ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

کلاغ و جادوی خیال: بازخوانی رمانِ «در چنگ» از شهرام رحیمیان

رمان «در چنگ» اثر شهرام رحیمیان، داستان یوسف آینه، مترجمی است که پس از شکست در ترجمه‌ی فاوست گوته، وارد جهانی پر از خیال، جادو، و پرسش‌های اخلاقی می‌شود. کلاغ وهومنه، ماجراهای دادستان، و شخصیت‌هایی مانند پاکو و یدالله، نمادهایی از مفاهیم عمیقی مانند عدالت، مسئولیت‌پذیری و تنهایی انسان هستند. در نهایت، رمان با تاکید بر عشق به عنوان مأمنی آرامش‌بخش، خواننده را به تفکر درباره‌ی پرسش‌های بی‌پاسخ زندگی و نیاز به پیوندهای انسانی دعوت می‌کند. نسیم خاکسار این رمان را خوانده است.

❗️ این یادداشت می‌تواند داستان رمان را فاش کند.

برای من که دوستدار قصه‌ام، هرجه غریب‌تر بنماید، بیشتر شایسته احترام است

گوته. از زبان پرومته در نمایشنامه فاوست.

رمان "در چنگ" از کتاب‌هایی است که به تازگی خوانده‌ام. با کارهای شهرام رحیمیان کم و بیش آشنایم. رمانِ "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد" او را همان سالی که در فصل‌نامه "بررسی کتاب" منتشر شد خواندم. رمانی بسیار تامل برانگیز و نو که اشتیاق من را برای خواندن کارهای بعدی او برمی‌انگیخت. "در چنگ" روایت مترجمی است به نام یوسف آینه، شصت و اندی ساله و مهندس سابق که برای یک سال در اتاقی در خانه‌اش پشت میز نشسته و نمایشنامه بلند فاوستِ گوته را از آلمانی به فارسی ترجمه کرده است. در پایان کار، وقتی به فکر انتشار آن می‌افتد، دوستی ترجمه به فارسی دیگری از این کار را به قلم مترجمی توانا و نام آشنا برای او هدیه می‌آورد. یوسف آینه بعد از خواندن آن می‌فهمد در برابر این حریفِ به قول او قدر باید سر تعظیم فرود آورد.

یوسف آینه کتاب مترجم توانا را با خشم به دیوار می‌کوبد و دل‌شکسته به کاغذهای پراکنده ترجمه خودش روی میز زُل می‌زند، بعد آن‌ها را جمع می‌کند و توی سطل آشغال می‌اندازد.

در بخش اول کتاب که این حادثه رخ می‌دهد با چند عنصر داستانی که نقش مهمی در ماجراهای رمان دارند آشنا می‌شویم. نخست، نشستن کلاغی بر یکی از شاخه‌های درخت توس در پارکی رو به پنجره اتاقی که راوی در آن مشغول کار روی ترجمه کتاب فاوست بوده است. کلاغ در تاریکی زود هنگام شبِ زمستان ناپدید و صبح روز بعد پیداش می‌شود و روی همان شاخه می‌نشیند. بعد از سه روز که این اتفاق رخ می‌دهد راوی/ مترجم از جا پا می‌شود، می‌رود توی پارک و زیر درخت به تماشای کلاغ می‌ایستد. کلاغ از جایش تکان نمی‌خورد و آنقدر بی‌تکان است که راوی خیال می‌کند کلاغی پلاستیکی است. دست از کنجکاوی برمی‌دارد و برمی‌گردد به اتاقش و به کارش مشغول می‌شود: "رفتم به کارم رسیدم و در تمام سیصد و چهل روز آزگاری که با تک تک بیت‌های این ابلیس نامه ترسناک کُشتی می‌گرفتم و ترجمه‌ام را از سر تا ته بازنگری و ویرایش می‌کردم این کلاغ خیره‌سر روی شاخه درخت توس به من خیره شده بود. " (ص۹ کتاب)

یوسف آینه اسم این کلاغ را "وهومنه" می‌گذارد. وهومنه نام یکی از بزرگترین امشاسپندان یا مهین فرشتگان آیین مزدیسنی است. "در اوستا به صورتِ وهومنه و در پهلوی وهومن و در فارسی بهمن یا وهمن گفته می‌شود. معنی آن نیک اندیش، نیک نهاد، خوب منش است. بهمن امشاسفند را کار آنست که مردم را نگذارد که با یکدیگر جنگ و خصومت و کینه اندر دل دارند و دادستان روشنی اندر میان مردمان پدید کند. " (اساطیر و فرهنگ ایران در نوشته‌های پهلوی. دکتررحیم عفیفی. انتشارات توس. تهران. تابستان ۱۳۷۴. ص ۴۶۴).

