خون، بر خاکِ خیابانهای مرگ بر دیکتاتورِ تهران
اسفندیار کوشه – از دید ناهید کبیری آنچه که در خیابان رخ میدهد، هم امیدبخش است و هم نگرانکننده. او در شعرهای مجموعه «باران نشد که ببارد» شهری را به یاد میآورد که با نمادهایی وحشتآور محاصره شده است.
هنگام که خاموش میشوم،
هذیان خاموشیام را نیک میشنوی
و آن را پاسخ میدهی، بی که بدانی من همچنان خاموشام
مرا رها کن تا سرخوشیام را فریاد کنم و برای آزادی نغمه بخوانم
من در شهری تازه،
تنها
قدم میزنم
شهری که نه مردمانش را میشناسم
و نه خیابانهایش را
و نه زبانش را
غربت، بهای آزادیست،
بدانسان که وحشت، بهای تنهاییست
اما زنی چون من،
که از قبایل سرکوب گریخته است،
هیچ بهایی را پروا ندارد.
غادةالسمان
صدای تکتک یاختههای شاعر را میتوان در سطر سطر شعرهایی شنید که در غربتی خودانگیخته به نوا درآمدهاند. گویی شاعر با تمام وجود فریاد برمیآورد تا غربت درونش را به گوش مخاطبانش برساند. او معترض است به نداشتن، به محرومیت، به بازداریاش از رسیدن به حقوق اولیهی انسانی. او به بیشرمی حاکمان اعتراض میکند به خیابانهایی که فریاد را در خود فرومیبرند و جوانان را بر سنگفرش خود له میکنند.
او به برهوت اعتراض میکند به گریه اعتراض میکند و برای از دست دادن میگرید. با اینحال میاندیشد که در پس تمام این بازداریها، روزنهی امیدی پنهان است که میتواند دروازهی شادیِ آزادی باشد.
ناهید کبیری شاعریست که دربند پیچیدگیهای زبانی و خلق تصویرهای دستنیافتنی نیست. او بهترین و کوتاهترین راهها را برای رسیدن به قلب مخاطب برمیگزیند. روشن سخن میگوید و آرام در سطر سطر شعرهایش میگرید:
این جا تهران است
تهرانِ برهوتِ بیباران است
صدای باران را گاهی
فقط گاهی
در خواب شاید میشنوی
صدای گریه را
اما
همیشه هر شب از کوچه
با زوزههای سگِ ولگردی به وقتِ دلتنگی.
او شاعریست که به گفتهی خودش:
به سرنوشتِ شب عادت نمیکند
به حبسِ ابد عادت نمیکند
به هر روز مردن عادت نمیکند
به تعقیب و گریز
در کوچه باغهای یاکریم عادت نمیکند
در من شاعری است
که عشق را آبی مینویسد
عشق را مثلِ رودخانه به دریا مینویسد
عشق را با پاشنههای بلند
روی نتهای بیقرارِ باد مینویسد…
او در شعرش به نوعی از خودبیگانگی در میان آدمها اعتراض میکند و اعتقاد دارد چیزی هیولاوار و به تاریکی شب، زیباییها را از در و دیوار وخیابان و کوچه وباغ و بوستان و کوه وصحرا ربوده است.
وَ شب
آه!
شب
نَفسِ شهر را
از تبِ لبهای
یکی را دوستت میدارم
گرفته است.
در جغرافیای پریشانِ وطن
و شاعر با این حسرتها و دریغها همراه است و در کوچههای غریب قدم میزند. آدمها را میبیند و با چشم دنبالشان میکند و به درونشان نفوذ میکند. ملال و تکرار ملالآور زندگیشان را مرور و دوباره یاد وطن میکند.
