ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

داستان زمانه

«هذیان یک مونولوگ محکوم به مرگ»

متن حاضر یک گفتار درونی قدرتمند است که با زبانی صریح، تجربه‌های تلخ یک زندانی سیاسی را به تصویر می‌کشد. نویسنده با استفاده از تکنیک‌های ادبی مختلف، از جمله زمان شکسته، گفتار درونی و همینطور ایجاد تضادهای قوی موفق شده است تا خواننده را با رنج و درد شخصیت اصلی آشنا کند. یک سند اجتماعی و یک نمونه از ادبیات زندان.

وقتی می‌خواهم از آنچه بر من گذشت حرفی بزنم لکنت سراسر وجودم را چون کنه‌ای لزج می‌چسبد و بند می‌آید دهانم از کلمات بیهوده که هیچگاه نتوانستند آن واقعیت چال شده زیر خروارها مفهوم درهم پیچیده را بیان کنند. این واقعیت بیان‌ناپذیر می‌ماند همچنان که تا ابدالاباد مانده است. تاریخ‌های مدفون شده از رنج آدمیان معمولی و غیر معمولی که جز یک شماره هیچ چیز از خود ندارند. من اما باید زجر کلمات را بر دوش بکشم، مانند زهری کشنده جرعه جرعه آن را تاب بیاورم و جای عرق از پیشانیم خون بچکانم روی این کاغذها تا داستانی واقعی را ترسیم کنم، واقعیتی که متناقض فرم آن است و هذیان‌وار رنگ می‌زند سیاهی را در پی سیاهی. می‌توانم به یاد بیاورم در سلولی چون سردخانه‌های کوچک مردگان با دیوارهای سفید سنگی و خطوط کرم، تهویه‌ای در گوشه انتهای سقف رو به آسمان، صبح‌ها با تکه‌های خیلی کوچکی از حنجره‌های پرندگان بیدار می‌شدم تا بفهمم یک روز دیگر در اینجا حبسم. بادهای سرد منتهی به آذر از روزنه‌های میله میله‌ای عبور می‌کنند، از در سلول می‌گذرند، به زندانبانان می‌رسند، قاه قاه «طوفان خنده‌ها» و بعد روشنایی‌های تند شب تا صبح که این دور ادامه یابد. احساس می‌کنم کلماتم زندانی شده‌اند. در گوشم فریاد می‌زند دروغ می‌گویی. من فریاد می‌زنم راست می‌گویم. صداها در گوشم عربده می‌کشند که کلمات تو حق نقش یافتن بر این خطوط را ندارند. جان در قبال کلماتی که از فکر بیرون می‌زند، می‌رود تا در آستانه مرگ بایستد. جان کلمات را چون سردخانه، یکی یکی از من می‌گیرند و من خالی می‌شوم در سطل‌های زباله بازداشتگاه، در نفس نفس قدم‌های کوچکی که در تابوت شش متری برمی دارم و بلند آه می‌کشم و می‌نشینم و باز بلند می‌شوم، حافظ را هی ورق می‌زنم، می‌بندم و باز می‌کنم و هی می‌گوید: «اعتمادی نیست بر کار جهان، بلکه بر گردون گردان نیز هم...» دیوانه می‌شوم. شاید این شب، شب چندم است که نمی‌دانم و باز حافظ را...

اکرم می‌آید. اکرم معتاد است. یک ترازوی کوچک بلند کرده او را تا زمانی که چهارده ساله بوده شوهر بدهند، شوهرش زیر بار مشت و لگد رهایش کند و برود و او لاغرتر و کوچک‌تر از یک زن سی و یک ساله است که دندان‌هایش ریخته‌اند و انگار پیرتر از یک زن سی و یک ساله است. هوا آنقدر سرد است که تا صبح خواب به چشم نمی‌رود و بیداری فضیلتی است از روی اجبار. او هر روز می‌پرسد: - «امروز آزاد میشم؟» زندانبان گفت آزاد می‌شوی. اکرم پرسید: - «آزادی کجا بود؟» آیا تمام می‌شود؟ آیا طناب دار بر گردن ما شیهه خواهد کشید؟ یا زیستن را از نو آغاز می‌کنیم و رها می‌شویم؟ چند روز پیش در دخمه یک حلزون پیدا کرد و گفت: - «ببین! ما دیگه حیوون خونگی داریم.» آن را در یک بطری حبس کرد و با خودکار چند سوراخ برای نفس کشیدن حلزون درست کرد. هر روز صبح که بیدار می‌شود با خنده حلزون را بیرون می‌کشد و روی دستش می‌گذارد و با آن حرف می‌زند.

