دیدگاه
زنکشی و غارت؛ بدنهای کاردآجین و سرزمینهای اشغالی در فردای قیام ژینا
نظر به افزایش بحرانی خشونت علیه زنان و ملتهای غیرفارس، مراد بتول (روحی) در این جستار از ضرورت الغای ایران کنونی و ناگریزی از پایین کشیدن «مرد فارس شیعه» از جایگاه خدایگانی مینویسد: این راه مشترک رهایی در این جغرافیاست.

سقز، چهلم ژینا (مهسا) امینی. زنی ایستاده بر سقف خودرو دستهایش را به نشانه پیروزی بالا برده است.

پس از قیام ژینا خشونت علیه زنان در سراسر ایران به شکلی بحرانی زیاد شده است.[۱] همچنین میزان خشونت در «مناطق پیرامونی شده» هم به شدت افزایش پیدا کرده است. بحرانیترین فرمهای این دو نوع خشونت در قالب زنکشی و سوختبر/کولبرکشی خود را نشان میدهند. این افزایش مرگبار، حاکی از بسط فرمهای مختلف دیگری از خشونت علیه زنان و ملتهای غیرفارس است. و این هر دو خود نشان از افزایش فقر و تهیدستتر شدن و آسیبپذیرتر بخش عظیمی از مردم ایران است. حکومت و آن بخشهایی از جامعه که دلالتهای رادیکال جنبش «ژن، ژیان، ئازادی» خواب خوش صد سالهی آنها را آشفته کرده است، دارند به صبعانهترین شیوهی ممکن از تن خونین این جنبش، و دو سوژهی اصلی آن یعنی زنان و ملتهای غیرفارس انتقام میگیرند. و همهی اینها نشان میدهد که این جنبش تا چه اندازهی برای نظم موجود خطرناک بوده است. من در این نوشته سعی میکنم که به این تحولات بپردازم، اما پیشاپیش باید بگویم که این نوشته بیشتر از آنکه یک تحلیل منسجم باشد، تمرینی اولیه و آشفته است برای نشان دادن همپیوندی «غیرمرد» و «غیرفارس/شیعه» در فضازمان کنونی ایران- اولیه و آشفته به این معنا که ما مردها فکر میکردیم/میکنیم که دغدغهی جنسیت و مسالهی زن به ما و موضوعاتی که روی آن کار میکنیم ربطی ندارد!
***
❗️ در بخشهایی از این مقاله نمونههایی از زنکشی و خشونت مستند میشود که ممکن است خواندن آن برای هر خوانندهای مناسب نباشد.
از سال اول دبیرستان تا کنون من از نزدیک شاهد قتل و مرگ ۸ زن و ۲ کودک خردسال دختر بودهام. ترجیح میدهم این نوشته را با مقدمهای در مورد این ۱۰ نفر آغاز بکنم. سال ۱۳۷۷ در یک روز پاییزی زن جوانی در روستای ما خودش را به آتش کشید و بعد از چند روز بستری در بیمارستانی در شهر سنه جان باخت. پنج شنبهی یک روز پاییزی غمانگیز بود و من منتظر رسیدن مینیبوس برای برگشتن به آبادی بودم که خبر را از مسافران روستا شنیدم. هنوز چهرهی متاسف و حزین پیرزنی که از او پرسیدم چرا این کار را کرده بود را دقیق به یاد دارم وقتی که به گوشهای نا معلومی از آسمان خیره شد و گفت «چە ئەزانم ڕۆڵە، نەهامەتی بوو».[۲] همسر این زن جوان یکی از همکلاسیهای دوران ابتدایی من بود که خیلی زود ازدواج کرد. زن و شوهر هر دو کودک بودند.
مورد دوم زنی بود که بعد از سالها زندگی پر از دعوا بالاخره همسرش او را «طلاق داد». آنها فقط یک دختر داشتند که پیش پدرش ماند و زمان زیادی طول نکشید که این زن که پس از طلاق به روستای خودشان برگشته بود دق کرد و مرد. چند سال بعد غروب یک روز تابستانی خبر تراژیک دیگری در روستای ما پیچید: یک زن جوان در رودخانهی نزدیک آبادی غرق شده بود. زمینهای نیمی از مردم روستای ما در کنار این رودخانه است و حدود ۶ ماه از سال این خانوادهها در کنار این رودخانه کار و زندگی میکنند، و حتی کودکان آنها نیز همیشه در گوشه و کنار این رودخانه هستند. بهجز این زن، هیچ زن یا مرد دیگری، و حتی هیچ کودکی هم هیچ وقت در این رودخانه غرق نشده است، چون اصولا در فصل کشاورزی آنقدر پر آب نیست که حتی یک کودک هم در آن غرق شود. هیچ وقت معلوم نشد که دلیل غرق شدن آن زن چه بود.
زمان زیادی از این مرگ تراژیک نگذشته بود که مرد دیگری در روستای ما به بهانهی اینکه «قسم سه طلاقه» خورده بود، همسرش که مادر سه فرزند بود را «طلاق داد» و با زن دیگری ازدواج کرد. دقیق نمیدانم چقدر طول کشید، ولی احتمالا چند سال بعد از این اتفاق بود که این زن هم مریض شد و بعد از مدت کوتاهی فوت کرد. سال ۱۳۸۶ برای تدریس به روستایی رفتم که یکی از اولین خبرهایی که در مدرسه شنیدم داستان خودسوزی یک دانش آموز دختر بود که یکسال پیشتر رخ داده بود. همکلاسیهایش گاهی سر کلاس از خاطرات او و دلیل خود سوزی او میگفتند. چند سال بعد باز برای تدریس به همین روستا برگشتم، یکی از دانش آموزان دوم دبیرستان، دختری بود که بسیار کم حرف بود. این مدرسه در کل یک فضای سیاسی ویژهای داشت و معمولا دانش آموزان مناسبتهایی مانند روز زبان مادری و روز جهانی زن و سالیاد اعدام فرزاد کمانگر را به شیوهای برجسته میکردند و مراسمهای کوچکی در جمعها و کلاسهای خود برگزار میکردند. این دانشآموز از آنهایی بود که نقشی پررنگ در برگزاری مراسمهایی از این دست و تشویق دانشآموزان به عدم شرکت در مراسمهای حکومتی داشت که گاهی مدیر و یا بسیج منطقه به اجبار در مدارس برگزار میکردند. این دانش آموز چند سال بعد ازدواج کرد و مدتی کوتاهی پس از ازدواج در یک شب زمستانی نفت چراغ را روی خود خالی میکند، و در حیات خانه خودش را به آتش میکشد و سپس در راه انتقال به بیمارستان جان خود را از دست میدهد.
