اصغر شیرازی و ناسیونالیسم آذربایجانگرا
بازخوانی حکومت یکسالهی فرقهی دموکرات در آذربایجان، بخش هشتم
میثم بادامچی – در این بخش مروری سنجشگرانه میکنیم بر انتقادهایی که اصغرشیرازی در جلد دوم کتاب "ایرانیت، ملیت، قومیت" بر آذربایجانگرایی (یا «پانآذریسم») فرقه وارد کرده است.
در این نوشتار که بخش ماقبل پایانی مقالههای نهگانه ما در موضوع بازخوانی حکومت فرقهی دموکرات در آذربایجان و جمهوری مهاباد در روایت اصغر شیرازی هستند، مروری میکنیم بر انتقادهایی که اصغرشیرازی در جلد دوم کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت بر آذربایجانگرایی (یا «پانآذریسم») فرقه وارد کرده است. همزمان ملاحظات خودمان در مورد این نقدها را هم خواهیم آورد.
نقد «پان آذریسم» یا پانآذربایجانگرایی
شیرازی «پانآذریسم» را به مثابهی یک ایدئولوژی نقد میکند. منظور او از پان آذریسم به گفتهی خودش، «آن جریان قومی- ناسیونالیستی ای است که نظر بر برساخت یک "وحدت ملی" میان گویندگان به زبان ترکی آذربایجانی استان آذربایجان ایران و همزبانهای آنها در جنوب شرقی قفقاز دارد، نام آذربایجان را به آن منطقه تعمیم میدهد و دلیلی که برای توجیه این گرایش پیش میکشد وجود وحدت زبانی، تاریخی، سرزمینی، فرهنگی و ملی مردمان ساکن در "آذربایجان شمالی" و "آذربایجان جنوبی" است.» دو اصطلاح آذربایجان شمالی و جنوبی برساختهی این ایدئولوژی هستند.
به گفتهی شیرازی ایدئولوژی «پان آذریسم» یا پان آذربایجانگرایی ابتدا در منطقهای ظهور کرد که در دوران پیش از اسلام آلبانی و در دوران اسلامی ابتدا ارّان نام داشت و بعدها، پیش از جمهوری آذربایجان نامیده شده، بیشتر به نام خانات گنجه، شکی، قره باغ، باکو و شیروان معروف بود.
در توضیح شیرازی پان آذربایجانگرایی در اصل آمیزهای از چند ایدئولوژی است که «ترکیسم» یا ترکگرایی فصل مشترک همهی آنها بود. این ایدئولوژی ابتدا خواستار تأسیس یک ساختار حکومتی مشخص در قفقاز جنوب شرقی بود که لهجهی ترکی آذربایجانی بایستی زبان رسمی آن را تشکیل میداد. پان آذریسم در قدم بعدی به ایدئولوژی کشور نوظهوری تبدیل شد که به ابتکار حزب مساوات و با پشتیبانی فعال دولت عثمانی در ۲۸ مه ۱۹۱۸، یعنی کمتر از دو دهه پیش از حکومت فرقه در آذربایجان ایران، در جنوب قفقار به نام جمهوری آذربایجان ایجاد گردید. (شیرازی، صص. ۲۴۹-۲۴۸)
در توضیح شیرازی تفاوت «آذریسم» یا آذربایجانگرایی نسبت به آنچه او پانآذریسم میخواند، «محدودیت گرایش ملتسازانهی آذریسم در چارچوب مردم آذربایجان در ایران است.» این محدودیت در گزارش او در هدف سازی آن بخش از اعضای فرقه نمایان بود که مایل به «الحاق» نبودند. هرچه هست پانآذربایجانگرایی در «برداشت فرقه از ملت» به صورت القای یک برداشت ملی-آذربایجانگرا در ذهن بخشهائی از مردم آذربایجان تأثیر داشت. (شیرازی، ص. ۲۶۴) عبارات فوق، از جمله کاربست همین پیشوند «پان» خواسته یا ناخواسته نگاه انتقادی شیرازی به این گفتمان را نیز نشان میدهد، چون پانآذریسم یا پانآذربایجانگرایی عبارتی نیست که از سوی فعالین آذربایجانگرا در ایران بکار برده شود. آنها در نهایت خود را آذربایجانگرا (آذربایجانچی) مینامند، و حتی از اطلاق کلمهی آذریسم به خود به خاطر القای ناخواستهی تئوری کسروی در مورد زبان باستان آذربایجان ابا دارند. پس میشود گفت این بخشهای کتاب شیرازی در همدلی با گفتمان آذربایجانگرا نوشته نشده است، البته احتمالا از منظری ایراندوستانه.
