زندگی در سایه طالبانیسم: وضعیت کودکان کار در کابل
حسین آتش روز جهانی مبارزه با کار کودکان در نقطههای مختلف کابل با کودکان کار سخن گفت. این گزارش میدانی شرح وضعیت آنهاست.
از دانشگاه برآمدم. در کنار سرک [جاده] ایستادهام. موترها یکی پشت دیگری میگذرد. پیراهنوتنبان و کت سیاه بر تن دارم. آفتاب بیرحمانه میتابد. عرق وجودم را گرفته است. بهطرف ساعت نگاه میکنم، ۱۱:۴۰ قبلازظهر است. گردوخاک که از جادهها برمیخیزد، مهمان چشمانم و دماغم میشود. ماکس [ماسک] میگیرم. گندگیها و بوی را از بالای ماکس حس میکنم. به چهار طرف نگاه میکنم. چشمم به تابلوهای تبلیغات میافتد. خالی است. هیچ اعلانات در آن نصب نشده است. به فکر و خیال خود غرقم. رشتهی خیالم با سروصدای دو کراچیران، به هم میخورد. نزدیک شدم. مردم زیاد جمع شدهاند. یکی از آنها میگوید: «تو امروز آمدی. من چند ماه است که اینجا هستم. سودا را من میبرم. تو حق نداری از پیش این دکان سودا را انتقال بدهی». دیگر میگوید: «اینجا مال پدرت نیست. هرکس حق کار دارد.» لحظه ماجرا را تماشا کردم و گذشتم.
به قرطاسیهفروشی رسیدم. ۲۰ کتابچه و قلم خریدم. هرکدام مبلغ ۲۰ افغانی تمام شد. این کتابچهها و قلمها را به مناسبت تجلیل از «روز جهانی مبارزه باکار کودکان» برای کودکان کار تحفه گرفتم. به خانه آمدم. کتابچهها و قلمها را خانمم که معلم است، به شکل تحفه درست کرد. مبلغ ۷۰۰ افغانی دیگر را نیز برای کودکان در نظر گرفتم.
ساعت ۳ بعدازظهر است. در منطقه دشت برچی که در غرب کابل موقعیت دارد، میرسم. از موتر پایین میشوم. بهطرف کوته سنگی حرکت میکنم. در کنار جاده قدم میزنم. چشمانم به دنبال کودکان کار و صحبت با آنهاست. خیلی وقت است که صحبت نکردم. شهر و جاده شلوغ نیست. رفتوآمد مورترها کماند. راهبندان (ترافیک) نیست. به یاد صحبتهای یکی از کودکان خیابانی میافتم. او میگفت: «روزهایکه راهبندان نباشد، روز کار ما نیست. وقت موترها ایستاد نکند، کسی کمک نمیکند. کسی اسپندی نمیکند. کسی چیزی نمیخرد».
به منطقه در انچی باغبانان میرسم. دو کودک از راه من میآمدند. از سر و وضعشان معلوم بود که کودکان خیابانیاند. موهای نشسته و اصلاحنشده. صورتها و دستها بارنگها سیاه آلودهاند. چپ لق در دست داشتند. بیگها آلوده بارنگ سیاه در پشت. باهم قصه میکنند. از دور متوجهاش بودم. نزدیک شدم. یکش متوجه شد که من نگاهش میکنم. متوجه چشمانش شدم که بهطرف کفشم است. فهمیدم و نگاه کردم که کشفم میزبان گردوخاک جادههاست. بهطرف من آمد. وقت نزدیک شدم، گفت: «کاکا رنگش کنم؟» گفتم: «آری. چندرنگ میکنید؟» گفت: «۱۰ افغانی». در کنار جاده ایستاده شدیم. گفتم: «رنگ نمیخواهم. باهم صحبت کنیم. من برای شما کتابچه و قلم تحفه آوردم. صنف چند هستید؟» گفت: «۵ و ۷ هستیم». در همین حال چندین کودک دیگری نیز آمدند. گفتم: «اینها کیست؟» گفت: «برادر و بچههای کاکا هستیم». حساب کردم، تعدادش ۸ نفر بود. همه مکتب میخواندند. باهم صحبت کردیم. گفتم: «میدانید امروز چه روز است؟» گفت: «یکشنبه». گفتم: «تاریخ چند است؟» گفت: «۲۲ جوزا ۱۴۰۱.» گفتم: «امروز روز جهانی مبارزه با کار کودکان است؛ یعنی روز شما. شما نباید کارکنید». چیزی نگفتند. همهاش سکوت کردند. بیک که در پشتم بود، باز کردم. کتابچه تحفه درست کرده بودم، نشان دادم. برایشان گفتم کتابچه میخواهید یا پول: «پول ۱۰ افغانی میدهم. کتابچه با قلم را ۲۰ افغانی خریدم». همهاش گفتند: «کاکا ما هیچ کار نکردیم. به ما پول بده. کتابچه داریم». با آنها گفتم: «اجازه است عکستان از پشت سر بگیرم. صورتتان نمیآیند.» یکش گفت: «مشکل نیست.» برایش گفتم: «کسی نگذارید که از شما طوری عکس بگیرد که قابلشناسایی باشید». همه قبول کردند. آنها حرکت کردند و من هم عکس گرفتم.
