میزگرد ــ سانسور: چه باید کرد؟
رضیه انصاری ــ آیا میتوان کتاب نوشت و ترجمه کرد و تن به سانسور نداد؟ تحریم نشر کتاب در داخل چه پیامدهایی برای اقتصاد نشر دارد؟ نویسنده و ناشر بیشتر متضررند یا حکومت؟ این پرسشها را با سه نویسنده و پژوهشگر و مترجم در میان گذاشتیم.
رضیه انصاری: از تجربه شخصیتان با پدیده سانسور بگویید. به نظر شما در این چند دهه کیفیت سانسور چگونه بوده و آیا تلطیف یا تشدید شده؟ آیا قابل پیشبینی است؟ یا مثلا به آن عادت کردهاید و مدیریتش میکنید؟ اصولا هنگام نوشتن، علم به این موضوع چقدر برایتان بازدارنده است؟
اسد سیف: پاسخ به این پرسش را بر عهده همکارانم میگذارم که در این سالهای سیاه انواع سانسور را با تمامی وجود در پهندشت زندگی خویش تجربه کردهاند. این اما به این معنا نیست که منِ خارج از کشور نشین از سالها سانسور حاکم بر کشور رسته باشم.
سانسور را نباید به «مجاز» و «غیرمجاز» در نوشتن، و آنهم اکنون، خلاصه کرد. سانسور خورهایست که در جهان سنت و نظامهای اقتدارگرا، جان را در تمامی عرصههای هستی اجتماعی به بند میکشاند. سانسور در حضور مُدام خویش بر فرهنگ جامعه، از گفتن و نوشتن فراتر رفته به فرهنگ بدل میشود. قداست میآفریند. بیآنکه بخواهیم، به بخشی از وجود ما تبدیل میشود. در چنین شرایطیست که انسان از شک در نقد و حتی فکر بر آن میپرهیزد. برای نمونه گفته باشم: آزادی تن، قداست خانواده، قداست دین، و به همراه آن، قداستِ رهبران مذهبی و «کتاب آسمانی» آن چیزیست که هنوز به نقد در آن نرسیدهایم. ذهن پرورده سانسور از اینها پدیدههایی چنان مقدس ساخته که شک و تابوشکنی بدان راهی ندارد. چنین موضوعهایی در ادبیات ما به مشکل راه گشوده و میگشایند.
به تجربه شخصی هم که بازگردم، اگرچه چهاردهه است که در خارج از کشور زندگی میکنم ولی تا سالهای سال نوشتن در عرصههایی برایم در شمار تابوها بود. سانسور در رفتار اجتماعی ما چنان تأثیری گذاشته بود که من نیز تا مدتها به تابوها نزدیک نمیشدم. تابوشکنی در گفتارها و رفتارهای جنسی همان اندازه مشکل بود که تابوشکنی در فکری که جهان را یکسویه میدید و آن را به خوب و بد تقلیل میداد. اینکه هنوز هم اروتیسم در ادبیات ما جایی ندارد، و نتوانستهایم اثری ارزشمند در این راستا بیآفرینم، تنها یک نمونه است.
سالهای سال خودسانسوری در من نوعی نقش بازی میکرد. روشنتر اگر بازگویم؛ نخستین کتابی که از من در خارج از کشور منتشر شد، "اسلامینویسی- بررسی دو دهه ادبیات حکومتی در ایران" بود. در این کتاب در پی بازبینی ادبیاتی که نویسندگان پیرامون حکومت در دو دهه آفریده بودند، به این نتیجه رسیدم که این ادبیات در چهارچوب ادبیات ایدئولوژیک توان باروری ندارند. برایم کاملاً ملموس بود که چنین آثاری همان راهی را در پیش خواهند گرفت که ادبیات کشورهایی همچون اتحاد جماهیر شوروی. آنسان که از هفتاد سال تولیدات ادبی آن کشور کمتر اثری ارزشمند منتشر شد، از "اسلامینویسان" نیز نباید انتظار داشت که ادبیاتی خلاق تولید کنند.
من اما در یک سانسور ذهنی نتوانستم این مقایسه را در جایی از کتاب بیاورم. سالی پس از انتشار آن، سرانجام موفق شدم تا بر خودسانسوری غلبه کنم و نگاهی داشته باشم به "رئالیسم اسلامی" در ادبیات حکومتی ایران و مقایسه آن با "رئالیسم سوسیالیستی" در اتحاد شوروی. این خود میتواند نشانی باشد از ذهن در بندی که در سایه سانسور و نبود آزادی برای سالیانی دراز به یک خودسانسوری دامن میزند. اینکه نویسندهای در نوشتن به سانسور فکر بکند، فاجعهآفرین است. ذهن ما ایرانیها قرنهاست که در بندِ "شایست"ها و "ناشایست"هاست.
فرهاد بابایی: تجربه شخصی من در مورد رویارویی با سانسور برمیگردد به دوران آغازین کار نوشتنم. حدود اوایل دهه ۱۳۸۰ و سانسوری که گریبان اولین کتابم را گرفت. توقیف و سانسور همچنان ادامه داشت؛ کتاب دوم و سوم و تا اکنون که البته از اواسط دههی ۱۳۹۰ تصمیم گرفتم که دیگر برای انتشار کتابهایم به ناشر ایرانی در ایران مراجعه نکنم. نه وقت اضافی داشتم و نه میخواستم مشارکتی در این سیرک فرمایشی داشته باشم.
در طول این سالها سانسور به دلیل ماهیت و ذاتی که دارد هرگز به قول شما تلطیف نشده که هیچ و صد البته چهرهای پلشتتر و سیاهتر به خود گرفته است. سانسور چهرهی تلطیف شده و یا ضعیف و کم ندارد چون سانسور سانسور است و در هر حالت و کیفیتی مدام دارد با تخیل، آزادی بیان، حقوق فردی و انسانی و اندیشه و ذهن هنرمند و مخاطبش بازی میکند و در این بازی تمامیت یک زندگی انسانی را که لابهلای کلمات و جملات شاعر و نویسنده در تپش است، نابود میکند. آن هم در وضعیتی توامان با توهین و تحقیر.
