ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

چپ ایرانی، ملی‌گرایی و سیاست هویت

دیدگاه

بهنام امینی در این مقاله با ارجاع به دیدگاه چند تن از نویسندگان چپگرا، مرکزگرایی، ناسیونالیسم و نادیده گرفتن ستم بر ملیت‌های تحت ستم در ایران آنها را نقد می‌کند و می‌گوید بخش بزرگی از چپ ایرانی از مواضع سازمان‌های چپ در دوره انقلاب نسب به مسئله ملی و جدایی‌خواهی عقب‌گرد کرده‌اند.

تقدیم به تمامی چپ‌های ایرانی که در مقاطع مختلف تاریخ معاصر در راه مبارزه برای رهایی ملیت‌های تحت ستم جان دادند.
 

دیدگاه

 یکی از نقدها و اتهامات اصلی راستگرایان ایرانی به جریانات چپی، عدم باور به ملی‌گرایی یا با ادبیاتی دیگر «ایران‌ستیزی» و «بی‌وطنی» آنان بوده است. در یکی از موارد پرسروصدای سالهای اخیر، بهرام بیضایی با نام بردن از کسانی چون احمد شاملو، محمود به‌آذین، ابراهیم گلستان و جلال آل احمد و ذکر مواضع آنها درباره فردوسی و کتاب شاهنامه، روشنفکران چپ را متهم به دشمنی با عناصر هویت و ملیت ایرانی می‌کند. البته بیضایی با اشاره به شاهرخ مسکوب و رویکرد مثبتش به شاهنامه، او را همچون استثنایی در میان چپگرایان ایرانی بر‌می‌شمرد. گذشته از آنکه ایرادات روشنفکران مذکور به فردوسی یا باستانگرایی را نمی‌توان ضرورتا دالّ بر ملی‌گرا نبودن آنها دانست، بیضایی این واقعیت تاریخی را نادیده می‌گیرد که معروف‌ترین نسخه چاپی شاهنامه نه در ایران بلکه در مسکو و به اهتمام کمونیست‌های اهل شوروی و عبدالحسین نوشین، پدر تئاتر ایران و از اعضای حزب توده، منتشر شد.

در طرف مقابل، چپ ایرانی در مواردی، بویژه از سوی روشنفکران و سیاسیون غیرفارس، متهم به ناسیونالیست یا ملی‌گرا بودن شده است. مدعای اصلی این نوشته هم این‌ است که برخلاف هیاهوی بی‌جهت جریانات راستگرا، اکثریت قریب به اتقاق چپگرایان ایرانی به دلیل مفروض گرفتن هویت ایرانی و التزام به تمامیت ارضی ایران و، در مواردی، باور به موجودیت تاریخی دور و دراز ایران و ایرانی، نیروهایی ملی‌گرا بوده و هستند. علاوه بر این، مقاله پیش رو مدعی است که بخشی از چپ ایرانی در سالهای اخیر با توسل به تفسیری تقلیل‌گرایانه از مقوله‌یِ سیاست هویت، عملا ملیت‌های غیرفارس در ایران را همچون همقطاران راستگرای خود به حاشیه برده و از این رهگذر در تداوم حیات ناسیونالیسم ایرانی و سویه‌های غیردمکراتیک آن همدست راستگرایان ایرانی بوده است.

پیش از ورود به بحث اصلی، تذکر دو نکته ضروری است: یک) چپ ایرانی در این مقاله مترادف با تمامی چپ‌های دارای شهروندی ایران نیست، بلکه مقصود چپگرایانی است که به شکل بی‌قید و شرط ملتزم به ایران و تمامیت سرزمینی آن هستند که عمدتا شامل سازمان‌ها و اشخاص فارس یا فارس‌زبان می‌شود اما منحصر به آنان هم نیست. عنوان ایرانگرا ممکن است واژه مناسب‌تری به نظر برسد اما از آنجا که از سوی جریانات سیاسی شوونیست یا فاشیست و در ارجاع به چنین نیروهایی به کار می‌رود، به خودی خود واجد بدفهمی است. عناوینی همچون چپ فارس‌گرا یا فارسیست هم تنها می‌تواند در ارجاع به چپ‌های شوونیست به کار رود ولی شمول چپ ملی‌گرا وسیع‌تر از چپ شوونیست است و هر چپ ناسیونالیستی هم ضرورتا شوونیست یا فاشیست نیست.

عنوان چپ ایرانی بی عیب و نقص نیست اما فعلا مناسب‌ترین گزینه است به ویژه که بسیاری از چپگرایان دارای تابعیت ایرانی، ضرورتا هویت خود را ایرانی نمی‌دانند. دو) فضای سیاسی غالبا چپ‌ستیز ‌حکومتی و ضدحکومتی و سرکوبیِ شدید نیروهای چپ توسط جمهوری اسلامی ایران، کار نقد چپ را به ویژه به دلیل سو‌ءاستفاده‌یِ جریانات اقتدارگرای حکومتی و اپوزیسیون مشکل می‌کند. اما از آنجایی که نگرش ملی‌گرایانه‌یِ رایج چپ ایرانی، از نظر این نوشته، این نیرو را از متحدان بالقوه‌اش دورتر کرده و بیش از پیش کلیت چپ ایرانی را در فضای سیاسی ایران به حاشیه برده و بی‌اثرتر می‌کند، چنین نقدی در حال حاضر از اهمیتی استراتژیک برخوردار بوده و از نظر سیاسی ضروری است. البته، خوشبختانه، نقد پيش رو چندان به مذاق راستگرايان ايرانى خوش نخواهد آمد چرا كه استفاده از آن براى سركوفت زدن به چپ‌ها عملا در حكم تف سربالاست. 

چپ ایرانی و ملی‌گرایی

 مدعیان دشمنی چپ ایرانی با ملی‌گرایی اغلب به حزب توده و وابستگی‌اش به حکومت شوروی به عنوان شاهد ادعای خود استناد می‌کنند. در اینکه خطوط اصلی سیاست‌های حزب توده در هماهنگی با حزب کمونیست شوروی اتخاذ می‌شد تردیدی نمی‌توان داشت، حال چه از همان ابتدای تأسیس حزب یا در ادامه و مشخصا پس از کودتای ۲۸ مرداد، اما اگر همکاری یا هماهنگی با قدرت‌های خارجی معیار ضدیت با ملی‌گرایی باشد، کمتر نیروی ناسیونالیستی در ایران از این آزمون سربلند خارج خواهد شد. رضاشاه با کودتایی به پشتوانه انگلستان بر سر کار آمد و همان دولت انگلیس و متحدانش هم او را از قدرت برانداختند و پسرش محمدرضا را به پادشاهی رساندند. محمدرضا شاه هم تداوم سلطنتش را مدیون کودتایی بود که آمریکا و انگلیس تدارک دیدند. خمینی و اسلامگرایان طرفدارش هم با چراغ سبز دولت آمریکا و حمایتهای آشکار و پنهان غرب سرمایه‌داری در مقابل تضمین به قدرت نرسیدن کمونیست‌ها، دست بالا را در میان انقلابیون ۵۷ پیدا کردند و جمهوری اسلامی ایران را تأسیس و تثبیت کردند. شاپور بختیار، رهبر شناخته‌شده‌ترین حزب ملی‌گرای ایرانی یعنی جبهه ملی ایران، هم برای سرنگون‌کردن جمهوری اسلامی دست به دامان دشمن خارجی این حکومت یعنی صدام حسین شد. تمامی اینها حقایق مسلم و مستند تاریخی هستند. از این واقعیت که تمامی این نیروهای سیاسی و حامیانشان با چنین کارنامه‌ای کماکان نیروهای سیاسی ملیت‌های تحت ستم در ایران را «نوکر اجنبی» و «دست‌نشانده بیگانه» می‌خوانند که بگذریم، مدعیان به اصطلاح ایران‌ستیزی حزب توده می‌بایست دلایل محکم‌تری از وابستگی به شوروی برای اثبات ادعای خود بیاورند.

علاوه بر این، گذری کوتاه بر آراء و نظرات برخی اعضای شاخص حزب توده نه تنها بیانگر ناسیونالیست بودن آنان بلکه حاکی از نوعی شیفتگی و ایمان عرفانی و شبه‌مذهبی به ایران است که نظیرش را صرفا در میان ایران‌پرستان راستگرا می‌توان جست.

ترانه میهن سروده احسان طبری، نظریه‌پرداز برجسته حزب توده، مثالی گویاست. این ترانه که گویا توسط هوشنگ ابتهاج، که او هم هوادار پروپاقرص حزب توده بود، بازنویسی شده با «ایران خورشیدی تابان دارد، با جان پیوندی پنهان دارد» آغاز می‌شود و با « بنگر ایران را، نور تابان را، عصری نو شد، چهره گشا، جانانه میهن، افسانه میهن، امید ما را، کاشانه میهن» به پایان می‌رسد. به عنوان نمونه‌ای دیگر، بنگرید به جملات ذیل که گزیده‌ای است از دفاعیات خسرو روزبه، از اعضای برجسته سازمان نظامی و مخفی حزب توده: «ما بارها درباره الحاق مجدد بحرین به ایران پافشاری و اصرار کرده‌ایم و این ما نیستیم که به تمامیت ارضی ایران لطمه زده‌ایم، بلکه طبقات حاکمه هستند که نخواستند بحرین را به ایران برگردانند... وزارت انحصارات و گمرکات وقتی سیگاری به نام ۲۱ آذر تهیه می‌کند و روی آن عده‌ای سرباز در حال دو به طرف آذربایجان تصویر می‌نماید، اصلا فراموش می‌کند که خلیجی هم به نام خلیج فارس وجود دارد.»