گرمی آفتاب بهخوبی حس میکنم. بدنم غرق آب است. بیکم در پشت. بهطرف کوته سنگی میایم. به دو طرف سرک نگاه میکنم، کودکان کماند. در موتورسازی و بایسکلسازی میرسم. نگاه را لباسها و کارهای چندین کودک جلب میکنند. در حدود صنف ۶ و ۸ به نظر میرسد. در بایسکلسازی و موترسازی کار میکنند. تصمیمگرفتم صحبت کنم؛ اما نکردم. گفتم: ممکن است که خلیفه اینها چیزی به من بگوید؛ و اجازه صحبت ندهد.
در منطقه پل سوخته رسیدم. ایستگاه تونسها و موترهای شهری. این موترها بهطرف دشت برچی مسافر میبرند. ساعت نزدیک ۳:۴۰ بعدازظهر است. لحظه ایستاد شدم. به چهارطرف نگاه کردم. متوجه یک کودک شدم که صدا میکند: «پل خشک! پل خشک! برچی! برچی!» موتر پر میشود و حرکت میکند. کودک خوشحال بهطرف موتروان میرود، موتروان پنج افغانی میدهد. من به کودک که مسافر صدا میکرد، نزدیک میشوم. میگویم: «چند کار کردی؟» با نگاه بلند بهطرف من، میگوید: «۲۰ افغانی». متوجه معنی نگاهش شدم. کسی به کودک خیابانی سلام نمیکند. هرکس نزدیک شود و سلام کند، حتماً چیزی میدهد. کودک نیز چنین نگاه به من داشت. این واقعیت هم بود و است. «چه وقت کار را شروع کردی؟» میگوید: «ساعت ۱ بعدازظهر». میگویم: «چند افغانی میدهد؟» میگوید:«۵ افغانی». «تا ساعت چند کار میکنید؟» گفت: «کاکا معلوم نیست. باید ۱۰۰ افغانی کارکنم. تا هر وقت شد. گاهی میشود تا ۸ و ۹ شب بیرون هستم». گفتم: «پدرت چهکاره است؟» گفت: «پدرم مریض است. کمرش درد میکند. خانه است. کار نمیتواند. خرج خانه سری من است.»
بهطرف پل هوایی کوته سنگی حرکت میکنم. درراه چندین کودک را میبینم. این کودکان پلاستیک سودا میکنند. بوت پالیشی. همرای یکی آن همکلام میشوم. میگوید: «۱۰ افغانی کارکردم. من برادر و پدرم هر ۳ کار میکنیم. پدرم کراچیران است». گفتم در کجاست؟ گفت در همینجاست. باهم رفتیم و پیدا کردیم. کاکا بالای چوکی خمیده است. با چند کاکای کراچیران دیگر قصه میکنند. گفتم: «بچهات مکتب میخوانند؟» گفت: «بله. ولی مکتب دولتی است. درس نیست. اینها کار میکنند». گفت: «نان نیست. ۳ نفر بیرون میشویم. شب نان خشک به خانه میبریم. گاهی پیداکردن نان خشک مشکل است. ۸ نفر عیال هستیم.» گفتم: «کاکا امروز روز مبارزه باکار کوکان است؛ یعنی نباید کودکان کار کند». گفت: «میفهمم. خب نیست. ولی چه کنیم. گشته میمانیم. باید کارکنیم.»