از آنجایی که سانسور به هر شکلی و میتوانم بگویم در هر کجایی یک وضعیت خطرناک و بحرانی و مستبدانه است، در نتیجه قابل پیشبینی نیست. نسل ما با این وضعیت بزرگ شده و میدانیم قابل پیشبینی نیست. استبداد و یکهتازی، تمامیتخواهی و فاشیسم که همگی موتورهای محرکهی ماشین سانسور هستند اجازه نمیدهند که طرف مقابل خط و ربط ثابت و مشخصی را متصور شود که مثلاً آن را پیشبینی کند. البته که پیشبینی سانسور به خودی خود دردی را دوا نمیکند مگر اینکه هنرمند بخواهد به قول بعضی از اشخاص به اصطلاح وسطنشین و محافظهکار آن را دور بزند و یا خودسانسوری کند. در نتیجه وقتی صحبت از پیشبینی سانسور به میان میآید یعنی من نویسنده کاری کنم که از جلو حسگرهای پاک کنندهی سیستم سانسور به راحتی عبور کنم. بله ممکن است سانسور را بشناسی و ماحصل ذهنیات را مطابق آن دستکاری کنی اما نکته مهم این است که محصول تو دیگر آن چیزی نیست که تصور و تخیل میکردی. پس تکلیف آن اندیشهی اصیل ذهنیات چه میشود؟
وقتی تو خودت را سانسور میکنی به قول نادین گوردیمر چیزی مثل داغ رویت باقی میماند. تو همیشه این داغ را همراهت خواهی داشت و این یک نوع تجاوز است؛ تجاوز ذهنی و باید از بدنهی هنر و ادبیات تارانده شود. وقتی به خودسانسوری عادت کنیم در حقیقت داریم راه ورود به جهانهای دیگر را به روی خود و خواننده خود می بندیم. در آینده، آیندههای دور، زمانی که کتابهای این دوران را مطالعه میکنند، چیزی از انسانیت، چهرهای از انسان آزاد و تفکرات آزاد نخواهند دید.
من نویسنده اگر به همه دنیا هم بتوانم دروغ بگویم و در خفا با سانسور کنار بیایم اما هرگز نمیتوانم در تنهایی به خودم دروغ بگویم. وقتی تو خودت را سانسور میکنی به قول نادین گوردیمر چیزی مثل داغ رویت باقی میماند. تو همیشه این داغ را همراهت خواهی داشت. هنگام نوشتن یا نقاشی یا ساخت یک فیلم و ابراز عقیده. در نتیجه من تلاش میکنم که فقط به پرورش و ترسیم آنچه به عنوان یک نویسنده که جلو پنجره خودش ایستاده و دنیا را نگاه میکند، فکر کنم. تمرکز من تنها در راستای خلق داستانم است.
در آن ناحیهی اول شخصی که من هستم فقط باید به خلاقیت و آزادی ذهنیام بها بدهم. در غیر این صورت سر و کلهی هیولای سانسور پیدا میشود و من مجبور میشوم به ذهن خود داغ بزنم و بروم به سوی یک وضعیت عقیم و بی سر و ته؛ و این به نظر من یک نوع تجاوز است؛ تجاوز ذهنی و باید از بدنهی هنر و ادبیات تارانده شود. از طرفی، خودسانسوری اول شخص هنرمند فقط سوء تفاهم بزرگی با مخاطبش درست خواهد کرد که داغش روی ذهن خودش خورده و دنیای کسالتبار و پوچ و بستهاش را مخاطب دارد تجربه میکند. وقتی به خودسانسوری عادت کنیم در حقیقت داریم راه ورود به جهانهای دیگر را به روی خود و خواننده خود می بندیم. نتیجهاش میشود فضاهای تکراری و محتواهای تکراری و خاطرهنویسیهایی که به اسم ادبیات داستانی خلاق منتشر میشوند. در آینده، آیندههای دور، زمانی که کتابهای این دوران را مطالعه میکنند، چیزی از انسانیت، چهرهای از انسان آزاد و تفکرات آزاد نخواهند دید. دنیایی که ما در کتابهای سانسور شدهمان خلق میکنیم حتی کاراکترهای خیالی داستانهایش هم رویشان داغ خورده است و با تاریخ اجتماعی و سیاسی حقیقی این سرزمین منافات بسیاری خواهد داشت.
حسین نوشآذر: من در بیست و سهسالگی شروع کردم به داستاننویسی در خارج از ایران، در محیط تبعیدی که در آن ایام محیط بسیار پربار و پرثمری بود و امکان ارتباط خوبی برقرار بود بین نویسندگان جوان با نویسندگان کارکشته و فضای متنوعی هم برای نشر آثار در فصلنامهها و گاهنامهها در خارج از ایران یا به یک تعبیر «در کشور خارج از کشور» وجود داشت. اولین داستان من را زندهیاد اسماعیل پوروالی در ماهنامه «روزگار نو» منتشر کرد و بعدش هم که به راه خود رفتیم و با بهروز شیدا و عباس صفاری نشریه سنگ را منتشر کردیم و در همان ایام بود که دوازده داستان از دوازده نویسنده از نویسندگان جوان را من در انتشارات تصویر منتشر کردم. برخیهاشان نامآور شدند که داستان جداگانهای است. پس آنچه که برای یک نویسنده جوان تبعیدی مطرح نبود سانسور یا خودسانسوری بود. بلکه برعکس، هم کمک میکردیم به همکاران در داخل برای انتشار آثارشان و هم اینکه کمکم جریانی در ادبیات تبعید مبتنی بر تنکامی شکل گرفت که آن را میتوان یک دهنکجی به سانسور هم در نظر گرفت و به همین جهت هم از افراط و تفریط برکنار نبود. برای مثال یادم است رمانی منتشر شد که عکس روی جلد آن نویسنده را با آلت برآمده نشان میداد که خب پدیدهایست برای خودش. من خودم هم داستان اروتیک نوشتهام و هم ترجمه کردهام. آخریناش داستانی از ژرژ باتای درباره شکل ویژهای از عزاداری که با خودزنی پهلو میزند و در همآغوشیها و تنکامیهای ویرانگر نمود مییابد.