مورد هفتم دو سال پیش رخ داد. دختر جوانی که اهل روستای ما بود با یکی از فامیلهای خودشان که در روستای دیگری زندگی میکردند ازدواج کرد. زمان زیادی از ازدواج نگذشت که همسرش یک شب او را در خواب کارد آجین کرد. آخرین مورد تابستان گذشته (سوم تیر ماه ۱۳۰۴) رخ داد. مردی جوانی که اهل روستای ما بود سالها پیش با دختری از یکی از روستاهای اطراف ازدواج میکند و ساکن سنه میشوند. مدتی بود که این زن جوان تصمیم به جدایی گرفته بود اما همسر او حاضر به طلاق نبود. دو فرزند آنها هم پیش پدرشان بودند و بر اساس روایتی که نقل میکنند، مادر حاضر نبوده است که فرزندان را پیش خود ببرد. تلاشهای مرد برای قانع کردن همسر و بازگشت به خانه به جایی نمیرسد. در نهایت مرد به بهانهی اینکه میخواهد او را «طلاق بدهد»، زن را قانع میکند که به یک دفترخانه مراجعه بکنند. او قبل از وارد شدن به دفترخانه از پشت به زن حمله میکند و با ۲۰ ضربه چاقو او را قصابی میکند. این مرد قاتل بر خلاف همکلاسی من که کله شق و قلدر بود، اتفاقا فردی آرام و محجوب، مودب و حتی مهربان هم بود. میگفتند او دلیل «مسائل ناموسی» این قتل را انجام داده است و او مدتها پیش از این قتل این جا و آن جا مطلبی را ابراز کرده بود که حاکی از همدستی جامعه در این جنایت است: او از طرد شدن کامل خود حرف زده بود و فشار اجتماعی سنگینی که از طرف خانواده، دوستان و فامیل برای دفاع از «ناموس» خود احساس میکرده است. دو کودک خردسالی که در بالا به آنها اشاره کردم هر دو از روستای ما بودند و هر دوی آنها، در دو مورد جداگانه، هنگام بازی و روشن کردن آتش با برادرهای تقریبا همسن و سال خود آتش گرفتند و پس از چند روز بستری در بیمارستان جانسپردند.
پس از قتلی که در تابستان گذشته رخ داد، صفحهی اینستاگرامی روستای ما یک «استوری» علیه زنکشی گذاشته بود و زنکشیهای دیگری هم که در روستا رخ داده بود را یاد آوری کرده بود. بعد از این «استوری»، «ادمین» با موجی از تهدیدهای جدی از طرف خانوادهی درگیر در این تراژدیها روبه رو میشود و در نهایت مجبور میشود که آن مطلب را پاک کند. دردناک اینکه کم نبودند زنانی که به «ادمین» آن صفحه اینستاگرامی پیام داده بودند و آن زن را مستحق مرگ دانسته بودند- فاتحان همیشه بخشی از جمعیت شکست خورده را به سربازانی وفادار تبدیل میکنند، و این در مورد فتح جهان زنانه توسط مردسالاری نیز صادق است. جامعه به مثابهی یک قاتل حرفهای آخرین سرنخهایی که ممکن است به شناسایی او و جنایتهاش راه ببرد را با دقت پاک کرد. عدالتی در کار نیست، آنچه هست زنجیرهایی بیپایان از کشتارهای بیعقوبت است. این ده نفر از بیصداترینهای جامعهی بودند که من به آن تعلق دارم. اگر مورد دانشآموزی که خودسوزی کرد را فاکتور بگیرم، از بقیهی آنها حتی یک کلمه هم به جا نمانده است. و اگر دو مورد آخر زنکشی، که خبر کوتاه قتل آنها در سایت «سازمان حقوق بشری ههنگاو» منتشر شد را فاکتور بگیرم، هیچ وقت هیچ جایی هیچ کسی حتی یک کلمه در مورد این ده نفر ننوشته است. رد آشکار فقر و فلاکت بر یک یک این قتلها و مرگهای مشکوک و نابهنگام دیده میشود. بسترهای خانوادگی آنها را بیش از هر چیز دیگری میتوان با این شعر کوردی مصلح شیخالاسلامی وصف کرد که ترجمهاش میشود «زندگی امروزم را میفروشم برای خرید نان فردا، اما صاحب نان آن را از من نمیخرد...بیداد، که در این بازار بیرحم، زندگی از نان ارزانتر است». فقری که یک سر آن به کشتارهای بیعقوبت راه میبرد و یک سر دیگر آن به نسیان و از یادرفتن و پاک شدن از حافظهی جمعی و فردی و هموار کردن مسیر تداوم این جنایتها. آنها چنان در تاریخ مدفون شدهاند که انگاری در هزارههای از یاد رفته مردهاند. آنها چنان از حافظهها پاک شدهاند که انگاری هیچ گاه نبودهاند. آنها چنان بیصدا و بیرد و نشان شدهاند که انگاری هنگام مرگ هم حتی هواری نکشیدهاند. آنها در پیشگاه معبد «نظم موجود» ذبح شدند تا خداوند خون آشام «ناموس» بر ما غضب نگیرد. آنها گناه جمعی ما هستند.
***
یک)
میتوان گفت در فردای جنبش ژینا زنکشی در سراسر ایران گسترش یافته است. توضیح این تحول شوم کار آسانی نخواهد بود، اما آنچه که هست انگاری که در انقلاب نیمه تمام و رها شدهی «ژن، ژیان، ئازادی» ضامن یک نارنجک کشیده شد، اما به سمت جبهه دشمن پرتاب نشد و اکنون هر روز دارد به روی نیروهای خودی منفجر میشود. شاید بشود گفت که بخشی از فراوانیِ خبر زنکشی در فردای قیام ژینا به این واقعیت مرتبط باشد که عموما حساسیت بیشتری نسبت به وضعیت زنان پیدا شده است و خبرهای مرتبط با زنکشی راحتتر به رسانه و شبکههای اجتماعی راه پیدا میکند. فعالان زن سالهاست در کوردستان این کار را کردهاند و خبرهای زنکشی را پوشش دادهاند و علیه آن هم اینجا و آنجا تجمع برگزار کردهاند. اما در مورد مناطق دیگر ایران وضع به این صورت نبوده است و این تفاوت حتی به تصویر سازیهای بیاساسی از این دست که زنکشی را به فرهنگ ربط میداد و آن را به فرهنگ کوردی مرتبط میدانست، منجر شده است.