نبض پلک چشمم می‌پرد. چشم راستم. سعی میکنم بر اعصاب از هم پاشیده‌ام کنترل پیدا کنم. نمی‌شود. انگار توی دلم چنگ می‌زنند. بی هیچ دلیلی. بی هیچ اتفاقی. امروز صبح ۲۴ام آبان ماه است. آبان ماه جنون است. آبان بوی خون می‌دهد. بوی شکنجه. بوی گند انفرادی اطلاعات. بوی عق زدن در سطل‌های زباله اتاق بازجویی. روزی که تمام روح مرا از تنم جدا کردند. صبحی که با لبخندهای زهراگین افسر زن آغاز و با تهدید به اعدام تمام شد. تمام نشد، لای دیوارهای گچبری شده که همه به یک شکل سفید روی مغز من از لای چشک بندی که یواشکی بالا کشیده‌ام، دیده می‌شود. بر می‌گردم. فریاد می‌زند: -برنگرد. و چند قدم به عقب می‌رود. مگر در چشم‌هایم چه پنهان شده که فرار می‌کنند.

امروز صبح که بیدار شدم هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. نه آدمی از زندان بر میگردد و نه کسی آزاد می‌شود. رو به رویم زل زده هیچ نمی‌گوید. آخرش بعد از سکوت‌های طولانی صداش درمی آید: - «خیلی دخترای هم سن و سال تو وضعیتشون بدتره و شبا گرسنه می‌خوابن. تو فقط آزادی رو تجربه نکردی.» خواستم بگویم کاش کارگری بی نوا مانند این آدم‌ها بودم. آن‌ها که با انگیزه قدرتمندی در برابر گزندهای زیستن می‌ایستند و به آن می‌خندند. کاش هیچ چیز نداشتم، اما در یک عشق بی واسطه برای زندگی می‌جنگیدم و از آن لذت می‌بردم. اما اینجور وقت‌ها زبانم از فرط اسارت بند می‌آید، کلماتم را گم می‌کنم و نمی‌توانم حرفم را بیان کنم. حتا با خانم که مددکار اینجاست و امروز نوبت من است که از میان یک پنجره که به بیابانی ختم می‌شود ذهنم را آزاد کنم. فرشته یکهو وارد می‌شود و احتمالا نوبت بعدی است. کنار پنجره می‌ایستد و نفسی عمیق می‌کشد و بعد می‌گوید: - «خیلی وقته اون بیرونو ندیدم. آخ چه هوایی! چی میشد همین الان اونجا بودم.» خانم صدایش را بلند می‌کند: - «برو بیرون فرشته! کی بهت اجازه داد بیای تو؟» من تنم مور مور می‌شود. دلم می‌خواهد همین حالا بیرون بزنم. روی تختم زار بزنم. اما نمی‌شود. وقت کلاس قرآن است و این یک برنامه اجباری است.

باید خیلی بیشتر از سارینا بگویم. او بسیار عجیب، در هم پیچیده و رنج کشیده است. بیست و یک ساله است یا کمتر و کاملا دچار چندین بیماری روانی. تمام گذشته زندگیش را درهم و برهم تعریف می‌کند اما در میان صحبت‌های پراکنده و گاه بی‌منطقش می‌شود ریشه‌های بیماری او را شناخت. دو دستش دچار سوختگی شده و هربار که می‌گوید پدرش او را بشدت کتک می‌زده، قاه قاه می‌خندد. او بی‌دلیل هر چند دقیقه یکبار قاه قاه می‌خندد. نصف شب بیدار است و در دسشویی با آن صورت جنون‌وارش می‌خندد. امروز شنیدم پدرش وقتی او را کتک می‌زده مدام به او می‌گفته: - «گریه نکن! بخند!» او وقتی می‌خندد چشم‌های نافذ و سیاهش پر از رنج است. او هر وقت می‌خندد؛ در اصل دارد گریه می‌کند. همیشه از جنگیدن و کتک حرف می‌زند. من را که می‌بیند می‌گوید: - «تو کجا بودی؟ من تو رو تو خیابون دیدم، بمن بگو تو با امیر بودی یا نه! تو رو چرا گرفتن؟» در شبی که ماه آمده بود از پشت ابرها و من تکه‌ای از آن را لای آن پنجره کوچک تهویه می‌دیدم. تکه‌ای نور می‌دیدم و داشتم از فرط شکنجه بالا می‌آوردم، سارینا را پرتاب کردند رویم. پتو را کشیدم. او در توهمی بیش از اندازه جنون وار غلت می‌زد و پلیس‌ها او را با مشت و لگد به سلول انداختند و سنگینی‌اش روی تن من افتاد. من پتو را روی سرم کشیده بودم، آن را برداشتم، سارینا با آن چشم‌های وحشی خندید و گفت: - «بیا بغلم!» از چهره او ترسیدم و بی محابا به آن طرف سلول خزیدم. سارینا با خودش حرف می‌زد. با دیوارها معاشقه می‌کرد از فرط نعشه گی. از شیشه... علف... نمی‌دانم و من در یک جهان دیگر به موازات او از ترس به خود می‌پیچیدم. چراغ تا صبح روشن بود. چه شب روشنی! چه روشنایی بیهوده‌ای!