دومین عنصر داستانی در همین بخش، به هم خوردن قرار راوی برای رفتن به مونیخ است. این قرار را راوی با زنش، آنه، از پیش گذاشته بود که بیست و دو دسامبر برای انبساط خاطر به مونیخ بروند تا هم کریسمس را نزد عمه آنه جشن بگیرند و هم چند روزی را در ایالت بایرن گشتی بزنند. یوسف آینه بعد از نومید شدن از انتشار ترجمه‌اش دیگر دل و دماغ سفر ندارد. به آنه می‌گوید: "با این حال خرابم نمی‌توانم بیایم. " (کتاب، ص۱۱).

به ناچار آنه تنها می‌رود.

سومین عنصر و از همه مهمتر، حالات روحی و ذهنی راوی/مترجم است که یک سال تمام فکر و خیالاتش مشغول به ترجمه فاوست بوده است. می‌توان گفت در واقع او بعد از یک سال کار مداوم روی فاوست تبدیل به شخصیتی از این نمایشنامه شده است. نمایشنامه‌ای که جهان آن، مجموعه‌ای درآمیخته از واقعیت، تخیل، جادو، کابوس و طنز است.

وجود کلاغِ مرموزِ نشسته بر درخت توس در همان صفحه‌های آغاز کتاب، هشداری است به خواننده که خودش را برای ورود به جهانی اسرار آمیز و سرشار از خیال و واقعیت و کمدی/تراژدی آماده کند.

وقتی چند بخش از ابتدای کتاب را ‌خواندم وسوسه شدم برخیزم و برای آشنایی بیشتر با فضای رمان، نمایشنامه فاوستِ گوته را بخوانم. مطمئن بودم اشاره به فاوست گوته بی‌خود و بی‌مصرف در رمانِ درچنگ نیامده است. خوشبختانه کتاب گوته را به زبان انگلیسی و ترجمه به فارسی آن را از "به. آذین" در قفسه کتابهای خانه‌ام داشتم. ترجمه به انگلیس فاوست که تنها دو بخش اول آن را شامل می‌شود یک مقدمه پنجاه صفحه‌ای دارد که نکته‌های آگاهی دهنده بسیاری از ساختار و فضای نمایشی فاوست در اختیار خواننده می‌گذارد. از جمله اشاره به طنز در سرتاسر کتاب. وقتی خواندن فاوست را تمام کردم دوباره برگشتم به خواندنِ "در چنگ".

ساختار این رمان شبیه به ساختار نمایشنامه فاوست، آمیخته‌ای است از: واقعیت، جادو، تخیل و طنز، و پرسش‌هایی همراه با بحث و جدل درباره قراردادهای اجتماعی و داوری‌های اخلاقی.

یوسف آینه بعد از اتفاق نومید کننده‌ای که در پایان ترجمه فاوست برایش رخ داد و بدرقه زنش که مجبور شده بود به تنهایی به مونیخ برود، در ایستگاه راه آهن با فضایی بسیار جادویی روبرو می‌شود. فضایی که بعدها به راوی امکان می‌دهد بتواند به چیستی و چرایی موضوعات ذهنی این جهانی‌اش بپردازد. موضوعاتی که چه بسا مشغول شدنِ او برای یک سال و اندی به ترجمه فاوست، ناشی از فرار از فکر کردن و اندیشیدن به آن‌ها بوده است. او حالا ناخودآگاه و متاثر از نمایشنامه فاوست و غرق در جهانی جادویی سعی می‌کند برای معضلات فکری‌اش راه حلی بیاید. در همان صفحه اول، راوی در توضیح بیشتر از ماجراهای شگفت انگیزی که بعد از ترجمه فاوست گوته برایش رخ داده با زبانی طنز می‌گوید: "زندگی‌ام روال عادی خودش را داشت و معرفتم در مسیر حقایق مشهود و تجربه شده‌ام ریاضی وار پیش می‌رفت. اما این اتفاق عجیب، خیلی عجیب، خیلی خیلی عجیب.... بهتر است با این خودکار فلزی قصه را از اول بنویسم تا در طول و عرض این متن بیشتر به عمق فاجعه پی‌ببریم" (ص ۷ و ۸)

