بحران سرپناه و سیاست تبعیض و آوارهسازی
رها رستمی – در کلانشهر تهران توده کثیری بیسرپناهاند. شهر آنها را تنها و بیحق به حال خود رها کرده است. نگاهی به زندگی چند تن از آنان.
خانه صرفاً مکانی برای سکونت و آرمیدن نیست. خانه تنها سرپناه نیست و کارکردِ آن هم محدود به محافظت در برابر سرما و گرما نیست، بلکه فضا و چارچوبی است برای حفظِ تشخص و جایی برای آرمیدن. خانه فضایی به نسبت خصوصی برای زندگی فراهم میکند. افراد تنها در خانه میتوانند تا حدودی آنگونه که میخواهند نشست و برخاست کنند یا لباس بپوشند. خانه فضایی برای عشقورزی، آرامشِ نسبی و رفعِ میلها است. خانه میتواند در برابرِ خشونتِ بیرون، در درون، فضایی امن فراهم کند. به همین دلیل آن که خانه ندارد از تمامِ اینها محروم است. چنین کسی نه تنها در برابر سرما و گرما ایمن نیست، بلکه «ولگرد» تلقی میشود، نمیتواند فضایی خصوصی برای خود داشته باشد، سرگردان است و آرامش ندارد و دائما در معرضِ خشونتهای معمولِ خیابان و پارک و دیگر فضاهای شهری است.
بیخانمانها
در جامعه امروز ایران، افرادِ بسیاری از این نیاز ابتدایی و اساسی محروم شدهاند. به ویژه در کلانشهر تهران که تنها جاذبه ظاهری نامش کافی است تا جمعیتی ۱۴ میلیونی را به خود جذب کند، جمعیتی که بیشترشان مهاجر هستند و بخش بزرگی از آنها بی سرپناهاند، حتی به یک کانکس یا اتاقَکِ نیمهکاره کارگری و یا انبار هم دسترسی ندارند و توانایی رهن یا اجاره هیچ خانهای را هم ندارند.
پرداختِ اجاره در شهری که میانگین اجارهبهای هر متر مربع خانههایش بیشتر از ۶۰ هزار تومان است برای بیسرپناهان امکانپذیر نیست. حتی اجاره یک خانه ۴۰ متری هم در یک محله عادی نزدیک به ۲ میلیون و نیم اجارهبها با ۵۰ میلیون پولِ پیش میخواهد. این بیسرپناهان دخل و خرجشان بسیار از هم فاصله دارد و نمیتوانند خانه اجاره کنند. به همین دلیل هم در زمستان به کارتونخواب، اتوبوسخواب و گورخواب تبدیل میشوند و در تابستان هم «پشتِبامخواب».
تجربههای تلخ
سعید دانشآموخته «شهرستانی» دانشگاه تهران است؛ تصمیم میگیرد پس از اتمام درس در تهران بماند و کار کند. کار در دستگاهِ نشر و کتاب را دوست دارد و گمان میکرده در هیچ جای دیگر فضایی مانند تهران برای این کار پیدا نمیکند. ابتدا با چند نفر دیگر یک زیرزمین اجاره میکنند و در آن زندگی میکنند. پس از مدتی دوستانش از او جدا میشوند. عدهای به شهرهایشان بازمیگردند و چند نفر دیگر هم که وضعیت بهتری دارند جداگانه خانه اجاره میکنند. سعید میماند و اجاره بهایی سنگین و یک شهرِ بزرگ و بیرحم. اما او دلش نمیخواهد به شهرستان بازگردد و فضای کاریاش را رها کند. پس از آن که زیرزمین را تخلیه میکنند، چند شبی را بیرون میخوابد. آن چندشب را نیمهبیدار بوده. مدام استرس داشته و میداند که نمیتواند اینگونه ادامه دهد.