شیرازی در ادامه نقدش بر «پانآذریسم» مینویسد:«پان آذریسم در ایران بیش از این که به نام خود ابراز شده و نفوذ کرده باشد به صورت آذریسم تبلیغ شد.» این از آنروست که تبلیغ آشکار آن مجاز نبود. آذربایجانگرایی به گفتهی او معطوف به «القاء یک وطن» و «هویت ملی» آذربایجانی و «غیریت آن نسبت به وطن و ملیت ایرانی» بود (و احتمالا هنوز هست). نخستین شکلهای تظاهر آن را میتوان در روزنامهی آذربایجان، که اولین شمارهی آن در دهم آبان۱۳۲۰ منتشر شد مشاهده کرد. شیرازی به این جملات از سرمقالهی شمارهی ۲آذر ۱۳۲۰ نشریه فوق اشاره میکند که با نقد رضاشاه گفته بود حکومت سابق «ملیت» آذربایجانیها را «زیر پا گذاشته و روح ملی ما را پایمال نموده» است. مقالهی مزبور اعضای «ملت» آذربایجان را فراخوانده بود که «ملیت خود را مقدس» بدارند و «خون نیاکان خود را حفظ » نمایند، زیرا «فقط حفظ اصالت ملی است که تفوق ملتی را به وجود آورده و آن را به پایهی بلندی میرساند». در آذربایجانگرایی «آذربایجان زبان، عادات و ملیت مخصوص خود را دارد». به تعبیر پیشهوری در خاطراتش، «تعصب ملی در آذربایجان ریشهی خیلی عمیق دارد.....با رشد فرهنگ مردم در حال تعمیق و گسترش میباشد.» یعنی پیشهوری به دنبال نوعی ملتسازی بود، و در صورت تداوم حکومت او در آذربایجان، نوعی ملتسازی که آذربایجانیان را ملتی جدا و متمایز از بقیه ایران میشمرد، به پیش برده میشد که خطر جدایی را در بر داشت. به علاوه آنطور که از سخنان شیرازی برمیآید، آذربایجانگرایی در نظر او لباسی پوشیده بر تن پانآذربایجانگرایی است و پانآذربایجانگرایی به عنوان یک ایدئولوژی الحاقی محکوم است.
شیرازی همچنین در نقد آذربایجانگرایی مینویسد: این ایده هنوز در زمان حال زنده است و بنیاد ایدئولوژیک آن همان تعریفی از مفهوم ملت است که لنین و استالین بدست داده بودند: «ملت جماعتی است که بر اساس زبان، سرزمین، تاریخ، اقتصاد و فرهنگ (روحیهی) مشترک میان اعضای آن به وجود میآید.» با این تفاوت که در آذربایجانگرایی، یک عنصر نژادی هم بر تعریف استالین اضافه میشود که همان «خون» نیاکان است. نقد اصلی شیرازی به عنوان یک دانشگاهی لیبرال آن است در این تعریف از «عنصر شهروندی دموکراتیک» اثری نیست. درست است که حرکت پیشهوری خود را دموکراتیک میخواند، «ولی این کار را با همان تعریف ابزارگرایانه و متعارضی از دموکراسی انجام میداد که در شوروی معمول بود.» (صص. ۲۶۷-۲۶۶)