اما عمق فاجعه‌ای که راوی از آن می‌گوید و در جستجوی پی بردن به آن است چه فاجعه‌ای است. آدمی در جهانی زندگی می‌کند که احتمال رخ دادن هر اتفاق پیش‌بینی نشده‌ای در آن می‌رود. مترجمی با عشق کاری را شروع به ترجمه می‌کند، در انتها وقتی می‌خواهد نفسی آرام بکشد و حاصل دسترنجش را در دست‌های خوانندگان آن ببیند، هدیه‌ای برای او آورده می‌شود که مجبورش می‌کند ترجمه‌اش را با عصبانیت در سبد زباله بیاندازد. کلاغی برای یک سال نشسته بر شاخه درختی در پارک برابر پنجره اتاقش نظاره‌گر او می‌شود و بعد از پایان کارش در ترجمه یکباره غیبش می‌زند. ساختمانهایی در دور و بر ایستگاه راه آهن که تا چند لحظه پیش معماری معمولشان را داشتند دیوارهایشان کش می‌آیند و به ساختمانهایی بدل می‌شوند که در نقاشی‌های سوررئالیستی سالوادور دالی دیده می‌شوند. در این جهان عجیب و غریب و سوررئالیستی که هرچیزی ممکن است در آن رخ دهد، آنچه که در بخش دوم رمان و در ساختمان ایستگاه راه آهن برای راوی/ مترجم بعد از بدرقه زنش و رویدادهای غریب بعد از آن رخ می‌دهد، نمی‌تواند عجیب باشد. یوسف آینه‌ی راوی/مترجم از این به بعد در جهانی اضطراب‌آور که او را در لابیرنت‌های خود فرو برده به جاهایی پرتاب می‌شود که با همه بی‌اطلاعی از وجودشان، عناصر و نشانه‌هایی در آنها می‌بیند که ضمیر ناخودآگاه او سایه وار آشنایی‌هایی هرچند اندک با آن‌ها دارد. همین‌ها دلیل‌هایی برای برانگیختن کنجکاوی‌های او می‌شوند. در بخش دوم پیرمردی با زدن سیلی بر صورت یوسف آینه که در کابوسی غرق شده، او را از دنیای کابوس بیرون می‌آورد. او در همان حال ناخوش، به تقاضای پیرمرد که خواهان تماس با اوست کارت ویزیتش را از جیب درمی‌آورد و به او می‌دهد. در این بخش و در کابوسی که در خواب و بیداری به آن مبتلا شده است نه فقط یک کلاغ بلکه دسته‌ای کلاغ حضور دارند: " کلاغ‌ها را که دیدم احساس کردم چیزی مثل درختی تنومند دارد داخل جمجه‌ام رشد می‌کند و شاخه‌هایی از درون گوش‌ها و بینی و دهانم می‌روید. گوش و دماغم می‌خارید که در عمقی سرگشتگی و اوج ناامیدی دیدم ساختمان‌ها و زمین و آسمان دارند از آن ته ته‌ها مثل کاغذ به سویم لوله می‌شوند. " (ص ۱۸)

