از زندان تا آزادی: روایتی چندصدایی از سرکوب مذهبی
در «قطار چهارشنبهها» نوشته انیسا دهقانی چهار عضو یک خانواده بهایی و یک بازجوی جمهوری اسلامی هر یک مستقل از دیگری روایت خود از سالهای بعد از انقلاب را بیان میکنند. اثری درباره رادیکالیسم مذهبی و پیامدهای آن بر روان انسان. شیرین عزیزی مقدم این کتاب را خوانده است.
آه ای امیرزادهی کاشیها
با چشمهایِ بادامِ تلخت!
خدای را،
مسجدِ من کجاست
ای ناخدای من؟
در کدامین جزیرهی آن آبگیرِ ایمن است
که راهش
از هفتدریایِ بیزنهار میگذرد؟…
«ــ اینک دریای ابرهاست…
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!»
چنین گفتی،
با لبانی که مدام
پنداری
نامِ گلی را
تکرار میکنند..
احمد شاملو
«قطار چهارشنبهها» نوشتهی انیسا دهقانی، داستان بلندی است که در ۳۵۳ صفحه و توسط نشر ناکجا در پاریس چاپ و منتشر شده و به چاپ سوم هم رسیده است.
کتاب ۵۷ بخش دارد که هر یک داستانیست پُر آب چشم. داستان توالیِ خط زمانی ندارد و هر فصل از جایی و از زمانی که نویسنده میخواهد آغاز میشود.
داستان، روایت تلخی است از زندگی روزمرهی هموطنان بهائی در ایران؛ و از مرارتها و سختیهایی حکایت دارد که آنان بهطور روزانه با آنها مواجهاند.
این یک داستان صِرف، دربارهی بخش یا طیفی از یک جامعهی کوچک، در میان یک جامعهی بزرگتر نیست. نویسنده که پژوهشگرِ عصبشناسیست، این بار در مقام یک نویسنده با نگاهی فلسفی و انسانی امور را تجزیه و تحلیل میکند. او به همه چیز شک میکند، کنجکاو است و میخواهد همهی امور را در بوتهی آزمایش بیازماید و یقین حاصلکند، چنانکه سزاوارِ جایگاهِ اوست.
زبانِ داستان ساده و روان است و دو گونه نثر در آن برجسته است: نثری رمانتیک و نثری دقیق و جزئینگر. نثر رمانتیک و عاشقانه از زبانِ رها، یکی از شخصیتهای داستان روایت میشود: «دور زدم و رفتم طرف رودخانه. تکوتوک رهگذران از کنارم میگذشتند. برخلاف چنارها عبور مرا حس میکردند. نگاه میکردند. چیزهایی میگفتند. به رودخانه که رسیدم، بیوهای هزارساله را دیدم که از روبرویم میگذشت و لام تا کام حرف نمیزد. خوبیِ طبیعت همین است: سکوت میکند. سکوت میکند. وقتی هم که حرفی باید بزند، یکبار است و بس. تو میتوانی سکوتش را به هرچه دلت خواست تعبیرکنی بههمدردی. سوگواری. عشق. مرگ. ساسان دستم را گرفته بود. مرا میکشاند دنبالِ خودش. مرا میکشاند تا پل مارنان و نیزارهای آنطرف.»
-نثر دقیق و جزئینگر که تلخ و سیاه هم هست بهویژه در بیانِ خاطرات زندان به کار میرود. کتاب با درآمدی آغاز میشود: «شیطان بیتردید میدانست: انسان موجودی بهتر از او نخواهد بود.»
سپس راوی (نویسنده) را در چمنزاری میبینیم که دراز کشیده و در همان حال بهدنبال رهایی است از اندیشههای آزاردهنده و با امید فراموشی کردن آنچه که در گذشته اتفاق افتاده. میگوید: «سایهها چون خاطراتی در آستانهی فراموشی میآمدند و میرفتند.»
و باز از ذهن او میگذرد: «قصد داشتم آنقدر بمانم تا جهان بهانتها رسد. عمر من تمام شود. بیهیچ اندیشهی والا. بینور شدید.»
نویسنده با قدرت تخیل و داستانپردازی، شخصیتهایی برآمده از حقیقت میآفریند، و از آنچه بر آنان گذشته را گزارش میدهد و در آن میان رنجِ فردی را به رنجی انسانی گره میزند. رنجی از ابتدای تاریخ تاکنون:
فقط فریاد او هم نبود. گوش که کردم صدای دیگری شنیدم که مثل چنار تا خورشید بالامیرفت. صدای یک حبس به امتداد ابد.