نقد شیرازی بر پان آذربایجانگرایی (که چنانکه گفتیم در جملات او با آذربایجانگرایی درهم آمیخته) آن است که بر پیش فرض «یک ملت بودگی ذاتی و ازلی» مبتنی است، و «ملت بودگی مردم آذربایجان» را به صورت «یک حقیقت ازلی، پیوسته و پایدار» میپذیرد. دوم اینکه این فرض را افزون بر این بر اساس ویژگیهای قومی آذربایجانی بودن، «بدون توجه به ملاحظات شهروندی» انجام میدهد. سوم اینکه در نظر شیرازی بر خلاف قول پیشهوری در بالا، شرایط گسترش این ایدئولوژی در سطح عموم آذربایجانیان آن زمان، «با جمعیتی عمدتاً روستائی کوچرو، با سطح حداکثر دو درصدی سوادآموختگی» نمیتوانست فراهم شده باشد. بنابراین اگر گرایشی آذربایجانگرایانه هم وجود میداشت، باید الف) به طور عمده در سالهای بعد از شهریور ۱۳۲۰ و در اثر تبلیغات آذربایجانگرایانهی مأموران جمهوری آذربایجان و بر مبنای ناخشنودیهای ناشی از تبعیضهای «فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی دورهی رضا شاه» حاصل شده باشد، و ب) در میان «عمدتا اهالی شهرنشین تحصیل کرده در مدارس جدید». یعنی حاملان گفتمان آذربایجانگرا به تعبیر امروزین طبقهی متوسط بودند. این در حالی است که به گفتهی شیرازی نارضایتی بخش اصلی اهالی آذربایجان از فقر و ستم ارباب و ژاندارم بود. یاغیان شرکت کننده در جنبش پیشهوری بر علیه فئودالها مبارزه میکردند. به گفتهی شیرازی آن زمان اگر تعصبی ملی هم وجود داشت، «در همان سطح شهری نسبت به ایرانیت بود.» (شیرازی، ص. ۲۶۸) اینجا واضح است که شیرازی از منظر ایرانیت، آذربایجانگرایی را نقد میکند. البته ایرانگرایی او لیبرال است و هرگز شوونیستی نیست. با اینحال همزمان همدلی چندانی به ملیگرایی رایج در جمهوری آذربایجان، آنزمان یا امروز، ندارد.
نقد نامگذاری جمهوری آذربایجان به «آذربایجان»
شیرازی مینویسد جمهوری آذربایجان در ۲۸ ماه مه ۱۹۱۸ در شهر گنجه «با استفاده از کمک ارتش عثمانی، در حضور نوری پاشا، این پانترکیست دو آتشهی عثمانی» تأسیس شد. به قول رسولزاده «این بهترین فرصت برای انجام این عمل بود.» (ص. ۲۵۵) یکی از اولین اقداماتی که توسط این حکومت در آن ایام موقت انجام شد «تحقق یک آرزوی روشنفکران آذریست قفقاز، یعنی اجباری کردن تدریس به زبان مادری در همهی سطحهای آموزش بود.» این اقدام در مجلس ملی جمهوری آذربایجان که در ۲۲ دسامبر ۱۹۱۸ با اکثریت حزب مساوات برگزار شد به تصویب رسید. «تشکیل ارتش و نیروی انتظامی، ایجاد وسایل لازم برای تربیت نیروی کارگزاری اداری و آموزشی، ترکی سازی هرچه سریع تر مدارس به همت انجمن تازه تأسیس تألیف و ترجمهی کتابهای درسی مدارس ابتدائی و دبیرستانها» از دیگر اقداماتی بود که به خواست محمدامین رسولزاده (موسس حزب مساوات و جمهوری آذربایجان) جمهوری تازهتأسیس «در مدت کوتاهی که تا کودتای بلشویکی بر علیه آن در اختیار داشت» انجام داد. (شیرازی، ص.۲۵۶)
