دیدگاه
ساواک و معضل براهنی
۲۱ آذر زادروز رضا براهنی، نویسنده فقید ایرانی
حسین نوشآذر- ساواک با بازداشت براهنی، آن هم به خاطر یک کتاب کماهمیت سبب شد که یک نویسنده تحصیلکرده و مسلط به زبان انگلیسی و دارای نفوذ و اعتبار، محافل دانشگاهی آمریکا را علیه حکومت شاه بسیج کند. این پرویز ثابتی و «دستگاه» او بود که از براهنی یک نویسنده رادیکال ساخت.
پرویز ثابتی، رئیس اداره سوم ساواک و رئیس ساواک تهران در مصاحبه با شبکه «من و تو»، منکر شکنجه رضا براهنی در ساواک شد و در فرازی از این مصاحبه این نویسنده فقید را دروغگو خواند. ثابتی ادعا میکند که براهنی گفته است او را در ایام بازداشت در کمیته ساواک به پنکه بستهاند و در حالی که پنکه میچرخیده قصد تجاوز به او را داشتهاند. براهنی در هیچیک از مقالات و مصاحبهها و آثاری که از او به جای مانده چنین ادعایی را مطرح نکرده است.
براهنی در «رازهای سرزمین من» (۱۳۶۶) به روانشناسی زندانیان سیاسی و فساد چیره در دربار و رجال حکومت پهلوی میپردازد. طبعاً یکی از درونمایههای این رمان مانند بسیاری از آثار براهنی از جمله مجموعه شعر «ظلالله»، شکنجه است. این احتمال وجود دارد که ثابتی برای تحریف شخصیت براهنی و مهمتر از آن برای بیاعتبار ساختن گزارش مؤثر براهنی از روشهای اعترافگیری در ساواک و شکنجه در «اطاق تمشیت»، بر اساس شنیدهها یا خواندههایش چیزی را سر هم کرده که نه ربطی به «رازهای سرزمین من» و به «ظلالله» دارد و نه مبتنی بر گزارش براهنی از شکنجه است. بغض و کینه ثابتی از براهنی در این مصاحبه چنان آشکار است که از نظر بیینده پنهان نمیماند. علت این بغض و کینه چیست؟
فرهنگ حاکم، فرهنگ محکوم
رضا براهنی نخستین بار در ۲۰ شهریور ۱۳۵۲ به دلیل انتشار مقاله «فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» بازداشت شد. براهنی در مؤخره «تاریخ مذکر» (تابستان ۱۳۶۳) یادآوری میکند که ابتدا در سال ۱۳۴۹ انتشارات پیام قصد داشته کتاب را منتشر کند اما به دلیل صراحت او در انتقاد از اوضاع تاریخی ایران در دوران پهلوی، از انتشار کتاب صرفنظر میکند تا اینکه غلامرضا امامی، از روی انس و الفت با نویسنده انتشار کتاب را به عهده میگیرد و موفق میشود با حذف بیش از ۵۰ صفحه از کتاب مجوز انتشار از وزارت فرهنگ پهلبد را دریافت کند. اما کتاب بعد از چند چاپ توقیف میشود. براهنی در «تاریخ مذکر» با زبانی ساده و از منظر تاریخ ادبیات در ایران تصویری از فرهنگ حاکم و محکوم به دست میدهد و طبعاً او که زاده تبریز است، بر حق آموزش به زبان مادری نیز تأکید میکند. او خود درباره این مقاله تاریخی که زندگی او را به مسیر دیگری انداخت مینویسد:
سعی کرده بودم ماهیت سرکوبگر سیاستهای فرهنگی دولت را تحلیل کنم و مقاله را حمله به نگرش شاه به زارعان و کارگران، سیاستهای نژادپرستانهاش در رابطه با فلاکت اقلیتهای بزرگ و کوچک در ایران تعبیر کرده بودند.
برای درک شدت و حدت سانسور در دوران پهلوی دوم مطالعه و بررسی این مقاله که به هیچوجه از آثار شاخص براهنی به شمار نمیآید، میتواند راهگشا باشد.
