامه‌ای مشخص درباره مسائل سیاسی و اجتماعی، می‌پذیرد که با زندگی درآمیزد و این یعنی پذیرفتن همه شکل‌های زندگی و روبرو شدن با آن.

برای حسین سخت بود ببیند که چرا در آن روز ورودش به ستاد و پیشنهادش برای کار در بخش ترجمه، آن‌هایی که او را خوب می‌شناختند، سکوت کردند. برای او که عاشقانه و پر از شور به زندگی و مبارزه نگاه می‌کرد، روحیه‌هایی قرین تنگ نظری و حسادت و میل به جاه و مقام و حس برتری بر دیگران مفهوم‌هایی ناشناخته بود. اما زندگی معجون غریبی است انگار. وقتی پذیرفتی که بمانی، ماندن می‌شود انگار، قبول زندگی کردن میان اجتماعی با کم و بیش پدرسوختگی، مقداری حتما حسادت، کم و بیشی حتما جاه طلب بودن و خود جلو انداختن.

نمی‌خواهم از روحیه چریکی چیزی مقدس بسازم. نه! شاید چریک در حال دویدن و در حال حرکت که هنوز به موجود نشسته‌ای تبدیل نشده، فرصت آن را هنوز نیافته که این کاستی‌ها، کژی‌ها، زخم‌ها و دمل‌های ناشی از زندگی در یک جامعه طبقاتی و مشحون از بی‌عدالتی را، بر روح و جان آدم‌های نزدیک به خودش در آن وقت ببیند. او به همان خنده‌ها و شادی‌ها و زلالی‌های گرفته از پیرامونش بسنده می‌کند و پرواز می‌کند.

ای کاش می‌شد با گره‌ای محکم و هشیاری بیشتری به آن ساق تر و تُرد و پر از طراوت پیوند خورد تا سیمای بعدی‌مان سیمای شفاف و جستجوگر و شجاعی باشد که باید در روبرو شدن با خود و جهان داشته باشیم.

آن روح زلال و کنجکاو و پرسشگری را که حسین در جانش داشت در همان کارهای ادبی‌اش که از خود به جا گذاشته می‌توان دید. شعرهایی که زبان‌شان به زبان گفتار نزدیک است و تصویرهایی که از روزن یک تجربه عمیق فردی و شاعرانه گذشته‌اند.

- بچه توی دلم 
تنها کسی است که برام مانده
اورلاندو!
دلم تنگه
یه پنجه گیتار برام می‌زنی؟
- روم سیاه ماریا
سیم سازم پاره شده.

این نوع شعر را همیشه نمی‌توان گفت و همه کس هم قادر به نوشتن آن نیست. تجربه‌ای عمیق در زندگی و زبان می‌خواهد تا شاعر بتواند از ته توهای روح و جانش به سادگی حرف بزند؛

- به نام قانون
توی تابه‌ام شاشیدند
به قصد عبرت
سقف زاغه‌ام را آبکش کردند.
سوز غروب پائیز
زنبوروار می‌گزد
خواکین
دلم تنگه
یه دهن بیا!
- چی بخونم، ماریا
با کدوم حنجره؟

در همین شعر، تکرار حرف ز در سه واژه این دو سطر: «سوز غروب پائیز/ زنبور وار می‌گزد/»، هم وزوز بال زنبور را در گوش تشدید می‌کند و هم گزش نیش زنبور را تا اعماق استخوان می‌برد. همین نمونه به روشنی نشان می‌دهد که حسین اقدامی به زبان فارسی و موسیقی حروف در واژه آشنایی قابل توجهی داشته است.

برای آشنایی بیش‌تر با نثر او نگاه کنید به بخش پایانی گزارشی که از جنگ می‌دهد و در فصلنامه ادبی بیداران شماره ۳، چاپ شده است:

.... سوت حرکت قطار به گوش می‌رسد. محوطه ایستگاه رفته رفته خالی شده است. نسیمی آواره کاغذپاره‌های توی میدان را به بازی گرفته است. جای جای لکه‌هایی از خون روی چمن‌ها، زیر آفتاب داغ، به تیرگی می‌زند. درخت‌ها عبوس و سوگوار در هوای شرجی گیسو افشانده‌اند. خرمایی که در سال‌های بعد بر این نخل‌ها می‌روید چه طعمی خواهد داشت.

در این سفر به جنوب، هنگام جنگ ایران و عراق، من و او با هم بودیم. رفته بودیم که زندگی مردم در آن منطقه در زیر بمباران را از نزدیک شاهد باشیم. آن وقت تازه جنگ ایران و عراق شروع شده بود. آبادان تقریبا در محاصره بود. محل گردش ما محدود می‌شد به اهواز، شوشتر، دزفول، شادگان و چند قریه و قصبه نزدیک به اهواز.