داستان برای تبلیغ اندیشه یا ایدهای نگاشته نشده است؛ بلکه روایتِ زخمهایی بر تن و در روح است که با حنجرهای زخمی، حکایت میشود. زخمهایی که ما به هممیزنیم و حقارتهایی که بر یکدگر روامیداریم.
پنج راوی سوگواری
داستان، پنج راویِ اصلی دارد که هرکدام از مَنظر خود، وقایعی را بازگو میکنند. این پنج نفر هر کدام بهگونهای «زندانیِ رنجِ خویشاند» و بهنحوی سوگوار: یا بهعزایِ کسی نشستهاند، و یا سوگوارِ خود هستند.
ویژگیِ دیگر کتاب آن است که نویسنده قصد قضاوت و داوری ندارد. شاید از همان داستان گناه نخستینِ آدم و حوا تاکنون، مسئلهی جبر و اختیار یکی از مهمترین دغدغههای ذهنیِ بشر بوده است. در میانهی حوادث، و در انجام کارها و امور شخصی، خانوادگی، و یا اجتماعی، ما به چه میزان قدرت انتخاب داریم؟ تا چه حد مجبوریم و به چه میزان مختار؟
شهرزاد قصهگویِ ما روایتها را میگوید و داوری را به خواننده وامینهد. انتقادهایی به شخصیتهای اصلی، در میانهی داستان وارد میشود؛ اما هیچ نتیجهگیریای در پایان به خواننده تحمیل نمیشود. خواننده داور نهایی است. اهمیتی ندارد که گویندهی این انتقادها کدام شخصیت داستانی است. این نویسنده است که سخنمیگوید: «مگر دست خودم بود؟ مگر زندگی من دست خودم بود که حالا نخواهم بروم خیابان بهار؟... به این فکر میکردم که هیچ چیز زندگیام دست من نبود.»
«آیا ما همان آدمهای سابق بودیم؟ نه من به آن چیزی که میخواستم رسیدم، نه او».
ابتدا مادر
شخصیتها خود روایتگرند: مادر پزشک است. تهمینهوار در سوگ فرزند نشسته که در اتر ابتلا به مننژیت مرده است. حساس و دلنازک و رنجور است. پدر درباره زندگی همسرش میگوید: «قرص، پشتِ قرص. گفتم برو خدا رو شکر کن همین جا را داری. توجه نکرد. لورازپام. دیازپام. اگزازپام. سمفونی پام پام پام پام"... "پروانه ناگهان ساکت شده بود. همین ما را میترساند»...
«از فردای آن روز تاثیر آرامبخشها تمام شد. وقتی سینا از مرز خارج شد»...
«اول حاضر نبود برود دکتر. زیر بار نمیرفت. رها با هزار قربانصدقه بردش دکتر.... دکتر گفت علائم افسردگی از سالها پیش شروعشده اگر دارو مصرف نکند شخصیتش ویران میشود...»
مادر نیز بهخاطر اعتقاداتش چند بار دستگیر شدهاست. بهسببِ آزار و اذیت مجبور میشود چندبار مکانِ مطبش را تغییر دهد. شوهرش سالها در زندان بهسر میبرَد. پسرش، به خارج میرود و دخترش در زندان است.
سپس رها
رها، شخصیت دیگر داستان دختری جوان، و آزاده همچون معنایِ نامش است. نوخواه و نوجو و مبارز و سرکش است و سر به ظلم فرونمیآورد. او نیز سوگوار معشوق است. زندانی میشود. متفکر است و درپیِ تجزیه و تحلیل و آزمودنِ امور است:
«تحمل دردی که منحصر به تو باشد ممکن است؛ اما دردی که را که باید با دیگری شریک باشی، چهطور میشود تحملکرد؟ شاید اصلاً درد مشترکی در کار نبود. شاید من داشتم به جایِ دیگری درد میکشیدم و فکرمیکردم دردی مشترک است.
کاش همهی آن دردها فقط مال خودم بود. نمیخواستم چیزی را با دیگری شریک شوم. قانون زندگی این بود: شریک نشدن. درست مثل شریک نشدن مرگ با ساسان»...