سرنخها
بازداشت براهنی و شکنجهها و آسیبهایی که او در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری تحمل کرد، از هر نظر یک نقطه عطف در زندگی او به شمار میآید. براهنی تا آن تاریخ به هیچوجه یک نویسنده به اصطلاح «برانداز» نبود. او به عنوان یکی از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران خواهان آزادی بیان بود و به عنوان یک نویسنده ترکزبان از حق زبان مادری دفاع میکرد و به عنوان یک روشنفکر با گرایش چپ در پی عدالت اجتماعی بود. به یک معنا این بازجویان و شکنجهگران و زیردستان پرویز ثابتی بودند که از براهنی یک نویسنده برانداز ساختند. ارسلان براهنی، فرزند این نویسنده فقید درباره آن ایام مینویسد:
در آن روزهای زندان ساواک، وقتی مادرم به همراه عموی بزرگ، مادربزرگ و خواهر سیزده سالهام به دیدار رضا براهنی در زندان کمیته میروند، با شمایل غریبی مواجه میشوند طوری که حتی مادرم در آن ابتدا اصلاً صورت او را نمیشناسد. چهرهای لاغر و تکیده که سرش را تراشیدهاند؛ پاهایش لنگ میزند و نمیتواند درست راه برود. وقتی از پاهایش میپرسند میشنوند که به خاطر ضربات کابل و شلاق به آن روز افتاده است؛ اما چیزی مهمتر نیز نظر آنها را جلب میکند: اینکه در میان ریشهایش رگههایی از خونمردگی به چشم میزند. انگار بخشی از ریش ریخته است. میفهمند که گویا از نظر ساواکیهای محترم مورد نظر، کتکهای عادی و شلاق با کابل برای یک استاد دانشگاه تهران کافی نبوده؛ بلکه زحمت کشیدهاند و ریش بلندش را نیز با دست کندهاند. مادرم هنوز صورت خونی و ریش از ریشه کنده شده و نصفه و تکه تکه را خوب به یاد دارد.
در «جلاد شاه»، معتبرترین سندی که براهنی از خود درباره تجربه بازداشت به جای گذاشته، نشانههایی از ماجرای «ریش» را به دست میدهد. بر اساس این سند، بازجو که از ریش براهنی به هر دلیل خوشاش نیامده به او میگوید:
چه مرگته جندهزاده؟ این چه ریشیه گذاشتی؟ میخوای شبیه رهبر تروریستی بشی؟ تف به ریشت؛ وقتی از شرّت خلاص شدیم، خودم شخصاً میام رو قبرت میرینم.
و بعدش هم دستور میدهد که ریش او را با قیچی بزنند:
مرد قیچی جراحی را از ساکش درآورد، مرا برد کنار استخر، نشاندم و مشغول بریدن ریشم شد. وقتی قیچی ریزش از عهدۀ ریش پرپشت و بلندم برنمیآمد، عملاً موهای ریشم را با ته قیچی میکشید و درمیآورد.
انطباق گزارش براهنی از شکنجه در ساواک، دستکم در این فراز با آنچه که ارسلان براهنی به نقل از مادرش میآورد، ظن موثق بودن «جلاد شاه» را تقویت میکند. براهنی در آن ایام در مجموع ۱۰۲ روز در بازداشت ساواک بود. ۳۵ تن از شاعران و نویسندگان و سیاستمداران شناخته شده آن زمان، در بیانیهای در نیویورکتایمز خواهان آزادی او شده بودند. یرواند آبراهامیان در «اعتراف شکنجهشدگان» تلویحاً ادعا میکند که مصاحبه اجباری براهنی سببساز آزادی او از زندان شد. اما ساناز صحتی، همسر براهنی فعالیتهای کمیته برای آزادی زندانیان سیاسی در آمریکا و فشار بینالمللی را عامل آزادی او دانسته است. به هر حال، اعتراف اجباری یا فشار بینالمللی، براهنی بعد از آزادی در ایران نماند و به آمریکای شمالی رفت. این بیتردید یک شکست برای ثابتی به شمار میآید و در زندگی اجتماعی و سیاسی براهنی هم تأثیر بزرگی به جای گذاشته است.
براهنی یک نویسنده عدالتخواه و یک کنشگر آزادی بیان بود که برای حق تعیین سرنوشت و حق زبان مادری تلاش میکرد و در همان حال چنانکه از شعر ایرانه خانم پیداست عاشق زبان فارسی بود. او اما زیر تأثیر آلاحمد هم از اسلامستایی برکنار نمانده بود. این دستگاه زیر نظر پرویز ثابتی بود که براهنی را رادیکالیزه کرد.