با این اوصاف، می‌توان پیروی تقریبا تام و تمام حزب توده از شوروی را نه در تعارض با ملی‌گرایی بلکه همچون راه‌حل مطلوب توده‌ای‌ها برای حفظ و پیشرفت ایران از طریق مقابله با مداخلات امپریالیستی انگلیس و آمریکا دید. گزاف نیست اگر ادعا کنیم که حزب توده در واقع یک سازمان ناسیونالیستِ چپگرا بود که نسخه راستگرای آن جبهه ملی ایران است. با وجود آنکه حزب توده، ایران را کشوری کثیرالمله می‌دانست و وجود ستم ملی بر غیرفارس‌ها را تصدیق می‌کرد اما رفع ستم ملی را در نهایت در «برابری کامل حقوق کلیه اقوام و ملل محروم» و تأمین خودمختاری آنان «در چارچوب میهن واحد و برپایه حفظ تمامیت ارضی کشور ایران» می‌جست.

این رویکرد منحصر به حزب توده نبود و تقریبا تمامی سازمان‌های بزرگ چپ ایرانی که خود را مارکسیست-لنینیست می‌خواندند کمابیش همین گرایش را داشتند. این در حالی است که لنین آشکارا مدافع و مبلغ حق تعیین سرنوشت ملل و جداشدن ملل تحت ستم بود و این ایده را در تقابل با مارکسیست‌هایی چون انگلس و اتو باوئر مطرح کرد چون اولی تشکیل دولت را صرفا حق «ملتهای تاریخی» می‌دانست و دومی حق تعیین سرنوشت را  صرفا در شکل خودمختاری می‌فهمید. حتی سازمان فداییان خلق هم در اوج انقلابی‌گری‌اش در اوائل دهه ۵۰ شمسی و در عین تضاد سیاسی با حزب توده، کمابیش همین رویکرد را درباره ملیت‌های ایران داشت.[۱]

عمدتا در سال‌های بعد از انقلاب ۵۷ و آن هم تعداد اندکی از سازمان‌های کوچک‌تر چپ از جمله سازمان فداییان-اقلیت، راه کارگر و حزب کمونیست ایران حق جدایی ملیت‌ها را به رسمیت شناختند. البته از آنجایی که حزب کومه‌له‌یِ کردستان بدنه اصلی حزب کمونیست ایران را تشکیل می‌داد، بنا به تعریف، نمی‌توان این موضع را به چپ ایرانی نسبت داد. بعدها هم که حزب کمونیست کارگری از این حزب منشعب شد، حق جدایی‌طلبی ملل و تشکیل دولت مستقل را در ایران منحصر به کردستان کرد و از اطلاق جهان‌شمول تز لنین پا پس کشید.

در میان روشنفکران و نیز نسل جدید چپ ایرانی هم جز استثنائاتی، حتی شاهد عقب‌گردی جدی از مواضع جریانات سازمانی غالب در سال‌های دور هستیم و نه تنها جدایی‌طلبی نکوهش می‌شود بلکه در مواردی، اصلِ وجود ستم ملی و وجود ملیت‌ها هم تصدیق نمی‌شود و غالبا همچون راستگرایان از واژه اقوام به جای ملیت‌ها استفاده می‌شود. در نتیجه، ساختار دولت-ملت و مقوله ملت به عنوان واقعیاتی ثابت و کمتر محل مناقشه در نظر گرفته می‌شوند و عناصر و اجزاء مقولات موهوم و یکدستی همچون «تاریخ و فرهنگ ملی ایران»، آشکار یا ضمنی، پذیرفته و تکرار می‌شوند که این خود منجر به تناقضاتی عمده در نظرات چپگرایان می شود.

اینگونه است که محمدرضا نیکفر با وجود «ساختگی» دانستن مقوله ملت و تاریخ ملی، بر این باور است که «در ایران حسی نیرومند و شکل گرفته در درازنای تاریخ، از همبستگی و هم‌سرنوشتی موجود است.» یا اینکه «اقوام ایرانی از دیرباز در کنار هم بوده‌اند». معلوم نیست چگونه می‌توان همزمان هم تاریخ ملی را رد کرد وهم بر وجود عناصر ملی در «درازنای تاریخ» صحه گذاشت؟ آیا آن ایران همین ایرانی است که امروز وجود دارد؟

نیکفر برای حل این تناقض مفهوم «ملت پیشاملی» را پیش می‌کشد و با تذکر این نکته که باور به وجود شکلی از ملت در دوره پیشاملی تناقضی با مدرن‌بودن مقوله ملت ندارد، اضافه می‌کند که: «ملت نو را دولت نو می‌سازد، ملت پیشاملی را اما پایداری روایت‌ها، و عناصری که این پایداری را امکان‌پذیر کنند، عناصری چون زبان و قومیت و دین». نیکفر ولی نمی‌گوید این روایت‌های پایدار که ملت پیشاملی ایران را ساخته‌اند کدام‌هایند. معلوم هم نیست چرا این مقوله فرضی پیشاملی را ملت می‌نامد و نه مثلا مردم؟ ملت در زمانه‌یِ ما بار معنایی خاصی دارد که به عنوان منبع مشروعیت حاکمیت سیاسی به آن ارجاع می‌شود و چنین مقوله‌ای قطعا هیچ پیشینه‌ای در تاریخ بشریت پیشامدرن ندارد، از آن رو که منبع مشروعیت اغلب الهی و در مواردی اسطوره‌ای و شخصی بوده است. 

در میان روشنفکران و نیز نسل جدید چپ ایرانی هم جز استثنائاتی، حتی شاهد عقب‌گردی جدی از مواضع جریانات سازمانی غالب در سال‌های دور هستیم و نه تنها جدایی‌طلبی نکوهش می‌شود بلکه در مواردی، اصلِ وجود ستم ملی و وجود ملیت‌ها هم تصدیق نمی‌شود و غالبا همچون راستگرایان از واژه اقوام به جای ملیت‌ها استفاده می‌شود.

نظیر این تناقض را می‌توان در مقاله‌ای از پیمان وهاب‌زاده هم دید که از سویی به درستی به «کثیرالمله» بودن ایران اشاره می‌کند اما برای این واقعیت مدرن، تاریخی دور و دراز می‌تراشد و می‌نویسد «از زمان باستان، ایران برساخته‌ای تاریخی از ملت‌ها و گروه‌های فرهنگی و زبانی تاریخی و متنوع بوده و است که همگی ریشه در این خاک داشته و دارند». چنین تناقضاتی آشکارکننده‌یِ رسوخ مضامین تاریخ‌نگاری ملی‌گرایانه در اعماق وجود کسانی است که قاعدتا می‌بایست چنین مضامینی را به جای مفروض گرفتن، به پرسش بکشند. علاوه بر این، توسل به استدلالاتی همچون همزیستی و همبستگی اقوام در طول تاریخ تاییدی است بر عدم توجه به اثرات مخرب ملی‌گرایی و دولت-ملت بر پیکره‌ی جوامع از طریق سیاسی‌کردن مقوله‌یِ قومیت. حتی اگر این همبستگیِ ادعاییِ تاریخی واقعیت داشته باشد، به معنای ازلی-ابدی بودن و عدم تاثیرپذیری آن از تغییرات اجتماعی و تاریخی از جمله ظهور ناسیونالیسم نیست.

پذیرش بی چون ‌و چرای انگاره‌های ناسیونالیستی در میان چپ ایرانی به اشکال دیگری هم خود را بروز می‌دهد. آصف بیات، که می‌توان او را نام‌آورترین محقق ایرانی در دنیای علوم اجتماعی آکادمیک دانست و به نگاه موشکافانه و انتقادی‌اش معروف است، در کتابی تقریبا ۳۰۰ صفحه‌ای با عنوان «انقلاب بدون انقلابیون» با موضوع تحلیل جامعه‌شناسانه‌یِ انقلاب‌های موسوم به «بهار عربی»، حتی یک‌بار در مقام اشاره جزئی هم به رۆژاوا (کردستان سوریه) یا انقلاب رۆژاوا نمی‌پردازد. به سختی می‌توان علت را در جایی جز درونی‌شدنِ ،خودآگاه یا ناخودآگاه، ناسیونالیسم مسلط عربی جست که دهه‌هاست کشور سوریه را به عنوان مملکتی با جمعیت یکپارچه‌یِ عرب تعریف می‌کند که کوردها را خارجی و مهاجرانی متاخر معرفی می‌کند. این در حالی است که در همین کتاب، بیات به کردستان ایران در مقطع انقلاب ۵۷ اشاراتی دارد که آن را هم می‌توان دوباره به حساب درونی‌کردن ناسیونالیسم مسلط ایرانی نوشت چرا که برخلاف ترکیه‌ی پیش از دهه ۹۰ میلادی و سوریه، ناسیونالیسم ایرانی هیچ‌گاه هویت مجزای کوردی را انکار نکرده است، گرچه این تصدیق هویت هرگز به معنای برابر دانستن کوردها با فارس‌ها و مرکزنشینان نبوده است.

