رضاشاه و زمینهی فرهنگی تاسیس فرقهی دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان
بازخوانی حکومت یک سالهی فرقهی دموکرات در آذربایجان، بخش اول
میثم بادامچی – این بخش نخست از یک مجموعه ۹ بخشی است که به بازخوانی حکومت یک سالهی فرقهی دموکرات در آذربایجان اختصاص دارد.
پیشگفتار مجموعه
فرقهی دموکرات آذربایجان در تابستان سال ۱۳۲۴ ش در تبریز از سوی گروهی از کمونیستهای کهنه کار با رهبری جعفر پیشهوری در تبریز تاسیس شد و در آذر ۱۳۲۵ با مداخلهی نظامی حکومت مرکزی شاهنشاهی برافتاد. تاسیس «حکومت ملی» فرقه در آذربایجان و نیز «جمهوری مهاباد» با رهبری قاضی محمد در بخشی از کردستان، به دنبال خلأ قدرت ایجاد شده بواسطهی اشغال ایران توسط متفقین در سال ۱۳۲۰ (۱۹۴۱ م) در جنگ جهانی دوم و برافتادن رژیم پهلوی اول ممکن شد. سرنوشت این دو حکومت خودگردان محلی ابعاد نظری و کاربردی متعددی دارد که به وضعیت امروز ما در ایران نیز مرتبط است.
از جمله اگر اولا بپذیریم که یکی از مسائل کانونی جنبش «زن زندگی آزادی» مسئله قومیتها/اتنیکها در ایران است، و ثانیا اینکه تبعیض علیه قومیتها/اتنیکهای غیرفارسیزبان همراه با تحریف تاریخ آنها نیز بوده است، میشود نتیجه گرفت برقراری عدالت جز از راه بازخوانی منصفانه تاریخ، از جمله در مورد جنبشهای فرقه و حدک (حزب دموکرات کردستان ایران) در آذربایجان و کردستان، ممکن نیست.
در این میان دکتر اصغر شیرازی، پژوهشگر ایرانی مقیم برلین، با نگارش جلد دوم کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت که به بازهی زمانی ۱۳۵۷-۱۳۲۰ میپردازد (تهران: جهان کتاب، ۱۴۰۱) اثری به دست داده که با توجه به جامعیت منابع مورد ارجاعش به ما در بررسی منصفانه تاریخ جنبشهای هویتطلبانه آذربایجان و کردستان در نیمهی اول قرن بیستم ایران بسیار کمک میکند.
بر این اساس یک هدف نوشتههای ۹ گانهی پیش رو در زمانه ادای دین به کوششهای اصغر شیرازی برای نوشتن علمی تاریخ جنبشهای ملی گرایانه در قرن بیستم ایران نیز هست.[1]
ایران، جامعهی اقلیتها
در این مقاله که بخش نخست از سلسله مقالات ۹ گانه این مجموعه است بر آنیم توضیح دهیم که ظهور فرقهی دموکرات را تاحد زیادی میتوان واکنشی به اقدامات شدیدا مرکزگرایانه و سرکوبگرایانهی رضاشاه برای فارسیسازی اجباری قومیتها/اتنیکهای غیرفارسیزبان در ایران دانست.