در دوره دوم نویسندگیام که با رمان «سفرکردهها» شروع شد، سانسور و دور زدن سانسور از طریق خودسانسوری به امید انتشار حداقل یک کتاب در ایران معنی پیدا کرد. ارشاد اسلامی از طریق ناشر در کاغذهایی در ابعاد ورق امتحانی، بدون سربرگ و با دستخط اصلاحاتی را اعلام کرد که میبایست اعمال کنیم. این موارد ناظر بود به برخی کلمات مثل «لکاته»، یا همجنسگرایی دو شخصیت زن در «سفرکردهها» را پنهان کرده بود و یک فصل هم که با بازی قمار شروع میشود، قصابی شده بود. هفت هشت ده صفحه قلمفرسایی کرده بود ممیز که البته به خودش زحمت داده بود و در مجموع فرقی هم نمیکرد و به نظر من بسیار احمقانه آمد. این در دولت اول احمدینژاد اتفاق افتاد که ارشاد اسلامی بیدر و پیکر شده بود و من هم از آن شرایط استفاده کردم. در دولت دوم احمدینژاد وضع فرق کرد، از چند جهت که الان عرض میکنم: اولاً ممیزی هوشمند شد. هیولای هاوکلاین نوشته براتیگان را من از طریق مروارید فرستاده بودم برای اداره کتاب. به ناشر توصیهها را ابلاغ کرده بودند. شخصیت اصلی هیولای هاوکلاین مسخ میشود و بعد نیاز پیدا میکند به همآغوشی با این و آن. گفته بودند طوری نیست که مسخ بشود اما باید گرسنهاش بشود. نتیجه این شد که از یک شخصیت ویکتوریایی اطوکشیده، که حالا شهوترانی باید بکند، یک شخصیت بولمیک از کار درآمد، بدون آنکه ساختار داستان ایراد پیدا کند. یقین دارم که ممیز داستاننویس چیرهدستی بود. همزمان یک تحول دیگر هم اتفاق افتاد: برونسپاری سانسور. نتیجهاش این شد که کتابی را اگر ترجمه کرده بودی، میفرستادی اداره کتاب، عین همان کتاب جلوتر از کتاب تو درمیآمد و بخشی از بازار آن کتاب از دست میرفت. اگر یادتان باشد آن زمان مسابقهای هم بین مترجمان درگرفته بود سر کشف اسامی و آثار تازه به امید فروش و تیراژ که پول نقد بود. خب، این هم طبعاً ساختارمند بود. از قبل از آن هم میدانستیم که ناشرانی را در برابر ناشران قدیمی و مقاوم علم میکنند. میدانستیم که با سهمیهبندی کاغذ یا صدور مجوز نشر به اشخاص مورد وثوق میخواهند وظیفه سانسور یا بخشی از این وظیفه را به ناشر بسپارند و ناشران هم مقاومت میکردند و برونسپاریها، دستکم در این زمینه به جایی نرسید و رسمیت پیدا نکرد. بعد نوبت رسید به جعل نویسنده که داستان درازدامن دیگریست که اینها همه از اشکال سانسور هوشمند است که تا امروز همچنان ادامه دارد. چکیدهاش این است که حاکمیت از همان روز اول تا این لحظه همه تلاشش را کرده که کسی به اصطلاح جان نگیرد. خوب میدانند که بخش عمدهای از انقلاب بهمن به دلیل مخالفت و مقاومت نویسندگان در برابر حکومت پهلوی اتفاق افتاد. پس بحث بر سر فقط چهار تا کلمه یا حذف یکی دو صفحه نیست. بحث بر سر استقلال نویسنده است و اینکه کسی زیاد از حد مطرح نشود. من در مجموع با دو کتاب تألیفی و چند کتاب ترجمه در حد فاصل بین دو دولت احمدینژاد دریافتم که کلاً اگر مبنا بر انتشار رسمی کتاب باشد، باید از همان آغاز طرحی را ریخت که به مشکل نخورد. برای همین عطایش را به لقایش بخشیدیم و به همان کشور خارج از کشور پناه آوردیم. ارزانی خودشان. و الان در نگاه به پشت سر میبینم اشتباه کردم که در ایران کتاب منتشر کردم. در رمان «برای تو» در مقدمهاش هم گفتم. فکر میکنم اگر تن به سانسور یا خودسانسوری دادیم باید حتما با صدای بلند اعلام کنیم. این مهم است. این را به مردم بدهکاریم.
رضیه انصاری: با این اوصاف به نظر شما برای چاپ و نشر اثر چه باید کرد؟ آیا راهکاری برای فرار از سانسور پیشنهاد میکنید؟ اساسا دیگر پیامدهای سانسور چیست؟
فرهاد بابایی: در وهلهی نخست تاثیر و پیامد سانسور چیزی مثل لکنت و آلزایمر توامان است. فکری که سانسور میشود در حقیقت دچار یک نوع فراموشی و زبانبستهگی میشود. مسیر آزاد و ناب خلاقیت را نقطه چین میکند. انگار چیزی هست ولی نیست. و در ادامه ذهن نویسنده نیز دچار همین اختلال میشود. در شکل کلانتر، در جامعه نیز سانسور و فقدان آزادی بیان سبب نوعی سکوت و انفعال میشود. جامعهای که نتواند با خیال راحت و در آزادی نامحدود عقیدهاش را بیان کند، اعتراض مدنیاش را نشان دهد و نقد کند و از رنجی که میبرد صحبت کند، بیشک افسرده و پریشانحال میشود. عین همین احوالات را ما میتوانیم به وضوح در جامعهی ایرانی ببینیم. مردمی افسرده و پریشان که چیزهایی در گلوی خود دارند که در طول سالها حکومت اجازه بیان آنها را نداده است. ما دائماً با هر اعتراض مدنی و در ازای هر فریاد دادخواهی با چماق سانسور و دیکتاتوری روبرو میشویم. آن را روی روح و جسم خود حس میکنیم. خون میبینیم و خون چون عزیز است ما مدام عزادار عزیزی میشویم که نخواسته سانسور شود. نخواسته دچار لکنت در بیان شود. همین رویه در زندگی فردی نویسنده و هنرمند اتفاق میافتد. با هر سانسور او از دست رفتهای را میبیند که خونش با حذف و توقیف ریخته میشود و احساس میکند این محصولی که حالا با سانسور منتشر شده و یا در مدیوم های دیگر ساخته شده، یک موجود ناب نیست. ما همیشه دست کم در طول صد سال اخیر، تاریخ اجتماعی و سیاسی پر از لکنت و بریده بریدهای داشتهایم. خفقانی که دهه به دهه و دوره به دوره افزون شده و در طول چهل و اندی سال اخیر به اوج خود رسیده است.