در مواردی هم، روشنفکر چپ ایرانی با اتخاذ لحنی هشدارآمیز که تنه به وحشت‌پراکنی فاشیستی درباره ملل تحت ستم می‌زند، در واقع درونی‌کردن غیرانتقادیِ انگاره‌های ملی‌گرایانه را فریاد می‌زند. به عنوان مثال، امید مهرگان در مقاله‌ای یادآور می‌شود که «تقسیم درونی ملت به ملت‌ها به‌جای گروه‌ها و اقوام و زبان‌ها معادلِ به‌درون‌آوردنِ یک بیرون است، داخلی‌کردنِ ستیز متقابل دولت‌های ملی یا ملت‌های دولتی‌شده.» در اینجا نه تنها شاهد دعوتی هستیم به پذیرش ملت‌هایِ «دولت‌های ملی» موجود به همین شکلی که هستند بلکه تنها معنا و مضمون مبارزات و مطالبات ملت‌های تحت ستم یا دولتی‌نشده در بازتولید و تکثیر مناقشات بین دولت‌ها خلاصه می‌شود و این واقعیت که ممکن است بعضی از این ملت‌ها کشتار شده باشند، استعمار شده باشند، غارت شده و یا قربانی نژادپرستی سیستماتیک شده باشند اصلا برای گوینده محلی از اعراب ندارد.

او در جایگاه روشنفکر چپ رادیکال ایرانی، که با وجود چنین تزی به شکل تناقض‌آمیزی مدافع دوآتشه‌یِ فلسطین هم هست، با ترسیم ادعاهای ملیِ ملت‌های تحت ستم به عنوان مقولاتی که صرفا به «ستیز» و جنگ می‌انجامند، به طور ضمنی زمینه را آماده می‌کند برای هر گونه برخورد قهرآمیزی با چنین ادعاهایی برای جلوگیری از «ستیزی» که گویا قطعی و محتوم هم هست؛ رویکردی که یادآور منطق امپریالیست‌های قدیم و کنونی اروپایی است که برای مقابله با به اصطلاح خشونت‌ها و وحشی‌گری ملت‌های به لحاظ مادی ضعیف‌تر به برده‌داری، نسل‌کشی و غارتشان روی آورده‌اند!

چپ ایرانی و دولت-ملت ایران

به طور کلی، بجز موارد انگشت‌شماری، مواضع چپ ایرانی در قبال دولت-ملت ایران را می‌توان در دو رویکرد مثبت و تأییدآمیز دسته‌بندی کرد:

الف) موضع پذیرشِ وجود یک ایران با تاریخ دور و دراز یعنی همان روایت راستگرایان ملی‌گرای ایرانی منهای باستانگرایی و عظمت‌طلبی اغراق‌آمیز (به عنوان مثال نگاه کنید به مواضع پرویز صداقت و نیکفر).
ب) گرایشی که ساختار دولت-ملت به مثابه الگوی واحد سیاسی مدرن را به خودی خود مثبت و پیشرو می‌داند و وجود نسخه دمکراتیک آن را نه تنها واقعی بلکه ضروری می‌داند.

از جمله می‌توان به روشنفکرانی همچون مراد فرهادپور و یوسف اباذری اشاره کرد که زمین و زمان را با «نظریه انتقادی» نفی و شرحه‌شرحه می‌کنند اما به دولت-ملت ایرانی که می‌رسد سوخت انتقاديشان ته مى‌کشد و به يكباره مثبت‌انديش مى شوند! نسل اول و گرايشى از نسل دوم آنچه به حلقه رخداد معروف است، نگاهى نقادانه و بعضا ديكانستراكتیو به باستانگرايى دارند و بر خصلت متاخر و مدرن دولت-ملت ايران تاكيد هم مى كنند اما اين دولت-ملت را يا همچون امر واقع و غيرقابل گذر در مناسبات دنياى امروزى (امید مهرگان) يا حتى فراتر از آن همچون تجربه اى لازم برای رفع «بحران جامعه ایران» می‌دانند. 

فرهادپور «فرآيند يا طرح ساخته شدن دولت – ملت» را چاره بحران مذکور می‌داند و بر این باور است که جنبش مشروطه و پهلوی پدر و پسر تجربه‌های ناموفقی در تحقق این «طرح» بوده‌اند، در حالی که «جمهوری اسلامي به رغم همه فراز و فرودها در تحقق اين پروژه تاريخي دوسويه و ساختن دولت - ملت تا حد زيادي موفق بوده است». به عبارت دیگر، اسلام به ذات خود ندارد عیبی- هر عیب که هست از مسلمانی ماست. در ادامه، فرهادپور با تذکر این نکته که فرایند دولت-ملت سازی می‌تواند به هر دو صورت دمکراتیک و استبدادی روی بدهد، در اظهارنظری غریب از هند، اسپانیا و ترکیه به عنوان نمونه‌های دمکراتیک نام می‌برد. وضعیت سرگیجه‌آور و ناامیدکننده‌ای است آن موقعیتی که روشنفکرِ مترجمِ آثار نظریه‌پردازانِ دمکراسیِ رادیکال، نظام‌های لیبرال-دمکراسیِ همساز با نظام کاستی (هند)، فاشیسم قانونی (ترکیه) و ستم‌ملی (اسپانیا) را شاهد مثالی بر دولت-ملت دمکراتیک می‌داند.

اباذری هم در عین تأکید بر ضرورت به رسمیت شناختن اقلیت‌ها و «تكثر قومی و زبانی» در مقابل سیاستهای شوونیستی همچون ایدئولوژی ایرانشهری، هیچ التفاتی به سویه‌های مخرب و ویرانگر مقوله دولت-ملت ندارد. کسی که دغدغه‌یِ «پایان دادن به چرخه خشونت و جلوگیری از شكل‌گیری تقابل‌های خونین در آینده» را دارد نمی‌تواند نقش کلیدی دولت-ملت، بمثابه واحد سیاسی غالب در دنیای امروز، را در فرایندهای ضددمکراتیک اقلیت‌سازی و پیرامون‌سازی ، نژادپرستی ساختاری و استثمار پیرامون توسط مرکز نادیده بگیرد و در عوض فرصت را برای یادآوری «شدت یافتن احساسات قوم‌گرایانه» و در نتیجه، هشدار درباره « بروز خشونت و درگیری قومی» از دست ندهد.

وقتی بلوچ‌ها در قیام ژینا در خیابان‌ها فریاد می‌زدند: «سهم بلوچ از ایران، انکار، گلوله، اعدام»، شیفته‌یِ بازی با کلمات و تغزل نبودند؛ آنها از حقیقتی مسلم و زیسته حرف می‌زدند و از قضا بزرگوارانه و فروتنانه بخشهایی از حقیقت از جمله غارت و چپاول بلوچستان توسط مرکز ایرانی را قلم گرفته بودند.

چپ ایرانی چارچوب سرزمینی و قلمرویی (territorial) و تخیل‌شده (imagined) کنونی ایران[۲] را به شکلی غیرانتقادی پذیرفته و مفروض ‌می‌گیرد. در خوشبینانه‌ترین و انتقادی‌ترین حالت، منتقد باستانگرایی و خیالبافی و توهم‌پراکنی درباره تاریخِ برتری‌جویانه و به اصطلاح پرافتخار ایران است و حتی در مواردی وجود ستم ملی را هم تصدیق می‌کند اما تلاشی نمی‌کند در جهت تبیین رابطه فرایندهای ملت‌سازی، شکل‌گیری مفهوم و موجودیت ایران و چارچوب سرزمینی و تمامیت ارضی دولت-ملت ایران با ستم‌ملی، استعمار داخلی[۳] ، خشونت نظام‌مند، تبعیض ساختاری و نژادپرستی فرهنگی علیه ملیت‌های غیرفارس، مشخصا عرب‌ها، بلوچ‌ها، تورک‌ها، لورها، ترکمن‌ها، گیلک‌ها و کوردها. حتی زمانی هم که دیگرانی قدمهایی در این راستا برمی‌دارند و چارچوبهای تحلیلی جدیدی ارائه می‌دهند، چپ ایرانی برمی‌آ‌شوبد.

یک نمونه مشخص این اظهارنظر نیکفر است: «سست شدن فکر چپ در میان فعالان کُرد، موضع‌ها را به دایره‌ی سیاست هویت کشانده و این اواخر با اقتباس شگفت‌انگیزی از تئوری پُست‌کلنیال، و تصور رابطه‌ی کُردستان−مرکز به صورت رابطه‌‌ای استعماری، به سوی قطع رابطه با بحث عمومی آزادی و برابری در کل کشور رفته است.» تک تک گزاره هاى اين تحليل نيكفر، به شرحی که در ادامه این مقاله خواهد آمد، نادرست يا مساله دار هستند.