به پل هوایی کوته سنگی رسیدم. بیرقهای سفید طالبان بالای پل میدانی هوایی با شمال بازی میکردند. نزدیک این بیرقها شدم. به یاد بیرق ۳ رنگ افغانستان افتادم. فکر و خیالش را نمیکردیم. ولی واقعیت داشت که دیگر آن بیرق نیست. بیرق سفید طالبان است. در یک طرف پل تعداد از نظامیهای طالبان چکپاینت (ایست بازرسی) داشت. تعداد در زیر بیرق نشستهاند. در طرف دست راست، کودکی با ترازوی وزن نشسته است که دیگران را وزن کند و پول بگیرد. به او نزدیک میشوم. میگویم: «چندوزن میکنید؟» میگوید: «۵ افغانی». در کنارش، کارتن است که در داخل بو تلها آب، نوشابه و انرژی جمع کرده است. صنف ششم مکتب است. برایش میگویم: «برایت تحفه آوردم. کتابچه؛ اما تو اختیار داری کتابچه با قلم بگیری یا پول. البته پول ۱۰ افغانی میدهم.» گفت: «کاکا کتابچه زیاد دارم. پول بده». گفتم: «درست است». پول را دادم. گفتم: «اجازه است عکس بگیرم.» گفت: «کاکا عکس را هیچ دوست ندارم». نگرانیاش متوجه شدم. گفتم: «طوری عکس میگیرم، شناخته نشوی. صورتت را بهطرف دیگر بگیر. اگر کسی عکست را ببیند، نمیشناسد». با رضایت قبول کرد. عکس گرفته و نشان دادم.
بهطرف چپ پل آمدم. دو طالب موترها را چک میکردند. سه طالب دیگر در زیر بیرق بالای چوکی نشسته بودند. گفتم: «اجازه است از شما در زیر بیرقتان عکس بگیرم؟» گفت: «اجازه نیست.» گفت: «برو از آن بیرقها [اشاره به سمت راست] عکس بگیر. ما اجازه نداریم. مقصد از زنها و دخترا عکس نگیر». گفتم: «میخواهم از شما عکس بگیرم». نفر دیگر سنشان کم بودند، گفت: «از مجاهدین اجازه نیست. این کار نکن». من گفتم: «چرا؟» گفت: «چرا ندارد و حرکت کن. به خدا تو را مراعات کردیم. برو». تفنگ که در دست داشت، بالا کرد. من هم حرکت کردم.
به نزدیک دانشگاه کابل میرسم. بهطرف سرک نگاه میکنم. بهطرف دیوار دانشگاه، جوی است که آبهای کثیف از آن میرود. کودکان و کارگران در اینجا موترها را میشویند. قدم میزنم. چشمم به سه کودک میافتد که در کنار این جوی کثیف نشته اند. مایع ظرفشوییاش کنارش. دستمالها و وسیله شستن نیز کنارش. با آنها در صحبت را باز میکنم. میگویم: «امروز چند کارکردید؟» میگوید: «هیچ کار نکردیم. باورت میشود کاکا ساعت ۱ بعدازظهر آمدهایم تا حال هیچ کارنکردهایم. کار نیست. کسی موتر خود را نمیشوید. مثل وقت نیست». گفتم چطور؟ گفت: «بعد از آمدن طالبان، کاری ما خرابشده است. قبل از آن روز ۳۰۰ الی ۵۰۰ کار میکردیم. فعلاً ۱۰۰ افغانی کارکنیم، خانه آباد». بهطرف دستش نگاه میکنم: به انگلیسی نوشته است: Panjshir (پنجشیر). برایم جالب بود. به شوخی گفتم: «پنجشیری هستی و امارت ببیند، اذیت نکند؟» خنده کرد و چیزی نگفت. سؤال کردم، «چرا این را نوشته کردید؟» گفت: «از همانجا هستم.» دو برادر از یک خانه و یکی هم دوستش. گفتم: «برایتان تحفه آوردم. کتابچه.» برایش دادم. گفتم: «نوشته میتوانید؟» گفت: «بله». برایم چنین نوشت: «روز جهانی مبارزه باکار کودکان مبارک باد. آرزو دارم در آینده دکتر شوم. فعلن صنف ۸ یک هستم. فعلن من موترشویی میکنم. لب سرک کار میکنم. امروز هیچ کار نکردیم. فعلن ساعت پنج ونیم است. پدرم هم موتر شویی است».
بهطرف دروازه دانشگاه کابل درحرکت بودم. صدای از پشت سرم آمد. دیدم دختر خردسال میآید. نزدیکم شد. گفت: «کاکا من هم مکتب میخوانم. من را هم کتابچه بده.» گفتم: «چهکار میکنید؟» گفت: «ماکس سودا میکنم». گفتم: «امروز چند سودا کردی؟» گفت: «۴۰ افغانی». گفتم: «قیمتش چند است؟» گفت: «۱۰ افغانی». ماکس گرفتم. کتابچه دادم، گفتم: «صنف چند هستی؟» گفت: «صنف ۳ هستم.» گفتم: «نوشته میتوانی؟» گفت: «از یاد نوشته نمیتوانم. ولی از روی کتاب نوشته میتوانم».