مستندسازی شکنجه
گزارش مستندی که رضا براهنی از شکنجههای مرسوم در ساواک به دست میدهد و در یکم مارس ۱۹۷۶ با عنوان «جلاد شاه» در «نمایه سانسور» (index on censorship ) و بخشهایی از آن در ۲۱ آوریل ۱۹۷۶ در صفحه ۲۹ نیویورکتایمز منتشر شده، اولین گام مؤثر براهنی در مبارزه با دستگاه مخوف ساواک است. باید توجه داشت که بعداً براهنی این گزارش را گسترش میدهد و در «ظلالله» هم میآورد اما نخستین نسخه و به گمان نگارنده مستندترین نسخه همان گزارش «جلاد شاه» است که در نمایه سانسور منتشر شده است.
براهنی در این گزارش، با زبانی داستانی شرح میدهد که چگونه مأموران ساواک او را بازداشت و منزلش را تفتیش کردند و سپس به زندان کمیته انتقال دادند و ارتباط او را با جهان بیرون گسستند. براهنی درباره تجربه «اطاق تمشیت» مینویسد:
کف اطاق تختی قرار داشت. گوشۀ دیگر اطاق دو تخت آهنی دیگر هم بود، یکی روی دیگری. بعدها فهمیدم از این دوتای آخری برای سوزاندن پشت زندانیها استفاده میکردند؛ معمولاً کفلها. پشت زندانی را به تخت بالایی میبندند و با حرارت مشعل یا بخاری کوچک پشتش را میسوزانند تا از او حرف بکشند. گاهی تا ستون فقرات زندانی میسوزد که نتیجهاش فلج حتمی است. شلاق در اندازههای گوناگون هم از میخ دیوارها آویزان بود. باتونهای برقی هم روی چارپایههای کوچک قرار داشت. دستگاه ناخنکشی دورتر بود. بعدها بود که این اسباب و ادوات را به جا آوردم، با توصیفات دیگران و همینطور تجربۀ شخصی. سمت دیگر چوبههای دار قرار داشت. زندانی را سروته میآویختند و بعد یکی با باتونی به ساق پاهایش میکوبید یا به سینه یا آلت تناسلیاش شوک برقی میداد یا زندانی را پایینتر میآورد، شلوارش را بالا میزد و یکیشان سعی میکرد در همان حالت سروته به زندانی تجاوز کند. گویا متجاوزهای بزرگ با قدرت تخیل بسیار نبوغآمیزی این سبک را اختراع کرده بودند تا عطش دیگرآزاریشان را فروبنشاند. در دیگر اطاقهای شکنجه اسباب و ادوات بدتری بود که زندانیهای دیگر توصیف میکردند. دستبندهای قپانی که حداکثر در عرض دو ساعت شکنجۀ هولناک شانههایت را میشکند؛ دستگاههای شوک برقی که گویا تازه به صنعت شکنجۀ ایرانی عرضه شده؛ و دستگاه فشار که روی جمجمه آنقدر فشار میآورد تا هر چه میخواهند بگویی وگرنه میگذارند استخوانهایت خرد شود.
نیویورک تایمز در سال ۱۹۷۶ با حذف جنبههای روایی گزارش براهنی، بخشهایی از آن را که مشخصاً به روشهای شکنجه اشاره دارد، به نقل از نمایه سانسور آورده است. تجاوز به حالت «سر و ته» به زندانی آیا همان است که در بیان ثابتی در مصاحبه با «من و تو» به تجاوز در حین بستن به پنکنه تحریف و برای ثابتی «قابل تحمل» شده است؟ براهنی در فراز دیگری از همین سند، باز هم به تجاوز به زندانی اشاره میکند:
اول چند شکنجهگر با هم او را زیر چماق و باتون میگیرند. اگر اعتراف نکند، سروته آویزانش میکنند و کتکش میزنند؛ اگر این هم کارگر نیفتاد، به او تجاوز میکنند؛ اگر باز هم نشانههایی از مقاومت نشان داد، شوک برقی میدهند که او را به سگی زوزهکش مبدل میکند؛ و اگر هنوز هم سرسختی نشان بدهد، ناخنهایش و گاهی همۀ دندانهایش را میکشند.