خوشبختانه در دهههای اخیر راه برای رساندن خلاقیت هنری هنرمند و نویسنده به دست مخاطبانش بسیار زیاد شده است. دیگر مثل دوران قدیم مثلا دههی سیاه شصت ارتباطات مردم با جامعه و جهان محدود نیست. بشر صاحب اینترنت شده است و هیچ سخن و حرف و حقیقتی گم نمیشود. ما انتشاراتیهای فارسیزبان زیادی خارج از ایران داریم. مجلات الکترونیکی مستقل وجود دارد. به شخصه عقیده دارم هر کتاب یا هر محصول هنری دیگری که چه به زبان فارسی و یا ترجمه شده خارج از ایران منتشر شود و یا بر روی صفحات مجازی قرار بگیرد و منتشر شود، بابت هر کدام یک بار سانسور نابود شده است. هر کس به سهم خود. در نتیجه دلیلی ندارد من نویسنده خودم را دچار این سرطان ذهنی فرمایشی کنم.
وقتی میتوانی داستانت را پشت میز تحریرت سالم بنویسی چرا باید به دست خودت ذهنت را خفه کنی. من شخصا بهواقع نمیدانم به بهای چه چیزی و چرا باید ذهن و خلاقیتم را سانسور کنم؟ به نظرم یک جای کار خودسانسورگران و کسانی که می گویند خط قرمزهای حکومت را میشناسند، از نظر ذهنی و حتی اخلاقی میلنگد. شاید کسی بگوید که تو خیلی ایدهآلگرا هستی اما به واقع این یک امر بدیهی است. مشکل اینجاست که خودسانسورگران میگویند اتفاقی نمیافتد اگر مثلا فعل بوسیدن را از توی داستانم بردارم یا فلان مفهوم را اشارهای بهش نکنم و یا از فلان نابهنجاری اجتماعی ننویسم و این را نگویم یا طرفش نروم؛ اما خب با همین - اتفاقی نمیافتدها و ننوشتنها – داریم ادبیات را عقیم و سطحی میکنیم. با هر بار خودسانسوری توی خط قرمزشناس داری نمیگویی! و داری خلق نمیکنی! فعلش همین است! و خواننده سردرگم میشود و خودت هم روی دست آن اول شخص نویسندهات میمانی و متاسفانه عادت میکنی.
باید از همه چیز نوشت و جسارت پیدا کرد و فهمید جهان خلاق و هنر چیزی نیست که درون این سیرک فرمایشی برای ما ساختهاند. من اول باید باور کنم که انسان آزادی هستم. با نوشتن از نبایدها باور کنم به آزادی بیان. در نتیجه به عقیدهی من برای نابودی سانسور باید فقط کار کرد و نوشت. از آن حقیقتی که سانسور میشود باید نوشت و در عصر حاضر راه برای ارائهی آن به مخاطب فراوان است.
اسد سیف: اگر پیآمد سانسور را به ادبیات محدود کنیم، از یک سو گسستی را باید انتظار داشت که بر بالندگی ادبیات یک نسل تأثیر خواهد گذاشت. نمونه گفته باشم، ادبیات ما نتوانست بر ادبیاتی بنیان گیرد که در جنبش مشروطه، به عنوان سوغاتی گرانقدر، از فرنگ به ایران رسیده بود. کودتای رضاخان چنان سانسوری برقرار نمود که کسانی چون محمدعلی جمالزاده در این سالها از ادامه نوشتن بازماند و یا اگر نوشت، نتوانست منتشر کند. صادق هدایت در خفقان حاکم مجبور شد «بوف کور» را در هندوستان منتشر کند. از او نیز در سالهای رضاخانی اثری در ایران منتشر نشد. در واقع ادبیات در این سالها نتوانست بر شانههای ادبیات مشرورطه ببالد. ادبیات مشروطه نیز امکان بازچاپ نیافت. این روند را در پی کودتای ۲۸ مرداد نیز شاهدیم. در چنین گسستهاییست که ادبیات ما نه توان رابطه با آثار نسل پیش از خود را داشته و نه امکان رابطه با ادبیات بالنده جهان را. همین روند پس از انقلاب دگربار، و اینبار وحشتناکتر از هر زمانی بر ادبیات ما حاکم شد.
در سانسور آزادی میمیرد و بر جنازه آزادی، خرافات چنان رشد کرده و میبالد که به اندکزمانی میشود فرهنگ. در سانسور آگاهی میمیرد و «شک» که بنیان پرسش و بالندگیست میپژمرد. به زیر حاکمیت سانسور فرهنگ نپرسیدن و بیچرایی چنان ابعادی به خود میگیرد که در هراس حاکم باید مواظب بود تا «زبان سرخ سر سبز بر باد» ندهد.