بهطرف پایین میامدم که چشمم به دو کودک افتاد که موتر را میشستند. نزدیک شدم. گفتم: «چند موتر را میشوید؟» گفت: «۵ افغانی». گفتم: «چند دقیقه شسته میشود؟» گفت: «۱۵ الی ۲۰ دقیقه میشویم.» گفتم: «من برای شما تحفه آوردم. مکتب میخوانید؟» گفت: «بله. ما از مکتب آمدهایم». کتابچه را برایش دادم. گفتم: «اجازه است از شما عکس بگیرم؟» دیدم راضی نیست. گفتم: «طوری عکس میگیرم، صورت شما نباشد. شناخته نشوید.» بسیار خوش شدند. قبول کردند. مشغول شستن موتر خود شدند. عکس را گرفتم. موتروان پیدا شد. گفت: «چه میکنید؟» ماجرا را قصه کردم. گفتم: «از پلت موترت نگرفتم. اگر مشکلداری، حذف میکنم». گفت: «من ترسیدم که کدام بلای دیگر نازل نشود». به خنده گفتم: «چطور بلا؟» گفت: «یک بلا این طالب است که بالای مردم آمده است. هیچ کار نیست. باورت میشود که من دیروز ۳۰ افغانی کار کردم. من ۴۰ ساله آدم هستم. هیچچیز خود را نفهمیدم: کودکی، جوانی و حال هم زندگی نمیکنم. فقط زنده هستم.» گفت: «من وقت ایران رفتم و کار میکردم. کسی من را به کار نمیگرفت. میگفتند تو خرد و کودک هستی! من میگفتم من ۲۵ ساله هستم. اما هیچکس قبول نداشت. چون جسامت من خرد بود. حال به قیافه من ببین! من ۴۰ سال هستم. به قیافه من میاید؟ من کارمند دولت بودم، حال شدم تاکسیران. کجا کار؟ در زندگی خیر ندیدم. فکر نکنم دیگر هم خیر ببینم». سیگار را از جیبش میکشد و آتش میزند.
به پل سرخ میرسم. مکان تجلی ثروت و فقر. در این منطقه شهر کابل به همان اندازه که رستورانها، کافیشاپها، تالارها و فروشگاههای لوکس و مدرناند، به همان اندازه تعداد کودکان خیابانی در آن زیادند. کودکان مشغول تکدیگری، فروش ساجق، قلم، ماکس، بوت پالشگری، موترشوی. به طرف لیسه حبیبه حرکت میکنم. از کنار جاده میروم. شلوغ قبلی نیست. دختران و پسران قبلی نیستند. کودک خیابانی از راه من میآیند. میگوید: «کاکا ساجق بگیر. مزهدار است». میگویم: «چند است؟» «۵ افغانی». گفتم: «صنف چند هستی؟» گفت: «۵ مکتب». گفتم: «من برایت تحفه آوردم. کتابچه و قلم. دوست داری کتابچه و قلم بگیری یا پول؟» گفت: «کاکا من برایت ساجق میدهم و تو پولش را بده. من پول مفت نمیگیرم. حرام میشود. مادرم گفته: از کسی پول مفت نگیر. پول حرام برایم به خانه نیاور. ساجقهای خود را بفروش و پولش را بیار». به تعجب نگاه کردم. گفتم: «آفرین. چقدر عالی». ۱۰ افغانی دادم و ساجق را گرفتم.
به کارته چهار رسیدم.سه کودک باهم نشسته و قصه میکنند. سه خریطه در کنارش. در داخل خریطه و بوجیها، بوتلهای آب معدنی و انرژیزا را جمع کردهاند. وقت نزدیک شدم، پیش از من سلام کردند. گفتم «چطورید بچهها؟» گفتند: «خوبیم». گفتم: «امروز چقدر کار کردید؟» گفت: «کاکا از ما شب معلوم میشود. ۱۰۰ افغانی کارکردیم.» گفتم: «چطور؟» گفت: «ما بوتلها را جمع میکنیم و بعد در پل ارتل وقت رفتن، سودا میکنیم». گفتم: «از کجا هستید؟» گفت: «از واصل آباد هستیم.» گفتم: «صنف چند هستید؟» گفت: «۵، ۶ و ۷.» گفتم: «پدرتان چهکار میکنند؟» یکش گفت: «من پدر ندارم». به صورتش نگاه کردم چقدر احساس بیپدری میکند. از سؤال کردنم پیشیمان شدم.