براهنی در این متن، چند خط پایینتر برای سومین بار به مسأله تجاوز اشاره میکند و مینویسد:
تجاوز هم شایع است. به دختران سیزده ساله تجاوز شده تا والدین، برادران یا بستگان خود را لو بدهند. یک بار که از دفتر دکتر رضوان نگاهی انداختم، دختربچهای دیدم پنج شش ساله که جلوی چند زندانی دستبند به دست آورده بودند تا هویت آنها را لو بدهد. هر بار مقاومت میکرد، سیلیاش میزدند یا گوشهایش را آنقدر محکم میکشیدند که به گریه میافتاد و جیغ میکشید.
فریدون توانگری، بهمن نادریپور، منوچهر وظیفهخواه، رضا عطارپور مجرد، محمدحسن ناصر، همایون کاویانی دهکردی و هوشنگ ازغندی از زیردستان پرویز ثابتی، جملگی، بعد از پیروزی انقلاب در دادگاههای انقلاب به اعمال شکنجه اعتراف کردهاند. بر این اساس، تهدید به تجاوز یکی از رایج ترین شکنجهها بوده است. اشرف دهقانی در مصاحبه با رادیو زمانه تهدید به تجاوز جنسی به دستور ثابتی را تأیید کرده است. عفو بینالملل یک سال قبل از پیروزی انقلاب در گزارشی که در واشنگتن پست منتشر شد اعلام کرد که ایران به شکنجه مداوم متهم است. گزارشگر عفو بینالملل گفته بود کمتر کسی را ملاقات کرده که شکنجه را تأیید نکرده باشد. براهنی در گزارشاش در «نمایه سانسور» نه تنها به روشهای شکنجه اشاره میکند، بلکه پیامدهای درازمدت شکنجه در ذهن و روان زندانی را هم شرح میدهد. مینویسد:
شکنجه در روز اول یا هفتۀ اول تمام نمیشود، حتی اگر برای مدتی انجام نشود. شکنجه به مرور عمیقاً روانی میشود. تو را بیرون میبرند تا شلیک کنند و نمیکنند. اما دو ساعت دهشت محض طول میکشد تا متوجه شوی. بعد هم همین کار در ذهنت چنان واقعیت هراسانگیزی پیدا میکند که بعدها، حتی بعد از اینکه آزاد شدهای، قسمتی و جزئی از ناخودآگاه ناقصت میشود، انگار آن را به صورتی ژنتیکی از اجداد دون بشریات به ارث بردهای و از پسش برنمیآیی. میشنوی کسانی زیر شکنجه کشته شدهاند یا مأموری را داخل سلولت میاندازند که ماجرای مرگ یکی دیگر را در دست مأموران با آب و تاب برایت تعریف میکند. بعد، روز یا شب بعد، تو را میبرند بیرون و همین کار را با تو هم میکنند؛ تنها فرقش در این است که این بار تو را نمیکشند. دوزخ با توست تا وقتی محو شوی و بعد، به نحوی، سر جاودانگی حضور دوزخی خودش میرود، چون هر چه باشد، هست حتی بعد از اینکه تو نیستی.
مقدمات سقوط
باید توجه داشت که در آن ایام جیمی کارتر تازه به قدرت رسیده بود و زمینههای سیاسی هم برای براهنی فراهم بود. بیتردید یکی از بزرگترین اشتباهات ساواک بازداشت براهنی به دلیل انتشار کتابیست که با منطق امروز ما به هیچوجه تهدیدی برای ارکان سلطنت به شمار نمیآید. او یک شخصیت دانشگاهی بود و برخلاف بسیاری از نویسندگان ایران از تحصیلات مرتبط با کارش برخوردار بود و بر زبان انگلیسی هم تسلط کافی داشت. با توجه به رویدادهای بعدی مشخص میشود که نه بر اساس معیارهای حقوق بشری، بلکه اتفاقاً با منطق امثال ثابتی و ساز و کار نهادهای امنیتی، دستگاه ساواک چنان ناکارآمد و آشفته و افسارگسیخته بود که براهنی و نویسندگانی مانند او، از جمله غلامحسین ساعدی را رادیکالیزه کرد و مستقیماً در برابر حکومت قرار داد. (بحث درباره ساعدی و تأثیرات شکنجه و اعتراف اجباری بر او و مقایسه او از این نظر با براهنی مجال دیگری میطلبد.)