هرروز صبح زود، من و او سوار دوچرخه می‌شدیم و برای دیدن وضعیت به اطراف می‌رفتیم. گاهی می‌ایستادیم و یادداشتی کوتاه می‌نوشتیم. حسین در طراحی دستی داشت. این ایستادن‌های بین راه برای او فرصتی هم بود که از جایی طرحی را به قول خودش روی کاغذ خط خطی کند. استعداد غریبی در آموختن زبان و لهجه‌ها داشت. در همان یک هفته ماندن‌مان در جنوب، یادگرفته بود کم و بیش مثل بچه‌های آبادان حرف بزند.

در وجود حسین یک داستان‌نویس و جامعه‌شناس با استعداد خفته بود. توجه غریبی داشت به حالات و رفتار روستائیان. در همین سفر، یک روز مرا صدا زد و گفت آن‌جا را نگاه کن! عربی بود چفیه بر سر که پشت داده بود به شهر و به غوغاهای آن و خیره به زمینی خالی روبرویش. بعد مثل این نمونه نشستن دور از همه را، همان روز، در چند جای دیگر هم نشانم داد. بعد گفت این از ویژگی‌های مردم این‌جاست انگار. این یک نوع عرفان بدوی است. وابستگی آدمی به خاک و زمان و به وهم بیابان، به هرچه جز آدم و شهر و صنعت.

حسین اقدامی در نوجوانی

با تامل روی همین چیزهایی که می‌‌دید می‌گفت: کاکا نسیم ما هنوز مردم خود را نشناخته‌ایم. و بعد دست‌های لاغر  و استخوانی‌اش را در هوا تکان می‌داد و مثل بچه‌های آبادان می‌گفت: ها کٌکا درست نمی‌گُم؟

غمگین از یادآوری این خاطره، از نو ، یاد عبدی کاظمی و حسین اقدامی در در روز اول دیدارمان با حسین در انتشارات سحر افتادم. صدای شادشان در گوشم پیچید. صداهایی شاد که خاموش شدند. آن‌ها نمونه‌هایی از هزاران درخت سروی بودند که حکومت جمهوری اسلامی آن‌ها را در اوج شکوفایی و قد کشیدن در تابستان ۶۷ بر خاک افکند.

نسیم خاکسار
جولای ۱۹۹۸
از کتاب ما و جهان تبعید. با ویراستاری جدید

حسین صدرایی اشکوری یا حسین اقدامی یا حسین درفکی یا میگوئله اُرتگا آلوارز یا...

  • نقشه بردار ساختمان، شاعر، مترجم، نویسنده و عضو کانون نویسند‌گان ایران
  • تاریخ تولد: ١٣٢٧ لنگرود
  • تاریخ دست‌گیری: آبان‌ماه ١٣٦٣
  • تاریخ و محل اعدام: شهریور ١٣٦٧ / اوین
  • دفن‌‌گاه: خاوران
حسین اقدامی

حسين صدرايی اشکوری که به احترام حسين اقدام دوست، از مبارزان برجستۀ گيلانی سال‌های دور، نام اقدامی را برخود نهاده بود و آثارش را با این نام و گاه حسین درفکی منتشر می‌کرد. 

برخی از کتاب‌های او با نام‌ ‌های مستعار آمریکای لاتین منتشر شده است: آماده‌ئو مارتی‌نز (٢ کتاب)، میگوئله اُرتگا آلوارز (٣ کتاب) و م‍ی‍ل‍ی‍س‌ س‍ارت‍وری‍وس‌، آن‍ت‍ون‍ی‍و واس‍ک‍وئ‍ز ری‍ن‍اگ‍ا و ب‍ون‍ی‍ف‍اس‍ی‍و خ‍واک‍ی‍ن‌ پ‍اس‍وداس‌ (هر کدام یک کتاب).

او با تاسیس و مديريت ِانتشارات درُفک (به گويش گيلکی، آشيانۀ عقاب) و مشارکت در انتشار ِ نشريۀ ادبی ِ«بيداران» در نشر و چاپ کتاب نيز مشارکت داشته است.

به گفته دوستانش، برخی از شعرهای او در ميان زندانيان سياسی سال‌های ۶۳ تا ۶۷ زبان به زبان مي‌چرخيده است. بخشی از این سروده‌ها را نشر معلم در آلمان در سال ۱۳۶۹ با عنوان «فريادهای بند» منتشر کرد است.