با این حال در نظر شیرازی اطلاق نام آذربایجان بر جمهوری مذکور از سوی حزب مساوات و رسولزاده اقدامی بود که اکثریت بزرگ منابع تاریخی و جغرافیائی دورانهای پیشااسلامی و پس از آن تائید نمیکنند. از جمله خود رسولزاده، به تعبیر شیرازی «ایدئولوگ پانآذریسم»، در کتاب جمهوری آذربایجان: چگونگی شکل گیری و وضعیت کنونی آن مینویسد «بنا به جغرافیای رسمی قبل از جنگ جهانی» اول، «آذربایجان به تبریز و حوالی آن که در ایران شمالی واقع است» اطلاق میشود. یعنی رسولزاده میپذیرد که نام آذربایجان بر جمهوری آذربایجان در جنوب شرقی قفقاز با مرکزیت باکو، عمدتا «پس از جنگ و انقلاب اکتبر روسیه» بر آن منطقه اطلاق شد. (ص. ۲۴۹)
بنابر تحقیقات شیرازی خانات شمال ارس پس از قتل نادرشاه در سال ۱۷۴۷ به وجود آمدند: آنها «در عمل مستقل» و در عین حال طرفدار بالقوهی حکومت وقت ایران بودند و «در درون مرزهای خود یک نمونهی کوچک از خاندانهای شاهی ایران را تشکیل داده بودند.» «خانات را حاکمیت روس به تدریج منحل کرد و جای آنها را با حفظ قلمرو سابق به فرمانداریهای نظامیای داد که توسط افسران روسی اداره میشدند.» ولی این ترتیب هم مدت زیادی طول نکشید و جای خانات را ایالاتی گرفتند که دیگر از نظر قلمرو با خانات انطباق نداشتند. ولی در این ایالتها همانند خانات «دادرسی هنوز بر اساس شرع [شیعه؟] بود و به زبان فارسی برگزار میشد.» (ص.۲۵۰)
شیرازی همچنین مینویسد با «شکست انقلاب مشروطیت» در ایران جاذبهی ایرانیت در قفقاز تضعیف شد و جای خود را به پانآذربایجانگرایی داد که بر ترکگرایی «با یا بدون گرایش به اتحاد با عثمانی تأکید میکرد.» به بیان دیگر وقتی «احساس ایرانیت» در میان آذربایجانیزبانهای قفقاز با شکست انقلاب مشروطیت رو به کاهش گذاشت، جا برای «پیدایش پانآذریسم و پانترکیسم» باز شد: «کسانی مانند احمدآقا اوغلو پانترکیست شدند و کسان دیگری مانند رسولزاده پان آذریست.» (ص. ۲۶۵)
(در مرورمان بر جلد اول کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت آورده بودیم یکی از معدود نقاط ضعف کتاب شیرازی استفاده تاحدی دست و دلبازانه نویسنده از واژه پانترکیسم دراشاره به ملیگرایی ترکی است. در خود ترکیه که خاستگاه ملیگرایی ترکی است، این واژه چنانکه در ایران رایج است در ادبیات روزنامهنگاری روزمره و سیاسی و دانشگاهی به کار نمیرود. بقیهی نقد مزبور را اینجا بخوانید؛ آن را تکرار نمیکنیم.)