 تا جایی که نگارنده به خاطر دارد، صورتبندی رابطه‌یِ مرکز و کردستان به عنوان رابطه‌ای استعماری از قضا برای اولین بار در فضای سیاسی ایران در بیانیه‌ای با عنوان «استعمار داخلی و هراس از آزادسازی» از سوی جمعی از فعالان چپ کورد مطرح شد که تا حدی ناشی از ظهور نسل جدیدی از چپ مارکسیستی، عمدتا دانشگاهی، در شرق سرزمین کردستان یا همان بخش ایرانی کردستان است. این صورتبندی کمترین تأثیرپذیری را از «تئوری پُست‌کلنیال» داشت بدین دلیل که اتفاقا گرایش غالب در نظریه پُست‌کلنیال به غایت لیبرال، فرهنگ‌گرایانه و غرب‌محور است و مجالی به تئوریزه‌کردن استعمار مردمان غیرسفید توسط دیگر مردمان غیرسفید در جهان جنوب نمی‌دهد. اما چه نکته محیرالعقولی در توصیف رابطه مرکز و کردستان به عنوان رابطه‌ای استعماری وجود دارد که نیکفر، و شوربختانه بسیاری از چپ‌های ایرانی، آن را عجیب و بی‌معنا می‌یابند؟ آیا جز این است که، به عنوان مثال، فرانسه استعمارگری‌اش را به عنوان «مأموریت متمدن‌سازی» (mission civilisatrice) جا می‌زد، منابع و نیروی کار مستعمرات را برای توسعه سرمایه‌دارانه‌یِ مرکزِ استعمارگر (فرانسه) استثمار می‌کرد و مردمان مستعمره را (نا)انسان‌هایی بدوی ترسیم می‌کرد که قابلیت تعیین سرنوشت خود را نداشته و برای نیل به «پیشرفت» و «تمدن» می‌بایست زبان و فرهنگشان با توسل به روش‌های قهرآمیز به فرهنگ فرانسوی تغییر کند؟ آیا غیر از این است که حکومت‌های پهلوی و جمهوری اسلامی نه تنها در رابطه با کردستان،  بلکه بلوچستان، خوزستان، ترکمن‌صحرا و بخش‌های وسیعی از آذربایجان و گیلان تک به تک این موارد را عملیاتی کرده‌اند؟

اصلا کردستان را فراموش کنید و دست‌ و پا زدن‌های ما کوردها برای اثبات وضعیت استعماریمان را به حساب «قوم‌گرایی» و «سیاست هویت» و «سست شدن فکر چپ در میان» ما بگذارید چرا که عیار چپ‌بودن ما را هم گویا چپ فارس مرکزنشین تعیین می‌کند و ما را حتی یارای این اندک بضاعت فکری و ذهنی نیست! اما اگر چپ ایرانی قابل بداند، چگونه است که متفکر تراز آن از کاربرد عنوان استعمار برای «ایران» اظهار شگفتی می‌کند اما چیز شگفتی نمی‌بیند در فلاکت بلوچستان غربی-بخش ایرانی سرزمین بلوچستان- که نمونه آشکار و تمام‌عیاری است از یک مستعمره‌یِ  دستپخت غارتگری، توسعه‌زدایی، فقر‌پراکنی و توحش دیرپای دولتهای ایرانی قاجار، پهلوی و جمهوری اسلامی؟ محمدرضا شاه پهلوی حتی به ویرانی بلوچستان غربی اکتفا نکرد و در دهه پنجاه شمسی به یاری دولت پاکستان شتافت و مردم بلوچستان شرقی را هم بمباران کرد که بنا به روایتی منجر به قتل‌عام هفده هزار بلوچ شد.

وقتی بلوچ‌ها در قیام ژینا در خیابان‌ها فریاد می‌زدند: «سهم بلوچ از ایران، انکار، گلوله، اعدام»، شیفته‌یِ بازی با کلمات و تغزل نبودند؛ آنها از حقیقتی مسلم و زیسته حرف می‌زدند و از قضا بزرگوارانه و فروتنانه بخشهایی از حقیقت از جمله غارت و چپاول بلوچستان توسط مرکز ایرانی را قلم گرفته بودند. متفکر چپ ما برایش عجیب نیست که تقریبا هیچ تحلیل مارکسیستی از سوی چپ ایرانی درباره استعمارگری مرکز و نژادپرستی ِتکرارشونده علیه مردم بلوچستان، سیستان، کردستان، لرستان، عربستانِ خوزستان، ترکمن صحرا، گیلان و آذربایجان وجود ندارد، اما همین چپ در تاریخ خود متون تحلیلی متعددی، به درستی البته، درباره فلسطین و ویتنام و کوبا و آمریکای جنوبی تولید کرده است. با این اوصاف، موضع اصولی برای چپ ایرانی در مواجهه با استعماری نامیدن وضعیت بسیاری از مناطق پیرامونی ایران نه اظهار شگفتی بلکه اظهار شرمندگی است چرا که اگر تا بحال این وضعیت ننگین را تغییر نداده‌اند، حتی در توضیح و تحلیل آن هم بسیار کوتاهی کرده‌اند و این به راحتی قابل چشم‌پوشی نیست.

استفاده از مفهوم روابط استعماری در توضیح رابطه مرکز-پیرامون در ایران صرفا تقلیدی ناشیانه و پیروی از مد روشنفکری روز یا تفسیری عجیب از نظریه پسااستعماری نیست. دلیل روی‌آوردن بخشی از روشنفکران و فعالان استعمارشده به استفاده از این مفهوم مشخصا ناشی از ضعف و نارسایی چارچوب‌های تحلیلی پیشین از جمله ایده‌یِ «توسعه ناموزون» است که باز هم به طرز غریبی نظریه‌یِ محبوب هر دو جریان راستگرا و چپگرای ایرانی است. حتی اگر نابرابری آشکار میان مناطق مرکزی و پیرامونی ایران را با ترکیب توسعه ناموزون توصیف کنیم، چپ ایرانی باید توضیح دهد که علت آن و راهکارش برای رفع آن چیست. در اینجا چپ ایرانی قاعدتا نمی‌تواند به رندی لیبرال‌های ایرانی تن بدهد که توسعه ناموزون را به سوء مدیریت حکومت تقلیل می‌دهند، گرچه بعضی چپ‌ها این کار را هم می‌کنند. بنا به تفسیر مارکسیستی از سرمایه‌داری،  توسعه ناموزون خصلت ذاتی این نظام اجتماعی-سیاسی است چرا که انباشت سرمایه موجب توسعه مادی مناطقِ با نرخ بالای سود و توسعه‌زدایی از مناطق با نرخ سود پایین می‌شود. مهمتر از آن، در جستجوی سود بیشتر، سرمایه گرایش به حرکت از مناطق توسعه‌یافته یا صنعتی به مناطق کمتر توسعه‌یافته دارد، به این دلیل که نرخ بالای فقر و بیکاری در این مناطق و وجود نیروی کار ارزان و هزینه‌های کمتر تولید، جشم‌انداز نرخ سود بالاتری را پیشنهاد می‌دهد. اما در روابط استعماری، و نیز امپریالیستی، در این کارکرد سرمایه اختلالاتی ایجاد می‌شود بدین ترتیب که بخش عمده‌یِ روند استثمارِ پرولتاریای مرکز بیرون‌سپاری شده و در عوض، پرولتاریای مستعمرات یا کشورهای پیرامونیِ نظم جهانی به درجات وخیم‌تری استثمار می‌شوند که از این رهگذر نه تنها سرمایه بلکه پرولتاریای مرکز استعمارگر یا امپریالیست هم به درجات متفاوت منتفع می‌شوند.

امپریالیسم غربی و اخیرا امپریالیسم چینی با توسل به چنین منطقی جایگاه مرکزی خود را در پهنه‌یِ بین‌المللی در عین بیشینه‌سازی سود حفظ کرده‌اند. چپ ایرانی اگر توسعه ناموزون موجود در ایران را صرفا با منطق اقتصادی سرمایه توضیح می‌دهد، باید به این سوال اساسی پاسخ دهد که چرا بعضی مناطق در صد تا صدوپنجاه سال اخیر به شکلی دائمی، مرکزی(توسعه‌یافته) یا پیرامونی(توسعه‌نیافته) باقی مانده‌اند؟ اینجاست که اشاره به ماهیت استعماریِ رابطه‌یِ مرکز با بسیاری از مناطق پیرامونی ایران می‌تواند توضیح دقیقتری از وضعیت به دست بدهد. نه تنها منطق توسعه سرمایه‌داری و بیشینه‌سازی سود بلکه نقش دولت، فرایندهای ساختن و بازتولید ملت فارس‌زبان (اکثریت) و اقلیت‌های غیرفارس‌زبان از طریق مبادرت به زور و نژادپرستی فرهنگی- استحاله‌یِ (آسیمیلاسیون) قهری و ممنوعیت آموزش زبانهای غیرفارسی و نیز ترویج و تکثیر انسان‌زدایی در ادبیات و رسانه‌های فارسی از عرب و بلوچ و لور و کورد و تورک به عنوان (نا)انسانهایی ساده‌لوح و خشن با فرهنگی بدوی و ناکافی برای مدرن و متمدن شدن- را هم باید لحاظ کرد.