اما پس از قیام ژینا حساسیت نسبت به مسایل زنان و بویژه زنکشی به صورت سراسری بیشتر شده است. نمونهی این افزایش حساسیت، گزارشهای ماهانهی و سالانهی «سازمان حقوق بشری ههنگاو» در مورد زنکشی در سراسر ایران است که تصویری کاملا جدید از پرکندگی زنکشی در ایران را نشان میدهد که در تضاد آشکار با کلیشههای جا افتادهی قدیمی است. این مستندسازیهای جدید نشان میدهند که زنکشی در سراسر کشور رخ میدهد و محدود به یک جغرافیای خاص نیست.
اما افزایش زنکشی نمیتواند فقط به علت افزایش خبررسانی در مورد این قتلها باشد. پس از قیام ژینا زنکشی واقعا زیاد شده و فرمهای صبعانهتری هم حتی به خود گرفته است. دولت و بخشهای محافظهکار جامعه در همدستی با یکدیگر دارند انتقام «ژن، ژیان، ئازادی» را از زنان میگیرند. از طرف دیگر اخبار سوختبر /کولبر کشی به پدیدههای روزانه و عادی تبدیل شده است، احتمالا یک روز از سال را نتوان پیدا کرد که در آن دست کم یک سوختبر/کولبر کشته نشود. هر چند که برای زنکشی، آمارهای دقیق و جامعی وجود ندارد، آمارهای «کولبر نیوز» نشان میدهد که پس از قیام ژینا میزان کولبرکشی افزایش چشم گیری پیدا کرده است.
اخبار هولناک کشتار زنها و سوختبر/کولبرها چنان عادی شده است که به حساسیتی بیشتر از «استوری گذاشتن» در شبکههای اجتماعی منجر نمیشود و این تصادفی نیست: زنکشی و سوختبر/کولبر کشی جنایت نیستند و کسانی که زن میکشند و یا مستقیم شقیقهی کولبران و سوختبران را نشانه میگیرند مجرم نیستند. زنکشی و سوختبر و کولبر کشی خروجی محاسبههای دقیقی هستند که جامعهی کنونی ما را نظم دادهاند و تداوم این نظم را امکان پذیر میسازند. کشتار زن برای بازتولید روزانهی تمامیت کنترل مرد است بر بدن زن، همانطور که کشتار کولبران و سوختبران برای بازتولید روزمرهی «تمامیت ارضی» یک دولت اشغالگر است بر پیکرهی سرزمین مادری آنها. زن و مرز هر دو «ناموس» هستند، اولی «ناموس مرد» و دومی «ناموس ملت». بدن زن ملک مسلم مرد است و سرزمین سوختبر و کولبر نیز ملک مسلم ملت حاکم. مرد عرفا و شرعا، و بخشا حتی به شیوهای قانونی هم، اجازه دارد زنی را که به قواعد این مالکیت تمکین نمیکند، قصابی بکند و ملت حاکم نیز مجاز است که کسانی که به قواعد حاکم بر مرزهای ملی تکمین نمیکنند را تیرباران بکند. نه زن مالک تن خود است و نه کولبران و سوختبران مالک سرزمینهای خود هستند. آنها هر دو مستعمره هستند، یکی اختیار بدن خود را از دست داده است و دیگری اختیار زمینهای خویش.
***
دو)
گفته میشود که کوردها بزرگترین مردمان بدون دولت دنیای کنونی هستند، اما احتمالا درستتر است که این جایگاه را برای زنان در نظر گرفت و آنها را بزرگترین مردم بیدولت دنیا دانست. نیروی سیاسی این دو مردم بیدولت در فضازمان کنونی ایران بر روی هم افتاده است. شاید این از بهترین رخدادهای سیاسی خاورمیانه باشد، اگر که بتوان اهمیت این تلاقی تاریخی را درک کرد و به بسط و تعمیق بیشتر آن کمک کرد. به باور من جنسیت و ملیت در شرایط کنونی ایران دو سوژهی اصلی تغییرات انقلابی هستند. با این وجود جنسیت میتواند راه به فمنیسم نخبهگرایانه و مرکزگرا ببرد، و مسالهی ملتهای غیرفارس داخل جغرافیای کنونی ایران نیز میتواند به سیاستهایی نخبهگرایانه و زد و بندهای نئوفئودالی راه ببرد. زنکشی و کولبر/سوختر کشی اما دقیقا درد آن بخشهایی از جامعه است راهحلهای نخبهگرایانه مطلقا نمیتواند علاجی برای درد آنها داشته باشد. هر چند که نمیشود گفت که زنکشی در میان طبقات مرفه رخ نمیدهد، اما نمیتوان انکار کرد بیشترین قربانیان این پدیده در میان طبقهی کارگر و زحمتکشان هستند و این زنان این طبقه هستند که از کمترین حمایتهای ممکن برخوردار نیستند و به آسانی قصابی میشوند.