رویای صادقه، عنوان بخش سومِ کتاب، رویایی است که در تعریفِ معنایی، بیان کننده و افشاگر واقعیت‌هایی باید باشند که او در این مدت با آن‌ها درگیر بوده است. بعد از بیدار شدنِ یوسف آینه از خواب، در آپارتمانش، و بیرون آمدن از رویای صادقه که در واقع ادامه کابوس‌های قبلی اوست، جوانی به نام پاکویاکوبی که نمی‌شناسد و بعد پیرمردی که هنگام بیهوشی او در ایستگاه راه آهن به او کمک کرده بود به او تلفن می‌کنند. جوان برای موضوعی مهم تقاضای دیدار با او دارد و پیرمرد از او می‌خواهد اوراقی را که حاوی داستانی است و در جیب پالتوی او گذاشته، بخواند. پیرمرد در معرفی خود می‌گوید همه او را به نام "قاضی" می‌شناسند و از یوسف آینه می‌خواهد برای تشکیل دادن یک پرونده جنایی کمکش کند. او جایی دیگر در کتاب به یوسف آینه می‌گوید زودتر از این‌ها می‌خواست در مورد این پرونده با او دیدار کند اما مشغول شدن او به ترجمه فاوست کار را عقب انداخت. " قرار بود پیش از شروع ترجمه فاوست این ماموریت را به شما محول کنم اما وقتی تصمیم به ترجمه آن کتاب گرفتید و رفتید سریع پشت میز نشستید، باید صبر می‌کردم تا ترجمه‌تان تمام شود و بعد بیایم سراغتان. کلاغی هم دورادور کار ترجمه فاوست را زیر نظر داشت. همان که اسمش را وهومنه گذاشته بودید.... قرار بود زاغ سیاه‌تان را چوب بزند تا هروقت ترجمه تمام شد به من خبر بدهد. " ص ۱۵۵

با تقاضای قاضی، که نامش استعاره‌ای نیز با خود حمل می‌کند و خواندن داستانِ"نطفه کلاغ" که او در جیب پالتوی یوسف آینه گذاشته، نه تنها جرقه شعله‌ور شدن ماجرایی در رمان زده می‌شود که کانون اصلی رمان است، بلکه تمهیداتی نیز فراهم می‌شود تا خواننده منتظر تدوام رویدادهای عجیب و غریب و غیرمنتظره دیگری در این جهان جادویی باشد. در این داستان زندگی پسری کفاش روایت می‌شود به نام باقر که به دختری به نام گلناز دل می‌بازد و بعد از طی کردن مراحلی از جمله تغییر شغل پدری‌اش، کفشدوزی، به شغل اداری موفق به ازدواج با این دختر می‌شود. آنها بعد از سالها زندگی مشترک و دوا و درمان صاحب فرزندی نمی‌شوند تا شبی گلناز در خواب می‌بیند کلاغی به کمک آن‌ها می‌آید و نوید بچه‌دار شدن آن‌ها را از سوی مالمونا ایزد بانوی کلاغ‌‌ها به او می‌دهد. به یمن این معجزه، گلناز در دوره یائسگی حامله می‌شود و دختری به دنیا می‌آورد به نام پروین که نقشی مهم در ماجراهای این رمان دارد. حضور دادستان و پاکویاکوبیِ وکیل که بعدها معلوم می‌شود پسر پروین است و روایت زندگی یدالله، پسرکی روستایی و برخاسته از دل فقر و تحقیر و تجاوزهای صاحب کارش به او در دکان بقالی و دلباختن بعدیش در نوجوانی به پروین و به نتیجه نرسیدن این دلباختگی و شرکت‌اش در انقلاب و تبدیل شدنش به مامور و بازجویی شکنجه‌گر در زندان‌های جمهوری اسلامی و ریخت و پاش‌های جادویی‌هایی دیگر در شهر و پیدا شدن آدمهای دیگر چنان پیوندی دقیق و منطقی در ساختار رمان با هم برقرار می‌کنند که هم ما را به عنوان خواننده به تعقیب ماجراهای رمان علاقمند می‌کند، هم تامل ما را بر نکته‌هایی برمی‌انگیزد که ربط به معضلات زندگی سیاسی و اجتماعی‌مان دارند.

پروین و نامزدش شهاب بعد از اجرای برنامه رقصی هنری و هجوم پاسداران به محل اجرایشان در یک کاروانسرا بازداشت می‌شوند. در بازداشتگاه یدالله با شناختن پروین که کینه او را به خاطر رد کردن عشقش بعد از سالها هنوز در دل دارد، به او و نامزدش شهاب انتقامجویانه و رذیلانه تجاوز می‌کند.