در چنین شرایطیست که نویسنده نیز در نبود آزادی مجبور است خود و جهان آثارش را به شرایط حاکم محدود کند. موضوعهایی تکراری در داستانهایی تکراری پدید میآید که در این میان زمینه برای رشد ادبیات عامهپسند فراهم میآید. حماقت نظام است که فکر میکند کتاب اسلحه است و در همین حماقت است که طیفی از خوانندگان نیز در آثار نویسندگان سلاحی برای مبارزه میجویند. در واقع سانسور عرصه را بر فکر و اندیشیدن محدود میکند. آدمیانی سانسورزده با افکاری سانسورشده به کدام آزادی میخواهند دست یابند؟ نویسندگانی که در این شرایط مینویسند، جانسختیشان رشکبرانگیز است.
سوی دیگر سانسور، گسترش آن به دیگر عرصههای زندگیست؛ از سانسور در پوشش و پوشیدن گرفته تا رابطهها. از سانسور در آموزش و پرورش و متون درسی گرفته تا انتخاب شغل. انسان ایرانی حتی در مردن نیز آزاد نیست. بر گوش کسی که هیچ اعتقادی به خدا ندارد، «یاسین» میخوانند و بر جنازهاش نماز برپا میدارند. و این «بایست» فرهنگ سربرآورده از سانسور، در نبود آزادیست.
در سانسور آزادی میمیرد و بر جنازه آزادی، خرافات چنان رشد کرده و میبالد که به اندکزمانی میشود فرهنگ. در سانسور آگاهی میمیرد و «شک» که بنیان پرسش و بالندگیست میپژمرد. به زیر حاکمیت سانسور فرهنگ نپرسیدن و بیچرایی چنان ابعادی به خود میگیرد که در هراس حاکم باید مواظب بود تا «زبان سرخ سر سبز بر باد» ندهد.
سانسور همزاد خفقان است. در نبود آزادی و دمکراسی رشد میکند و تولید و بازتولید میشود. در جامعهای که آزادی نباشد، نباید انتظار داشت سانسور از میان برود. پس به راه دفع سانسور نخست باید برای آزادی و دمکراسی مبارزه کرد. آزادی به قول معروف هدیهای نیست که به انسان تقدیم گردد. انسان باید نخست شعور درک آن داشته باشد تا بتواند به راه رسیدن به آن مبارزه کند و در حفظ آن قانون وضع کند.
از آن قانون اساسی که در پنج بند نخست آن همه هستی انسان ایرانی را به آسمان وصل میکند، نمیتوان انسانی آزاد را در زمین متصور شد.
به یاد داشته باشیم که داستان و رمان زاده جهان مدرن است. یعنی جهانی که عرصههای مدرنیته بر تمامی هستی جامعه، از علم و دانش گرفته تا سیاست و شهرسازی و صنعت حاکم میگردد. یعنی برای نخستینبار انسان آسمان را به آسمان وامیگذارد و بر زمین برای هستی اجتماعی خویش تصمیم میگیرد. او میخواهد شهروند این جهان باشد. و این زمانیست که فردیت انسان ارزشمند میشود. داستان نیز با همین فرد آزاد است که در دمکراسی پا به جهان مدرن میگذارد. همانطور که مدرنیته در یک مجموعه همآهنگ باهم و به عنوان یک ضرورت بههم وابسته برای ساختن جهانی نو و مدرن به پیش میتازد، آزادی اندیشه و بیان نیز در کنار دمکراسی در این روند امکان رشد مییابد. نظام حاکم بر ایران را نمیتوان بدون سانسور و کشتن سویههای آزادی تصور نمود. سانسور همزاد این نظام است و با آن خواهد ماند.
در «راهکاری برای فرار از سانسور»، من به عنوان کسی که ساکن خارج از کشور هستم، به خود اجازه نمیدهم برای همکاران خود در ایران نسخه بپیچم. صلاحیت این کار نیز در من نیست. در چنین شرایطی اما در عرصه نوشتن و نشر میتوان اندکی در این فضای سانسور و خفقان اخلال ایجاد کرد. خلاف سالیان پیش، امروز دنیای مجازی عرصهای فراخ پدید آورده که میتوان و باید از آن استفاده کرد و با آن به مصاف سانسور رفت. در این شکی نیست که از یکسو، از نظر اقتصادی به ضرر نویسنده است ولی از سوی دیگر هم به نفع خواننده است و در درازمدت نیز به نفع نویسنده. نویسندگان میتوانند آثار خویش را در جهان مجازی منتشر کنند. طبیعیست راهکارهایی برای این کار میتوان فراهم آورد. و البته حضور بیش از هشت میلیون ایرانی در خارج از کشور خود موقعیتی فراهم آورده است در انتشار همین آثار در خارج از کشور. این کار را دوستانی هماکنون انجام میدهند. باید از آنان پرسید که آیا از کار خویش رضایت دارند و اگر آری چهسان میتوان آن را گسترش داد.
در پیشگیری از خودسانسوری نیز این نویسنده است که باید هشیار باشد تا گام به گام پس ننشیند و سرانجام به آنجا نرسد که پرنسیبهای آزادی اندیشه و بیان را در پیشگاه ارتجاع قربانی کند.