«دلم برای آدمهایی که در خیابان درهممیلولیدند، تنگ بود. آدمهایی که با عجله دنبال چیزی میگشتند. برای شتاب زمان. برای زمانی که از آن بیرون افتادهبودم. وقتی زمان میگذرد، حس میکنی گذشتهای وجود نداشتهاست. آن آدم تو نبودهای. آن اتفاقها هرگز رخ ندادهاست. در یکجا، در یک نقطهی نامشخص تو از تمام آن لحظهها و آدمها جداشدهای. همچنان جدا ماندهای. یک تعلیق. تعلیق میان واقعیتی که رخداده و خاطرهای که با خیال ممزوجشده. فکرمیکنی به ارادهی خود، زندگیات را به اینجا که هست رساندهای. در یکجا میفهمی در کدام نقطه بود که دقیقاً خودت را پیدا کردی، و دانستی همانی هستی که باید باشی. این نقطه برای من مرگ ساسان بود... و اینطور شناور میمانی، معلق میمانی میان سرزمینت و خاکی که در دوردست تو را به خود میخوانَد. این تعلیق اجازهنمیدهد خیلی از شبها چشم روی هم بگذاری و رویا ببینی. این تعلیق، هر رویایی را در تو میکشد... دلم تنگ بود. برای اصفهان...»
«هر چشمی که به نوری دوختهشده، کور است. نور اعتقاد. نور داشتن بهترین تحصیلات آکادمیک. نوری که نگذاشت پدر، زن و بچهاش را کنارش ببیند. نوری که عصب چشمهای مامان را سوزاند.»
«به پدر و مادر خودم که فکرمیکنم میبینم دهسالی که آنها دور از هم در شرایطی متفاوت زندگی میکردند، شخصیتشان را دگرگونکرد. زندان، پدر را تشنهی گفتوگوی تمامنشدنی از رنج و استقامت کرد. آوارگی و کار و بچهداری، مامان را تشنهی همدردی، دور از هر نشانِ افتخار؛ نشانِ افتخاری که پدر بعد از زندان به شدت درگیر آن بود. اگر خودش هم نمیخواست، دیگرانی که هر روز و شب با دستهگل یا ضبط صوت برای ضبط خاطراتش به دیدن او میآمدند؛ اَحبایی که او را قهرمان میخواندند، اجازه نمیدادند دستِ کم این حریم امن مثل روزهای اول زندگی مشترک، نصیب پدر و مادرم شود. پدر هیچوقت نفهمید که مامان دنبال یک خط اطمینان بود. کاش فقط یکروز بهخاطر خودش زندگی میکرد، بهخاطر خودش و همه کاستیهایِ تن و جانش. همیشه خواست هر ضعف را انکارکند که قهرمان باشد، که شکست نمیشناسد. چشمش که کور شد خیلی چیزها را ندید. مامان هم آنقدر سرخورده بود که دیگر به ترمیم فکر نکند. از خدایش بود قرصها را نخورد، تا فراموشی نصیبش شود».
«تا حالا این درد را کشیدهبودی؟ نطفهی یک رؤیا کافی بود؛ اگر تواناییِ حملش بود. شاید چیزی که داشت در من میمرد همین بود. جنین متولدشدهای که تنهایی و من، با هم او را آفریدیم. ساسان میگفت: اگر او رؤیای تو است، نگذار بمیرد. مثل تو که همیشه در من یک رؤیایِ زندهای!»
نکتهی شایان ذکر آن است که تمامِ شخصیتهای مردِ اصلی و محوری در داستان، بهنحوی خود را با شرایط موجود سازگار میکنند و بهدنبال تحقق اعتقادات و آرمانهایِ خود هستند؛ اما زنان اینگونه نیستند. یکی مانند پروانه که حساستر است، از شدت سنگینیِ بارِ خانوادهای که بر دوش دارد، بیمار میشود و دختر او رها که از نسل دیگری است، جنگیدن برای زندگی را برمیگزیند و با شرایط موجود خود را سازگار نمیکند: درس میخواند، دانشگاه میرود، زندانی میشود اما مقاومت میکند.
آنگاه سینا
شخصیت دیگر (برادر) سینا نام دارد. او نیز سوگوار دوست عزیزش ساسان است که عاشق رها بوده. او در ونکوور دانشجویِ دورهی دکتری است. او نیز تحلیلهای خود را از امور دارد:
«نمیدانستم باید اینطور مواقع بگویم به پدر افتخار میکنم یا نه؟ که او واقعا ناخواسته اسیر رنج شد یا خودخواسته؟ خیلی فرقمیکرد. وقتی نخواهی رنج بکشی اما مجبورشوی، دردت چندبرابر است تا اینکه رنج کشیدن، انتخابِ خودت باشد. در شرایط دوم شاید رنج خاصی هم نکشی چون خودت خواستهای اینجا باشی و این اتفاقها بیفتد. اما من چه؟ مامان؟ رها؟ آیا ما میخواستیم اسیرِ رنج شویم؟ اسیرِ محرومیت؟ اسیر تحقیر؟... مگر نه اینکه همهی اینها، تَبَعاتِ تصمیمِ پدر بود برای انتخابِ خودش؟ مگر نه ما محکوم شدیم به تسلیم در برابر خواست او.»