چپ ایرانی تقریبا هیچ زحمتی برای کلنجار رفتن فکری با مباحث انتقادی مرتبط با ساختار دولت-ملت، خصلت ضددمکراتیکِ ذاتیِ مقوله‌یِ ملت و پیوند ارگانیک ملی‌گرایی و نژادپرستی[۴] به خود نمی‌دهد. درک اغلب چپگرایان ایرانی از مقوله نژادپرستی چنان بدوی و سطحی است که هنوز آن را منحصر به تبعیض بر اساس رنگ پوست و ویژگی‌های ظاهری می‌دانند در حالیکه دهه‌هاست بحث‌های دور و درازی درباره نژادپرستی فرهنگی و دسته‌بندی آسیمیلاسیون قهری به عنوان نمونه آشکاری از آن در میان چپ جهانی در جریان است.

یکی از دلایل این بی‌توجهی ناشی از ریشه‌دار بودن انگاره‌های ملی‌گرایانه و رمانتیک درباره ایران در میان چپ ایرانی است. دلیل دیگر را هم می‌توان در شیفتگی نژادپرستانه‌یِ چپ ایرانی به اندیشه‌های چپ‌های سفید غربی، بویژه از جنس مرد، نسبت داد. از آنجایی که ادبیات انتقادی مارکسیستی درباره نژادپرستی عمدتا از سوی متفکران غیرسفید تولید می‌شود، جای تعجب نیست که «بازار ترجمه» تفکر مارکسیستی در ایران مترصد کوچک‌ترین تحرکی، از کتاب و مقاله تا خمیازه از چامسکی و هاروی و ژیژک و باقی چپ‌های سفید است تا ترجمه‌های آنی و متعدد از آنها به بازار عرضه کند اما با ذره‌بین هم به سختی می‌توان ترجمه‌ای از آثار متفکران غیرسفیدی همچون دوبویز، استوارت هال، سدریک رابینسون، بل هوکس، پل گیلروی، آنجلا دیویس، امبمبه، آپیا و دیگران درباره نژاد و نژادپرستی در این بازار یافت. با این حال، چپ ایرانی حتی اگر حاضر به وانهادن وسواس سفیددوستی‌اش نیست، می‌تواند به اندک آثار روشنفکران سفید نامدار و چپی همچون امانوئل والرشتاین و اتین بالیبار یا تئوریسین سفید غیرمارکسیستی همچون دیوید گُلدبرگ رجوع کند، بیاموزد و از نظر بری‌دانستن دامان «آریایی‌ها» از نژادپرستی، خود را از هموطنان راستگرایش متمایز کند. البته از حق نگذریم بهترین‌هایِ چپ ایرانی، نژاد پرستی ایرانی علیه افغانستانی‌ها را تصدیق می‌کنند ولی اکثریت قریب به اتفاق آنها هم به ذهنشان خطور نمی‌کند که شهروند مدرن ایرانی علیه برخی شهروندان همان مملکت هم نژادپرست باشد.

چپ ایرانی و سیاست هویت

اگر در قرن بیستم میلادی خواست‌های برابری‌طلبانه و آزادیخواهانه‌یِ ملت‌های تحت ستم عمدتا با انگ ناسیونالیستی بودن از سوی برخی از چپ‌ها نادیده گرفته می‌شد، در یکی دو دهه گذشته همین مواجهه با توسل به انگ سیاست هویت (Identity Politics) صورت می‌گیرد. در میان چپ ایرانی هم، همچون برخی از گرایش‌های چپ جهانی، این نوع مواجهه پرطرفدار است. آنچه نوع مواجهه چپ ایرانی را تا حدودی متمایز می‌کند، اطلاق تقریبا انحصاری عنوان سیاست هویت به فعالان ملیت‌های تحت ستم و نه گرایش‌های مشابه در میان گروه‌های هویتی دیگر از جمله در این مقالات از پرویز صداقت و نیکفر است.

گزاف نیست اگر ادعا کنیم که این وسواس‌ می‌تواند نشانه‌ای دیگر از اضطراب و حساسیت ملی‌گرایانه‌یِ چپ ایرانی باشد. با این حال، چپ ایرانی اگر در نقد خود به سیاست هویت صادق است، می‌بایست این نقد را اصولی و بی‌استثنا وارد کند. به عنوان مثال، بخش بزرگی از فمینیست‌های ایرانی هم گرفتار سیاست هویت هستند دقیقا به همان معنایی که چپ ایرانی از آن ایراد می‌کند. نه تنها فمینیست‌های لیبرال ایرانی، که گرایش غالب فمینیسم را در ایران نمایندگی می‌کنند، بالکل گرفتار این معضل هستند که حتی در میان فمینیست‌های چپ هم سیاست هویت کم‌رونق نیست.

یک نمونه از این دیدگاه را در تحلیلی درباره قیام ژینا به قلم فاطمه صادقی می‌توان دید؛ او بی‌آنکه حتی یک کلمه به کردستان و بلوچستان به عنوان دو قطب تعریف‌کننده‌یِ قیام در همراهی با جریان مدافع رهایی زنان اشاره کند، زنان را هم مرتبا همچون کل واحدی ترسیم می‌کند که سیاست رهایی‌بخش خاصی را هم به ارمغان آورده‌اند. در این مقاله از جمله به گزاره‌های کلی زیر برمی‌خوریم: «کنش زنانه بر خشم استوار نیست»، «کنش زنانه را می‌توان انقلاب بدون انقلاب دانست»، «زنان بر اساس تجربه متوجه شده‌اند که نمی‌توانند منتظر بمانند تا یک منجی بیاید و آزادی را تقدیم آنها کند.» البته صادقی در همان مقاله به شکلی گذرا به همدستی برخی از زنان با «سلطه مردانه» می‌پردازد اما عجیب است که تناقضی در رویکرد تحلیلی خود نمی‌بیند و کماکان رویکرد اصلی تحلیل او مبتنی بر وجود هویت جنسیتی یکپارچه‌ای به اسم زنان است که گویا هیچ تفکیک و تفاوت طبقاتی، ملیتی و مذهبی به آن راه ندارد و تنها یک سیاست را هم در پیش می‌گیرد و آن هم آزادی‌خواهی و ضدیت با «حاکمیت» و «سلطه مردانه» است.

البته رویدادهای یک ساله‌یِ اخیر به وضوح نشان داد که بخش قابل توجهی از زنان مدنظر فاطمه صادقی الحق به دنبال آزادى هستند، با اين تفاوت نه چندان جزئى كه آنچه مدنظر آنهاست صرفا آزادی از جمهوری اسلامی و سلطه مردانه‌یِ اسلامی است و در این راه تا تشویق و هلهله سردادن برای «دولتمردان» اسرائیلی و آمریکایی و نسل‌کشی مردمان غیرایرانی هم پیش می‌روند.

 از مصداق‌یابیِ گزینشی سیاست هویت در میان چپ ایرانی که بگذریم، از قضا نوشته‌یِ حاضر هم در نقد مفهومی سیاست هویت-به ویژه در شکل عمومیت‌یافته‌یِ آن- اشتراکات زیادی با رویکرد چپ ایرانی دارد و از منتقدان رویکرد منفی برخی چپ‌های ایرانی هم دعوت می‌کند که نگاه انتقادی به سیاست هویت را نادیده نگیرند.[۵] سیاست هویت را می‌توان سیاستی تعریف کرد که مبتنی است بر تجربیات مشترک گروه‌های اجتماعی مشخص که اغلب به دلیل ویژگی‌هایی همچون ملیت، نژاد، گرایش جنسی، جنسیت، معلولیت و مذهب تحت ستم و تبعیض قرار گرفته‌اند و تغییر این روابط تبعیض‌آمیز را بدون تصدیق و شناسایی هویت تحت ستم ناممکن می‌داند.

تردیدی نیست که با چرخش فرهنگ‌گرایانه و پُست مدرنیستی فضای رادیکال دانشگاهی در غرب از اوایل دهه ۸۰ میلادی، گرایش لیبرالی بر سیاست هویت غالب شده که مشخصه‌یِ اصلی آن بی‌توجهی به مقوله‌یِ طبقه و نقش آن در پدیدآمدن و تداوم تبعیض و نابرابری است. دغدغه اصلی این گرایش لیبرالی، شناسایی و به رسمیت شناختن (recognition) هویت‌هاست و عدالت را در امکان بازنمایی و نمایندگی (representation) صاحبان این هویت‌ها در فضاهای سیاسی و اجتماعی می‌جوید. به عبارت دیگر، سیاست هویت لیبرالی نه به دنبال رهایی (liberation) از طریق دگرگونی ساختارهای قدرت بلکه خواستار پذیرش و جا شدن (accommodation) در همان ساختارهاست.