حسین نوشآذر: برای اینکه بفهمیم پیامدهای سانسور چیست، به گمانم اول باید هدف حاکمیت از سانسور آثار ادبی و هنری را درک کنیم. جمهوری اسلامی از چند مرحله عبور کرده و در هر مرحله کیفیت سانسور و اهداف سانسور با مرحله بعدی یا قبلی تفاوت داشته است. در مرحله نخست که دوران جنگ تا تثبیت حاکمیت است، با کشتار زندانیان سیاسی آغاز شده و با قتلهای زنجیرهای ادامه یافته و به دوران اصلاحات راه برده اصولاً قلمها را شکستند و سکوت را بر فرهنگ ما حاکم کردند. موسیقی بیشترین لطمه را دید. در مرحله دوم که دوران اصلاحات است و برای درک نهادینه شدن سانسور به گمان من اهمیت ویژهای دارد، موسیقی پاپ حلال مجوز گرفت، چراغ صحنه تئاتر روشن شد، سینما بعد از «گلهای داوودی» به مسیر سینمای اجتماعی افتاد و با کیارستمی در جهان درخشیدن گرفت. ادبیات هم کم کم، در حلقه کارنامه و سپس در حلقههای دیگر و به ویژه در صفحات فرهنگی روزنامههای اصلاحطلب رونق پیدا کرد. نکته اینجاست که آثار مدرنیستها با یک سویه شخصی/ عرفانی مورد توجه ویژه قرار داشت، ادبیات اجتماعی بنا به درک من در محاق قرار گرفت و به جای آن، ادبیات تبلیغی درباره جنگ نشست. نمودهایی از ادبیات مهاجرت با محتوای شکست و فروبستگی شخصی نیز مورد توجه بود. همزمان با یک رویکرد امنیتی – اطلاعاتی فهرستی از نویسندگان و شاعران ممنوعالقلم شکل گرفت. با یک مطالعه موردی میتوان نشان داد که مهمترین هدف سانسور در این دوره شخصیسازی محتوای ادبیست. در دوران بعدی، در دوران حذف جمهوریت «نظام»، در دورانی که فساد به تدریچ گسترده و نهادینه میشود، سانسور هوشمندتر شد و اهرم اقتصاد، و ایجاد تورم در عرصههای فرهنگی را هم به کمک گرفت. در این دوره برونسپاری سانسور، جعل نویسنده و حذف نویسندگان مخالف در دستور کار قرار گرفت. در دوران نئولیبرالیسم اسلامی، در دو دولت روحانی، اهرم اقتصاد برجستهتر شد، با شعار کاهش تصدیگری دولت، برونسپاریها در چارچوب سیاستهای فرهنگی «نظام» اتفاق افتاد، تماشاخانههای خصوصی رونق گرفت، کمدیهای سخیف باب شد، ادبیات اهمیت خود را در انبوه کتابهای بیمایه یا کممایه از دست داد و به جای آن سینما و موسیقی مهم و متنوع شد. سرانجام در دوران دولت – مافیای کنونی مجدداً به نقطه آغاز داریم میرسیم. دایره بسته میشود. دوران ورشکستگی سیاسی، فروپاشی اعتماد ملی و دوران فروپاشی. زسیدهایم به نقطه آغاز. چراغهای تئاتر را خاموش کردند. سینمای رسمی در عمل متوقف شده، سینماگران جوان سانسورگریز شدهاند و به جشنوارههای خارجی چشم امید دوختهاند ودر مجموع مقاومت شکل گرفته است. در بیانیه «ما ادبیاتیها» و در بیانیه مترجمان ما جلوهای از این مقاومت را میبینیم. فضای خارج از کشور مجدداً رونق گرفته است. به یک معنا با حذف درآمد نفتی، و سرریز شدن پول نفت به جیب دولت – مافیا سرازیر می شود، آن هم در حد همین یک تا دو میلیون بشکه نفت که در روز با اذن آمریکا به چین میفروشند، باید گفت سانسور، خود به خود موضوعیت خود را از دست داده است. سانسور الان فقط یک هدف دارد: ننویس و نباش. پس تو بنویس و باش. هیچوقت در کل تاریخ ایران چاپ کتاب تا این حد ساده نبوده و هیچ وقت در تاریخ ایران پخش کتاب تا این حد دشوار نبوده. وقتی من شروع کردم به نوشتن برای حلقهای از پانصد نفر مینوشتیم. الان هم همین است. داخل و خارج هم ندارد.
رضیه انصاری: حالا اگر فرض کنیم نویسندگان داخل ایران جمیعا تصمیم بگیرند دیگر اثری برای دریافت مجوز به ارشاد ارائه ندهند و از چاپ در داخل روگردان شوند، پیامد این تصمیمگیری در آینده چه خواهد بود؟ تکلیف چرخه اقتصاد نشر چه میشود و وضعیت کتابخوانی و مخاطب ادبیات داستانی ایران چگونه خواهد بود؟
حسین نوشآذر: خانم انصاری، پرسش شما ناظر بر یک فرض است و در همان حال به اقتصاد نشر نظر دارد. پرسش هوشمندانهایست که بدون آنکه از کلمه «تحریم» استفاده کند، به سیاست «تحریم» و پیامدهای آن اشاره دارد. اما در این مورد بحث بر سر تحریم نیست. بحث بر سر یک ضرورت است. برای اقتصاد نشر هم نباید نگران بود.
ما در یک دوره تورم همراه با ریاضت اقتصادی به سر میبریم. وضع بحرانیست و در هر بحران هم یک امکان نهفته است که اگر درست به کار گرفته شود، ممکن است نتایج مثبتی به همراه داشته باشد.
از دولت دوم احمدینژاد به اینسو و به ویژه در سال های اخیر، همزمان با افزایش حجم نقدینگی بیحساب و کتاب و بیپشتوانه، هر سال هزاران عنوان کتاب بیپشتوانه، اگر اشتباه نکنم بین ۵۰ تا ۸۰ هزار عنوان کتاب در سال هم منتشر شد. اگر نویسندگان و به ویژه و به طور اخص مترجمان تن به سانسور ندهند، نشر که متورم و فربه است، لاغر میشود. آنها که واقعا دل در گروی نشر دارند، با ابتکارهایی بقای خود را تضمین میکنند و باقی میمانند. آنها که به ضرب رانت به نشر کشور تحمیل شدهاند، از بین میروند. خیلی نباید نگران بود.