ربط طبقاتی پدیدهی سوختبر کشی و کولبر کشی نیز عیانتر از آن است که نیاز به توضیح داشته باشد: زنکشی و سوختبر/کولبرکشی پدیدههایی طبقاتی هستند و تا زمانی که نظم طبقاتی کنونی و همزاد درونی آن، یعنی رابطهی استعماری مرکز با «مناطق پیرامونی شده»، به صورت کنونی باقی بماند، تغییری در وضعیت زنان و سوختبران و کولبران رخ نخواهد داد، حتی اگر جابجاییهای در میان نخبگان حاکم رخ بدهد و یا حتی رژیم تغییر بکند. مردسالاری و استعمار شاکلهی اصلی و استخوانبندی نهاد دولت مدرن در ایران هستند. حضور دولت ایران در بلوچستان، لورستان، عربستان/خوزستان، کوردستان و به طور کلی تمامی دیگر فضاهای «پیرامونی شده» داخل مرزهای سیاسی ایران، یک حضور استعماری تمام عیار است. بخشی از این مناطق کمی زودتر اشغال شدهاند، و قدمت اشغال مناطق دیگری مانند لورستان، عربستان/خوزستان و بلوچستان به اواسط دههی ۱۹۲۰ برمیگردد. پیش درآمد ادغام ممالک محروسهی قاجار در نظم جهانی سرمایهداری، بهویژه از دههی ۱۸۶۰ میلادی به بعد، و سپس شرایط پس از جنگ جهانی اول زمینهای را فراهم کردند که نخبگان حاکم بتوانند قدرت خود در مناطقی که اکنون دیگر میتوان آنها را تحت عنوان «مستعمرات مرکز» نام برد، تاسیس و تثبیت بکنند. فرم کهن و دیرپای مرد سالاری زمانمندی بلند خود را دارد و دست کم به آغاز تمدنهای کشاورزی و یکجانشین برمیگردد، اما فرم نهادین و مدرن آن در ایران (و یا دست کم در مناطق کوچرو و غیر یکجانشین ایران) تا حدی از همان زمانمندی بسط دولت مدرن پیروی میکند. اگرچه غلبهی «مدرنیسم ویترینی» در صد سال گذشته راه را به خوانشهای انتقادی تاریخی مسدود کرده است، اما دست کم سرنخهای تاریخی زیادی را میتوان پیدا کرد که حاکی از وضعیت متفاوت زنان در میان جوامع کوچرو نسبت به همتایان شهری و روستایی آنها است.
«ریچ» که سال ۱۸۲۰ از سلیمانی و دیگر مناطق کوردستان و در ادامه از بوشهر و شیراز دیدار میکند از وضعیت متفاوت زنان کورد نسبت به همتایان فارس و تورک (عثمانی) آنها حرف میزند[۳] «شیل»، یک مولف دیگر، سال ۱۸۳۶ از مناطق مختلف شمال ایران، آذربایجان و کوردستان دیدار و سپس از تبریز از مسیر وان، جزیره ابن عمر و هولیر (اربیل) به سلیمانی سفر میکند. او یادداشتهای دقیقی از وضعیت جغرافیایی، سیاسی و فرهنگی این مناطق برمیدارد و گزارش این سفر را دو سال بعد در «ژورنال جامعهی جغرافیای سلطنتی» بریتانیا چاپ میکند. شیل با اشاره به مورد وضعیت زنان کورد منطقهی وان مینویسد:
زنان کوردستان به اندازه همسایگان خود در ایران و ترکیه در خویشتندار نیستند. در میان خانهنشینان [یکجانشینان] فقط زنان اعیان چهره خود را پنهان میکنند، و زنان خیمهنشین [عشایر] همگی چهرههای خود را بدون قید و شرط باز میگذارند. زنان، در میان این گروه دومی، کنترل زیادی بر خانوادههای خود دارند و با مردان عشیره خود روابط قابل توجهی برقرار میکند.
منابع تاریخیای از این دست بسیار انبوه هستند. اما تصویری که ایدئولوژیهای مدرنیستی قرن بیستم از فضاهای عشایری بازنمایی کردهاند، مانع از این میشود تا این منابع دیده شوند و مسیر پژوهشهای تاریخی را تحت تاثیر قرار دهند. به باور من تصویرسازیهای راسیتسی نخبگان شهری از مناطق عشایری، یعنی همان ایدئولوژیهای نخبگان شهری، این امکان را از پژوهشهای فمنیستی سلب کرده است تا نشان دهند که دست کم بخشی از فرایندهای حاشیهایسازی و بیقدرتسازی زنان اتفاقا محصول توسعهی دولت مدرن در امتداد قرن نوزدهم میلادی و در نهایت شکلگیری دولت-ملتهای جدید پس از جنگ جهانی اول در خاورمیانه است. گزارشهای زیادی وجود دارد که چنین وضعیتی را هم در لورستان و هم در بختیاری مستند میکند. این گزارشهای همزمان نیز نشان میدهند که به میزانی که خوانین و نخبگان این مناطق با دولت تهران بیشتر ادغام میشوند، به همان میزان نیز روند پردهنشینی زنان آن و محجبه شدن آنها نیز بیشتر میشود. [۴] در تمامی جوامع زاگرس، از قشقایی تا بختیاری و لورستان و کوردستان، و نیز در میان شاهسونهای آذربایجان، فراوان به زنان متنفذ و قدرتمند برمیخوریم که در میان جوامع شهری و روستایی ابدا نمیتوانن همتایانی برای آنها پیدا کرد.
من وضعیت متفاوت زن در میان ایل، در قیاس با وضعیت زن در میان شهر و روستا، را عمدتا به نبود نهاد دولت و مذهب در میان این جوامع فهم میکنم. از قضا همان گزارشهایی که تحولات منطقهی بختیاری را ثبت میکنند، نشان میدهند که همزمان با روند ادغام آنها در ساختار قدرت در تهران و البته همزمان با ادغام آنها در مناسبات تجاری جدیدی که با حضور انگلیسیها در عربستان (خوزستان) بسط پیدا کرده است، قشر سید و آخوند هم در میان آنها پیدا میشود که در کنار تملکهای جدید، از معافیتهای مالیاتی معینی هم برخوردار هستند. و به یاد بیاوریم که تا سرکوبهای خونین عشایر در دههی ۱۹۲۰ و بعد از آن، حدود ۲۵ درصد جمعیت ایران کوچرو بودهاند (در مقابل ۲۵ درصد شهری و ۵۰ درصد روستایی). گزارشهای زیادی را میتوان در میان اسناد اروپاییان پیدا کرد که به غیرمذهبی بودن جوامع ایلیاتی اشاره میکنند. شاید برای خیال سیاسی ما که به تصاویر نمازهای جمعهی مسجد مکی زاهدان اخت کرده است، تصور این نکته زحمت باشد که نهاد روحانیت در بلوچستان واقعا پدیدهایی جدید و مدرن است و قدمت آن به کمتر از یک قرن برمیگردد. این تحولات به خوبی در هم تنیدگی بسط دولت و مرکزگرایی، نهادمند شدن مذهب، توسعهی سرمایهداری، و همبستهی درونی این سه یعنی مردسالاری، را نشان میدهد.