جز جلد دوم کتاب اصغر شیرازی، منبع دیگر این نوشتار تاریخنگاری یرواند آبراهامیان و خصوصا مقالهی زیر است که پیشتر توسط پژوهشگر آذربایجانی یونس لیثی دریلو با عنوان «کمونیسم و قومیت در ایران: حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان» به فارسی ترجمه شده و به مناسبت «۷۵-مین سالگرد موجودیت فرقه دموکرات آذربایجان» در زمانه منتشر شده است:
Ervand Abrahamian, “Communism and Communalism in Iran: The Tudah and the Firqah-I Dimukrat”, International Journal of Middle East Studies, Vol. 1, No. 4 (Oct., 1970), pp. 291-316. [2]
احتمالا مشاهدات آبراهامیان در مورد ترکیب جمعیتی ایران حدود پنجاه سال قبل (مقاله در سال ۱۹۷۰ نوشته شده)، امروز هم کماکان صادق باشد. آبراهامیان توضیح میدهد که ایران جامعه اقلیتها است:
«ایرانیان فارسی زبان که بیشترین گروه جمعیتی هستند و به عنوان فارسها/پارسها شناخته میشوند فقط ۴۵٪ از کل جمعیت را تشکیل میدهند و در استانها و شهرهای مرکزی متمرکز شدهاند. دومین گروه بزرگ، ترکها، ۲۶٪ دیگر را تشکیل میدهند و به تفکیک عبارتند از آذریهای مستقر که به اکثریت قریب به اتفاق در آذربایجان و اقلیت قابل توجه در شهرهای شمالی زندگی میکنند، و قبایل کوچنشین ترکمنها، قشقاییها، شاهسونها و افشارها که در شمال و جنوب استان فارس هویت متمایزی را تشکیل میدهند. بقیه جمعیت از گروههای زبانی کوچکتر مانند عربها، کردها، بلوچ ها، ارمنیها و آشوری ها، و اقلیتهای زبانی حاشیهای مانند گیلکی ها، مازندرانی ها، لرها و بختیاریها تشکیل شدهاند که به لهجههای مختلف زبانهای ایرانی غیرقابل درک برای فارسی زبانان صحبت میکنند.» (ص. ۲۹۲)
مطابق محاسبهی منابع مورد استناد آبراهامیان ترکهای آذری[3] در ایران ۱۹٪ هستند، ترکمنها، قشقاییها، شاهسونها و افشارها (ترکهای غیرآذری) ۷٪، کردها ۷٪، عربها ۳٪، بلوچها ۲٪، ارمنیها و آشوریها، ۱٪، گیلکیها و مازندرانیها ۸٪، لرها و بختیاریها ۶٪. برای بروز شدن این رقم لازم است آمار مهاجران افغانستانی در ترکیب جمعیتی ایران در پنج دههی اخیر را هم لحاظ کنیم.
گاهی در منازعات در فضای مجازی میشنویم قومی به نام فارس نداریم. با تکیه بر همین آمار و ارقام میشود غیرفارس بودن (و در نتیجه فارس بودن) را نیز تعریف کرد: غیرفارسها یعنی گروهی که جزو آن ۴۵٪ نیستند؛ یعنی کسانی که زبان مادریشان جزو زبانهایی است که اگر کسی به آنها سخن بگوید، سخنش برای فارسیزبانان، بدون آموزش قبلی، قابل فهم نخواهد بود. در این تعریف گیلکیها و مازندرانیها هم غیرفارس محسوب میشوند.
آبراهامیان توضیح میدهد که ایران در دوران امپراتوریها و پیش از عصر ظهور دولت-ملتها، کاملا یک جامعهی متکثر و چندفرهنگی بوده است. شاهان ایرانی تا زمانی که مردمی حقانیت سلطنت آنان را به رسمیت میشناختند، خودگردانی منطقهای را تحمل میکردند: «آنها تا زمانی که همه مالیات خود را پرداخت میکردند، با قبایل و بسیاری از جوامع مذهبی به عنوان نهادهای خودگردان رفتار میکردند.... مهمتر از همه، آنها ناهمگونی زبانی را یک واقعیت دائمی از زندگی تحمیل شده توسط خدا بر بشریت میدانستند.» (ص. ۲۹۳) این امر البته پس از مواجهه با مدرنیته دچار تحول شد و افزایش تماس با جوامع همگن اروپای غربی این نظم سنتی را تضعیف کرد.