براهنی که بر خلاف بسیاری از نویسندگان دیگر تحصیلات مرتبط ادبی داشت و میتوانست در دانشگاههای آمریکا کار کند و طبعاً بر زبان انگلیسی هم مسلط بود با این هدف به آمریکا آمده بود که ساز و کار سرکوب در زندانهای شاه را افشا کند. او برای این منظور بلافاصله به «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران (CAIFI) پیوست. براهنی هرچند در ایران نویسنده قابل تأملی بود، اما در آمریکا به یک چهره یکتا بدل شد.
او همراه با کی بویل ریاست افتخاری کمیته آزادی هنر و اندیشه را به عهده داشت. این کمیته که در سال ۱۹۷۳ تاسیس شده بود بخشی از حزب کارگران سوسیالیست بود. از وظایف این کمیته سازماندهی اعتراضات دانشجویی علیه حکومت شاه در لسآنجلس، نیویورک و واشنگتن بود. علاوه بر این CAIFI در فضاهای دانشگاهی جلسات سخنرانی برگزار میکرد. این فعالیتها تا سال ۱۹۷۸ به طور مؤثری ادامه پیدا کرد و پایههای حکومت شاه در آمریکا را به لرزه درانداخت.
ریچارد تی سیل، در مقالهای در واشنگتن پست که در سال ۱۹۷۹ منتشر شد، مینویسد – دستکم در نظر آمریکاییها – براهنی شناختهشدهترین زندانی سیاسی ایران در جهان و از «بنیانگذاران ادبیات مدرن ایران» است.
ثابتی با بازداشت و شکنجه براهنی، در اعتباربخشی به براهنی در آمریکا به عنوان قلب تپنده فرهنگی و آتن جهان قطعاً مؤثر بود. به یک معنا حتی اگر با منطق سلطنتخواهان هم بخواهیم قضاوت کنیم، این پرویز ثابتی و دستگاه زیر نظر او بود که با شکنجه و تبعید براهنی، آن هم به خاطر مقالهای که از وزارت فرهنگ پهلبد مجوز نشر گرفته بود، چنین مشکلاتی برای پهلوی دوم در دوران ریاست جمهوری جیمی کارتر و در قلب آمریکا ایجاد کرد.
بعدها جمهوری اسلامی در ماجرای قتلهای زنجیرهای و با قتل مختاری و پوینده و سپس در ماجرای اتوبوس ارمنستان، بازداشت فرج سرکوهی و همینطور حکم شلاق عباس معروفی همین اشتباه را مرتکب شد. منتها ثابتی از بازنگری در گذشته و درک سهم ساواک در شکلگیری انقلاب و زمینهسازی برای روی کار آمدن روحانیت شیعه به کل ناتوان است.
مسأله اغراق در بیان
باید توجه داشت که دانشجویان ایرانی عضو «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران» نشریه «پیام دانشجو» را منتشر میکردند. این حلقه که بعدها به نام حلقه ستار شناخته شد، در وصف شکنجههای زندانیان سیاسی گاهی دست به اغراق میزدند. برای مثال حسن حسام، نویسنده، شاعر و زندانی سیاسی در دو نظام برای من تلفنی تعریف کرد که در شکنجهگاه ساواک او را شلاق زده بودند و پاهایش جراحت کرده و دچار بافتمردگی شده و لذا جراحی شده بود. در نشریه پیام دانشجو گفته شده بود که پای حسام را با مته سوراخ کردهاند.
اغراق در وصف شکنجه ممکن است در کوتاهمدت موثر باشد، اما در درازمدت قطعاً سندیت شکنجه را به چالش میکشد. «ظلالله» مجموعه اشعار براهنی درباره زندان و شکنجه نیز، به فراخور حال و هوای شعر و با توجه به روحیه براهنی و اقتضائات آن زمان از اغراق بینصیب نمانده است. برخی از این اشعار درباره عدالت اجتماعی و تبعیضهای ملی و قومی است که همچنان به قوت خود باقیست (برای مثال زندگی خصوصی ف.م)، برخی هم درباره مسائل روز از جمله اعدام گلسرخیست و برخی اشعار هم درباره سربازجویان ساواک است که زیر نظر مستقیم ثابتی فعالیت میکردند و دست کم هفتهای یک بار با او در همان زندان کمیته جلسه توجیهی داشتند. در این میان و با وجود تنوع موضوعات، نباید اصلیترین و مهمترین هدف براهنی از مستندسازی شکنجه را فراموش کرد. او در «جلاد شاه» مینویسد:
فرهنگ انسانی چیست جز حضور قرنها درد متراکم در ذهن انسان معاصر؟ اما تناقض نویسندگی درست همین جاست: تو مینویسی چون به خیالت میتوانی با نوشتن از شکنجه از شرّش خلاص شوی. شاید اولین انگیزه همین باشد. اما انگیزۀ دوم منشأ انسانیتری دارد. مینویسی چون فکر میکنی شکنجه و بیداد را انسان ساخته و فقط انسان میتواند نابودش کند.