دو دستش دچار سوختگی شده و هربار که می‌گوید پدرش او را بشدت کتک می‌زده، قاه قاه می‌خندد. او بی‌دلیل هر چند دقیقه یکبار قاه قاه می‌خندد. نصف شب بیدار است و در دسشویی با آن صورت جنون‌وارش می‌خندد. امروز شنیدم پدرش وقتی او را کتک می‌زده مدام به او می‌گفته: - «گریه نکن! بخند!» او وقتی می‌خندد چشم‌های نافذ و سیاهش پر از رنج است.

به من می‌گوید: - «تو کی هستی؟ چرا اونقد شبیه منی؟» یکبار گفتم من خواهرتم. داشتیم ورزش می‌کردیم و با هم می‌رقصیدیم. یکهو جنون تمام وجودش را گرفت و با یک مشت به گونه من کوبید. بعد به نفر بعدی و بعد به بعدی حمله ور شد. من او را از زیر دستان زهرا که پدرش را کشته بود بیرون کشیدم. زندانبانان سر رسیدند. دستانش را از پشت به میله‌های پنجره هواخوری قفل زدند. سارینا قاه قاه می‌خندید. نیم ساعتی ایستاده بود با دستان بسته و باز می‌خندید و بمن خیره نگاه می‌کرد. یک ساعت بعد آمدم. داشت اشک می‌ریخت. طوری اشک می‌ریخت که دیوانه شدم. به او گفتم به آن خانم‌ها بگو تا دستانت را باز کنند. گفت: - «دیدی من برنده شدم! من مسابقه رو بردم!» در سلول از او پرسیدم کجا زندگی می‌کنی؟ گفت در خیابان. گفتم سردت نمی‌شود. پرسید سرما چیست؟ بهار از او پرسید: - «سارینا زندگی ینی چی؟» گفت: - «ینی من، ینی ما که با هم حرف می‌زنیم و وجود داریم.» یک نفر دیگر از او پرسید: - «مرد ینی چی؟» گفت: - «مرد ینی وقتی دهنت بازه و میخندی، میزنه تو دهنت که بسته شه و پاهات باز بشه.» باز پرسیدند: - «باباتو دوس داری؟» گفت: - «نه، خیلی اذیتم کرده» «سارینا چی می‌کشیدی؟» جواب نداد. دوباره پرسید: - «شیشه می‌کشیدی؟» اولش می‌خواست جواب بدهد: - «من... نه!» بعد عصبانی شد و گفت: - «چرا همش از من سوال می‌پرسید؟ مگه قرار نبود گذشته‌ها گذشته؟ اه... آدما اذیتم میکنن...» بعد حلقه ورزشی را دور کمرش می‌چرخاند و می‌چرخاند. دو چشم درشت سیاه سارینا با صدای کودکانه‌اش زیباست. رنج در چشم‌هایش نعره می‌کشد. اعتراف می‌کنم از او می‌ترسم و گاهی از دو چشم تیزش می‌خزم به جایی که نبیندم. یکبار کنارش نشسته بودم و دستش را گرفتم. زد زیر گریه. گریه امانش را بریده بود. گفتم چرا گریه می‌کنی؟ گفت نمی‌دانم.

