«نگفتم نرو رضا!»، قتل حکومتی رضا کاظمی به روایت روژان کلهر
این روایت بر اساس خبرها و گزارشهای منتشرشده از نحوه مجروح شدن و مرگ رضا کاظمی نوشته شده است. گفتوگوها و فضاسازیها با توجه به نوع زندگی و تصاویر منتشرشده از زندگی این کودک جانباخته، ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است.
جاده. خارجی. ساعت حدود نه شب ۳۰ آبان ۱۴۰۱
پیکر نوجوانی کنار جادهای فرعی به پهلو افتاده، غرقِ خون، چهرهاش ناپیدا. چند ماشین پشت سرش توی جاده ایستادهاند با چراغهای روشن.
خانه، داخلی، بعد از ظهر ۳۰ آبان ۱۴۰۱
پدر میگوید: رضا نرو. شبه خطرناکه مگه نشنیدی ایست بازرسی گذاشتن. میگیرنتون. دردسر میشه. اینا به کسی رحم نمیکنن.
اما هر چه پدر اصرار میکند که رضا نرود بیفایده است. رضا میخواهد هر طور شده با دوستانش برود. نمیتواند تنهاشان بگذارد.
شاهو دوست رضا میگوید: عمو حسن اینجا که خبری نیست. کامیاران و دور و بر کامیاران ایست بازرسی گذاشتن. توی این یه ماهه که همهجا شلوغ شده، موچش خب هیچ خبری نبوده. صدای کسی هم درنیامده که بخوان نیرو بفرستن و بازرسی بذارن.
فرزاد دوست دیگرش هم میگوید: آره عمو حسن مام میخوایم بریم محمدآباد، راه دوری نیست. بریم مادرمو بیاریم و بیایم. بازرسی هم باشه کاری به ما ندارن.
پدر رضا اما همچنان نگران است: امروز توی مکانیکی شنیدم اطراف موچشام ایست بازرسی گذاشتن. شبم حکومت نظامی میشه. گفتن کسی بیرون نیاد.
رضا میگوید: کی گفته؟ دروغ میگن اینا میخوان مردمو بترسونن به خاطر همینه توی موچش صدای کسی درنمیاد. برو ببین کامیاران و شهرهای دیگه چه خبره.
فرزاد میگوید: اینجام خب دهاته جمعیتی نداره. عمو حسن اینا کارشان تمومه دیگه. به امید خدا رفتنیان. مام میریم زود، قبلِ تاریکی برمیگردیم.
رضا همراه دو دوستش میروند. پدر با نگرانی سیگاری میگیراند و از پنجره رفتنشان را نگاه میکند.
جاده. خارجی. ساعت هشت شب ۳۰ آبان ۱۴۰۱
رضا و دوستانش به همراه مادرِ فرزاد، توی ماشین در حال برگشتن از محمدآباد و رفتن به سوی موچشاند. به موچش نزدیک شدهاند. طوری که سوسوی چراغ خانهها که در دل شب، چشمک میزنند پیدا هستند. نزدیکتر میشوند. یکباره شاهو از دور چند مأمور را کنار ماشینشان توی جاده میبیند: فرزاد ایست بازرسییه. حواست باشه.
رضا میگوید: به ما کاری ندارن. ما که چیزی باهامون نیست. نترس برو راحت.
فرزاد که در حال رانندگیست میگوید: اینا الکی به آدم گیر میدن. بیناموسا ممکنه بگن چرا بعد از غروب آمدین بیرون؟
رضا میگوید: خب رفتیم مادرتو بیاریم. حالش خوب نبوده. مجبور شدیم.
ماشینشان نزدیک میشود به مأموران و جلوی آنها را میگیرند. رضا یکباره با خوشحالی میگوید: ئه این مأمور رو من میشناسم همسایهمونه. هفت هشت تا خونه اونورترمون میشینن. وایسا من برم پایین ببینم چی میگن.
ماموران مسلح و آماده به شلیک، تفنگهاشان را به سوی آنها گرفتهاند. رضا از ماشین پیاده میشود تا به سوی ماموری که آشناست برود. مامور فرمان ایست میدهد و فریاد میکشد دستهایت را بالا بگیر. جلو نیا. رضا دستهاش را بالا برده و آشناییت داده میگوید: سلام من رضام پسر حسن مکانیک. رفته بودیم مادر دوستم فرزاد رو از محمدآباد بیاریم. حالش بد بود دیر شد خوردیم به تاریکی.