خواسته ثابتی و همکاران او در دستگاهها و نهادهای قدرتمند اطلاعاتی در جهان با انکار شکنجه و تکامل بخشیدن به روشها و ابزارهای شکنجه جز این نیست که بگویند هرچند «شکنجه و بیداد را انسان ساخته» اما انسان نمیتواند نابودش کند. حمایت برخی از شهروندان از شکنجه «پارتیزانها» و «تروریستها» را هم باید در سرخوردگی ملی جست که البته یک حس پایدار نیست.
یک کنشگر آزادی بیان و نه یک پارتیزان
رضا براهنی بعد از بازگشت از آمریکا، در صدر انقلاب، در یک نشست خبری با صراحت اعلام کرده بود که عضو هیچ حزب سیاسی نیست و خواهان برقراری آزادی بیحد و حصر و استثنای بیان مطابق منشور کانون نویسندگان ایران است. براهنی هرچند به خاستگاه فکری تروتسکی نزدیک بود، اما هرگز، در هیچ لحظهای از زندگی عضو یک حزب یا گروه سیاسی نبود. او از مبارزه مسلحانه دفاع نمیکرد، و جز شعر و کلمات زبان فارسی که زبان مادری او هم نبود و با اینحال بدان عشق میورزید، سلاحی در دست نداشت. او در همه حال یک نویسنده مدافع آزادی بیان بود. شکنجه او در تشکیلاتی که زیر نظر و با مسئولیت پرویز ثابتی اداره میشد، براهنی را رادیکالیزه کرد. او در سال ۱۹۷۶ سه سال قبل از وقوع انقلاب نوشته بود:
روحیۀ ایرانی که در سبعانهترین نظام خودکامه قرنها بیداد را تحمل کرده- نظامی که در جایی دیگر «تاریخ مذکر» نامیدم- با عناصر نژادپرستانۀ دیگری که نظام فعلی بدعت گذاشته رو به تباهی میرود. آریانومانیا، یهودستیزی، ملیگرایی محضاً پارسی به بهای سرکوب دیگر ملیتها در ایران، تأکید روی نژاد پارس به عنوان نژاد برتر، نظامیسازی کشور با بودجۀ نظامی بالاتر از هر بودجۀ مشابهی در کل تاریخ خاورمیانه و صرف بودجهای چند ده برابر بیشتر از تمام بودجههای مورد استفاده برای اهداف دیگر، سرکوب کل مقاومت در این کشور، بدعت سانسور به عنوان حق مشروع ساواک (پلیس مخفی)، وجود بیش از نیم میلیون پلیس مخفی و همان تعداد مخبر، بروکراتیکسازی کل ساختار- اینها در زمرۀ مساعدتهای اخیر نظام فعلی به دمودستگاه باستانی بیداد هستند. ایران ناگهان خواهد ترکید.
آیا عددها و رقمهایی که براهنی درباره گستردگی ساواک بیان میکند صحت دارد؟ پاسخ این پرسش را فقط با یک پرسش میتوان داد: آیا عددها و رقمهای رسمی و قابل اتکایی از گستردگی ساواک چهار دهه بعد از سقوط پهلوی در دست است؟
اگر امثال ثابتی بعد از سرکوب نهضت چریکی، سرمست از پیروزی دور برنمیداشتند و به خاطر یک کتاب به جان امثال براهنی نمیافتادند ممکن بود از زیر تاج، عمامه بیرون نمیآمد. در آن صورت نظام سرکوبگر جمهوری اسلامی هم ابداع نمی شد که ساختارهای قدیمی را در خود ادغام کند و تکامل ببخشد. در همه این احوال براهنی، براهنی بود و تا پایان عمر براهنی ماند اما قطعاً بدون خطا نبود. یکی از مهمترین و دامنهدارترین خطاهای براهنی اسلامستایی او در سالهای دهه ۱۳۴۰ زیر تأثیر آلاحمد است که در همان کتاب «تاریخ مذکر» نیز قابل مشاهده است که بعدها چنانکه دیدیم، از ذوق و شوق انقلاب به نامه سراسر ستایش او به خمینی ختم شد (سروش آزادی از زبان آن حضرت): یک نقطه بس تاریک در زندگی یک نویسنده بزرگ.