دیگر هیچ چیز طبیعی نیست. انگار معلقم میان آسمان و زمین یا انگار بر کره‌ی ماه سوار بر سلول‌های فضا می‌چرخم دیوانه‌وار. موقتا آزاد شده‌ام. روزی که آمدم از شب قبلش گریه‌ام بند نمی‌آید. به تمام زندانیان جا مانده در آن جهنم فکر می‌کنم. همیشه یکی می‌رود و یکی می‌آید. و چقدر تمام پیوندها گذراست. اما برای من با صداقت محض. همین حالا برادرم از زندان تماس می‌گیرد؛ به ناچار از جای برمی خیزم و همین چیزهایی که نوشته‌ام را برایش می‌خوانم. توماج صدایش گرفته و کمی بزرگ‌تر شده است. زمان که می‌گذرد، وضعیت‌ها را پشت هم تغییر می‌دهد، مکان را در هم می‌شکند و انسان را نسبت به جهانی که در آن تنفس می‌کند، دگرگون می‌کند. گویی آن انسان پیشین رویایی بوده و اکنون واقعیتی گشوده شده است و هستی در یک چرخه عظیم از دوردستِ ماه حرکت می‌کند با ابرهای نقره‌گون کنارش که انگار حرکت زمین نیز در زیر پایت محسوس می‌شود؛ «کوتاه است در، پس آن به که فروتن باشی.» رهایی در دوردست ترین ساحت‌هایش در سیاهی و مغاک گیر افتاده و امید مضحکانه ترین امری است که تو را ضعیف می‌کند. در جهانی که همه مبدل به زندانبانان خود گشته‌اند، در جهانی که هر آن بیرونی تنت در دوربین‌های مداربسته عیان می‌شود و هرکس در حال نظارت دیگری است. گاهی از چشم‌ها شرارتی دوزخ وار بر تن و روحت پاشیده می‌شود. در فکرهای بی فکری اذهان کوچک شده چگونه چشم بندها را می‌شود درید و آفتاب را از پشت میله‌های افقی-عمودی به انگشت اشاره آزادی نشانه گرفت؟ انگار سلول‌ها و مکعب‌های اطرافت یک هدف بیشتر برای روح وتنت ندارند. تو را از خودت دور کنند. تو را که جهان هایی از آینده را حمل کرده بودی و به این زندان آورده بودی. اکنون به یاد بیاور که بوده‌ای و برای چه اینجایی. چه چیز در وجود تو به تعارض رسیده است. باید چنان رستاخیزی به پا کرد تا شیاطین نتوانند از دایره‌ی آتشی که تو بر خرمنشان می‌زنی خود را در امان ببینند.

کاش می‌توانستم پرواز کنم از اینجا و به جای خیلی دوری بروم و کاش می‌توانستم بر بلندی‌های آسمان پر بکشم به سمت تو و کاش همین حالا آزاد می‌شدم. چار دیوار یقه‌ی مرا گرفته‌اند و دارم خفه می‌شوم. دست و پا می‌زنم در بندهای زیادی که از انواع مختلف به دور تنم پیچیده‌اند. کاغذی آنطرف‌تر افتاده. نزدیک می‌شوم. روی آن شعری است: «کسی اینجاست؟‌های... می‌پرسم کسی اینجاست؟»