تا میخواهد قدمی به سوی ماموران بردارد یکباره یکی از مامورمان دو تیر شلیک کرده به دستهای رضا میخورد. فرزاد و شاهو و مادر فرزاد ناباورانه به این صحنه نگاه میکنند. اصلا باورشان نمیشود. شوکه شدهاند. ماموران تفنگهایشان را همچنان به سوی آنها گرفتهاند. رضا با شلیک گلولهها پرت میشود به عقب و روی زمین میافتد. فرزاد و شاهو میخواهند از ماشین پایین بیایند ولی ماموران تفنگهایشان را به سویشان میگیرند و فریاد میکشند پیاده نشوید. دوباره دو تیر به سوی رضا که روی زمین غلتیده و سعی میکند بلند شود، شلیک میکنند. تیری به سینهاش و تیر دوم به کتفش میخورد و رضا میغلتد در خون و کنار جاده میافتد.
خانه، داخلی، ساعت هشت شب ۳۰ آبان ۱۴۰۱
پدر دوباره آمده لب پنجره سیگار میکشد. دلنگرانی و اضطرابش بیشتر شده. دلشورهای عجیب تمام وجودش را در برگرفته. ساعت از هشت دارد میگذرد و خبری از رضا و دوستانش نیست. موبایلش را برداشته و شمارهی رضا را میگیرد. اما یکباره از دور صدای چند شلیک به گوش میرسد. موبایل از دست پدر یکباره رها شده روی زمین میافتد. ناحودآگاه سمت در رفته و بیرون میرود. سر و صدای مردم به گوس میرسد. بی آنکه خود بداند دوان دوان به سمت جادهای میرود که صدا از آن سو به گوشش رسیده. مردم هم هراسیده و به خیابان میآیند و... پدر میدود و گویی میداند. میداند صدای این شلیکها صدای گلولههاییست که تن رضایش را غرق خون کرده است.
بیشتر بخوانید:
بیمارستان. خارجی- داخلی. صبح ۶ آذر ۱۴۰۲
پدر توی حیاط بیمارستان سیگار میکشد و با مردی درحال صحبت است: بله همون شب، چون خیلی زخماش زیاد و عمیق بود آوردنش اینحا، اول بردیمش بیمارستان کامیاران ولی گفتن باید ببرید سنندج بیمارستان کوثر، خیلی زخماش عمیقه. تمام تنش خونِ خالی شده بود. هر دو دستش گلوله خورده بود. کتفشم گلوله خورده بود. بیشرفای بیناموس چهار تا گلوله زده بودن به پسرم. اون شب آوردیمش اینجا بیهوش بود. رفته بود کما. بردنش اتاق مراقبتهای ویژه اونجا یستری کردن. با لوله نفس میکشید. خدا رو شکر ولی زنده بود.
مرد با پدر همدردی میکند، خداحافظی کرده و میرود. پدر برمیگردد روی سر رضا، میبیند حالش خوب نیست. نمیتواند با وجود دستگاه تنفس خوب نفس بکشد. پرستار را صدا میکند. از پرستار میپرسد چرا صورت پسرم مات شده، تنفسش مث همیشه نیست؟ به زور نفس میکشد؟ دکتر آمده و پدر را از اتاق بیرون میکنند. پدر احساس میکند دارد فرزندش را از دست میدهد. او اخبار را دنبال کرده و خبر دارد که چندین نفر دیگر هم به جز رضا در همان روزها به دست ماموران امنیتی کشته شدهاند. شنیده که نیروهای حکومتی طی سه روز، از ۲۸ تا ۳۰آبان ۱۴۰۱ دستکم ۱۴ شهروند کُرد را در شهرهای جوانرود، پیرانشهر، سنندج، دهگلان و بوکان به قتل رساندهاند. تعداد نامشخصی هم زخمی شدهاند و از وضعیت و محل نگهداری بسیاری از بازداشتشدگان، اطلاعی در دست نیست. و میشنود که یکی از خبرگزاریهای کورد اعلام کرده در جریان اعتراضات مردمی در شهرهای کُردنشین طی یک هفته، از ۲۴ تا ۳۰ آبان، «دستکم ۴۲ شهروند کُرد با شلیک مستقیم نیروهای حکومتی کشته شده و بیش از ۱۵۰۰ نفر زخمی شدهاند.»