نگرانی روشنفکران مرکزگرا از تنوع قومی/زبانی و آریاییگرایی رضاشاه
عبارتی که از مقالهی آبراهامیان میشود آموخت اصطلاحی است که دریلو آنرا به «فارسیزه شدن» (Persianized) ترجمه کرده است. آبراهامیان در مقاله با این عبارت بنوعی به سیال بودن رابطهی میان هویت فارسی و ترکی اشاره کرده: اینکه ممکن است کسی مانند خلیل ملکی یا تقی ارانی در اصل در خانوادهای آذربایجانی و ترک به دنیا آمده باشند، منتهی بعدتر به سبب تربیت در محیط تهران و نظام آموزش و پرورش و عوامل دیگر، هویت فارسی در ایشان قویتر از هویت ترکی شده باشد. این موضوع را توضیح خواهیم داد.
آبراهامیان میگوید در آغاز قرن بیستم روشنفکران تجددخواهی ظهور کردند که حتی اگر اصالتا ازاقلیتهای غیرفارسیزبان بودند، «تنوع زبانی را به ناکارآمدی فرهنگ شرقی، خودمختاری منطقهای را به بی قانونی، و چادرنشینی قبیلهای را به تبهکاری روستایی مرتبط میکردند.» پروژهی بسیاری از مدرنیستهای ناسیونالیست تبدیل «امپراتوری چند قبیلهای، چندزبانی و چندفرهنگی» پیشین به یک کشور واحد با قدرت مرکزی واحد و دارای تک زبان، تک فرهنگ و تک ملیت بود. با الهام از روشهای رایج در اواخر قرن نوزدهم آنها برای رسیدن به این هدف از دو روش حمایت کردند: مرکزگرا کردن ادارهی کشور و وابستگی همهچیز به تهران و فارسیسازی اقلیتهای زبانی (یعنی آن ۵۵٪ بقیه در آمار بالا)
در سرمقالهای در روزنامهی حبل المتین در دوران مشروطه با عنوان «مشکلی که مورد توجه وزارت آموزش و پرورش در آذربایجان است» (انتشار به تاریخ ۱۲ نوامبر ۱۹۰۶م. /۲۰ مهر ۱۲۸۵ش) در مورد آموزش و پرورش در آذربایجان آمده است: «تفرقهها مانع از مدرنیزه شدن میشود...ردپای خیلی از بدبختیهای امروزی ما را میتوان در تاخت و تاز مغولها و تاتارها ردیابی کرد، که مردم ما در آذربایجان عزیز را در معرض زبان بیگانه قرار داد و آنها را مشخصا به فارسزبانها و ترکزبانها تقسیم کرد.»[4] در این نگاه زبان ترکی عامل تفرقه در ایران محسوب میشد!
آبراهامیان میگوید در فرآیند تاسیس مجلس در ایران در همان ایام قانونی تصویب شد که بر اساس آن ورود به مجلس محدود به کسانی شد که میتوانند فارسی بخوانند و به فارسی بنویسند.
در چنین محیطی بود که رضاشاه به قدرت رسید و سیاست یکسانسازی زبانی با زور سرنیزه را سرلوحهی کار خود قرار داد. روشنفکرانی اقدامات رضاشاه را پیشاپیش تئوریزه کرده بودند.