شیرازی همچنین به نقل از سویتوچوسکی (۱۹۹۵، ص. ۵۳)[1] مینویسد در سال ۱۹۰۵ (یعنی ایام «انقلاب صغیر روسیه» و حدود یک دهه پیش از جنگ جهانی اول که همراه بود با لشکرکشی عثمانی در دوران اتحاد و ترقی به قفقاز)، «هیچ سابقهای برای وجود یک کشوربودگی (statehood)» آذربایجانی دیده نمیشد. ایدهی ملیت آذربایجانی در آن ایام «مبهم و متضاد» بود. آنچه به عنوان معیار نهائی هویت وجود داشت «زبان و ادبیات آذربایجانی» بود، نه ملیت در معنای دولت-ملت آذربایجان. (بنگرید به شیرازی، صص. ۲۵۴-۲۵۳)
شیرازی همچنین نقل میکند که رسولزاده در پاسخ به مقاله ۱۸ دسامبر ۱۹۱۷ روزنامهی ارشاد در ایران، در مقالهای زیر عنوان «مختاریت آذربایجان» در نشریهی آچیق سوز، به ایرانیان اطمینان داد که منظور او وحزب مساوات از انتخاب نام آذربایجان، الحاق آذربایجان ایران نیست. او در عوض با قبول این که «امروز آذربایجان در اصطلاح جغرافیائی محدود به آذربایجان جزء مملکت ایران است» علت انتخاب را، «همقوم و همنژاد بودن» اهالی حکومت نشینهای ایروان، گنجه و باکو با مردمان آذربایجان ایران قلمداد کرد و نتیجه گرفت به این علت «این خطه هم آذربایجان است». یک توجیه دیگر رسولزاده در مقالهی فوق وجود «آتشکدههای عتیقه» در اطراف باکو بود، که به نظر او اجازهی استفاده از نام آذربایجان برای حکومتنشینهای نامبرده را میداد. رسول زاده در چند مقاله که در فروردین-اردیبهشت ۱۹۱۸ منتشر کرد، شواهدی دیگر برای قدمت اطلاق این نام بر«ارّان قدیم و شیروان و مغان» آورد. یک دلیل او آن بود که پیشتر «جناب غنی زاده، از مطلعین قدیم ما» کتاب لغت ترکی قفقازی ـروسی خود را اصطلاح آذربایجان نامیده بود. در نظر رسولزاده علت انتخاب نام آذربایجان علاوه بر همبستگی زبانی و نژادی «یک همبستگی ملی» نیز بود. او از مطبوعات ایران خواست که توجه کنند «آذربایجان قفقاز از کلمهی آذربایجان بیش از یک معنی جغرافیائی یک معنی ملی اراده» میکند و «کلمه را برای این معنی و مقصود استعمال میکند». آنطور که شیرازی نقل میکند رسولزاده نوشت: «من نمیتوانم فرقی و امتیازی احساس کنم که اتراک گنجه، ایروان و ایالت بادکوبه را از اتراک محال قراجه داغ، تبریز، خلخال، مراغه، اردبیل جدا نماید.» او بر همانستی قومی، زبانی و نژادی مردمان دو طرف رود ارس «همانستی ملی» را هم اضافه میکرد. همین گرایش ملیگرایی پانآذربایجانگرا در انتخاب این نام باعث شده شیرازی، به مانند برخی دیگر از پژوهشگران تاریخ ایران، به انتخاب این نام از سوی حزب مساوات جمهوری آذربایجان خوشبین نباشد. (صص. ۲۶۳-۲۶۲) شیرازی نوعی گرایش به الحاقگرایی را در این نامگذاری حس میکند.
شیرازی در بخش دیگری از کتاب در نقد ادعای وحدت «ملی» آذربایجان شمال و جنوب ارس مینویسد تاریخنگاری متناسب با پانآذربایجانگرایی را «تاریخ سازان جمهوری آذربایجان شروع کردند. گذاشتن نام آذربایجان بر جمهوری برساختهی خود قدمی بود در این راه.» او مینویسد یکی از وسایل این ادعای وحدت ملی تاریخی آن است که گفته میشود به سبب «عهدنامهی ترکمنچای» آذربایجان واحد به دو پاره در شمال و جنوب رودخانهی ارس تقسیم شد. او منتقد نوعی تاریخنگاری در جمهوری آذربایجان (یا به تعبیر کتاب تاریخسازی) است که ایرانیان را «اشغالگر» آذربایجان مینامد، «حکومت صفویان» را تا پیش از «شاه عباس اول» و انتقال پایتخت «از اردبیل و قزوین به اصفهان» همان حکومت آذربایجان میخواند و اینکه انتقال پایتخت فوق را خیانتی به آذربایجان محسوب میکند. مشکل تاریخنگاری ملیگرا در جمهوی آذربایجان همچنین آنست که بعضی از شعرا و نویسندگان، «مانند نظامی، خاقانی و بیلقانی»، و بعضی از سلاطین ایران، مانند شاه اسماعیل صفوی را از آن خود میداند و بلکه به این همه اکتفا نکرده «زردشت را هم به روایتی از لنکران و سالیان» میداند. (شیرازی، صص. ۲۷۴-۲۷۳) از این جملات واضح است شیرازی هیچ همدلی جدی با ناسیونالیسم آذربایجانگرا ندارد، از منظر نوعی ایرانگرایی لیبرال.