یوسف آینه‌ی راوی/مترجم که خویشتن داری، آرامشِ معنادار و طنز نهفته در اعمال او گاه شخصیت باسترکیتون و ماجراهای او را در فیلم‌هایش برایم زنده می‌کرد، در انتها، گیج و پریشان از مواجهه با این رویدادهای خُرد کننده‌ی روحش با خود واگویه می‌کند "در چاه ویل حیرانی و پریشانی فرو می‌غلتیدم که نشستم پشت فرمان. در تمام مدتی که مثل خوابگردها توی ماشین به طرف خانه می‌راندم، پاکو را کنار خود تصور کردم و از او پرسیدم: حالا که نوری بر تاریکی این ماجرا افتاده می‌توانی یدالله را فقط قربانی و معلول شرایط ناخوشایند اجتماعی بدانی؟ هنوز هم فکر می‌کنی آدم‌ها در برابر هم مسئول‌اند و ما همه در برابر یدالله بی‌مسئول بوده‌ایم؟ " (ص ۳۶۴)

در زمینه این نوع پرسش‌ها که به قال و مقال‌های پیشینِِ بین او و پاکو و دادستان درباره مفهوم عدالت و تشکیل دادگاهی برای محاکمه یدالله اشاره دارند، این پرسش مطرح می‌شود که قضاوت درباره اعمال امثال یدالله‌ها چگونه باید پیش برود؟ آگاهی ما از زندگی کسی که قصد داوری روی آن داریم تا چه حد است؟ برای اجرای عدالت باید به اصول و بنیادهای متقن در جامعه تکیه کرد یا به گفته پاکو "عدالت نمی‌تواند تعریف واحدی داشته باشد" و "حقیقت چند لایه است و باید برای آن نسبیت قائل شد؟ " و "با مجرمان باید مدارا کرد؟ "

آیا تقدیری که نطفه کلاغ را در زهدان گلناز می‌نشاند تا پروین به دنیا بیاید همان تقدیر شرایط اجتماعی است که سرنوشت شوم یدالله را رقم می‌زند؟ در این پرسش، موضوع سرنوشتی که خدا و شیطان در نمایشنامه گوته برای فاوست رقم می‌زنند با موضوع سرنوشتی که در رمان "در چنگ" نقشی تعیین کننده دارد، درآمیخته و گره می‌خورد.

همانطور که در فاوست گوته با شخصیت‌های بسیاری روبرو می‌شویم که هر کدام بار معنایی خاصی پیدا می‌کنند، در رمان "درچنگ" نیز، بخش به بخش، ماجراها و شخصیت‌هایی خلق می‌شوند تا خویشکاری منظوری را که در لایه‌های تو در توی رمان پنهان شده، بیرون آورده و گسترش معنایی بیشتری به آن بدهند.

از شگردهای قابل توجهی که در ساختار این رمان بکار برده شده چیزی نمی‌نویسم تا جایی برای لذت کشف و توجه به آن‌ها برای خواننده بعدی گذاشته باشم، تنها این را می‌نویسم و تمام می‌کنم که وقتی به پایان رمان می‌رسیم متوجه می‌شویم همه این ماجراها با همه طول و تفصیل‌شان و تولد و مرگ آدمهای آن، همه در چند ساعت در ذهن راوی روی داده است. او که در ۲۲ دسامبر زنش آنه را در قطار گذاشته بود و راهی خانه‌اش شده بود و با این حوادث روبرو شده بود، وقتی در پایان این حوادث به آنه تلفن می‌کند، متوجه می‌شود بیش از یکی دو ساعتی از آن زمان که با آنه در ایستگاه خداحافظی کرده نگذشته است.

"عزیزم، امروز چه روزی است""

"بیست و دوم دسامبر، چطور؟ "

"کجایی؟ "

خودت که می‌دانی. هنوز توی قطار! اتفاقی افتاده؟

نخواستم نگرانش‌کنم. گفتم: " هیچی. هم خواستم دوباره سفر خوبی برایت آرزو کنم. هم بگویم خیلی دوستت دارم" (ص ۳۶۵)

شاید گفتن از "خیلی دوستت دارم" به آنه و تصمیم گرفتن راوی/ مترجم به راهی مونیخ شدن و پناه بردن به آغوش او، آن هم درصفحه‌های پایانی کتاب، تاکیدی است از سوی او بر نیاز به عشق چون مامنی آرامش دهنده، وقتی احساس می‌کنیم در برابر هجوم این همه پرسش و فلاکت و ویرانی در دور و برمان دچار خوف از تنهایی شده‌ایم.

اوترخت. ژانویه ۲۰۲۵

از همین نویسنده:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.