به جایی رسیده بودم که یک خانه‌ی کوچک بود. یک اتاق کوچک و یک انباری که آشپزخانه شده بود. از کوچه پس کوچه‌ها به جایی گم شده بودم که بی‌خانمان‌ها در انبوهی از هم می‌لولیدند. در شهری بزرگ شبیه به تهران. پر از غربت، دود، تنهایی، اعتیاد و فاضلاب با ساختمان‌های بلندی که تنها می‌شد با یک ماشین پرنده کثافت شهر را طوری دید چون سیاهی مطلق در یک سپیدی مطلق. همخانه قدیمی‌ام را دیدم. کمی با هم خوب شدیم. دوباره احساس کردم تنها ولم می‌کند. در گوشه‌ای به گفت و گو نشسته بودیم. یادم نیست چه می‌گفتیم، همه چیز محو بود و حال من خوب نبود. آن خانه‌ی پوسیده انگار نتها نقطه امنی بود که داشتم. گوشه‌ای می‌نشستم. منتظر بودم. نمی‌دانم منتطر چی. میدیا می‌آمد کمی دلداریم میداد. اما می‌رفت. لحظه‌ای می‌آمد و لحظه‌ای میرفت. مثل همه‌ی خواب‌ها. اما من داشتم پی کسی می‌گشتم. در ذهنم پی کسی می‌گشتم. به مدرسه رسیدم. مدرسه قدیمی. آنجا را خیلی دوست داشتم. نمی‌دانم چرا. در میان راهروهای باریک انگار دوباره دیر رسیده بودم. مدام همیشه همین شکلی است. باید زود برسم. باید آماده شوم. لباس‌هایم گم می‌شوند. کتاب‌هایم را جا می‌گذارم. باید معلمم را ببینم. اما زمان دارد تند تند می‌گذرد. هی! من گم شده‌ام. هیچ ماشینی مرا به مقصد نمی‌رساند. روز دارد تمام می‌شود و ساعت‌ها پشت هم. دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج، پنج و نیم... می‌رسم... رفته است... تعطیل است... هیچکس در مدرسه نیست. هوا تاریک شده است. دوباره در کوچه پس کوچه‌ها، ویران، پریشان، نمی‌دانم به سوی چه، که... از جایی دیگر سر در می‌آورم. شبیه به زندان است. مدرسه‌ای که شبیه به زندان است. زنان زندانی هم بندیم را می‌بینم. چند ظرف آن گوشه افتاده و چند گوجه و خیار. گوجه و خیار را برمی دارم. به آشپزخانه می‌روم تا آن‌ها را بشورم. نفسم همه‌اش می‌گیرد. انگار روزها و روزهاست در اینجا حبس شده‌ام. بند خیلی شلوغ است. تاریک، غبارآلود. انگار یک خانه متروک با یک راهرو و اتاق هایی که گچ‌هایشان ریخته. احساس می‌کنم باید یه یک نفر خبر بدهم. یک نفر در آن بیرون باید بداند من چه می‌کشم. که مرا در یک اتاقک کوچک حبس کرده‌اند، که از سرما یخ می‌زدم شبیه به یک سردخانه. همانجا من مردم. چگونه می‌شود گفت؟ در غذایم چیزی ریختند. از آنروز دست به غذایشان زدم به اجبار آدم دیگری شدم. تنها چیزی که می‌دانم بعد از آن سال‌ها دیگر آن آدم سابق نیستم. حتا یادم نیست چگونه آدمی بودم. پرشور دیوانه... نمی‌دانم چه بودم. نمی‌دانم که هستم. گیج و منگ در این راهروهای تاریک. باید به کسی خبر بدهم. یک گوشی تلفن در جیبم دارم. مگر می‌شود؟ باید کسی آن را از من نبیند. از این گوشه به آن گوشه. تمام دیوارها را دوربین‌های مخفی انباشته‌اند. به آشپزخانه می‌روم. آن پشت، یک گوشه‌ای که دیوار دوربین ندارد. همین که گوشی را در می‌آورم چند زندانبان وارد می‌شوند. آن را قایم می‌کنم در جیبم و خودم را با سیب زمینی‌ها و پیازهای ریخته بر زمین سرگرم می‌کنم و آنها را سرجایشان می‌گذارم. دارم از اضطراب بالا می‌آورم خودم را. آنها می‌روند. دوباره گوشی را برمیدارم. هیچ شماره‌ای در ذهنم نیست و فقط یک شماره ذخیره شده به اسم ماه میبینم. به ماه زنگ می‌زنم. برای او شرایطم را روایت می‌کنم... که چه شکنجه هایی شده‌ام اما میان حرف‌هایم بوق می‌خورد. تلفن قطع شده. باید به کسی دیگر زنگ بزنم. اما چرا هیچ شماره‌ای در ذهنم نیست. از راهروهای سیاه به انتها می‌روم. یک در خراب می‌بینم. واردش که می‌شوم در آستانه یک سیاه چاله است. سیاه چاله‌ای عمیق، که چال کنده‌اند. یک قدم جلوتر بگذارم می‌افتم. با یک سقف بسیار بلند که از آن خون می‌چکد. همانجا دوباره گوشی را برمی دارم. باید با کسی صحبت کنم. باید بگویم در اینجا چه زجری می‌کشم.

کاش می‌توانستم پرواز کنم از اینجا و به جای خیلی دوری بروم و کاش می‌توانستم بر بلندی‌های آسمان پر بکشم به سمت تو و کاش همین حالا آزاد می‌شدم. چار دیوار یقه‌ی مرا گرفته‌اند و دارم خفه می‌شوم. دست و پا می‌زنم در بندهای زیادی که از انواع مختلف به دور تنم پیچیده‌اند. کاغذی آنطرف‌تر افتاده. نزدیک می‌شوم. روی آن شعری است: «کسی اینجاست؟‌های... می‌پرسم کسی اینجاست؟» همینطور نوایی در گوشم بلند می‌شود. چشم‌هایم را که می‌بندم بیابانم، بیخ تا بیخ. تنها. افتاده. خسته بسوی کسی یا چیزی. نمی‌دانم هرچه. خاک‌ها که بلند می‌وزند و نه می‌شود بازگشت و نه مقصدی پیداست. کابوسی تار و غبارآلود نفسم را می‌گیرد. سایه‌ای بستم تیر می‌اندازد، من دارم می‌دوم تا به هدف نخورد. تخته سنگی مرا پیدا کرده تا از چشم جهان پنهان شوم. خون از لای مجاری تنفسم بالا می‌رود. از خیس انگشت‌هام پلکم می‌پرد به سقف و لامپی که بالای سرم در رفت و آمد است.