یک روز غروب که سعید از سرِ کار بدون هیچ مقصدی در خیابانها قدم میزند، یک دوست قدیمی را مییابد و داستان را برایش بازگو میکند. آن دوست نمیتواند برای او کاری انجام دهد اما یک پیشنهاد دارد. میگوید خودِ او با خانوادهاش زندگی میکند و نمیتواند او را به خانه ببرد. اما میتواند کلیدِ درِ اصلی آپارتمانشان را به او بدهد تا سعید بتواند شبها را در فضای خالی زیرِ راهپله طبقه همکف بخوابد و دستِکم کارتونخواب نشود. فضایی که سعید به این ترتیب مییابد کمتر از ۴ متر است. یک جا برای خواب و دیگر هیچ! آن هم با مقرراتِ خاص. سعید باید هر شب صبر کند تا آخرین رفت و آمدها هم در آپارتمان تمام شود. کسی نباید او را ببیند. حتی خانواده دوستش. او هر شب حوالی ساعت یک به زیرِ راهپلههای ساختمان میرود و میخوابد و صبح ساعت ۵ و نیم باید از آنجا برود. سعید دو ماه تمام را اینگونه سپری کرده. در این مدت او ضربههای روحی فراوانی را تحمل کرده. طوری که هنگامِ بازگو کردنِ این تجربه تلخ، حالت تهوع میگیرد و به گریه میافتد.
سمیه هم وضعیتِ مشابهی داشته. در یک شرکتِ خصوصی به عنوان منشی در تهران کار میکند. به دلیلِ بالا بودن هزینه اجاره و پایین بودن دستمزدش نتوانسته خانه اجاره کند. به همین دلیل هم به ناچار به خوابگاههای عمومی سطح شهر میرود. میگوید خوابگاهها شلوغند و غیر بهداشتی. افراد مختلفی از جاهای مختلف و با رفتارها و سبک زندگیهای گوناگونی آنجا جمع شدهاند و نمیتوانند با هم سازگاری داشته باشند. هزینه اجاره هم به هیچ وجه متناسب با فضا و کیفیت سکونت در این خوابگاهها نیست.
ناصر یک مردِ میانسالِ ورشکسته است. به تهران آمده تا هم از دستِ طلبکاران موقتا در امان بماند و هم کار کند و سعی کند پولی جمع کند و بدهیهایش را بپردازد. در یک کارگاه خیاطی در تهران مشغول کار است. برای جبران مافات از اول صبح تا حدود ۱۰ شب کار میکند تا با اضافهکاری بتواند وضعیتش را سامان دهد. او هم نتواسته در تهران خانه اجاره کند. به همین دلیل با چند تن از همکارانش در مارلیکِ کرج یک خانه کوچک اجاره کردهاند. برای رسیدن به محل کارش باید از ۵ صبح راه بیافتد. حدود ساعت ۷ و نیم تا هشت به محل کار میرسد شروع به کار میکند. تا ساعت شب۱۰ کار میکند. شام را آخرِ شب میخورد. از آن سر هم باید دو ساعتی را در مترو و اتوبوس طی کند تا دوباره به خانه برسد. اگر خستگی اجازه دهد دوش میگیرد و میخوابد. اگر هم نه که با همان خستگی خوابش میبرد و صبحِ زود دوباره به سر کار بازمیگردد.
وحید راننده اسنپ است که جایی برای ماندن ندارد. او قبلا در یک رستوران کار میکرده و همانجا هم میخوابیده. اما پس از اخراج شدن از رستوران، از بیپناهی مجبور میشود به ساختمانی نیمهکاره روی آورد که چند تن از آشناهایش آنجا کار میکنند و همانجا هم با گونی و مصالح دمِ دستشان، یک چهاردیواری برای خود ساختهاند تا شبها را آنجا سپری کنند. او هم به آنها پیوسته و شبها را آنجا میخوابد.
عاطفه زن جوانی است که هر سال نزدیک عید برای کار به منطقههای بالای شهر تهران میرود. کارِ او خانهتکانی و نظافت است. جمعیتِ زیادی هر ساله در ماههای اسفند و فروردین همانند او از نقاط مختلف ایران به این کار مشغول میشوند. عاطفه مدتی را که برای کار در تهران میماند در خانه برخی اقوام سپری میکند. اگر خانه اجاره کند تقریبا تمام درآمدش را باید صرف اجارهبها کند. کارش را از اطرافیان پنهان میکند. میگوید برخی آشنایان که از کارِ او مطلع هستند او را مسخره میکنند و میگویند برای انجمن وایتکس کار میکنی!