در کنار جاده قدم میزدم. از پیش روی من کودک میامد. سلام کردم. به تعجب نگاه کرد. چیزی نگفت. گفتم: «امروز چند کار کردی؟» گفت: «هیچ کار نکردم.» بخاطریکه یقین من ثابت شود، جیبهای پیراهن که داشت نشان داد. گفتم: «تازه آمدی؟» گفت: «نه. ساعت ۱ بعدازظهر آمدهام. پیش از آن مکتب بودم. رفتم. در کنار دیوار در سایه خواب رفتم». گفتم: «چند ساعت خواب کردی؟» گفت: «از آمدنم تا حال خواب بودم.» من هم برایش ۱۰ افغانی با یک کتابچه وقلم دادم.
وقت ترک کردم، کودک دیگری متوجه من شد. به طرفم آمد. گفت: «کاکا! من را هم پول بده. من هم در مکتب میخوانم. در لیسه حبیبیه». کتابچههایش را کشید. مضامین که امروز داشته و همرای کتابچههایش یکجا در پشتش بود. گفت: «من از مکتب بهطرف کارکردن میایم. امروز کار نکردم. شب باید خانه نان ببرم. پدرم قبلاً کارمند دولت بود. حال او بیکار شده است. من و برادرم فقط کار میکنیم. دیگرکسی نداریم». گفتم: «نوشته میتوانید؟» گفت: «بله». کتابچههایش را نشان داد. وقت خط و نظم را در کارش متوجه شدم، گفتم: «تو هرروز به من نامه بنویس. از کارت بگو. من برایت کتابچه میخرم. هفتهوار میبینم».
بهطرف ساعتم نگاه کردم. ساعت ۷ بود. از لیسه حبیبیه به موتر سوار شدم. در پل سرخ پیاده شده و از پل سرخ بهطرف پل سوخته پیاده میامدم. در پیش دانشگاه غرجستان که در پل سرخ موقعیت دارد، رسیدم. آبمعدنی که در دستم بود. کودک کار در پیش روی من دوید و گفت: کاکا آبت را به من بده. خیلی تشنهام. سؤال کردم: صنف چند مکتب هستی؟ گفت: صنف ۴. گفتم: بیا برایت یک آب تازه میگیرم. به نزدیک غرفه رسیدم. میخواستم آب بگیرم. گفت: کاکا پولش را بده. من نان ببرم. گفتم: تو تشنه بودی و آب بگیر. گفت: تو آب خود را بده. آب من را پولش را بده. خوب چیزی نگفتم: چنین کردم.
به پل سوخته رسیدم. در پیش رستورانت نصیب. کودک ایستاده است. اسپند و بیکش در پشتش. سلام کردم. خوشحال شد. فهمیدم که چرا خوشحال شد. من گفتم ناامید نشود، یک ساجق دادم. گفتم: «امروز چند کار کردی؟» گفت: «۷۰ افغانی». گفتم: «چه وقت آمده بودی؟» گفت: «من دو وقت میایم. یکبار صبح میایم. مشتریهای خود را اسپند میکنم. بعد مکتب میروم. بعد از مکتب، ساعت ۳:۳۰ شروع میکنم تا شب. بعدازظهر بوت پالیشی میکنم.» گفتم: «چه وقت خانه میروید؟» گفت: «هر وقت ۱۰۰ افغانی کارکردم». من هم ۱۰ افغانی دادم. گفتم: «من را اسپند کن». گفت: «کاکا کسی طرف شب اسپند نمیکند. گناه دارد». من را خنده گرفته و گفتم: «نمیدانستم چند میروی خانه؟» گفت: «ساعت ۹:۰ شب و گاهی ۱۰:۰ شب». گفتم: «خانه کجاست؟» «داخل کوچه گلخانه». خیلی ترسیدم. چون آن کوچه خطرناک است. گفتم: «نمیترسی؟ من که از خودت کلان هستم، میترسم.» به طرفم نگاه کرد و تبسم شرین کرد و گفت: «من از خدا میترسم». چیزی نگفتم.
بهطرف پل سوخته آمدم. همان کودک که روز برای موترها مسافر صدا میکرد تا هنوز هست و صدا میکند: برچی! برچی! ۱۰ افغانی. وقت رسیدم، به موتر نشستم. به ساعتم نگاه کردم. ساعت ۷:۴۰ دقیقه بود. مسافر موتر تکمیل شد، حرکت کردیم و کودک ماند و برای موتر دیگر، مسافر صدا کند. نمیدانم که آن کودک چه وقت به خانه برگشت.
نظرها
نظری وجود ندارد.