طرفداران سیاست هویت لیبرالی هم در نهایت به دنبال برابری نیستند بلکه دلخوش به کندن چند موی بیشتر از خرس سرمایه‌داری برای تضمین جایگاه اجتماعی مناسب‌تر و امتیازات بیشتر برای خود هستند. اگر چه گرایشهای محافظه‌کار یا فاشیستیِ طرفدار سرمایه‌داری (از ترامپیسم تا جمهوری اسلامی ایران) حتی با همین راهکار اصلاح‌طلبانه و سطحی هم سر ستیز دارند اما جناح لیبرالی‌ِ سرمایه‌داری، مصرانه این سیاست را در بسیاری از کشورها دنبال می‌کند. چرا که اجرای این سیاست نه تنها آسیبی به سودآوری سرمایه نمی‌زند بلکه مجراهای جدیدی هم  برای انباشت سرمایه ،آن هم با ظاهری مترقی، خلق می‌کند؛ از رشد طبقه سیاهان سرمایه‌دار بگیرید تا جنگ‌افروزی در جهان جنوب برای آزادسازی زنان از چنگال تعصب و تحجر.

از آنجایی که بهره‌کشی اقتصادی و روابط اجتماعی مالکیت دست‌نخورده باقی می‌مانند، عمدتا کسانی از سیاست هویت لیبرالی منتفع می‌شوند که دارای تخصص‌های مورد نیاز بازار سرمایه هستند و پس‌زمینه‌ی طبقاتی متوسط به بالا دارند و سقف امتیازاتی هم که سیستم لیبرال به آنها عرضه می‌کند در حد دولت برای ملیت‌های تحت ستم، مقام و منصب و دستمزد بیشتر برای زنان در ساختارهای نابرابر دولت‌ها و شرکت‌های تجاری، امکان ازدواج و رژه آزادانه افتخار برای همجنسگرایان و دیگر اقلیت‌های جنسی و جنسیتی و مثال‌هایی از این دست است. مشکل اینجاست که به موازات چنین تغییراتی نه تنها شکاف طبقاتی، فقر و بیکاری بلکه مردسالاری، تبعیض نژادی، همجنسگراستیزی و تعصب مذهبی هم تداوم یافته و حتی تشدید هم می‌شوند. این روند چندان جای تعجبی ندارد زیرا فرایندهای سودآوری سرمایه‌دارانه خود بخشی بنیادین از سازوکارهای پیدایش و بازتولید این عوارض هستند و بدون درهم شکستن آنها پایانی بر این نابرابری‌ها متصور نیست.

سیاست هویت را می‌توان سیاستی تعریف کرد که مبتنی است بر تجربیات مشترک گروه‌های اجتماعی مشخص که اغلب به دلیل ویژگی‌هایی همچون ملیت، نژاد، گرایش جنسی، جنسیت، معلولیت و مذهب تحت ستم و تبعیض قرار گرفته‌اند و تغییر این روابط تبعیض‌آمیز را بدون تصدیق و شناسایی هویت تحت ستم ناممکن می‌داند.

علاوه بر این، سیاست هویت لیبرالی هم مزید بر علت شده و با دادن امتیازاتی به بخش‌های نسبتا مرفه‌تر گروه‌های اجتماعی تحت ستم، خشم و کینه‌یِ اقشار غالبا فقیرتر را علیه مرفه‌ترها، امتیازاتشان و کلیت سیاست هویت برمی‌انگیزد. این واقعیت به خودی خود تا حد زیادی توضیح‌دهنده‌یِ رشد دوباره‌یِ گرایش‌های فاشیستی در لیبرال‌دمکراسی‌های غربی، به ویژه در میان طبقه کارگر و فقرا، است. پیامدهای مخرب سیاست هویت لیبرالی برای مبارزات جمعی رهایی‌بخش را هم نباید از نظر دور نگه داشت چرا که آگاهی از امتیازات اجتماعی ناشی از تأکید بر هویت‌های جمعی تحت ستم، باعث سوق‌دادن بسیاری از ستمدیدگان به حباب‌های تنگ هویتی شده و شاهد تکثیر هویت‌پرستی و رمانتیزه‌کردن هویت‌ها، کمرنگ‌شدن خودانتقادی، رواج سکتاریسم (فرقه‌گرایی)، غلیظ شدن خطوط تفاوت و تمایز در میان ستمدیدگان و در نتیجه، ضعیف‌شدن پیوندهای میان گروهی مابین آنها و دشوارشدن امکانِ اتصال مبارزات جمعی فرودستانِ گروه‌های اجتماعی مختلف است. این عوارض را هم باید به لیست دلایل استقبال لیبرال‌های طبقه حاکم سرمایه‌دار از سیاست هویت افزود؛ عوارضی که حتی برخی از چپ‌ها را هم آلوده خود کرده است.

در مقابل چنین روندی، برخی دیگر از چپگرایان- از جمله گرایش‌هایی در میان چپ ایرانی، از هر گونه اشاره به هویت‌های تحت ستم کهیر می‌زنند و در حالی که به شکلی تحقیرآمیز از انگ سیاست هویت برای به حاشیه‌راندن دغدغه‌های گروه‌های اجتماعی تحت ستم استفاده می‌کنند، به قول انگلیسی‌زبان‌ها، بچه را هم همراه آب تشت دور می‌ریزند. این در حالی است که می‌توان قائل به سیاست هویت چپگرایانه‌ای بود که واقف به ساختگی و جعلی‌بودن مقولات ملت، نژاد، جنسیت و دین است اما همزمان به این حقیقت واقف است که ستم ملی، نژادپرستی، ستم جنسیتی و ستم مذهبی مقولاتی کاملا واقعی، عینی و محسوس هستند. اینها را بدون دگرگونی و نهایتا انحلال نظام طبقاتی نمی‌توان مرتفع کرد ولی در هم‌شکستن سلسله‌مراتب طبقاتی هم بدون توجه به این ستم‌ها میسر نیست.

برخلاف تصورات مارکسیسم ارتدکس از رابطه طبقه با دیگر انواع ستم و تبعیض، که هنوز هم در میان چپ ایرانی دست‌ِ بالا را دارند، ستم جنسیتی، ملی، استعماری و طبیعت‌ستیزانه به قول ماریا میس[۶] نقش بنیادین و نه ثانویه در تولید و بازتولید سرمایه و نابرابری طبقاتی دارند. یک نیروی چپ راستین نه تنها به دلیل التزام به اصول عدالت، برابری و آزادی بلکه به ضرورت استراتژیک و سیاسی می‌بایست برای رفع این ستم‌ها و همراه کردن ستمدیدگان با انقلاب ضدسرمایه‌داری ابتکار عمل به خرج داده و برنامه مشخص ارائه کند.  این کاری بود که لنین با تدوین ایده‌یِ حق تعیین سرنوشت ملل تا سرحد جدایی کرد و در حالی که رفع ستم ملی را لازمه‌یِ رفع نابرابری می‌دانست ولی همزمان بر انقلاب اجتماعی هم تأکید کرد. چپ ایرانی مدنظر ما هم بعید است این ابتکار عمل لنین را دال بر ناسیونالیست‌بودن، «قومگرا بودن» یا افتادن وی به ورطه‌یِ سیاست هویت بداند.

مرکز-پیرامون و استراتژی سیاسی چپ ایرانی

ابتکار عمل استراتژیکِ نظری و عملی، شبیه کاری که لنین در سال‌های منتهی به انقلاب اکتبر کرد، ضرورتی است که باید در اولویت برنامه‌های چپ و مشخصا چپ ایرانی باشد ولی متأسفانه تفکر استراتژیک دیرزمانی است از میان چپ ایرانی رخت بربسته است. در عوض، به جای کلنجار رفتن با شرایط عینی و موازنه قوای انضمامی، چپ ایرانی یا خود را در چارچوب‌های تنگ ملی‌گرایانه حبس کرده‌ یا به تکرار انتزاعات کلی و پادرهوایی همچون سازماندهی طبقه کارگر دلخوش کرده و یا تنزه‌طلبانه به وعده‌های کوچک خود خو کرده‌ است.

از آن بدتر، از آنجا که چپ ایرانی اغلب ریشه در مرکز دارد، گرایشی قوی به پیوند سیاسی با هم‌قطاران مرکزنشین راستگرایش در بزنگاه‌های تاریخی دارد؛ گرایشی که مرگبار نامیدنش هیچ گزاف نیست. بارزتربن مثال، ائتلاف بخش‌های مهمی از چپ ایرانی با جریان راستگرای خمینیستی علیه پیرامون در فردای انقلاب ۵۷ بود که با این کار به معنای واقعی کلمه گور خود را و دیگران بسیاری را هم کند. الان هم بسیاری از آنها دل در گرو نخست وزیر خمینی دارند و برخی دیگر هم در خارج از کشور در تقلای دلبری از جمهوری‌خواهان لیبرال هستند.