او در ساحل خلیج مکزیک هم نمیتواند در زیبایی موجها غرق شود؛ دوباره یاد وطن میکند و حسرتآلود ملال دوری و زخم سترگ غربت را به خاطر میآورد و به تپههای اوین پرواز میکند:
دور و برم چند مرغ دریاییِ مثلِ برف
بی اعتنا به مسافرانِ غریب آبتنی میکنند
در آفتاب و نمک
و من تا خورشید بخواهد حجمِ نارنجیاش را
در آب فرو ببرد
کمی به تو فکر میکنم
کمی به تپههای اوین
کمی به اسمِ مضحکِ ندامتگاه بر درِ
قزل حصار و فشافویه و رجایی شهر و
دوباره اوین…
برگردم به این خلیج
به این گلف آف مکزیکو
که خودش را سپرده به آبیِ آرامِ آب
و مثلِ خزر
زخمیِ ذهنِ پارهپارهی مرزهایش نیست
نیست در جغرافیای پریشانِ وطناش…
کبیری از این پریشانی بهرهای چون سطرهای حسرتآلود میبرد تا زخم درونش را مرهمی بگذارد و سپس وطن زخمی را تسلا بدهد.
ویژگی شعرهای کبیری به جز سادگی، صراحت و تصویرسازیهای شاعرانه، زبانیست که از موسیقی نرم و شکوفایی برخوردار است. این موسیقی که برگرفته از حس درونی کلمات و چینش طبیعی آنها در کنار هم است مثل رودخانهی پرپیچ و خمی است که نگاه مخاطب را به دنبال خود میکشاند و هر بار باخود چیز تازهای دارد که در مسیر پیدا و نهان میشود و گاه حتا فربهتر میشود تا کلیتی هدفدار را به مخاطبش عرضه کند.
از مهسا حرف میزنم
حالا در کشمکش با نیروهایی که بازش میدارند از سخن گفتن و فریاد زدن، با آوازهای سیما بینا همراهی و با «جوانان قلعهی پیر» همآوایی میکند:
با پشنگههای خون بر خاک
بر ریشههای تاک
بر شاخههای انار
بر دار
بر دیوار
بر بالهای پرپرِ کبوترانی که به گورستانها
کوچ دادهاند
و بر امواج پر پارازیتِ " زن
زندگی
آزادی… "
بیا که وقت آمدن است
سیما
وقتِ هایهایِ نتهای گم شدهات
در شبهای بیستاره و بیماه
از مهسا حرف میزنم
همچون شاملو که در شعری شورانگیز از مرتضا سخن میگوید، ناهید کبیری هم اینبار از زنی نام میبرد که نام او اسم رمز جنبشی شورانگیز و خونین در ایران ۱۴۰۱ بود.
در نخستین شعر از مجموعهی «باران نشد که ببارد»، ناهید کبیری از تصاویر برانگیزنده میگذرد و به دلواپسی میدان میدهد تا بیاید و گزارشی از روزهای خونین بدهد.
حواسِ حوصلهام دیگر
به وسوسهی اردیبهشت و
شاخههای بادام و آلوچه نیست
نه به حتا
حتا عطر سنبلهها و یاسمن
که از بهاری به بهارِ دیگر گل میکنند…
دلواپسیام همه
همه از چراغهای خاموشیست
که در این کوچههای تنگ نمیسوزند
و رویای پنجرهها را تاریک میکنند
به سوی
زنده باد آزادی!
از پنجرهی نگاه شاعر آنچه در خیابان رخ میدهد، هم امیدبخش است و هم نگران کننده. او به یاد میآورد شهری را که با نمادهایی وحشتآور محاصره شده. شهری که گاه حتا محلههایش این وحشت عریان را فریاد میزنند و اکنون زمانهایست که کوچهها وخیابانها به مسماهایشان بازگشتهاند:
چهار راهِ غریبیست این
" گلوبندک "
همهی همهمههای راه و بیراهش
به "در خونگاه" میآوَرَد سرگیجههای تو را
و دندانهایت را به هم میزند از ترس
سردخانههای کبودش
حالا با گلهای کلاغیات
روی چشمهایت را ببند
و بند بندِ اعصابت را
برای آخرین تانگو
در آخرین چرخهای هماهنگ آماده کن!