نقد نگاه فرقه به دموکراسی از منظری لیبرال
در پاسخ به این پرسش که برداشت فرقه از دموکراسی چقدر بر لوازم لیبرال دموکراسی منطبق بود، شیرازی به درستی «تعلق ایدئولوژیک فرقه به سرمشقهای تئوریک و عملی رهبران حزب کمونیست شوروی» و سیاستهای عملی شوروی را مشکل اصلی میداند. به گفتهی او «دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی تودهای» مفاهیم اصلی در «تئوری دموکراسی» رهبران شوروی تشکیل میدادند: ساختار شوروی ولی «دیکتاتوری در عمل» بود و در بهترین حالت حکومت «طبقهی حزبی ـ دولتیای» که در شوروی و در جمهوری آذربایجان حاکم بودند. به علاوه، «تصفیههای استالینی» نشان داد که «دموکراسی ادعائی آن نظام» شامل همهی اعضای آن لایهی اجتماعی هم نمیشد. شیرازی مینویسد در آن ایام فرقه «انقلاب» خود را در مرحلهی بورژوا دموکراتیک میدید، «میان مرحلهای که بایستی جای خود را دیر یا زود به دیکتاتوری پرولتاریا»، و در واقع دیکتاتوری فرقه و حتی دیکتاتوری باقروف و «حزب کمونیست شوروی در یک آذربایجان واحد» میداد. شیرازی «حکومت تک حزبی، انتخابات بیرویه، مجلس سر به زیر، سرکوب فعالیت مخالفان» در همان یک سال و اندی که فرقه در آذربایجان حکومت کرد را «شاهد این دریافت» میداند. (ص. ۲۸۳)
شاهد دیگر غیردموکراتیک بودن حاکمیت فرقه در نظر شیرازی شیوهی انتخاب «نمایندگان مجلس مؤسسان» بود. در آن انتخابات هیچ یک از اصول یک انتخاب دموکراتیک که بر اساس «رأی آزاد، مخفی و عمومی افراد» انجام میگیرد، مراعات نشد: «انتخابات به صورت تائید هورائی (acclamation) نامزدهای فرقه در میتینگهای بزرگ انجام میشد. شگفت انگیز عجلهای بود که فرقه در برگزاری انتخابات نشان داد. دستور برگزاری انتخابات را در ۳۰ آبان صادر کردند، و حدود دو هفته بعد انتخابات انجام شد! بر اساس گزارش ۱۹/۲/۱۹۴۶ روسو، کنسول آمریکا در تبریز به وزارت خارجهی این کشورراجع به انتخابات مجلس ملی فرقه تمام مأموران اجرای انتخابات از اعضای فرقه بودند، آراء توسط آنها شمارش میشد، هیچگونه نظارت انتخاباتی در کار نبود و «مبارزهی انتخاباتی» هم وجود نداشت. روسو شرح میدهد که یک نفر میتوانست در چند حوزه رأی بدهد و اینکه در همهی حوزهها مأمورانی از فرقه «آرای بیسوادان را نوشته به دست آنان میدهند». شیرازی مینویسد مجلسی که به این ترتیب تشکیل شد دخالت چندانی در ادارهی امور نداشت. مجلس ملی هر سه ماه یک بار برگزار میشد و لوایح قانونی تهیه شده توسط دولت را تصویب میکرد. (شیرازی، ص. ۲۸۴)
نقد الگوی خودگردانی فرقه و نتیجهگیری
دربارهی رابطهی خودمختاری/خودگردانی و دموکراسی هم شیرازی به درستی از منظر لیبرال-دموکراتیک امروزین مینویسد: « یک ایالت یا دولت میتواند خود مختار، یا حتّا مستقل باشد، ولی خودمختاری و استقلال آن، همانطور که در شوروی و جمهوری آذربایجان معمول بود در انحصار حزب، یا حتّی یک فرد دربیاید.»