از ترجمه‌های او به سفر شرق (هرمان هسه) و از آثار ويژه سياسی او می‌توان به «تاريخ مختصر سه انترناسيونال»، «بحران وحدت در حزب ما» و «در رد انحلال طلبی» اشاره کرد. رویای یک قو، «فرهنگ گیلکی»، مجموعه «شعرهای در خلوت» و ترجمه چند اثر فلسفی نیز از کارهای منتشر نشده‌اش هستند که به هنگام دستگیری‌اش به تاراج رفتند. 

حسين اقدامی پس از تحمل چهار سال شکنجه و زندان، در سن ٤٠ سالگی همراه با برادرش علی صدرايی اشکوری، در کشتار جمعی سال ۶۷ اعدام می‌شود.

کتاب‌شناسی و کتاب‌های حسین اقدامی

  • کنسرو فلسفه، آمادئو مارتی‌نز / حسین اقدامی، سحر‏، ۱۳۵۶
  • خ‍دا را ه‍ج‍ی‌ ک‍ن‌: ن‍م‍ای‍ش‍ن‍ام‍ه‌، م‍ی‍ل‍ی‍س‌ س‍ارت‍وری‍وس‌/ ح‍س‍ی‍ن‌ اق‍دام‍ی، ن‍وپ‍ا‏، ۱۳۵۷
  • طرح یک نقد: گذری در هوای سیدجمال‌الدین اسدآبادی، حسین اقدامی، سحر، ‏۱۳۵۷
  • دو م‍ق‍ال‍ه‌ از ش‍ی‍ل‍ی‌، ب‍ون‍ی‍ف‍اس‍ی‍و خ‍واک‍ی‍ن‌ پ‍اس‍وداس‌/ ح‍س‍ی‍ن‌ اق‍دام‍ی، تبریز، انتشارات یاور، ۱۳۵۷
  • ح‍د دوام‌ (در ب‍ول‍ی‍وی‌)/ آن‍ت‍ون‍ی‍و واس‍ک‍وئ‍ز ری‍ن‍اگ‍ا؛ [ت‍رج‍م‍ه‌] ح‍س‍ی‍ن‌ اق‍دام‍ی‌، [بی‌جا: بی‌نا]‏
  • ش‍دت‌ ب‍رخ‍ورد، آم‍اده‌ئ‍و م‍ارت‍ی‌ن‍ز/ ح‍س‍ی‍ن‌ اق‍دام‍ی‌، [بی‌جا: بی‌نا]‏
  • شطرنج یک طرفه، میگوئله ارتگا آلوارز / حسین اقدامی، درفک، ۱۳۵۸
  • قبل از شروع (ماموریت ویژه)، میگوئله ارتگا آلوارز/ حسین اقدامی، درفک‏، ۱۳۵۸
  • شعرهای ممنوعه امریکای لاتین، گردآورنده و مترجم حسین درفکی، نشر امروز، ۱۳۶۳
  • از ن‍ی‍م‍ه‌ راه‌ ی‍ک‌ ص‍ح‍ن‍ه‌، م‍ی‍گ‍وئ‍ل‍ه‌ ارت‍گ‍ا آل‍وارز/ ح‍س‍ی‍ن‌ اق‍دام‍ی‌، نشر سحر‏، ۱۳۵۶، نمایشنامه
پایین و بالا بگیرید و بکشید

چند شعر از حسین اقدامی

(۱)

به جرم آنکه به دل عشق مردمان دارم

شگفت نیست نخواهندم

اَر به زاری کُشت

هزار بار کُشندم اگر،

نخواهم کرد

به آرمان فروزان مردم پشت.

(۲)

دیری است مانده‌ام

تن سوخته

در آفتاب نگاه تو،

با حسرتی به چله نشسته

و خاکستر آرزوها در باد.

آنجا که رودخانه بی بازگشت عمر،

در بستر پیچ پیچش

از گُدار درد گذشته است

تا به دریای خاموشی نزدیکتر شود

بر دشت گرم رویاها

توفان هنوز می غرّد.

آنسوی غُرش توفان

حکایتی دگر است.

اما بر این کرانه که من ایستاده ام

نیست جز موج خیز یاد تو،

و خیزاب خاطرات

و زورقی بی لنگر خیال

که به هر سو می راند

سودازده ایستاده ام

در آسمان حضور تو

بر آستین واپشین آه

که کاش پرنده بوسه را

به پرواز آری

زآن پیش تر

که رودخانه بی بازگشت

از مصب مه آلودش

برگذرد

این شعر را حسین اقدامی در چهلمین سالروز تولدش، ۱۹ آبان ۶۵ نوشته است.