***
سه)
بدن زن فقط مستعمره مرد نیست، بلکه مستعمره جامعه در کلیت آن است. خانوادهی هستهای، یعنی هستهی مرکزی نظام سرمایهداری، بدون این استعمار تداومی نخواهد داشت. دغدغهی حفاظت از خانوادهی هستهای، در کانون تمام جریانهای فاشیستی دنیا نیز قرار دارد. زنی که از حقوق برابر با مرد برخوردار است، و زنی که بدن و کار او کالا و خدمات رایگان نشده است، هم برای سرمایهداری فاشیستی و هم سرمایهداری غیر فاشیستی یک عنصر خطرناک است. اصولا سرمایهداری نمیتواند بدون کار رایگان زن خود را یک روز هم بازتولید بکند. انقیاد زن، و استعمار تن و روان او برای تداوم وضع موجود یک ضرورت بنیادی است. یکی از موارد زنکشی که در مقدمه ذکر کردم به این شیوه بود: زن و مرد دو فرزند داشتند، وقتی زن خانه را ترک میکند، مرد میماند و دو کودک دو ساله و چهار ساله. مرد کارگر بود، زن از پذیرش سرپرستی فرزندان سرباز میزند. مرد زندگی خود را حراج میکند، با دو فرزندش به یکی از شهرهای جنوبی ایران میرود. او روزانه میرود کارگری و قاعدتا فرزندان را در خانه تنها رها میکند. بحث ناموس به کنار، که بر اساس گفتههای مرد قاتل نقشی در فروپاشی روانی مرد داشته است، خود این قضیه که زن از ارائهی خدمات رایگان به خانواده سرباز میزند و حاضر نمیشود که از کودکان مراقبت کند، تمام زندگی آن خانواده را چنان به هم میریزد که مرد را به آستان جنون میرساند.
این آشکار ترین مثال از اهمیت حیاتی کار رایگان برای تداوم نهاد خانواده است، نهادی که همزمان خطرناکترین و ناامنترین محیط برای زن است. نظم اقتصادی موجود، کار روزانهی آن مرد را میخواهد، با هر قیمتی، حتی به قیمت فروپاشی روانی او و هول دادن او به سمت چنان جنایت هولناکی که حاضر میشود کسی را کارد آجین کند که زمانی عاشق او بوده است. بدون کار رایگان زن، خانوادهای وجود نخواهد داشت و بدون خانواده سرمایهداری دست کم به شکل کنونی آن امکان بازتولید خود را از دست خواهد داد. تقدس خانواده از جنس همان تقدس مرزهای ملی و تمامیت ارضی است. زنی که به قواعد استعمار تن نمیدهد لکه ننگی است بر ساحت مقدس خانواده، و زمینی که به قواعد مرزهای ملی تن نمیدهد ساحت مقدس ملت را لکه دار میکند. این دو باید دایما باز-اشغال شوند تا نظم سیاسی-اقتصادی موجود تداوم پیدا کند. نظم اقتصادی ناعادلانهی کنونی روی استعمار تن و کار رایگان زن سوار است، چنانچه تداوم نظم دولت-ملت ایران مستلزم «پیرامونی سازی» دایمی مناطق مرزی و استعمار و باز-اشغال آن است.
به راستی بدون غارت نفت عربستان (خوزستان)، معادن طلای بلوچستان، کوردستان و آذربایجان، و بدون منابع آبی زاگرس، ساختمانی دو طبقه در تهران و اصفهان ساخته میشد؟! و براستی آیا بدون به بردگی کشاندن زن در کنج خانه، اصولا چیزی به اسم نیروی کار در ایران (و در هر جای دیگر این کره خاکی) پیدا میشد؟ نمیتوان از ترتیب زمانی این دو پدیده، رابطهی علت و معلولی استتناج کرد، اما دادههای موجود نشان میدهند که در بستری که جنبش «ژن ژیان ئازادی» رخ داد، دست کم در بلوچستان و کوردستان شاهد فرم جدیدی از استعمار هستیم. طرح توسعهی سواحل مکران برجستهترین پروژهی استعماری مرکز در بلوچستان است، اما همهی داستان به آن ختم نمیشود و داستان معادن طلا مانند معدن انجیرک تفتان خود نشان از وارد شدن رابطهی مرکز با مناطق پیرامونی شده به فرم جدیدی از غارت است. در زمانهای که نفت در اقتصاد ایران اهمیت خودش را دارد به تدریج از دست میدهد، و در دورانی که چینیها بر اقتصاد ایران مسلط شدهاند، منابع معدنی مانند طلا و دیگر سنگها و کانیهای گرانقیمت به شکل فزایندهای وارد محاسبات استراتژیک دولت میشوند. از این منظر بلوچستان و کوردستان اتفاقا به مهمترین فضاهای فرم جدیدی از غارت تبدیل شدهاند که اطلاعات آن فقط به صورت قطره چکانی به فضای عمومی درز پیدا میکند. در متن این تحولات است که توسعهی راه آهن تهران-سنه قابل فهم است، خط آهنی که برای یک قرن از مردم دریغ شده بود، در نهایت به لطف رشد قارچ گونهی پروژههای اکتشافی و استخراجی معادن مختلف در کوردستان ساخته میشود. و چه همزمانی معنیداری: هیچ چیزی بهتر از خط آهن نمیتواند از مناسبات استعماری پردهبردای بکند.