بیخانمانهای سرگردان
سعید، سمیه، ناصر، وحید و عاطفه تنها نمونههایی هستند از هزاران و شاید هم چند میلیون نفری که یا بیسرپناهاند یا خانهای که بتوانند در آن استراحت کنند و آرام بگیرند ندارند. برای شغلهای موقتی ناچارند ساکن تهران شوند. اما در این شهرِ بزرگ جایی برای سکونتِ آنها وجود ندارد، با وجودِ این که طبق آمارهای رسمی، ۲۰ درصد از خانههایش خالی از سکنه هستند.
این افراد سرگردان هر طور که شده سقفی برای ماندگاری موقت تهیه کردهاند. اما بسیارند کسانی که به همین هم دسترسی ندارند. در پارک و خیابان میخوابند، یا در پاتوقهای بیابانی و خالی از سکونتِ انسانی.
بر اساس برآوردهای رئیسپلیس مبارزه با مواد مخدر تهران بزرگ تنها در مناطق شهری تهران حدود ۲۰ هزار «معتاد متجاهر» وجود دارد. طبق آمارهای سرشماری سال ۹۵ در سراسر ایران ۲۴ میلیون و ۱۹۶ هزار خانوار وجود دارد که برای رفع نیاز همه آنها تا سال ۱۴۰۴ باید ۶ میلیون واحد مسکونی قابل سکونت در کشور تولید شود. به طور مشخص در سال ۹۵ در استان تهران ۱۸۶۴ خانوار در خانههایی ۵۰ متری و کمتر از آن زندگی کردهاند. در حالی که ۳۳۳ خانوار در خانههایی بین ۱۵۱ تا ۲۰۰ متر مربع، ۱۳۲ خانوار در خانههایی بین ۲۰۱ تا ۳۰۰ متر مربع، ۳۵ خانوار در خانههایی بین ۳۰۱ تا ۵۰۰ متر مربع و ۱۳ خانوار در خانههایی بزرگتر از ۵۰۱ متر مربع زندگی کردهاند.
معمولا آمارِ دقیقی از «بیخانمانها» ارائه نمیشود. یا اطلاعات مربوط به آنها را «محرمانه» نگه میدارند و یا آنها را در زمره «اظهارنشدهها» قرار میدهند. اما آنها در زندگی واقعی و بیرون از شاخصهای آماری حضوری واقعی دارند و موجودند و بخشی از تناقضها و تضادهای شهر را تشکیل میدهند.
مسکن و سیاست ارزش مبادلهای
کمبودِ خانه و سرپناه و یا وجودِ مازادِ آن و همزمان عدم امکان استفاده شهروندان از آن چیزهایی اتفاقی یا طبیعی نیستند؛ محصولِ سیاستهایی در حوزه مسکن و شهرسازیاند که در طی سالیانِ متمادی چنین وضعیتی را به وجود آوردهاند.
یکی از مفاهیمی که به خوبی میتواند چنین سیاستهایی را توضیح دهد، مفهوم غلبه ارزش مبادلهای است. یعنی هدایتِ منابعِ انسانی و طبیعی ساختِ مسکن به سمتِ سودآوری برای صاحبان سرمایه و زمین و در مقابل بازیچه قرار دادنِ شرایط سرپناه برای انبوهی از جمعیتِ غیر مالک که نه تنها سودی از سوداگری در بازار زمین و مسکن نمیبرند، بلکه زیان و آسیبهای ناشی از آن به طور مستقیم زندگی و خانه و کاشانه آنها را تحت تأثیر قرار میدهد. غلبه ارزش مبادلهای بر زمین و مسکن اغلب با سلبِ مالکیت همراه است، سلبِ مالکیت از توده محروم مردم به نفعِ اقلیتی ثروتمند که کنترل منابع شهر را در اختیار دارند و از آن به نفعِ منافعِ اقتصادیشان استفاده میکنند. این نوع سیاستها به طور منطقی نتیجهای جز تشدید نابرابریها، جداییگزینی فضایی شهروندان و نابودی محیط زیست شهر و بیگانگی فضایی آن ندارد. سیاست بدیل حق عمومی برخورداری از مسکن و حق بر شهر، به عنوان زیستگاه مشترک است. شهر از آن همه است. همه باید در آن جای مناسبی داشته باشند، همه بدون تبعیض از امکانهای آن بهره برند و در سامان دادن به آن مشارکت داشته باشند. تنها این گونه است که شهر زیستگاهی امن و شاداب میشود.
نظرها
نظری وجود ندارد.