گاهی از یک پنجره دلم برای بیرون تنگ می‌شود. مگر آنجا در خودش چه دارد جز یک زیستن پرفخر در انبوهی از خانه‌های کبریتی. در راهروهای تنگ و تاریک. بی هیچ پنجره‌ای. نور درست از همینجا می‌تابید به کاغذها و کلماتی که باید فواصل بیهوده از فکر تا قلم را طی کنند تا به معنا برسند. نور درست وقتی می‌تابید که سکوت تنها صدایی بود که لا به لای انرژی جهان متن متششع می‌شد. مکان حال بعد از گذشته‌ها می‌تواند جنون آسا حمله کند اگر همانطور هیچ چیزی از آن تغییر نکرده باشد. تمام اشیا وجود دارند اما ممکن است حالات و نظم آن‌ها عوض شده باشد. حتا اگر زمان تا فاصله‌های نوری برود، مکان تو را به گذشته می‌برد و «زمان گذشته در اکنون احضار می‌شود.» لحظه در هم فشرده و تا می‌شود روی روح تا برسد به ساق‌های پا که می‌لرزند بر زمینی که گویی غیرمسکون است. گذشته بدل به رخداد می‌شود و هم حضور دارد و هم در غیاب است. این دو قطب تو را دوپاره می‌کنند. دیگر مرز واقعیت و رویا از هم پاشیده شده. رویایی که در واقعیت اسیر شده و هیچ اراده‌ای ندارد تا وضعیت را مخدوش کند. مکان حالا تو را می‌بلعد. «و می‌پرسی پناهنده به چه معناست؟ خواهند گفت: پناهنده کسی است که از زمین وطن برکنده شد. و می‌پرسی: واژه وطن به چه معناست؟ خواهند گفت: که خانه است و درخت توت، لانه ماکیان است و کندوی زنبور، عطر نان است و آسمانِ نخست... و می‌پرسی: آیا یک واژه با سه حرف برای این همه مضامین وسعت دارد و بر ما تنگ آمده است؟»

دیگر واقعیت زندگی‌ام را نمی‌خواهم. از آن خسته‌ام. اگر لحظه‌ای با خیالم قطع کنم به جنون رسیده‌ام. واقعیت سخت و ملال‌آوری که پر از جبر است سخت یقه مرا می‌گیرد. باید به خیالم پناه ببرم از شر شرارت آن. بودن من در این زندگی محکوم به اعدام است. بودن من خونریزانه فریاد زده است، در شکنجه‌گاه تنبیه شده، در سرداب‌های سرد تنهایی، در جایی میان دیوانگانی که فردا به وقت اذان صبح مرگشان سر می‌رسد. بودن من در اسارت خانواده، وطن از بین می‌رود. چنگ زدن به خیال در اسارت هیچ چیز نیست. خیال به رهایی واقعی نزدیک است. من در خیالم پرواز می‌کنم به آنسوی جهان‌های زیبایی که تا به این لحظه کشف نکرده‌ام. پرواز می‌کنم به سوی واقعیت هایی که تا به حال، جبرا، بر من گشوده نشده بود؛ جایی درمیان رعشه‌های نور که صدای پرندگان را از آن می‌شنوم و حرکت جنگل‌های سر به فلک کشیده در آبشاران تنومند. اما زندگی چقدر به من اجازه این سفر رویایی را داده؟ زندگی که واقعیت تلخش، عشقش، تضادگونه هر نفس را سر دوراهی می‌گذارد و هرلحظه باید در جبر انتخاب کنم. زندگی سخت نفس گیر است و جدالی است برای اتفاق افتادن و نیوفتادن. جدالی ست که می‌خواهد از جنازه اکنون بگذرد و بگذرد و بگذرد.

پس من دیوانه‌وار در فکرم افلیای هاینر مولر می‌شوم و بر تمام مردان نفرین می‌ورزم. دود می‌شوم و محو می‌شوم. بالا می‌روم و بالا... سرم را دار می‌زنم که زنم. رقص چنان می‌کنم که بشکنم تمام درها را که دریده شود این پرده لعنتی میان من و تو، من و جهان. جهان من با جهان تو یکی شود، کاش!... و مرگ است که در انتها ایستاده با ردای شومش در انتظار ما و مرگ است که سایه‌اش در جاهای خالی بی ما حس می‌شود.