نظرها
مهرداد صمدزاده
هوشنگ ازغندی در مبان آنها نبود. او ظاهرا فرار کرده بود.
فرشته
آقای نوش آذر، زندانیان سیاسی بسیاری در دوره ی پهلوی شکنجه و کشته شدند. یکی دیگر از اشتباهات بزرگ ایشان، توهین آشکار به گرامی یاد فروغ فرخزاد شاعر و فیلم ساز بود. بهتر آن که به بُعد زن ستیزی ایشان هم اشاره شود. در ضمن لطفأ سانسور نکنید!
ماهور
ممنون آقای نوش آذر. در این وانفسای دهندریدگی و اتهام و هرزهدهانیها، گفتن حقیقت و دفاع از انسانیتِ انسان یگانهای که دکتر براهنی بود جسارت میخواهد و کار شما ستودنی است. کار به کجا کشیده که در برابر موجودِ پرت و چاخان و قصابصفتی مثل ثابتی (که در شرایط طبیعی باید تحت تعقیب قضایی میبود) باید بکوشیم مظلومیت براهنی و ناانسانی بودن شکنجه را یادآوری کنیم. براهنیِ بعد از انقلاب، چه در حیطهی تئوری ادبی، چه در رماننویسی و شعر، و چه در راه آزادی بیحصر و استثناء پیشروِ ثابتقدم و شریفی بود که هرگز بایسته قدر ندید هیچ، که مدام هم از هر سو تکفیر شد. خاک بر خاکستری که روی سینهاش خفته خوش باد! وای بر نسلهای آمدنی که سرخوردگیهای خودشان را در آیینهی تصویر مخدوش و محقر و کثیف خودشان از براهنی و ساعدی میبینند و عمداً میخواهند نخوانند و نبینند.
فرشته
و لطفأ فراموش نکنید که خود شخص شما بیش از بیست سال پیش، مجموعه ی "بیست داستان بیست زن"، داستان هایی از زنان نویسنده ی معاصر ایران را که از طرف خانم م. ش. برای ترجمه به زبان آلمانی و چاپ برای شما فرستاده شد، رد کردید. لطفأ این مطلب را هم سانسور نکنید! ------------------ سلام. ناشر نبودهام. در آلمان هم امکانات نشر کتاب نداشتم. حسین نوشآذر
کامبیز
با سپاس از آقای نوشآذر. «رادیکالیزه» شدن را اگر صرفاً به معنی فعالیت سیاسی براهنی بعد از زندان بگیریم شاید حرف شما درست باشد اما روحیهی رادیکال (هم به معنی مصطلح تندروی و هم به معنی دقیق و برآمده از لاتینِ کلمه، «تا ریشهها رفتن») اصولاً همیشه با براهنی بود، خصوصاً در رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز»، که کمتر از ده سال پیش از تاریخ مذکر نوشته شده، در زبان و فرم و محتوا، براهنی حتی از براهنیِ متأخر هم رادیکالتر و آوانگاردتر است. روحیهی رادیکال (مال براهنی به همشهری تبریزیاش خلیل ملکی نزدیکتر است تا به هیجانزدگی و جوگیری آالاحمدی) وقتی با ذات عدالتجو و جنم آزادیخواه ترکیب بشود دیر یا زود کارش به عمل سیاسی و روردرویی با رژیم هم میکشد. به جای رادیکالیزه شدن به آن معنی که شما مراد میکنید شاید بهتر باشد که بگوییم ساواک با شکنجه و آزاری که بر او روا داشت، براهنی را از روشنفکری ادبی-فرهنگی بدل کرد به روشنفکری سیاسی و انقلابی. کاری که جمهوری اسلامی هم خواست با براهنی و جمع مشورتی انجام بدهد (رادیکالیزه کردن) که با شعور جمعی و تجربهآموختگی و بلوغ نویسندهها از جمله رضا براهنی چنین نشد و آنها این بار از دایرهی کار فرهنگی به میدان کنش مستقیم سیاسی کشیده نشدند.