مهمترین نظریهپرداز مرکزگرایی و یکسانسازی زبانی محمود افشار یزدی، سردبیر مجلهی آینده، بود که مطالب متعددی در این زمینه نگاشت. او در مقالهای تحت عنوان «وحدت ملی ایران و مسئله ملیت» (آینده، سال دوم ۱۳۰۵، صص۵۵۹-۵۶۹) اظهار داشت كه تشیع برغم تاثیر وحدتبخشش دیگر نمیتواند ایران را در برابر تهدیدهای «خطر زرد» ترکها و «خطر سبز» به شکل یک کشور متحد نگه دارد و بنابراین دولت باید با ترویج زبان فارسی و تاریخ ایرانگرایانه (که در نظر افشار فارسیگرایانه بود) به ویژه در آذربایجان، كردستان، خوزستان و بلوچستان، حذف نام مکانهای غیرفارسی، انتقال قبایل ترک و عرب از مناطق مرزی به مناطق مرکزی، تاسیس شبکهی حمل و نقل ملی و نوعی سیستم اداری مرکزگرا با این خطر مقابله کند.[5]
محمود افشار پیشتر در سرمقالهی معروف شمارهی ۱ مجلهی آینده (تیرماه ۱۳۰۴) در مورد منظورش از وحدت ملیچنین نوشته بود: «منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت بیابد و اختلاف محلی از جهت لباس، اخلاق و غیره محو شود، و ملوک الطوایفی کاملا از بین برود، کرد و لر و قشقایی و عرب و ترک و ترکمن و غیره باهم فرقی نداشته، هریک به لباسی ملبس و به زبانی متکلم نباشند....به عقیدهی ما تا در ایران وحدت ملی از حیث زبان، اخلاق و لباس و غیره حاصل نشود، هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ما احتمال خطر میباشد.» (نقل از شیرازی، ج۲، ص. ۳۲)
افشار در این زمینه تنها نبود و چنانکه در مقالات بعدی این مجموعه نیز خواهیم دید روشنفکران دیگر به درجات مختلف با پروژهی او همکاری کردند. به عنوان نمونه ملکالشعرا بهار، شاعر تجددگرای مشهدی به نام مقابله با «هرج و مرج»[6] با قیامهای کلنل تقی خان پسیان در خراسان، میرزا کوچک خان در گیلان و شیخ محمد خیابانی در آذربایجان مخالفت میکرد (گرچه چنانکه شیرازی توضیح میدهد، بعدها، بدون قبول تکثر زبانی، با نوعی نظام عدم تمرکز در ادارهی کشور موافقت کرد. بنگرید به شیرازی، ج۲، ص. ۲۲۷) و احمد کسروی، روشنفکر تبریزی الاصل، ابتدا از جنبش شیخ محمد خیابانی حمایت کرد، ولی بعدا با خیابانی بر سر مسائل مختلفی از جمله حمایت از زبان ترکی دچار اختلاف شد و حتی گفته شده شیخ او را از آذربایجان به تهران تبعید کرد.
هرچه هست خیلی از طرحهای افشار و روشنفکران مرکزگرا توسط رضا شاه بلافاصله پس از ساقط کردن قاجاریه و تحکیم قدرت پهلوی اول به اجرا درآمد. به بیان دیگر، رضاشاه نظر افشار در مورد یکسانسازی را پذیرفت و آنرا با قدرت تمام به اجرا گذاشت. بر این اساس بود که از سال ۱۳۱۱ به بعد تمام نظام آموزشی ایران به زبان فارسی منحصر شد. فارسی زبان انحصاری تدریس از دبستان تا دانشگاه شد و این انحصار بر مطبوعات و رسانهها، منابر مذهبی، محاکم قضایی و ادارات دولتی و نظامی تحمیل شد. شیرازی مینویسد اگرچه سنت تدریس به زبان فارسی در مدارس و مکتبخانههای ایران، از جمله در آذربایجان، از زمان قدیم همیشه رواج داشت، ولی از آنجا که در شکل جدید «همراه با ممنوعیت تدریس به زبانهای دیگر اجرا شد، باعث ایجاد احساس تبعیض شد.... تا آن زمان کسی مزاحم تدریس و نوشتن و انتشار به زبانهای دیگر نمیشد.» (شیرازی، ص. ۳۳)