این‌ها در زمین واقعیت سیاسی به معنای دفع پتانسیل عظیمی است که در مناطق پیرامونی ایران برای تشکیل یک جبهه‌یِ (ضد)هژمونیک انقلابی وجود دارد. لازمه‌یِ دریافتن و هم‌افزایی چنین پتانسیلی در قدم اول کنارگذاشتن و بازنگری در برخی انگاره‌ها و فرمول‌های فکری پرطرفدار در میان چپ ایرانی است. موضع استراتژیک و حقیقتا دمکراتیک اقتضا می‌کند که چپ ایرانی برای بقا و اثربخشی خود بر ابعاد ضددمکراتیک و خشونت‌آفرینِ ایران تمرکز کند تا راهی برای پیوند  خوردن با مبارزات ضداستعماری مناطق پیرامونی ایران بیابد. نمی‌توان هم خود را چپ خواند و هم همچون راستگرایان از مقولات ملت و دولت-ملت، در اینجا ایران، با آرامش، تغزل و حتی مفتخرانه یاد کرد.

روابط استعماری و خشونت سیستماتیک متناظر با آن در هر دولت-ملتی که رخ داده است، همچنان‌که پیشتر اشاره شد، ارتباطی ارگانیک با فرایندهای ملت-سازی و حفظ مفهومی-فیزیکی ملت دارد. در ایران هم روابط استعماری مرکز با برخی مناطق پیرامونی به نام ايران و «براى ايران» بوده است و ترفند تفكيک ايران از حكومت‌ها و دولت‌هاى ايرانى هم صرفا به تحريف مسئله و نديدن سازوكارهاى دخيل در تبعيض‌هاى پردامنه عليه پيرامون مى انجامد.

حکومت‌های ایرانی از آسمان بر زمین نازل نشده‌اند و اين ايران را به پشتوانه‌یِ طبقات و گروه‌های اجتماعى طرفدارشان ساخته‌اند و براي حفظ تماميتش خون ريخته‌اند؛ خون انسان‌ها را براى حفظ یک موجوديت مفهومى-جغرافيايى ساختگى ريخته‌اند؛ دقیقا به همان سياق كه برخى دينداران خون انسان‌ها را براى موجوديت ساختگى ديگرى مى ريزند: از لرستان تا آذربایجان تا کردستان و عربستان و بلوچستان و اینها همه در حق مردمانی که می‌خواستند حاکم بر سرنوشتشان و اموراتشان باشند یعنی می‌خواستند دمکراتیک به معنای واقعی کلمه باشند و به زبان خود بخوانند و بنویسند. اما برای قاطبه‌یِ مرکزنشینان ایرانی آن خون‌ریختن‌ها نشانه دمکراسی و اراده مردمی است و حق‌خواهی مردمان پیرامون شاهدی بر خیانت و زیاده‌خواهی. طرفه آنکه اغلب ملی‌گرایان ایرانی خود را سکولار می‌دانند و خشونت ناسیونالیستی را برای حفظ تمامیت ارضی یا یکپارچگی سرزمینی توجیه هم می‌کنند، اما همزمان منتقد خشونت اسلامگرایان سلفی و جهادی هستند. آیا جز این است که ملی‌گرایان ایرانی اینجا هم از استعمارگران اروپایی پیروی می‌کنند که انسان‌هایی را صرفا بر اساس رنگ تیره‌یِ پوستشان برده می‌خواندند و خرید و فروششان می‌کردند و این عمل خود را متمدنانه و آن دیگری را به اصطلاح برده‌های وحشی می‌خواندند؟

روابط استعماری هر چند برای استعمارشدگان خسران و ویرانی به بار می‌آورد ولی برای استعمارگران و نزدیکانشان پر از منفعت است. از رهگذر روابط استعماری با پیرامون، اغلب مركزنشينان ایرانی از طبقات اجتماعی مختلف و به درجات متفاوت از منافع سياسى، اقتصادى و اجتماعى بهره‌مند شده‌اند. بی‌دلیل نیست که از اصلاح‌طلب تا سپاه «برای ایران» به «وفاق» می‌رسند و از سلطنت‌طلب تا جمهوری‌خواه فریاد می‌زنند «ایرانو پس می‌گیریم». همه آنها دغدغه حفظ یا بازپس‌گیری همین منافع را دارند و نامش را هم آزادی‌خواهی می‌گذارند و مدام دم از حقوق مردم و دمکراسی می‌زنند در حالی‌که اولویتشان یعنی ایران همواره چه به لحاظ مفهومی و چه در واقعیت تاریخی ضددموکراسی و آزادی بوده و هست. حتی برهه‌های کوتاه آزادی نسبی در ۱۰۰ ساله‌یِ اخیر عمدتا منحصر به مرکز بوده است. فراموش نکنیم که در سال ۵۸ و در به اصطلاح «بهار آزادی»، کردستان زیر گلوله‌باران مرکز بود و در تابستان همان سال، فرمان جهاد و اشغال نظامی از پایتخت علیه کردستان صادر شد. اين ايران تا زمانى كه بازتعريف و بازآرايى مفهومى-ساختارى نشود، هیچ امیدی به دموکراسی حداقلی هم در آن جغرافیا نمی‌توان داشت چه رسد به دموکراسی حقیقی.

علاوه بر این، دست یازیدن به ایده‌های كلى و انتزاعى همچون استبداد و تبعيض به منظور خلق سوژه جمعی رهایی‌بخش، با وجود اهميت حداقلی استراتژيک در پيوند زدن حلقه‌های مقاومت و مبارزه، در صورتى كه با دركى انضمامى از خاص‌بودگى ستم‌ها و تبعيضات متكثر همراه نشود، خود منجر به توليد شكل‌هاى جديدى از جهان‌شمولیت (universalism) حذف‌گرا مى‌شود كه نظيرش را در تاريخ چپ كم نديده‌ايم. یک نمونه معروف در این باره موضع ارتجاعى حزب كمونيست فرانسه در قبال استعمار الجزاير در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم است كه باعث ترک این حزب توسط چهره شاخصی همچون امه سزر شد.

این ایران را به پشتوانه‌ی طبقات و گروه‌هاى اجتماعى طرفدارشان ساخته‌اند و برای حفظ تمامیتش خون ریخته‌اند؛ خون انسان‌ها را براى حفظ یک موجودیت مفهومى-جغرافیایى ساختگى ریخته‌اند؛ دقیقا به همان سیاق که برخى دینداران خون انسان‌ها را براى موجودیت ساختگى دیگرى می‌ریزند

تلاش‌های نظری روشنفکرانی چون محمدرضا نیکفر در این راستا به طور ضمنی جامعه ایران را همچون کل یکپارچه‌ای ترسیم می‌کند که بر اساس تجربه‌یِ مشترک زخم‌خوردگی از استبداد می‌تواند با هم متحد شود. چنین رویکردی کماکان از تصدیق تفکیک ساختاری مرکز-پیرامون و روابط استعماری تنیده در این ساختار در جغرافیای ایران سرباز می‌زند چرا که متوجه نیست بخشی از این زخم‌خوردگان در همراهی با حکومت به انحاء مختلف دمار از روزگار بخش‌های دیگر درآورده‌اند. کافی است مثلا به یاد بیاوریم که جمعیت عظیمی از پاسداران و ارتشی‌هایی که آخرین سنگر انقلاب ۵۷ یعنی کردستان را به خاک و خون کشیدند از مردمان اصفهان و مناطق همجوارش، و اغلب از طبقات فرودست کشاورزان و کارگران، بودند. به این اضافه کنید پیامد ساختاری و دور و درازتر دیگر یعنی توسعه نسبی مناطق مرکزی ایران که تا حد زیادی مدیون غارت و چپاول مناطق پیرامونی بوده است و حتی چپگرایانی همچون نیکفر و همفکرانش با وجود مخالفت با چنین استثماری، از منافع این وضعیت استعماری بهره برده‌اند، از جمله در دسترسی بدون زحمت به حداقل‌های زندگی همچون آب آشامیدنی سالم و تصفیه‌شده، تحصیل در مدارس و دانشگاه‌های با کیفیت نسبی و به زبان مادری، و فرصت‌های شغلی بهتر و بیشتر در محل زندگی خود که همگی برای بخش‌های قابل توجهی از جمعیت پیرامونی در حد خواب و رؤیا بوده و هستند.