سرش گیج میرود. صورت رضا که نمیتواند نفس بکشد و در حال خفه شدن است چون تصویری کابوسوار در ذهنش میپیچد که او را صدا میکند: باوه گیان! باوه گیان! و او هم با گریه و زاری میزند توی سرش که نگفتم نرو رضا!؟ نگفتم نرو! هرچه داد و فریاد میکند او را به اتاق راه بدهند بیفایده است. رضا آخرین نفسهایش کم کم متوقف میشوند و دیگر نمیتواند با هیچ دستگاهی نفس بکشد. از نفس افتاده و تمام میکند. اما با تهدید نیروهای امنیتی به خانوادهاش اطلاع نمیدهند که جان داده است. به خاطر فضای به شدت امنیتی شهرهای کردستان نهادهای امنیتی بیمارستان را تحت فشار میگذارند که تا غروب آفتاب صبر کنند و با تاریک شدن هوا خبر جان باختن رضا را به خانوادهاش میدهند. شیون و آه و فریاد تمام بیمارستان را پر میکند. پدر تمام امیدش برای زنده ماندن رضایش از دست رفته و نالان و گریان میافتد. گویی کمرش میشکند وقتی میگویند رضایش تمام کرده است.
گورستان. خارجی. پیش از طلوع آفتاب. ۷ آذر ۱۴۰۲
نیروهای امنیتی گفتهاند فقط به شرطی پیکر رضا را تحویل میدهند که در سکوت و هیاهو، همین امشب او را دفن کنند و اگر بخواهند سر و صدا راه بیاندازند جسد را تحویل خانوادهاش نمیدهند. پدر قبول کرده و حالا پیکر رضا را به گورستان موچش آوردهاند. نیروهای امنیتی محاصرهشان کردهاند و اجازه ندادهاند کسی به گورستان بیاید جز خانوادهاش. پدر میگرید و بر سر میزند و مینالد که به مقدسات قسم فرزندش بیگناه بوده و حتی در اعتراضات حضور هم نداشته است. مادرش مینالد و گریهکنان میخواند برای پسرش. پیکر رضایش را در قبر گذاشته و رویش خاک میریزند. خاک آرام آرام تمام تن پسرش را میپوشاند. پدر احساس میکند قلبش گرفته دیگر نمیتپد. گویی قلب او را زیرخاک کردهاند.
گورستان. خارجی. روز. ۱۳ آذر ۱۴۰۲
با وجود تهدید نیروهای امنیتی اما هفتم رضا که میرسد مردم با خانوادهش همراه شده و گرداگرد مزارش جمع میشوند. مراسم هفتم رضا با شکوهی انقلابی برگزار میشود. پارچهای سرخ که نشان این است رضا هم به کاروان شهیدان کردستان پیوسته روی مزارش کشیدهاند و قاب عکسی از او وسط دستهای گل. مردم فریاد کشیده و شعار میدهند که شهید نامره! شهید نامره! مردم با پدر و مارد رضا همدردی کرده و به مادرش که گریان و نالان سر مزار پسرش میخواند و ناله میکند میگویند: مادر برای فرزندت اشک نریز، انتقامش را خواهیم گرفت.
جاده. خارجی. ساعت حدود نه شب ۳۰ آبان ۱۴۰۱
پیکر نوجوانی کنار جادهای فرعی به پهلو افتاده، غرقِ خون، چهرهاش ناپیدا. چند ماشین پشت سرش توی جاده ایستادهاند با چراغهای روشن.
پدر این تصویر را دوباره توی موبایلش نگاه میکند. اشکش دوباره سرازیر میشود روی گونههاش. نگاهی به قاب عکس رضایش میکند، بغضش میترکد و زیر لب با گریه زمزمه میکند: نگفتم نرو رضا! نگفتم نرو!
نظرها
نظری وجود ندارد.