آبراهامیان هم مینویسد رضاشاه کمیتهای برای پاکسازی فارسی از کلمات عربی منصوب کرد؛ استانهای کردستان و عربستان را از بین برد؛ آذربایجان را به دو استان تقسیم کرد که یک بخش آن شامل جامعه بزرگی از کردها بود؛ همه تجارتهای خارجی را از طریق پایتخت کانالیزه کرد؛ بوروکراسی کاملا مرکزگرا ایجاد کرد؛ همه انتشارات غیر زبان فارسی را بست و مدرسههای زبان اقلیت/غیرفارسی را نابود کرد و یک سیستم آموزشی دولتی با زبان فارسی به عنوان تنها زبان رسمی یادگیری ایجاد کرد. (آبراهامیان، ص.۲۹۶)
آبراهامیان وضعیت متناقض ایران در آنروز را اینطور توصیف میکند:
«از نظر طبقه متوسط مدرن، سنترالیزاسیون [مرکزگرایی] برای پیشرفت ضروری بود، اما برای طبقه متوسط سنتی در استانها ریشه اصلی عقب ماندگی منطقهای آنها بود. برای نظریه پردازان میهن پرست مانند کسروی و افشار، آگاهی ملی پیش شرط لازم برای تاسیس یک دولت مدرن بود، اما برای رهبران گروههای مختلف این به منزله شرارت غیر ضروری بود كه خودآگاهی قومیتی را تضعیف میکرد.» در تفسیر او اقدامات نوسازانه رضا شاه، «به جای کاهش منازعات سنتی قومیتی و در نهایت از بین بردنشان»، در درجات مهمی تنش را به شدت تشدید کرد و به وخامت اوضاع افزود. (همان، ص. ۲۹۶)
شیرازی هم مینویسد سیاست یکسانسازی زبانی و نژادی رضاشاه موجب نارضایتی جدی در آذربایجان و کردستان و از پیشزمینههای مهم فرهنگی ظهور فرقه دموکرات و جمهوری مهاباد پس از سقوط رضاشاه شدند. مثلا در روزنامهی آذربایجان، ارگان فرقهی دموکرات، میخوانیم که در نظر فرقه: «حکومت بیست ساله [رضا شاه] نمیخواست آذربایجان آباد و آذربایجانی در رفاه باشد....علاقه شاه بر این قرار گرفته بود که همیشه نفاق و جدایی، فقر و فلاکت در آذربایجان حکمفرما باشد. تقسیم آذربایجان به دو استان [شرقی و غربی] هم ناشی از همین طرز فکر بود...آذربایجانی بیست سال خون جگر خورد و دندان روی جگر گذاشت و ساکت ماند. چهار سال دموکراسی [بعد از سقوط رضاشاه] را هم به انتظار اصلاحات نشست، ولی بالاخره بغضش ترکید. این فریادهای غضب که امروز بر میخیزد و هرچند گاهگاهی صداهای ناموزون از میان آن شنیده میشود، عکس العمل سیاست بیست ساله و بعد از آن است.» (شمارهی ۴۶، مورخه ۱۴ آبان ۱۳۲۴؛ به نقل از مقالهای در روزنامه مظفر به قلم زین العابدین عابدی؛ شیرازی ص.۳۷)
سخنان اصغر شیرازی در جلد دوم کتاب ایرانیت، قومیت، ملیت، گرچه محتاطانهتر در قیاس با آبراهامیان، تاییدی بر این مدعاست که سیاستهای تبعیضآمیز رضاشاه از عوامل ظهور و بقای یکسالهی فرقه و جمهوری مهاباد بود. شیرازی علل نارضایتی آذربایجانیان از حکومت مرکزی را به سه دسته اقتصادی، سیاسی و فرهنگی تقسیم میکند که در این میان تبعیضات فرهنگی در توضیح او عمدتا در اثر کوشش حکومت رضاشاه برای یکسانسازی زبانی و قومی حاصل شده بود. (ص. ۲۸ به بعد)
در تفسیر شیرازی: «بانی یکسانسازی زبان تدریس [در ایران] هرکه بود، اجرایش هیچ سودی نداشت، نه تنها کمکی به وحدت ملی نکرد، بلکه به علت مخالفتی که بر انگیخت وحدتی را هم که از پیش، به خصوص میان فارسیزبانها و ترکیزبانهای آذربایجان وجود داشت، و توسط ایرانگرایان آذربایجان تبلیغ میشد، دچار خدشه کرد. بیشترین خدشه را هم به زبان فارسی زد. زیرا همانگونه که اشاره شد تا آن زمان فارسی به عنوان یک زبان واسطه و سراسری زبان زور نبود، وسیلهی تحقیر هیچ قومی نمیشد، و اعتبار و احترام خود را در نقش زبان فرهنگ و نوشتار نزد همهی قومهای ایران حفظ کرده بود.» (ص. ۳۵) یعنی با ممنوع کردن آموزش و انتشار به زبانهای دیگر توسط حکومت پهلوی و حکومتهای بعدی، اعتبار زبان فارسی خدشهدار شد و تحمیل فارسی موضوع اعتراضاتی قرار گرفت که تا امروز ادامه دارد.