بر اساس خبرهای منابع خود جمهوری اسلامی، «استان کردستان» در حوزهی ذخایر طلا در ایران رتبهی دوم، و از نظر میزان تولید رتبهی اول را در ایران دارد. بر اساس دادههای CEIC Data میزان تولید طلا در ایران از حدود ۲ تن و نیم در سال ۲۰۱۳ به ۸ تن و نیم در سال ۲۰۱۹ افزایش پیدا کرده است. «خبرگزاری مهر نیوز» در ۳۰ مهر ۱۴۰۲ از «افزایش طرحهای توسعهای معادن در مناطق مختلف بهویژه مناطق کمتر توسعه یافته» خبر داده است. بر اساس این خبر «سالانه ۹,۸ تن طلا در کشور تولید میشود و هدفگذاری و چشم انداز سال ١۴٠٩ تولید ۲۵ تن طلا است.» در همین خبر همچنین از اهمیت دانش فنی روسیها و چینیها برای این افزایش تولید خبر داده شده است. دولت به پشتوانهی دانش چینی و با تکیه بر مطالعات جدیدی که توسط کارشناسان چینی در مناطق مختلف ایران انجام میشود، به فرم جدیدی از استخراج منابع زیرزمینی بهویژه در مناطق پیرامونی شده روی آورده است که سهم مردمان بومی این مناطق در آن صفر مطلق است که هیچ، حتی این استخراجها آلودگیهای زیست محیطی خطرناک و پایداری برای این مردمان و سرزمینهای آنها ایجاد کرده است. بر اساس منابع خود جمهوری اسلامی، در معدن طلای ساریگونی قروه، سالانه ۵ تن طلای خالص استخراج میشود، که قرار بوده است «یک درصد از فروش معادن برای جبران خسارت و انجام پروژههای بهداشتی و عمرانی در مناطق استقرار معدن» اختصاص یابد. همین یک درصد هم از مردم بومی دریغ میشود که هیچ، حتی به شیوههای گوناگون بر آلودگی زمین و منابع آبی مردمان بومی توسط این معدن سرپوش گذاشته میشود. نمونهی دیگر معدن آق دره در استان آذربایجان غربی است که حملههای پیدرپی به کارگران آن در رسانههای مختلف بازنمایی شده است.
بیاید لحظهای روی این عددها مکث کنیم:
فقط در معدن طلای ساریگونی قروه سالانه ۵ تن طلا تولید میشود. اگر به دلار آمریکا محاسبه بکنیم، هر تن حدود ۹۰ میلیون دلار خواهد بود، که مجموعا میشود ۴۵۰ میلیون دلار آمریکا در سال. این رقم را اگر به قیمت اوایل بهمن امسال (۱۴۰۳) به تومان تبدیل کنیم، (معادل یک دلار ۸۳ هزار تومان) میشود ۳۷ هزار و ۳۵۰ میلیارد تومان (۳۷,۳۵۰,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰). این عدد جالبتر خواهد شد اگر که در نظر بگیرم که کل اعتبارات «استان کردستان» (باز بر اساس خود منابع جمهوری اسلامی) در سال ۱۴۰۲ چیزی معادل ۱۷ هزار و ۳۵۳ میلیارد تومان بوده است. در واقع میزان سالانهی طلای استخراج شده از معدن ساریگونی قروه، بیش از دو برابر مجموع کل اعتبارات سالانهی «استان کردستان» است. این وضعیت فقط یکی از معادن کوردستان است. عددها و ارقام چه خواهند گفت اگر که درآمدهای کل استان را لحاظ بکنیم و همزمان فقر ویرانگر کوردستان و کولبر کشیهای روزانه را در کنار آن بگذاریم؟ اگر وضعیت بلوچستان را نگاه کنیم، احتمالا باز با چنین محاسباتی مواجه خواهیم شد. آیا این مناسبات با مفهوم دیگری بجز استعمار و غارت قابل توضیح است؟ آیا ما برای شورش علیه این مناسبات و مفهومسازی آن با نامهای واقعی آنها نیاز به مجوز لنینهای خودخواندهی و زعمای علوم اجتماعی مرکز داریم، همانهایی که مجموع راههای تحلیلی گوناگون آنها به ریگزارهای ایرانشهر ختم میشود؟! پس پشت این پویاییهای اقتصادی فقری ویرانگری در جریان است که نمودارهای آن با خطوط زیگزاگ سوختبرها و کولبرها بر دامنهی کوهستانها ترسیم میشود. همان یک درصدی مذکور در بالا هم که قرار بوده است صرف این مناطق شود، صرف خرید گلوله برای شکافتن شقیقهی سوختبرها و کولبرها میشود. روند نزولی اقتصاد نفت از یک سمت، و ارزان سازی روشهای مطالعه و استخراج منابع معدنی به مدد حضور چینیهای و زیرساختهای آنها در ایران از سمت دیگر، دولت ایران را در مسیر جدیدی از استخراج منابع معدنی گوناگون، و از جمله طلا، در مناطق پیرامونی شده قرار داده است نام دیگری بجز غارت ندارد. توسعهی مناطق مرکزی ایران در صد سال گذشته روی غارت و چپاول منابع مردمان مناطق پیرامونی شده بنا است. با روند تدریجی افول اقتصاد نفت، مرکز به فرم جدیدی از غارت در مستعمرات خود در این مناطق روی آورده است. شاید سوژههای قیام ژینا «آگاهی گفتمانی» دقیقی نسبت به این تحولات استعماری جدید نداشته باشند، اما به نظر من «آگاهی غیرگفتمانی مردم عادی» به این غارتگریها نقشی ویژه در رادیکالیزمی داشت که در جریان قیام ژینا از مردمان مناطقی مانند کوردستان و بلوچستان مشاهده کردیم.
***
چهار)
محمود ممدانی، یکی از چهرههای اصلی نظریههای پسااستعماری، معتقد است که خشونتهای خونباری که در آفریقا رخ میدهند نه «خشونتها جنایی»، که از اساس «خشونتهای سیاسی» هستند.[۵] او میگوید که مداخلهی استعمار در هر کشوری یک گروه را به «ملت حاکم» تبدیل کرده است و این گروه به نام «ملت»، دیگران را زیر کنترل خود در آوردهاند. این بحث در مورد ایران نیز صادق است: بدون مداخلات استعماری در قرن نوزدهم و بدون مداخلات امپریالیستی قرن بیستم، اساسا چیزی در ایران به نام «هویت ملی» با محوریت زبان فارسی و مذهب تشیع اثنی عشری شکل نمیگرفت.