ایستگاهِ آخر است عزیزم
به "میدانِ اعدام"
رسیدهایم…
ما دیر آمدهایم عزیزم
ویژگی شعرهای کبیری به جز سادگی، صراحت و تصویرسازیهای شاعرانه، زبانیست که از موسیقی نرم و شکوفایی برخوردار است. این موسیقی که برگرفته از حس درونی کلمات و چینش طبیعی آنها در کنار هم است مثل رودخانهی پرپیچ و خمی است که نگاه مخاطب را به دنبال خود میکشاند و هر بار باخود چیز تازهای دارد که در مسیر پیدا و نهان میشود و گاه حتا فربهتر میشود تا کلیتی هدفدار را به مخاطبش عرضه کند.
این مجموعه حدود ۵۰ شعر از ناهید کبیری را در خود دارد؛ شعرهایی که به فاصلهی اسفند ۱۴۰۱ تا شهریور ۱۴۰۲ سروده شده. حوادث و وقایعی که در این فاصله رخ داده، آنقدر بر ذهن شاعر تاثیر داشته که به سرودن پنجاه شعر با حال و هوایی متفاوت بینجامد. او در شعرهایش از چشمهای آیدا رستمی سخن به میان میآورد. از محسن شکاری و مجیدرضا رهنورد و اعدامشان و دوباره به اغماضی شاعرانه پناه میبرد:
حیف است زلزلهی کوهِ افراسیاب را
در شام غریبانِ تنبور نوازان شهر ندیده باشی
دیگر نپرس…
نپرس آب رودخانهی سیروان چه شد که خونین است
ستارهها
برای چه پنهاناند
ماه کجا گم شده است
و شاخههای بلوط
چرا سر به سایههای دیوار میکوبند
البته چینش شعرها در این مجموعه به گونهایست که شعرهایی که حال و هوایی سیاسی و اجتماعی دارند در بخش آغازین مجموعه آورده شده و شعرهایی که مضمونهایی عموما عاشقانه دارند از میانه به بعد آمدهاند:
ما دیر آمدهایم عزیزم
پاییز
گندمها را درو کرده
باد
نارنجها را
و ما در وطنِ خودمان
دیگر خیلی غریب
خیلی غریب شدهایم.
باید آفتاب را به خانه
چراغ را به شب
پرواز را به بند
آواز را به خیابان
و عشق را به دنیا بیاوریم.
نگاه طنز آمیز شاعر در برخی شعرها نیز ویژگی دیگر این مجموعه است:
و شاعر گفتهاند کسیست که
که حرف ناگفته
یا چیز تازهای را کشف کرده است
مأمورِ گشتِ محلهی ما هم
رابطهی عاشقانهی دو گربهی مفلوک را
کشف کرد و شاعر شد…
کلام آخر شاعر ادای دینی به کاشفان فروتنِ شوکران است و به مردگانی که عاشقترین زندگان بودند:
در مزرعههای گندم و گریه
باران نشد
نشد که ببارد
گفتم علفهای تازه تشنهاند
خاکِ مردگان این سال
که عاشقترینِ زندگان بودهاند
تشنه است
شاملو تشنه است
کاشفانِ فروتنِ شوکران تشنهاند
من تشنهام
گلهای فراموشم نکن تشنهاند
و بازاری که بیرحمتر از نیامدنت
با زنبیل خالی همیشه مرا به خانه باز میگرداند
مجموعه شعر «باران نشد که ببارد» نگاه زنانهی شاعریست که از پنجرهای متفاوت به جهان مینگرد. زبانش زبان پرخاش نیست، اعتراضش شاعرانه و نرم است و تصاویرش ساده و بی تکلفاند.
این مجموعه شعر را نشر آفتاب در سال ۱۴۰۲ چاپ و منتشر کرده است.
نظرها
و شاعر شد…
و شاعر گفتهاند کسیست که که حرف ناگفته یا چیز تازهای را کشف کرده است مأمورِ گشتِ محلهی ما هم رابطهی عاشقانهی دو گربهی مفلوک را کشف کرد و شاعر شد…