قرار نیست به هیچ خط داستانی برسم. قرار نیست اصلا هیچ پیرنگی داشته باشد، نداشته باشد. چون کاری را که باید با من نمی‌کردند کردند. ذره ذره ارام ارام جان مرا از توی دهانم گرفتند و پرت کردند در راهروهای تنگ و باریک. هر روز تو بر بالای دار می‌روی. «اینگونه که روی دار برای تو دست تکان می‌دهم انگار که مرا برای وداع آفریده‌اند.» دیگر عادت دارم به این وداع‌ها. به گرفتن تنفس‌ها. به زدن گیس‌ها. به دوختن لب‌ها. گفتم که قرار نیست به هیچ خطی برسم.

در یک اتاق سه در چهار حبس شده‌ام. این اتاق من است. اما هیچ مالکیتی بر آن ندارم. هرکس که دلش بخواهد وارد می‌شود. در دروازه باز است. هر کس که دلش بخواهد میآید می‌رود. من اما آن گوشه لمیده، تنها. روزی روزگاری داشتم انقلاب می‌کردم. جهان را داشتم با گیسوانم به باد می‌دادم. در شور و هیجان ایستاده بودم مقابل سپاه شیاطین و نمی‌دانستم چقدر کوچکم. چقدر تنهایم در قطره‌های اشک. در روزها و شب‌های پی در پی. زندانبان دلش به حالم سوخت. زندانبان این شب پاسبان خوبی بود. گفت بیا این پتوها را دم در بتکان. در دم در گربه‌ای لمیده بود. گفت اجازه داری با این گربه حرف بزنی. اما بعد از بیست سی شماره یا کمتر یا بیشتر صدایم زدند و باید می‌رفتم. در سلول را محکم بستند. آن پنجره کوچک روی در را هم بستند. قفل زدند. صدای قفل در گوشم می‌آید. یک شب دیگر... شام را که خورده‌ام. بازجویی‌هایم را پس داده‌ام. حالا من مانده‌ام و من. تنها روی این موکت‌های سخت. دیوارها و سقف سنگی سفید سرد. پتو می‌گیرم اما سرد است. سه پتو بر روی خورم ریخته‌ام. اما پاهایم یخ می‌زنند. چه کار کنم؟ به چه فکر کنم؟ چگونه این شب را به خواب ببرم. چه می‌شود... کاش مرا بکشند.

آن روز که بیدار شدم و مرا از این جا بردند و من نمی‌دانستم به کجا. به قربانگاه دیگری. از درها و دیوارهای دیگری. از مردهای شکنجه‌گر دیگری. از عریانی دیگری... «لخت شو... دوباره لخت شو... بشین. پاشو.» وارد بند شدم و سارینا آن جا بود. زیر دوربین مدار مخفی حرف می‌زد. می‌گفت دارم با بابام حرف می‌زنم. بابام داره منو میبینه. ساعت‌ها حرف می‌زد. می‌گفت مادر من رییس زندان است. خانم فلانی و قاه قاه می‌خندید. گفت «بابام سرهنگه. داره منو می‌بینه. دارم باهاش حرف می‌زنم. دلم براش تنگ شده.» گفتم مادرت کجاست. گفت مادرم خانم الف است. منظورش رییس زندان بود. گفت من کار میکنم. جراتش را ندارم. من را کتک می‌زند. به او گفتم تو دختر قوی هستی. پدرت را فراموش کن. گفت از او متنفر است اما دوستش دارد. هر روز از زندانبان می‌پرسد پدرم نیامد؟

خون در زیر زمین انباشت می‌شود، خونی که دیگر بر تمام دیوارهای سلول‌ها خشک شده، بو کرده، در رد فاضلاب‌های پس مانده از خیلی سال‌ها پیش، از رد شکنجه‌ی آدم‌ها در خیابان‌های شهر تا زیر زمین در سیاه چاله هایش؛ من ایستاده بودم و فکر می‌کردم در آن بیرون یکنفر باید بداند اینجا چخبر است...