هرچه هست برکناری رضاشاه زمینهی ظهور فرقهی دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان با تفکرات آذربایجانگرایانه و کردگرایانه را بلافلاصله در سالهای بعد از سقوط او فراهم کرد، گرچه حکومتهای ملی دولت مستعجل بودند. توصیف نابرابری و اجحافات دورهی رضا شاه، در نوشتهها و سخنرانیهای رهبران فرقه و جمهوری مهاباد و نویسندگان نزدیک به ایشان در سالهای بعد از آن دوران تا امروز، برغم گذشتن نزدیک ۸۰ سال، تکرار شده است.
آبراهامیان در جمعبندی این عوامل را در قدرت گرفتن فرقه در سالهای ۱۳۲۴-۱۳۲۵ موثر میداند که میتوان آنرا به قدرت گرفتن حدک (حزب دموکرات کردستان با رهبری قاضی محمد)[7] نیز کمابیش بسط داد: بی توجهی رضا شاه به آذربایجان و کردستان به دلیل تشویق وی به ایجاد صنایع در تهران، اصفهان، مازندران و گیلان و نه آن مناطق؛ عدم رغبت رضاشاه به تجارت با اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری آذربایجان به عنوان شریک تجاری طبیعی آن مناطق؛ وجود یک بصیرت ملی هویتطلبانه در بین جامعه آذربایجانی و وجود طبقهی روشنفکری ترکیدان آموزش دیده در باکو و استانبول که حتی پیش از توسعه سیستم آموزشی منحصرا فارسی در ایران با تجدد آشنا شده بودند؛ فعالیتهای تبلیغاتی ارتش شوروی و حمایتش از فرقه دموکرات و جمهوری مهاباد. نارضایتی مهاجران قفقازی (گروهی از شهروندان ایرانی که سه سال قبل از اتحاد جماهیر شوروی به خانه برگشته بودند اما نتوانسته بودند کار پیدا کنند و خود را با محیط جدید خود سازگار کنند و اکثرا ترکزبان بودند) و ترویج ادبیات ترکی آذری در جمهوری آذربایجان نیز مشخصا در بافتار قدرت گرفتن فرقه موثر بودند. (بنگرید به آبراهامیان، ص. ۲۹۶)
فارسمحور یا فارسیمحور؟ قوم یا اتنیک؟
شیرازی در کتابش سیاست تبعیض و اجحافآلود مرکزگرا را «فارسیمحور» مینامد، نه « فارسمحور» و این نامگذاری قابل توجه است. به تعبیر دیگراو Persianism مورد اشارهی آبراهامیان را فارسیمحوری ترجمه میکند، نه فارسمحوری. در توضیح علت این ترجیح میگوید علت انتخابش «این واقعیت است که در تعیین این سیاست و پذیرش و خوشداشت آن تنها نخبگان فارس شرکت نداشتهاند، بلکه مردمی از قومهای دیگر ایرانی نیز در آن سهیم بودهاند» حق با شیرازی است، چون در ترویج فارسیمحوری کسانی چون محمود افشار (و در روزگار ما مثلا سید جواد طباطبایی، بنگرید به این نقدها از نگارنده بر اندیشهی او) که از نظر قومی فارس هم نبودهاند.