شیرازی البته میپذیرد که خودمختاری یا خودگردانی منطقهای «این امتیاز را نسبت به عدم خود دارد که میتواند تابعان قلمروی خود را از برخی اجحافات و نابرابریهای به خصوص فرهنگیای که یک حکومت مرکزی غیردموکراتیک» (یا ما با الهام از کیملیکا اضافه میکنیم حتی یک حکومت مرکزی دموکراتیک، ولی مرکزگرا) «بر آن تحمیل کرده است برهاند.» اما او همچنان نتیجه میگیرد «این امتیاز بهرغم همهی ارزشی که از نظر تحمیلشدگان دارد دموکراسی را کفایت نمیکند. استدلال او در این زمینه اولویتی است که این نوع خودگردانی «به اصالت جمع بر فرد» میدهد. (شیرازی، ص. ۲۸۵) تفسیر شیرازی از لیبرالیسم در بحث خودگردانی ملی تفاوتهای مهمی با ویل کیملیکا، نظریهپرداز کانادایی چندفرهنگگرایی دارد. کیملیکا و پیروان او استدلال اولویت جمع بر فرد در نظامهای فدرال چندملیتی را رد میکنند.[2]
انتقادهای شیرازی بر فرقه و آذربایجانگرایی او همه شایسته تاملاند و در موارد متعددی معتبر. منتهی چه بسا اگر او همدلانه تر به هویتطلبی آذربایجانگرا (چه در میان فعالین ایرانی، چه در جمهوری آذربایجان از آنزمان تا امروز) مینگریست، برخی نقدهایش شکل دیگری به خود میگرفتند.
نگارنده این سطور متوجه است که میان روایت جمهوری آذربایجان از آذربایجانی بودن و روایت غالب در میان ایرانگرایان ایرانی از هویت آذربایجان گاهی آنقدر شکاف عمیق است، که افراد لیبرالی چون شیرازی هم خواسته ناخواسته مجبور به جانبداری از یک طرف میشوند. با اینحال به گمان ما اگر دکتر اصغر شیرازی از منابع آذربایجانی و ترکیه بیشتری بهره میجستند، یا به هر دلیل دیگری بیشتر با هویت آذربایجانگرا در جمهوری آذربایجان و نیز ترکگرا در ترکیه همدل بودند، چه بسا برخی از این بحثها شکل دیگری به خود میگرفت، چنانکه در میان نویسندگان ترکیهای یا آذربایجانی پژوهشگر در این حوزه، حتی جمیل حسنلی که خودش از منتقدان حکومت علیاف در جمهوری آذربایجان است و در این زمینه هزینه هم داده، شاهدیم. با اینحال همهاینها مانع از آن نمیشود که جلد دوم کتاب اصغر شیرازی در مورد فرقه و حدک همچنان یکی از قابل استنادترین منابعی است که در این موضوع به زبان فارسی به رشتهی تحریر درآمده است. به علاوه اگر گفتوگوهای انتقادی بیشتری در این زمینه صورت گیرد، چه بسا از اختلاف دیدگاهها «تا درجاتی» کاسته شود. یک هدف نگارش این مقالات هم همین بود.
در مقالهی بعدی که مقالهی پایانی این مجموعه است، نقد نقدهای شیرازی را با تمرکز بر بحث حزب دموکرات کردستان پی خواهیم گرفت.
ادامه دارد
––––––––––––––––
پانویسها
[1] Russia and Azerbaijan: A Borderland in Transition, Columbia University Press, 1995.
[2] برای بحثی در این زمینه بنگرید به این مقاله و این مقاله و این مقاله از نگارنده در مورد انطباق آرا کیملیکا بر ایران به زبانهای فارسی و انگلیسی در وبسایت آکادمیا و زمانه. همچنین بنگرید به فصول «چندفرهنگگرایی» و «باهمستانگرایی» در این کتاب درآمدی بر فلسفهی سیاسی معاصر ویل کیملیکا با ترجمهی بادامچی و مباشری.
نظرها
نظری وجود ندارد.