اشتباه دیگر نیکفر این است که دیدگاه‌ها و برنامه‌ی سیاسی چپ ایرانی یا مرکز را، خواسته یا ناخواسته، نماد امر کلی و عام در نظر می‌گیرد و امر جزئی و خاص‌گرایی را منحصرا به اقلیت‌ها (اقلیت‌شده‌ها) و پیرامون نسبت می‌دهد. نیکفر می‌نویسد: «سیاست هویت قومی برای جدا کردن حساب خود به تاریخ متوسل می‌شود. روایتی که عرضه می‌شود واقعیت وجود به هم‌پیوستگی و همسرنوشتی مردمانی را که خطه‌ی آنان از دیرباز "ایران" خوانده شده، نادیده می‌گیرد، و آن "چهل‌تکه"ی تاریخاً شکل گرفته و به صورت خطه‌ی فرهنگی متمایزی درآمده را به تکه‌های آن تقسیم می‌کند» و بلافاصله ادامه می‌دهد «گذر از تاریخ‌نویسی ناسیونالیستی در همه جا مستلزم عزیمت از تاریخ جهان و تاریخ منطقه است». این در حالی است که توسل به تاریخ یا در واقع تاریخ‌سازی یکی از اجزای اصلی تقریبا تمامی نمونه‌های ملی‌گرایی است و در ایران هم پیشقراول «تاریخ‌نویسی ناسیونالیستی» اتفاقا همان دولت ملی پهلوی است که نیکفر از منتقدانش است. ایده سرزمین واحد و مشخصی به نام ایران که از زمان باستان به شکلی پیوسته به امروز وصل می‌شود، ساخته و پرداخته سنت تاریخ‌نویسی مدرنی است که با اهداف خاص سیاسی از اواخر سلطنت قاجار با کتاب نامه خسروان اثر جلال‌الدین میرزا قاجار آغاز شد و بعدها در دولت پهلوی تبدیل به روایت تاریخی رسمی.[۷] حیرت‌آور است که نیکفر از عباراتی همچون « خطه‌یِ آنان از دیرباز "ایران" خوانده شده» و « آن "چهل‌تکه"ی تاریخاً شکل گرفته و به صورت خطه‌ی فرهنگی متمایزی درآمده» استفاده می‌کند که مشخصا انگاره‌هایی ساخته و پرداخته‌یِ تاریخ نویسی روشنفکران ناسیونالیست و دم‌ودستگاه پهلوی است ولی «تاریخ‌نویسی ناسیونالیستی» را انحصارا به «سیاست هویت قومی» منتسب می‌کند! این در حالی است که آنچه نیکفر و اغلب چپ‌ها و راست‌های ایرانی، «تاریخ ایران» می‌خوانند، در حقیقت نمونه‌ای بارز از افسانه-تاریخ (mythistory) یا روایتی «خاص» و «قومی» از تاریخ در میان دیگر روایت‌های «قومی» است که صرفا به مدد نهادهای دولتی مدرن، خشونت و خاصه‌خرجی‌های طبقه حاکم ایرانی عمومیت یافته است.

گذر از خودکل‌پنداری و اقلیت‌ها و دغدغه‌هایشان را جزئی‌انگاشتن، ضرورتی است که چپ ایرانی چندان هم با آن بیگانه نیست و در سال‌های گذشته حداقل در مواجهه با تبعیض جنسیتی علیه زنان و نقش بنیادین مبارزه علیه زن‌ستیزی، قدم‌هایی برداشته است که با توجه به کارنامه‌یِ تیره و تار اغلب آنها در کوچک‌شمردن و حتی بی‌توجهی به دغدغه‌های زنان در انقلاب ۵۷ اقدامی ضروری هم هست، گرچه در مواردی به شرحی که رفت از آن ور بام افتاده‌اند و موضعی بالکل غیرانتقادی در قبال گرایش‌های سیاسی مسئله‌دار در جنبش زنان اتخاذ کرده‌اند. دیرزمانی طول کشید تا چپ ایرانی متوجه اهمیت درهم شکستن آپارتاید جنسیتی در ایران شد و آن‌چنان‌که از وضع و حال فکری-سیاسی چپ ایرانی پیداست، زمان بسا طولانی‌تری نیاز است تا آنها به نقش بنیادین سیاسی و استراتژیک مبارزه بر ضد روابط استعماری و نژادپرستانه در ایران پی ببرند. اما در هر حال چپ ایرانی برای بقا و بالیدن خود و نیز نیل به اهداف عدالت‌طلبانه و آزادیخواهانه‌اش گریزی از قدم نهادن در این راه ندارد. محمدرضا نیکفر در جایی به درستی می‌نویسد: «نیاز به بازاندیشی در مورد مفهوم خودمختاری داریم، بازاندیشی‌ای فرارونده از ملی‌گرایی و رسیده به دموکراتیسمی همه‌جانبه و پیگیر.» مهم‌تر از آن، به زعم این نگارنده، این است که ما خودمختاری را در این جمله با ایران جایگزین کنیم.

[۱]  برای توضیحی مفصل درباره این موضوع بنگرید به مقاله جهانگیر محمودی و راسموس الینگ با مشخصات ذیل،Rasmus C. Elling & Jahangir Mahmoudi. Fragile Solidarity: The Iranian Left and the Kurdish National Question in the 1979 Revolution, in The Fate of Third Worldism in the Middle East: Iran, Palestine and Beyond. Oneworld Academic. 2024.
[۲] نوشته‌یِ حاضر قصد ورود به بحث ساختگی و تخیلی‌بودن تاریخ دور و دراز فرهنگ و سرزمین ایران را ندارد چون موضوع این مقاله نیست. علاقه‌مندان به این موضوع می‌توانند به کتاب مصطفی وزیری با مشخصات ذیل مراجعه کنند.Mostafa Vaziri, Iran as Imagined Nation: The Construction of National Identity.New York: Paragon House, 1993.
[۳]  مفهوم استعمار داخلی به نظر نویسنده این متن ایرادات جدی نظری دارد و استفاده از آن در این مقاله صرفا به دلیل عدم وجود مفهوم رایج مناسبتری است. نگارنده خود در مقاله جداگانه‌ای مفهوم دیگری را پیشنهاد کرده است و چارچوب نظری مشخصی برای تحلیل روابط استعماری در درون ساختار دولت-ملت ارائه کرده است. از آنجایی که مقاله مورد نظر در مرحله‌یِ بررسی و داوری در مجله‌ای آکادمیک است و توضیح محتویاتش غیراصولی است، بناچار از مفهوم استعمار داخلی در نوشته‌یِ حاضر استفاده شده است.
[۴] پرداختن به این مباحث در حوصله این مقاله نمی‌گنجد چرا که این متن را بیش از حد طولانی می‌کند. سعیم بر این است که در نوشته‌ای دیگر این مباحث را بیشتر باز کنم. کتاب زیر منبع مناسبی برای این مباحث از زاویه‌یِ دید مارکسیستی است.Etienne Balibar & Immanuel Wallerstein (Eds). Race, nation, class: ambiguous identities. Verso. 1991.
[۵]  سحر باقری و عباس ولی در دو مقاله‌یِ جداگانه نکات مهمی را در نقد رویکرد محمدرضا نیکفر مطرح کرده‌اند. اما هر دوی این مقالات از فقدان بحثی انتقادی درباره سیاست هویت رنج می‌برند که این خود شائبه‌یِ موافقت نویسندگان با سیاست هویت لیبرالی رایج در زمانه‌یِ ما را به ذهن متبادر می‌کند.
[۶] کتاب ماریا میس با مشخصات ذیل اثر مهم و اکنون کلاسیکی در نظریه فمینیستی است که در زمان انتشار به دلیل غلبه فمینیسم پست مدرن و عمدتا ضدچپ مغفول ماند. در یک دهه گذشته و با تلاشهای نظری چهره‌هایی همچون سیلویا فدریچی و نانسی فریزر، رویکرد مارکسیست-فمینیستی میس هم چان دوباره‌ای گرفته است.
Maria Mies. Patriarchy and Accumulation on a World Scale: Women in the International Division of Labour. Zed Books, 1986, 2014.
[۷] برای بحثی مفصل درباره این موضوع، رجوع کنید به فصل اول کتاب رضا ضیاابراهیمی با مشخصات ذیر؛
پیدایش ناسیونالیسم ایرانی: نژاد و سیاست بی‌جاسازی. ترجمه‌یِ حسن افشار. نشر مرکز. ۱۳۹۷

در همین زمینه

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • رسا

    آقای امینی در لابلای مطلب جامعشان راجع به اقوام به شکل استادانه‌ای به تطهیر حزب توده پرداخته‌اند حزب توده‌ای که تاوان سنگینی به مصدق و ایران بدهکار است و از آن بدتر گناه سنگین حزب در همکاری با جمهوری اسلامی می‌باشد که نقش بسزایی در هدایت حکومت اسلامی به سمت روسیه داشت بله حزبی که اعضای رده پایینش را قربانی کرد تا امثال بهازین وکیانوری ودیگرکادرهای کمیته مرکزی درخانه‌های امن به خط دادن به حکومت بپردازند البته با رابط مزدوری به نام شرایعتمداری نماینده آقا در کیهان بله آقای امینی شاید کمیته مرکزی حزب توده با این صراحت از عملکردش دفاع نکند البته در مورد سرنوشت اقوام مختلف ایران با فروپاشی جمهوری اسلامی و برداشته شدن چماق از سر آنها به دلیل نیم قرن جنایت مضاعف بر آنها چه جنبش چپ بخواهد وچه نخواهد این انشقاق بوقوع می‌پیوندد ضمن اینکه من نمی‌دانم جنبش ش چپ حالا به جز کومله و حزب دموکرات در کجا وجود خارجی دارد البته این انشقاق به مذاق قدرت‌های بزرگ خوش نمی‌آید کردهای روژوا که حتی از حمایت ظاهری آمریکا برخوردارند الا ترکیه برایشان چنگ و دندان نشان می‌دهد قطعاً با جدایی بلوچستان از ایران پاکستان نیز احساس خطر نموده و آنها را مورد تهاجم قرار خواهد داد همینطور در مورد ترکمن‌ها ترک‌ها و به خصوص عرب‌ها