به علاوه شیرازی در آثارش استفاده از واژهی قوم را بر اتنیک ترجیح میدهد، گرچه ما از هردو عبارت استفاده میکنیم. استدلال او آن است که استفاده از واژهی قوم بجای اتنیک (ethnic) یا اتنی (ethnie) «به همان اندازه مجاز است که ترجمهی واژهی nation به ملت.» به تعبیر دیگر واژهی ملت هم در زبان فارسی پیش از کاربستش در معنای مدرن nation بیشتر در معنای مذهبی و دینی بکار میرفته است. شیرازی حتی فراتر میرود و میگوید «واژهی قوم در زبان فارسی» مقدار بیشتری از مدلول اتنی یا ethnic را مستفاد میسازد که واژه ملت از نیشن. (ج. ۲، صص. ۱۳-۱۲) با اینحال به سبب حساسیتهایی که گاهی در مورد واژهی قومیت (به سبب استفادهی نابجای آن از سوی پانایرانیستها) در میان فعالین هویتطلب وجود دارد، ما از واژهی اتنیک هم گاهی استفاده میکنیم.
ادامه دارد
–––––––––––––––––––––––
پانویسها
[1] نگارنده پیشتر دو مرور بر جلد اول کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت شیرازی (تهران: جهان کتاب، ۱۳۹۵) نوشته که اینجا و اینجا قابل دسترسی هستند. مقالات ۹ گانه پیش رو به نوعی مکمل مباحث جلد اول کتاب مزبور هستند.
[2] در نگارش این بخش از ترجمه آقای دریلو استفاده شده و در مواردی معدود با مراجعه به متن اصلی ویرایشهایی انجام شده است. ارجاع به شماره صفحات مربوط به نسخهی انگلیسی است. دریلو زحمت زیادی در ترجمهی مقاله مزبور کشیده، از جمله با اضافه کردن پاورقیهایی راهگشا و یافتن معادل فارسی مقالههای مورد استفاده توسط آبراهامیان که فقط ترجمه انگلیسی نامشان در اصل مقاله آمده.
[3] ما در این مقالات، به شیوهی آبراهامیان و بسیاری دیگر از ایرانشناسان، عبارات آذری و آذربایجانی را به یک معنا بکار میبریم: آذری اینجا شاخهای از زبان ترکی است و ربطی به نظریهی باستانگرایانهی احمد کسروی و یا پانایرانیستها در مورد زبان قدیم آذربایجان ندارد.
[4] توضیح آقای دریلو: حبل المتین به معنی رشته یا ریسمان استوار، نشریهای قبل و بعد از زمان مشروطیت بود که در کلکته و تهران چاپ میشد. مقالات این نشریه، با مدیریت سید جلال الدین کاشانی، نقش مهمی در بیداری افکار مردم و ترویج اندیشه آزادیخواهی و مشروطه طلبی برعهده داشت.
[5] افراط افشار در یکسانسازی زبانی و آسیمیلاسیون نژادی در این جملات که دریلو از او در پاورقی نقل کرده (ولی در اصل مقالهی آبراهامیان نقل نشده و نگارنده مستقلا منبعش را نیافت) حتی بیشتر هویداست. دریلو از قول افشار نقل کرده: «اگر آذربایجانیها بتوانند به زبان ترکی روزنامه بخوانند و شعر ترکی بنویسند، دیگر چه احتیاجی به زبان فارسی دارند؟ باید کاری کنیم آذربایجان رفته رفته کلمات فارسی را جایگزین کلمات ترکی کند بطوریکه صدی هفتاد کلماتش فارسی باشد».
[6] بنگرید به: بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، تهران، چاپ رنگین، ۱۳۲۲، ص. ۹.
[7] در این نوشتارها، به پیروی از شیوهی نگارش اصغر شیرازی، منظور ما از نام حدک، «حزب دموکرات کردستان ایران»، با تاکید بر وضعیت این حزب در دوران قاضی محمد است. پس منظور ما از حدک جریان تازه تاسیس «حزب دموکرات کردستان» (که طی سالهای ۱۳۸۵ تا ۱۴۰۱ از حزب مزبور جدا شد و امروز دوباره در آن ادغام شده است) نیست. وضعیت کنونی احزاب کردی در ایام بعد انقلاب ۱۳۵۷ ایران نیز موضوع این نوشتارها نیست.