(۳)

برای منصور

سر تا به پا همه تاول

همدوش با نسیم

از دشتهای تفته گذر کرد

تا تشنگان خاک را بشارت باران آرد

و خستگی سفر را یکدم

بر سنگ راه ننشست

در امتداد اشک و عطش

بر خشکبوم سوخته،

از واحه ای به واحه دیگر راند

و ز بوی آب

با تشنگان خاک سخن گفت

با سنگ و ریگ

با جویبار خشک

با خار

با گَوَن

با ماهیان کاریز

از بوی آب سخن گفت

چندانکه شوره زار

ز بُهت در آمد

و کوهسار به سجده در افتاد

و آندم که زیر تیغ بی ترحم خورشید

در گوشه برکه خشکید

از حشمت بهار سخن می گفت

خشم سراب را ندید

که چون نیش شرزه ماری سمی

بر سینه اش چکید

وز زخم جوانش

بر خاک شعله زد.

اینک فریاد خون سفیدی دیگر

کز داغ مرگ پیشرس اش

تندبادهای کویری

غمگین و سوگوار

چون کولیان دشت

بر پشته های .... و نمک

گیسو کشانده اند

و تلخمویه هاشان

در گردبادهای بادیه پیچیده است.

یک چند ابر تیره

بر آسمان سرد

جرگه نزد

طوفان برگ فروکاست

و باد مست

ویله کنان

در دره ها گریخت.

با قمریان باغ گفتم:

"اینک، بهار!

دیدار آفتاب و پایان انتظار!"

اما آن چاوشان خاموش

کزکرده تر ز پیش

گفتند، هیچ و هیچ نگفتند.

حیران ز بهت شان

بر آسمان نظر کردم،

ابزی عبوس

بازار آفتاب را

با بیرقی سیاه

فرومی بست

طوفان مرگ باز بپاخاست

و باد هرزه

نعره زنان

در شاخه ها به رقص در آمد.

ار قمریان غم زده پرسیدم:

"هان، پس بهار کجاست؟"

خاموش تر ز پیش

گفتند، هیچ، و هیچ نگفتند.

و دیوار آفتاب را

بر انتظار باغ

فصلی دگر گذشت

دی ماه ۶۵

پایین و بالا بگیرید و بکشید

(۴)

برای منصور

دیدی چه سان نیامده رفت

آن آهوی جوان کویر دور

کز بوی نافه اش،

آغوش عشق معطر بود؟

آن بادپای فرخ پی

کز طلعت حضورش

در جای جای ها همه گل روئید.

دیدی چگونه غوطه ور افتاد

در برکه های خون؟

اندوه بی کرانم بر دوش

از دشت ها گذشتم و

گویی کس را خبر نبود.

بر آهوان چه گذشته است

پیچان ز درد

بر هر کرانه راندم

و نام آهوان را یک یک

در بادها صدا کردم

اما از ساکنان دشت

کسی را گویی خیر نبود

زآن آهوی جوان سبک خیز

که در بهار بلوغش مرد

با زانوان خسته

در سایه سار نخل تک افتاده

بر ریگها ز پای نشستم

فریاد برکشیدم:

"ای نخل سبز گیسو!

ای دیده بان دشت؛

با من سخن بگو!

بر آهوان چه گذشته است؟"

تک نخل پر نشیب را دیدم

که غمگنانه

پنهان ز چشم باد

در خلوت خموشش

آرام می گریست.

دی ماه ۶۳

(۵)

به تیر عشق مدوزید این چنین جگرم

رها کنید که من شمع کُشته سحرم

تو، گر سپیده ز خون بر دمید شاهد باش

که من شهادت خونبار یک شب دگرم

شگفت نیست گرم داغدار می بینی

که شعله خرمن پروانه سوخت در نظرم

مخوان حکایت عشاق بهر من، زیرا

که عشق ریخت به یک شب تمام بال و پرم

مهیب سرکش دل ذره ذره سوخت مرا

از این سرامست نمی یابی ار دگر اثرم

فروغ محفل یاران هماره در من‌بود

غم زمانه چنین کرد زار و دربدرم

نبود جز من شب زنده هیچ کس بیدار

که تا کند ز فسون شبانه برحذرم

تمام شب به سراپرده نور پاشیدم

سحر نیامده باید کنون که درگذرم

ستاره مرد و نزد بیرق آفتاب هنوز

کجاست صبح؟ چرا کس نمی دهد خبرم

گذشت عمرم و نیامد به سر شب دیجور

تو زنده مان، من اگر تا سپیده جان سپرم

آذرماه ۶۵

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.