در واقع شکل گیری یک دولت سرزمین تحت حاکمیت این هویت ملی محصول ادغام سرزمینهای تکهپارهی «ممالک محروسه» در سرمایهداری جهانی بود. ایرانشهریها قدمت ایران را به اعماق هزارههای از یاد رفته باز میگردانند، نظریههای دیگر هم که روایت ایرانشهریها را قبول ندارند عملا جسارت این را ندارند که جدیدالتاسیس بودن یک واحد سیاسی به نام ایران و شکلگیری آن از اواخر قرن نوزدهم به بعد را برجسته سازند. پاک کردن رد تاریخ شکلگیری ایران کنونی برای بازتولید رابطهی استعماری بین مرکز و مناطق پیرامونی شده یک ضرورت حیاتی است. اما واقعیت شکل گیری ایران داستان دیگری است. از تعیین خطوط مرزی گرفته، تا تاسیس گمرکات مدرن و خطوط تلگراف و نظام مالیات گیری مدرن، تاسیس ارتش ملی و به طور کلی تمامی آن نهادها و زیر ساختهایی که سرزمینهای پراکندهی «ممالک محروسه» و ساخت کنفدراسیون ایلی آن (که مشخصهی اصلی تمامی حکمرانیهایی بوده است که در محدودهی کنونی ایران تا اواخر قرن نوزدهم میلادی وجود داشتهاند) را به یک دولت متمرکز سرزمینی تبدیل کردند، در اساس توسط اروپاییها و برای پاسخ دادن به الزامات امپراطوریهای آنها در ایران بسط یافتند. ایران کنونی پیامد ناخواستهی مداخلات استعماری اروپاییان در قرن نوزدهم و مداخلات امپریالیستی آمریکا در قرن بیستم است. این مداخلات بود که چیزی به نام ایران متمرکز را بر جای گذاشت. این تاریخ، همزمان که تاریخ شکل گیری نهاد دولت-ملت مدرن و مسلط شدن «فارس-شیعه» بر دیگر ملتها و مذهبها بوده است، تاریخ تثبیت، نهادمندکردن و قانونی کردن سلطه بلامنازع مرد بر زن نیز بوده است.
انقیاد پیشامدرن زن تاریخی بلندتر دارد، ولی انقیاد مدرن زن و «غیرفارس-غیرشیعه» در ایران نقطه آغاز مشترکی دارند و همارز با هم پیش رفتهاند. و تصادفی هم نیست که اکنون مبارزهی آنها برای رهایی روی تلاقی پیدا کرده است. اما ناسیونالیسم ایرانی برای پاک کردن این رد پاهای تاریخی، با جعل کردن افسانههای باستانی، تاریخ دولتهای متمرکز را به اعماق هزارههای کهن بر میگرداند. و طرفه اینکه زیاد نیستند آن چپهای ایرانیای که به این افسانهها باور نداشته باشند. یکی از الزامات فرارفتن از این نظم غیردموکراتیک و پدرسالار و بازگرداندن قدرت به دست مردم، گلاویز شدن با تمامی آن گفتمانهایی است که منافع ملت حاکم (یعنی منافع «مرد فارس شیعه») را به نام «منافع ملی» و عمومی جعل میکنند و زیر لوای «ملت ایران» یا «مردم ایران»، نظم استعماری این دولت-ملت را لاپوشانی میکنند. ممدانی میگوید که «ایدهی دولت-ملت هویتهای اکثریت و اقلیت را طبیعی سازی میکند و از این طریق همیشگی بودن آنها را توجه میکند».[۶] او معتقد است که یکی از لوازم استعمار زدایی از امر سیاسی، «ناملی سازی» (denationalize) دولتها از طریق تاسیس ساختارهای فدرال است در آن خودمختاری جوامع بومی و محلی تضمین شود تا این جوامع امکان رشد و توسعه پیدا بکنند.[۷]
من تصور میکنم که در مناطقی مانند بلوچستان، کوردستان، عربستان (خوزستان) و دیگر مناطق پیرامونی شدهی داخل ایران، فقط در حالتی میتوان تصور کرد که «هویت ایرانی» سرکوبگرانه و استعماری نباشد که «هویت ملی» کنونی ملغی شود، و اجتماع سیاسی جدیدی برای ملتها و مردمان متکثر ایران تخیل شود- یک اجتماع سیاسی کنفدراتیو دموکراتیک، متکثر و انتخابی. فقط در این حالت است که میتوان انتظار داشت که دولت «ایران» دولت غیرفارسهای نیز خواهد بود. این هویت جدید باید بر اساس شناسایی حقوق آنهایی باشد که به درازای صد سال گذشته قتل عام شدهاند: «غیرمردها» و «غیرفارس-غیرشیعهها».
سخن پایانی: الغای وضع موجود و تاسیس مکانیسمهای خوددفاعی
اوجالان معتقد است که تاریخ از دست رفتن آزادی، «همزمان داستان از دست رفتن جایگاه زن و امحای او در تاریخ است». او میگوید که «جامعه با زنان نه تنها به مثابهی یک جنسیت از لحاظ زیست شناختی متمایز، بلکه با آنها به عنوان یک نژاد، یک ملت و یک طبقه مجزا برخورد میکند- سرکوب شدهترین نژاد، ملت و یا طبقه: هیچ نژاد، طبقه یا ملتی در معرض آن فرم از بردگی سیستماتیکی نبوده است که زنخانهدارسازی (houswifisation) خوانده میشود».[۸] نمیدانم که آیا دقیقتر است که از «اعاده» و یا باید از «خلق» صحبت کرد. شاید اصلا نباید این دو را مقابل همدیگر گذاشت. قطعا عناصری رهایی بخش در تاریخ وجود دارند که میتوانند تخیل ما برای خلق اجتماعهای سیاسی جدید را یاری بکنند. اعادهی این آزادی از دست رفته و یا اگر هم در تاریخ چنین آزادیای وجود نداشته است، تلاش برای خلق و ایجاد آن به صورت درونی به بحث آزادی زن گره خورده است. اگر شرایط کنونی ایران را بحرانی فهم بکنیم، آن وقت فراروی از این بحران مسلتزم تحولهای ساختاری رادیکال خواهد بود. وضع موجود اگر که تحمل ناپذیر است، لاجرم باید از «الغای» آن حرف زد، یعنی باید به الغای شرایط ساختاریای فکر بکنیم که به بلندای صد سال گذشته در فرایندی پیشرونده زنان و «ملتهای اقلیتی شده» را به مستعمرات مرکز تبدیل کرده است.