برای مردم و سرانه کتابخوانی هم نباید نگران بود. بهترین کتابهای بالینی من کتابهاییست که سفارش دادم و از کهنهفروشیها تهیه کردند. در کلاسهای داستاننویسی کتابهای غیرقانونی به شکل جزوههای زیراکس شده درست به دست میشد. الان هم ممکن است چنین باشد. کتابی که ما در کشور خارج از کشور منتشر میکنیم، فردا در تهران یا حتی در شهرستانها توزیع میشود. از شبکههای اجتماعی هم نباید غافل ماند. من در بحث سانسور به شبکهها اشاره نکردم چون ما را از اداره کتاب و از ارشاد اسلامی دور میکرد. اینترنت زیر نظر وزارت فنآوری و ارتباطات اداره میشود و سانسور و فیلترینگ آن تابع سیاستهای پیچیدهتریست. در عمل اینترنت، غیر قابل سانسور است. تنها میتوان ارسال پیام را دشوار کرد یا به تعویق انداخت.
در مجموع یک فرهنگ رسمی داریم که به دلیل شکست سیاستهای فرهنگی «نظام» اکنون در محاق قرار گرفته. یک فرهنگ غیررسمی داریم که در همه این سالها بوده و هست و خواهد ماند. این دو همواره با هم در ارتباط بودند. گاهی به هم نزدیک شدند و گاهی از هم فاصله گرفتند. اگر وضع به همین منوال پیش برود، قطعاً بدنه فربه نشر، لاغر خواهد شد اما زنده میماند. حاکمیت برای تغییر این روند به پول نقد نیاز دارد. اگر پول نداشته باشند، حاکمیتشان از دست میرود که الان هم از دست رفته است. در هیچ دولتی وزارت ارشاد اسلامی تا این حد بیقدرت و بی قدر و منزلت نبوده است.
اسد سیف: اینکه نویسندگان داخل کشور به اتفاق تصمیم بگیرند تن به سانسور وزارت ارشاد ندهند، فرضیست که تصور آن فعلاً مشکل است. در چند ماه گذشته تنی چند از دوستان نویسنده اعلام داشتهاند که زین پس تن به سانسور نخواهند داد و آثار خویش را به شیوهای دیگر منتشر خواهند کرد. این رفتار اما مورد استقبالی همگانی قرار نگرفت. یک بار در آستانه انقلاب چنین تجربهای را داشتهایم. در پی «شبهای شعر کانون نویسندگان» باقر مومنی اعلام داشت که از این پس کتاب برای مجوز به اداره نگارش (سانسور) نخواهد داد. او خود نخستین کسی بود که «درد اهل قلم» را در همین راستا منتشر کرد. فروش این کتاب از کنار خیابانها شروع شد و سرانجام به کتابفروشیها راه یافت. انتشار آن آغازی شد برای پس راندن سانسور دولتی.
تجربههایی دیگر را نیز در این عرصه در دیگر کشورها داریم. در بسیاری از کشورهای بلوک شرق ادبیات زیرزمینی (سامیزدات) رونق داشت. در چکسلواکی، لهستان و حتی اتحاد شوروی چاپ و پخش آثار ممنوعه سازماندهی شده بود. نویسندگان خود در این کار نقشی بزرگ داشتند. امروز اما جهان مجازی در واقع بزرگترین دشمن سانسور است که میتواند سانسورشکنی کند.
به هر حال سرپیچی از امر سانسور باید از جایی آغاز شود. در نبود یک تشکل صنفی به چه سان این آغاز را شاهد خواهیم بود، بر من معلوم نیست ولی میدانم که به همین زودی آغاز خواهد شد.
چرخه اقتصاد نشر و وضعیت کتابخوانی و مخاطب که بیان داشتهاید، خود موضوعیست قابل بحث. پرسش من اما این است: چه سودی کتابخوانهای ایران از انتشار کتابهای سانسورشده میبرند؟ انتشار این کتابها توهین به شعور نویسنده و خواننده نیست؟ برای نمونه؛ اصلاً چرا باید «بوف کور» هدایت با دهها صفحه سانسور منتشر شود؟ آیا خواننده جوان آنچه میخواند بوف کور است؟ بیچاره هدایت خود در نبود آزادی نشر در ایران زمان رضاشاه، این کتاب را در هندوستان چاپ میکند و حال ما با تُفی سربالا به او، این کتاب را با سانسور در ایران منتشر میکنیم. چرا باید شعرهای سانسورشده فروغ منتشر شوند تا شاعر نوپای ما فکر کند ارزش فروغ در همین شعرهای سانسورشدهایست که میخواند. آیا سانسور سطح شعور خواننده و سلیقه او را پایین نمیآورد؟ در چنین فضاییست که ادبیات عامهپسند میدانداری میکنند و فاصله آن با ادبیاتی که باید خلاقه باشد، کم میشود.
در انتشار آثار سانسورشده شکی نیست که جمهوری اسلامی جنایت میکند. کشتن انسان همان اندازه زشت و مردود است که کشتن واژگان. در این راه اما او تنها نیست. در پذیرش سانسور یک وجدان شخصی نیز نقش میآفریند. آقای بدیعی "اولیس" جویز را با سالها صرفِ وقت ترجمه میکند ولی حاضر نیست نسخه سانسورشده آن را به بازار بسپارد. مترجمی اما اثری از میلان کوندرا را با یک فصل سانسور منتشر میکند و مینویسد که خواندن این فصل برای خواننده ایرانی زیاد مهم نیست. اگر ستایشگر وجدان شخص نخست باشیم، در برابر رفتار مترجم مورد دوم چه باید گفت؟ در همین راستا آیا نباید تحسینگر نویسندگان و شاعرانی بود که تن به سانسور نمیدهند و با دریغ و درد ترجیح میدهند از انتشار اثر خود فعلاً صرفنظر کنند. آیا نباید برای این عزیزان امکانی فراهم آورد تا آثارشان در خارج از کشور منتشر شود؟ و یا از طریق دنیای مجازی در اختیار علاقمندان قرار گیرد؟ خلاصه اینکه: به جای سر سپردن به سانسور باید راهی در برونرفت از این دامچاله یافت.
فرهاد بابایی: پاسخ به بخش نخست این سوال، به دلیل آنکه یک فرض است و آقای نوشآذر هم به درستی بهش اشاره کردند، تا حدی سخت است اما من به دلیل اینکه در تجربهی شخصیام چیزی نزدیک به این موضوع را تجربه کردهام؛ سعی میکنم به نظرات و صحبتهای دوستان نکاتی را اضافه کنم.