نمی‌دانم تابستان بود. انگار اواخرش. هوا دم کرده. در میان خاک‌ها و علفزارها می‌لولیدم. دلم گرفته بود. هیچ چیز، هیچ‌کس مرا مسرور نمی‌کرد. نه بوی گندمزار، نه بوی شالیزار، نه بوی هیچ چیز. نه آن قله‌های بلند. نه زنان زندانی که مقاومت کرده بودند، می‌کنند، اعدام می‌شوند، شده‌اند. نه هیچ فعلی، نه هیچ کلمه‌ای. فقط دلتنگ یک نفر. دلتنگی. - «دلتنگتم...» برای یک مرد. هیچ چیز از آن ندارم. هیچ چیز. لای آن خاک‌ها دراز می‌کشم. دفن می‌شوم. صدایش را متصور می‌شوم. در گوشم پخش می‌شود. شوقی از میان رگ‌هایم عبور می‌کند. فکر می‌کنم کنارم نشسته است. کنارم لمیده است. کنارم ایستاده است. چشم‌هایم را که باز می‌کنم هیچ چیز نیست جز این هوای لعنتی که بوی بهشتی‌اش... گوشم را این سکوت کر کرده. این سپیدی... این هوای دم کرده... عشق مگر چگونه معنا میابد جز در ناپیوستگی بین دو انسان، در گسست‌شان که یک تن به آن سو می‌رود و دیگری به راهی دیگر... در لحظه‌ای که تن از روح گذر می‌کند. می‌رود و می‌رود تا در خیالی تازه درغیاب «حضور قاطع اعجاز باشد» خیالی که در تصور مداوم چشم‌ها جان می‌گیرد، تازه نفس می‌شود، چون اسبی می‌تازد اما کلمات یارای به گرده کشیدن آن حجم از انقباض سلول‌های هوا را ندارد، وقتی تو در من رد می‌شوی. کلماتی که عاریتی است برای بیان یک آن که قلب می‌ریزد، می‌شکند، می‌افتد لای سنگفرش‌های پیاده رو و می‌گسلد تا بی نهایت. زندگی که همه‌اش در اسارت و بندگی باشد به چه درد می‌خورد؟ زندگی در فقدان بزرگی که در گودی چشم‌های تو چال شده و به هیچ نمی‌رسد. در بیابانی که خاکش چشم براه لب توست اما تاریکی می‌گستراند و بی معناتر از پیش به سختی از لای دست هایی که خفه‌اش کرده‌اند، نفس می‌کشد. هر نفس زجری است بی پایان در نبودی که در رویا هم اگر پای دربکشد از زنجیر، سفت تر نگه داشته می‌شود بر نقطه‌ای که در آن حبسش کرده‌اند. یارا!‌ای یگانه ترین که نیستی و هیچوقت نبودی که بدانی روح من چگونه ورق ورق لای تیزی‌های برنده تنهایی، فکرم خون می‌چکد از آن. چگونه قطعه‌هایم کنده شد و بی گناه قلبم از هم شکافت و کنار خیابان پرت شد. یارا برو و دور شو از من آنقدر که نقطه‌ای را هم از تو نبینم که نبینم و هیچوقت به دست‌های من فکر نکن که روزی روزگاری در رویای صحنه‌ی تئاتر با اشک‌هایم افلیای هاینر مولر شده بودم و سیاه، بیخ تا بیخ. بیخ تا بیخ گلویم را گرفته بودی با چشمهات تا خفه شوم. چشم قربان!، یک زن که منم ساکت می‌شود تا آن بالا بروی و با کلمات دیالکتیکی‌ات دل ببری و هیس! اینجا آخر خط تمام زندگی هایی است که داشته‌ایم و نداشته‌ایم. همه چیز ماشین وار لا به لای جان دادن پرندگان می‌ترکد و از هم می‌پاشد؛ چون من که زیر پاهای چشمهایت. من هم مثل سگ بسته شده‌ام و محدوده‌ام تا جایی‌ست که بندم از دست تو فرمان بدهد. من هم اگر با لکنت فریاد کنم، توی اتاقک حبس می‌شوم. من هم در جای خود حبس در حبس می‌شوم. می‌دانی یعنی چه؟ نه تو که تمام عمرت فقط کار کردی و رفتی و رفتی و آخر بمن محبوس رسیدی. دیدی که من تضاد ابدی جهانم و چه خوب که خفه‌ام کنی. پس من دیوانه‌وار درفکرم افلیای هاینر مولر می‌شوم و بر تمام مردان نفرین می‌ورزم. دود می‌شوم و محو می‌شوم. بالا می‌روم و بالا... سرم را دار می‌زنم که زنم. رقص چنان می‌کنم که بشکنم تمام درها را که دریده شود این پرده لعنتی میان من و تو، من و جهان. جهان من با جهان تو یکی شود، کاش!... و مرگ است که در انتها ایستاده با ردای شومش در انتظار ما و مرگ است که سایه‌اش در جاهای خالی بی ما حس می‌شود.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.