استعمار زدایی از زن و مناطق پیرامونی شده، از شروط اساسی فراروی از شرایط خفه کنندهی کنونی است. اگر که خودمختاری زنها و ملتهای غیرفارس و مکانیسمهای خوددفاعی این جوامع در مقابل دولت اعاده نشود، اصولا دیگر این تغییر چه خواهد بود که باید برای آن هزینه داد؟ نهاد کنونی دولت در ایران اصولا بر استعمار این دو (و استثمار طبقهی کارگر مرکز) بنا شده است. هر گفتمانی که مانع برهم زدن این نظم استعماری شود در عمل همدست خود نهاد دولت در ایران است. در حالیکه استعمار «مناطق پیرامونی شده» در یک بستر فضایی افقی صورت میگیرد، و بنابراین یکی از راه حلهای پایان دادن به این استعمار، پیش گرفتن مسیر استقلال است، استعمار زن و استثمار طبقه کارگر مرکز، در فضایی عمودی صورت میگیرد که در آن عملا راهی برای رهایی بجز دمکراتیزه کردن نهاد دولت وجود ندارند. در وضیعتی کنونی امکان استقلال برای «ملتهای پیرامونیشده» در ایران چندان روشن به نظر نمیرسد. هیچ حزب و تشکیلاتی فراگیری در این مناطق وجود ندارد که استقلال خواهی این مناطق را نمایندگی و هدایت بکند. و قاعدتا نه تنها دولت ایران، بلکه مجموعهای از بازیگران امپریالیست منطقهای و جهانی هم علیه چنین استقلال(ها)ی خواهند بود. در این شرایط به نظر میرسد که راهی بجز هم افزایی این دو سطح عمودی و افقی استعمار و استثمار در ایران وجود ندارد. لازمهی به سرانجام رسیدن چنین فرمی از همبستگی، مرکززدایی کردن از ایران و تبدیل آن از یک هویت اشغالگر، به هویت مشترکی است که غیرفارسها هم خود را به آن متعلق بداند، همچنانکه پویایی این همبستگی منوط به هدف گرفتن مردسالاری و سازوکارهایی است که زن را به شیوههای گوناگون به حاشیهای بر مرد و نهاد خانواده تبدیل میکند. ایران کنونی را باید ملغی کرد، «مرد فارس شیعه» را از جایگاه خدایگانی به پایین کشید، خودمختاریهای از دست رفته را، نه برای نئوفئودالها و خوانین جدید، که برای جمهور مردم مناطق پیرامونی شده اعاده کرد. نفع چنین تغییراتی فقط برای ما بازندهگان صد سال گذشته ایران نخواهد بود. این تغییرات به نفع خود ملت حاکم کنونی هم خواهد بود، حتی اگر که نفع آنها بیشتر هم نباشد. این بهترین و احتمالا تنها بخت ملت حاکم و روشنفکری ارگانیک آن، یعنی ناسیونالیستهای راست و چپ فارسوایرانی، برای حفظ ایران خواهد بود. آنها بهتر است به ایرانی که پدر نیست، و اشغال و غارت نمیکند قانع باشند، تاریخ پر است از اسم دولتهای است که اکنون دیگر روی نقشهها پیدا نمیشوند. ایران نمیتواند از این قاعدهی تاریخی مستثنی باشد!
در پایان من میخواهم به ضرورت چارهاندیشی برای وضعیت وخیم زنکشی توجه بدهم. نمیتوان حل مسالهی زن و مبارزه با زنکشی را به آیندههای نامعلوم موکول کرد. تنها گذاشتن زنان با چاقوی دولت و ناموس، خیانت به اکنون و آیندهی جامعه و جنبش انقلابی آن است. انتظار برای انقلاب و سرنگونی رژیم فقط هزینهها را بیشتر خواهد کرد و قاعدتا تضمینی هم وجود ندارد که اگر هم انقلابی رخ دهد وضع زنان بهتر شود. به همین دلیل به نظر من باید به فکر ایجاد و توسعهی سازوکارهای خوددفاعیِ زنان بود. شاید اولین قدم حرکت به سمت ایجاد خانههای امن مردمی و ایجاد سرپناه برای زنانی باشد که زندگی آنها در معرض خطر است. حتما که حاکمیت سد راه چنین چیزی خواهد بود، و حتما جامعه هم مقاومت خواهد کرد، اما این مسیری است که باید در پیش گرفت. چه اکنون و چه در فردای انقلابی که معلوم نیست کی رخ میدهد، نه دولت و نه جامعه اجازه نخواهند داد که زنان به راحتی مکانیسمهای خوددفاعی برای خود ایجاد بکنند. اکنون یا در هر آیندهای، چنین کارهایی هزینه خواهد داشت. چه بهتر که هر چه زودتر با گامهایی تدریجی در چنین مسیری حرکت کرد و منتظر آیندههای نامعلوم نماند. نمیدانم چنین ایدهای تا چه اندازه عملی است، اما فکر کردن به سازوکارهایی که موانعی برای زنکشی ایجاد بکند، از فکر کردن به آیندهی خود جنبش انقلابی «ژن، ژیان، ئازادی» هم واجبتر است.
پانویس:
[۱] از شیوا عاملیراد-شفیعی، که متن اولیه این نوشته را خواند و نکاتی اصلاحی مهمی را به من یاد آوری کرد، تشکر میکنم.
[۲] احتمالا دقیقا ترجمه پذیر نباشد، شاید بشود همزمان آن را به دو شیوه ترجمه کرد: ۱) نمیدانم فرزندم، بلا به سرش آمد؛ ۲)نمیدانم فرزندم، بلا به سرخودش آورد.
[۳] Claudius James Rich. Narrative of a Residence in Koordistan, and on the Site of Ancient Nineveh; with Journal of a Visit to Shirauz and Persepolis. Vol. 1 (England: J. Duncan, 1836), 283-86.
[۴] Shiel J., “Notes on a Journey from Tabríz, Through Kurdistán, via Vân, Bitlis, Se'ert and Erbíl, to Suleïmániyeh, in July and August, 1836,” The Journal of the Royal Geographical Society of London, 1838, Vol. 8 (1838): 69-70.
'Military Report on S. W. Persia, Vol. III. Bakhtiāri Country North of Kārūn River' .India Office Records and Private Paper. Reference IOR/L/MIL/17/15/10/3. Date(s) 1909-1910
[۵] Mahmood Mamdani. Neither Settler, nor Native, The Making and Unmaking of Permanent Minorities (The Belknap Press of Harvard University Press. 2020).
[۶] Ibid. p. 19.
[۷] Ibid. p. 39.
[۸] Abdullah Ocalan. The Political Thought of Abdullah Ocalan, Women’s Revolution and Democratic Confederalism. Translated by Havin Guneser and International Initiaqtive “Freedom for Abdullah Ocalan-Peace in Kurdistan (Pluto Books, 2017), 58-59.
نظرها
أللرسولهم
باز شروع شد ! !!!