سینا فقط بهدنبال آن است که سهم خود را از زندگی بگیرد.
و بعد بازجو که «متین» نام دارد
ضدقهرمانِ اثر، بازجویی بهنام متین است که گرفتاریهایِ متعدد دارد: وسواسی است، از کشتنِ پروانهها لذتمیبرد و آزارگری از ویژگیهای شخصیتی اوست.
نویسنده تنها از قربانیان سخن نمیگوید. از آزاردهندگان و عذاب روحی و ترسها و تردیدهایی که در جان آنها بهعنوان انسان، ریشه دوانیده است هم میگوید:
«مدتها بود انتظار فهمیدهشدن را از جانب کسی زیر خاک دفن کرده بودم؛ اما فقط میخواستم با او حرف بزنم. انگار عطشی به جانم افتاده بود که میخواستم بیوقفه پیش او باشم و از خودم برایش بگویم. مهم نبود او میشنوَد یا نه. مهم نبود جوابی میدهد یا نه. مهم این بود که ما باز در حضور همدیگر بهنحوی دیگر حرف بزنیم.»
متین راسخِ بازجو، آدم گرفتاری است. همسرش مرده است. زنهای فراوانی را صیغه کرده و چندفرزند دختر از آن زنها دارد. دخترها با مادرهایشان زندگی میکنند. او تحتِ تاثیرِ آموزههایِ انجمن حجتیه بوده و دلایلِ خود را برای شکنجه و آزار بهائیان دارد. از کار اخراج میشود، درس میخواند، به کانادا مهاجرت میکند و اکنون استاد دانشگاه است. او مدام کابوس، میبیند:
«پس او هم کابوس میدید. آدمی که مدتهاست کور است، چه کابوسی دارد ببیند؟ من هم در کابوسهایش بودم؟
او بود: در غذایی که میبلعیدم...»
پسرش عیاش و دائمالخمر و لاابالی است. او نیز به خارج آمده است و با پول پدر میچرخد.
رها فکر میکند که زندانبانها در زندان از روح تهی میشوند:
«اسکلتی بود که مدتها جان از بدنش بهدر رفته و حالا توی آن دالانهای بی سر و تَه بهدستور یکنفر پرسه میزد. دست زندهها را میبست، چشمها را بسته نگه میداشت. به مردهها خدمتمیکرد.»
و سرانجام پدر
داستان با پدر خانواده، متین فردوسیان آغاز میشود. او به مثابهی درختی استوار و تنومند است و در پارکی در ونکوور نشسته است. برای پیوند کلیه به آنجا رفته و در همینجاست که بازجویِ خود را پس از گذشتِ سالیان میبیند. در بیمارستان بستری میشود، عملِ پیوند انجام میشود و در میان این حوادث، گذشتهی او مرور میشود. ماجرای دستگیریها و آزار و اذیت مداوم او برای ابراز برائت از آیین بهائی؛ اما او این مرارتها را سرنوشت مُقَدَر خود میداند و معتقد و استوار بر اعتقادات خود میماند و به سختیهایی که برای خانواده رقممیخورد بیاعتناست. او مردی مطیع، دیندار و فرمانبر است و در دنیای خود زندگی میکند. به این امید زنده است که روزی از بیتالعدل پیام تقدیر بگیرد و قهرمانِ نسلِ آیندهی بهائیان ایران شود؛ از همینرو، مادر را در دنیای غمانگیزش، تنها به حال خود وامیگذارد:
«ما از اول ازدواج، هدفمان خدمت بود. پروانه بیستوشش سالش بود... جوان و سالم رفتم زندان، پیر و ناقص آمدم بیرون. بیناییام را زندان ازم گرفت؛ اما هرجا نشستم از ارزش رنج بهخاطر ایمان گفتم. هرجا شد، با هر کسی، از بهایِ اعتقاد حرف زدم.
بعد از آزادی احبا میآمدند. گل میآوردند. کتاب، یادگاری. درست نمیتوانستم چهرهها را تشخیص دهم... بعد از اینکه از فولاد اصفهان اخراج شدم نتوانستم کار پیدا کنم؛ اما شروع کردم به ترجمه.»