من هم فکر میکنم اگر این تصمیم اتفاق بیفتد انگار نوعی اعتصاب از سوی نویسندگان رخ داده است. پیامدش در وهلهی نخست به شخص نویسنده برمیگردد چرا که از داشتن حق انتشار کتابش در داخل ایران محروم میشود و طبیعتا خوانندگان دست به نقدش را از دست خواهد داد؛ دست به نقد، هم از حیص خرید کتاب و هم از حیص خوانده شدن و نقد شدن و گفتوگو و تعامل بین او و خوانندگانش. هیچ راه برونرفتی بیهزینه نیست. به قول آقای سیف باید با وجدان شخصی انتخاب کرد و میدانم کار راحتی نیست چون تجربهاش را داشتهام. اما همانطور که در پرسش های قبلی اشاره کردم در حال حاضر راه برای رساندن کتاب به دست خواننده فراوان است. اینترنت و فضای مجازی و از طرفی انتشار زیرزمینی به راحتی میتواند پلی بین خواننده و نویسندهای که نمیخواهد سانسور محدودش کند، برقرار کند. همانطور که آقای سیف هم اشاره کرد، در گذشته و در کشورهای اروپای شرقی نیز اتفاق افتاده و تلاششان را هم کردهاند. صحبتهای ایوان کلیما در کتاب روح پراگ نمونهی دقیق و عین به عین وضعیت حال حاضر ماست. ما پدیدهی سامیزدات را حتی در دوران پهلوی اول و دوم هم داشتهایم و نیز در اواخر دهه پنجاه و ابتدای شصت و همچنان... اما عملی شدن این فرض نیازمند یک اندیشه و آگاهی جمعیست و پیامد این قضیه فقط به چرخهی اقتصادی نشر و زندگی نویسنده برنمیگردد. این موضوع در صورتی اتفاق میافتد که خانوادهی فرهنگی انتخاب خود را کرده باشد.
البته که بنده در طول این سالها با توجه به مشاهداتم و تجربهای که داشتهام، بیشتر سایهی نوعی عادت و رخوت را احساس کردهام تا حرکتی جمعی بهسوی نابودی سانسور و رهایی از آن.
تجربهی شخصیام در این ناحیه مربوط به اواسط دهه ۱۳۹۰ است که تصمیم گرفتم با هیچ ناشری در ایران همکاری نکنم و کتابی هم برای گرفتن جواز نشر نداشتهام. این تصمیم را من زمانی گرفتم که دیدم وزارت ارشاد اسلامی حتی اعتباری به جوازهای خودش قائل نیست و از نو خودش جواز کتابی را که خودش آن هم در یک دولت و توسط یک وزیر صادر شده، لغو میکند. جدا از اینکه در طول این سالها هر چه نوشتهام توقیف شده است، موضوع دیگر این است که در این ناحیه آدم که وقت و حوصله اضافی ندارد و به هر حال باید زندگی کند و هم کار هنریاش را ادامه بدهد. من تصمیم گرفتم وقتم را تلف نکنم و بروم به دنبال راههای دیگر. حتی اگر جواز کتاب را باطل هم نمیکردند و دستور حذف جملات را هم میدادند من باز راه های دیگری را انتخاب میکردم. انتخابم این بوده که کارم را ناقص و مریض به خواننده تحویل ندهم.
در رابطه با قسمت دوم سوال، باید بگویم که به نظر من چرخهی اقتصادی ناشر چندان آسیبی ندیده و نخواهد دید. ناشر با انبوهی از کتابهای گوناگون سر و کار دارد و همانها چرخهی اقتصادیاش را بیمه میکنند. در این بین نویسنده آسیب حداکثری مضاعفی را میبیند. نویسنده، یک فرد، با کتاب خودش سروکار دارد و بس. تیراژ کتاب او از سه هزار نسخه تبدیل شد به هزار نسخه و بعد هفتصد تا و پانصد تا. در حال حاضر دویست تا چاپ میکنند. جمعیت چقدر است؟ هشتاد میلیون! از قضا تجدید چاپهای مستمر هم به همین خاطر است. ناشر هم از راه های دیگری ارتزاق میکند. اما این وسط کتابفروشانی که صرفا فقط کتابفروشی دارند و شغلشان کتاب است از همه بیشتر آسیب میبینند. در همین چند سال اخیر خیلی از کتابفروشیهای مستقل در تهران تعطیل شدند.
و یک نکته دیگر دربارهی خواننده فارسی زبان داخل ایران: او اگر یک زمانی به عنوان مثال چهارتا کتاب توی سبد کالایش داشت الان شده دو تا یا یک کتاب. به دلیل وضعیت اقتصادی و قیمت بالای کتاب که ناشی از سوءمدیریت است مثل بقیه کالاهای دیگر. هر دو روز یک بار شما میتوانی اجناس را با قیمت متفاوتی بخری. این اوضاع از بحران هم گذشته است. من میبینم بین دوستانم که توانایی خرید کتاب ندارند. نویسنده و شاعرند. مترجم هستند ولی توانایی خرید ندارند. خب این فاجعه دارد کیفیت و سطح سواد یک مولف را نشانه میرود. کتاب دارد از زندگی مردم ناپدید میشود و تیراژها کم و کمتر میشود. از آن سو توقیف هم میشود. این اوضاع اسمش هر چه که هست نمیتواند اوضاع عادی و استانداردی در حوزهی فرهنگی کشور باشد. هیچ چیز و هیچ آماری طبیعی نیست و با هم جور درنمیآید. وضعیت اقتصادی و معاش خانوادهها، قیمت کتابها، حجم سانسور و توقیف کتابها و تیراژشان. اگر این وضعیت گروتسک نیست پس حتما یک کابوس است که متأسفانه همگی داریم در بیداری تجربهاش میکنیم و در سیلاب بیامانش غوطهوریم.
نظرها
نظری وجود ندارد.