نظرها
ویراستار زمانه!!!!!!
«ترکهای آذری در ایران ۱۹٪ هستند، ترکمنها، قشقاییها، شاهسونها و افشارها (ترکهای غیرآذری) ۷٪، کردها ۷٪، عربها ۳٪، بلوچها ۲٪، ارمنیها و آشوریها، ۱٪، گیلکیها و مازندرانیها ۸٪، لرها و بختیاریها ۶٪.» «با تکیه بر همین آمار و ارقام میشود غیرفارس بودن (و در نتیجه فارس بودن) را نیز تعریف کرد: غیرفارسها یعنی گروهی که جزو آن ۴۵٪ نیستند». کدام ۴۵ درصد؟ طبق آماری که شما دادهاید که نه فارس ۴۵ درصد میشود و نه غیرفارس. لطفاً دوباره حساب کنید و اصلاح بفرمایید.
ملغمهای از …
به نظر میرسد نویسنده علاقهی وافری به اصطلاحسازی و جداسازی قومی از راه اصطلاحسازی دارد. چندی پیش ایشان اصطلاح «ملیگرایی فارس» را مطرح کرده بودند و اکنون هم در همان در دفاع از نظرشان برای ما تعیین کردهاند که فارس کیست و غیرفارس کیست. متأسفانه زمینه برای پرسش و پاسخ نیز فراهم نیست تا ما بتوانیم دیدگاهها را نقد و بررسی کنیم. اینجا هم اگر نظری بگذاریم نویسنده پاسخی نمیدهد شاید اصلاً نبیند. خوب بود اگر رادیو زمانه به نحوی زمینهی بحث و پرسش و پاسخ را فراهم میکرد. اما به هر حال برای من عجیب است که چطور آقای نویسنده در اینجا عمداً یا سهواً مرتکب مغالطه میشود. ایشان میگوید غیرفارس شامل لر و بختیاری و گیلکی و مازندرانی هم میشود. در واقع ایشان دارد این گروهها را با ترک و کرد همکاسه میکند. اما نیاز به گفتن ندارد که آن هویتطلبی که نویسنده میگوید در همهی این اقوام به یک اندازه و به یک شکل نیست. برای مثال پانترکها حتا با شاهنامه هم دشمنی دارند (خودشان هم جایی گفته بودند که فردوسی دروغسرا بوده است.). اما میدانیم که برای مثال لرها و بختیاریها خیلی شاهنامه را دوست دارند و شاهنامهخوانی در میان آنها رواج دارد. پانترکها با ایران باستان مشکل دارند اما بختیاریها خود را فرزندان کورش میخوانند. گیلکی و مازندرانی هم هرچه دیدهایم با ایران باستان مشکلی نداشتهآند. پس هویتخواهی حتا اگر در همهی اقوام کم یا بیش باشد به یک اندازه نیست و به یک صورت نیست. این یککاسه کردنها با واقعیت مطابقتی ندارد. اینکه برای خودمان یک قوم فارس بسازیم و یک طرف بگذاریم و همه اقوام را در طرف دیگر و در مقابل فارس بگذاریم این خلاف واقعیتهای جامعهی ایران است. جامعهی ایران با اینکه متنوع است اما خیلی درهمتنیده است.
یونس لیثی دریلو
در پاسخ به نظر «ویراستار زمانه!!!!!!» (که به نظر نام غیرواقعی میآید)، اگر به اصل مقاله و ترجمه این جانب که در سایت رادیو زمانه آمده است توجه نمایید فارسها ۴۵٪ و غیرفارسها ۵۵٪ می باشد. همین اعداد ذکر شده خودتان را نیز جمع نموده و به آن ۲٪ سایر زبانها را اضافه نمایید به عدد ۵۵٪ می رسید.