«پدر سیگار نمیکشید. مشروب نمیخورد؛ اما گاهی چنان فریاد میکشید که خانم علیخانی هم میشنید. دروغ نمیگفت. غیبت نمیکرد؛ اما نمیتوانست بدون ثابت کردن افکارش به دیگران یک روز زندگی کند.»
نویسنده دو متین را رو در روی هم قرارمیدهد: شکنجهگر و شکنجهشده، با دو روحیهی کاملاً متفاوت. بازجو عاشق کشتن پروانههاست. پروانه نُماد تغییر است. او ذاتاً خواهانِ سکوت و سکون و یکدستی و یکنواختیست. این دو در یک اتفاق نادر و عجیب، در یک پارک، روبرویِ هم قرارمیگیرند. متینِ شکنجهشده کمبیناست و قادر به تشخیصِ شکنجهگر نیست. پس این دو با هم بنایِ رفت و آمد را آغاز میکنند. آیا در رودرروییِ ایندو موجود متفاوت اما همنام، رمزی نهفتهست؟ برای من این امر یادآور ثنویت در آیین مزدایی و مانوی و مزدکی است. خیر و شرِ توأمان. هر کدام از ما بالقوه هر دو متین را درخود داریم؛ اما خوشبختانه، در آیین مانوی، وسعت قلمرو نور که منشا خوبیهایی نظیرِ: نظم و صلح و فهم و سعادت و سازش است، پنج برابر قلمروِ ظلمت فرضشده بود و هر یک از این دو اصل، در حکمرانیِ خود، ساکن و آرام، قرارداشتند. در عالم ظلمت اما، اغتشاش و بینظمی و کثافت، چیرگی داشت. این دو اصل را دو درخت نیز نامیدهاند: یکی را درخت حیات و دیگری را درخت مرگ.
رویکرد دوگانه به زادگاه
«شاید تاریخ میتوانست هر معنایی را بهتر تعریف کند؛ اما سودِ تاریخی که مالِ آیندگان است، برای کسی که در زمانِ حال زندگی میکند، چیست؟ وقتی هیچکس تاریخ نمیخواند و نمیداند. اینکه به تاریخِ رنجهای خودت دلخوش باشی که روزی دیگران همه چیز را خواهنددانست، یک خودفریبیاست.»
بهنظر میرسد برخلاف اندوه سیاه و گستردهای که سراسر کتاب را پوشانده و خشمی که از زبان راویان، گاه در کتاب دیده میشود، «عشق و دلتنگی» است که در کتاب موج میزند. عشق به معشوق، به خانه، به خانواده، به شهر، به خاک، به وطن، و دلتنگی برای آنها. و با این حال هرچند گاه یکبار از زبان بعضی شخصیتهای بهتنگآمده، خاک مورد بیمهری قرار میگیرد: «مطمئنبودم از خاکِ آن خرابشده خبری نیست.» و «ساسان... گفت: من حاضرم ۸۰۰ دلار بدم اما زودتر از ایرانیجماعت دور بشم.»
و با اینحال عشق، بهویژه به شهر، «شهری که دوست داشته میشود»، در جایجایِ کتاب میدرخشد.
خاک وطن هم درد است و هم درمان:
«لابهلای علفها غلت میزدم. از لای ساقهها نسیم را میدیدم که مثل حریری از دست آسمان بر روی دشت پهنمیشد؛ اما اگر هیچ آرمان والایی هم نبود، هیچ حقیقت برتر، هیچ انسان با ارزشتر که بشود جان را نثارش کرد و قهرمانانه زندگی را بدرود گفت، باز ترجیح میدادم علفزار من جایی در حاشیهی پرت فلات ایران باشد. اگر میرفتم، چیزی را در آن سرزمین جامیگذاشتم که تا ابد آن را به دست نمیآوردم. میترسیدم هیچچیز دیگر نتواند آن جای تهی را پُر کند.»
«قطار چهارشنبهها» نوشته انیسه دهقانی بهلحاظ محتوایی حائز اهمیت بسیار زیادی است، تا بدان حد که میتوان گفت فصل تازهای در ادبیات داستانیِ معاصر ایران گشوده است: داستانهایی که در آنها «اقلیتهای فکری و آیینی» حضور مییابند و سخن میگویند، و این خود نقطهی عطفی است و میتوان گفت از این نظر «فضل تقدم» با انیسه دهقانیست و با این حال باید توجه داشت که بهکار بردن کلمهی «اقلیت»، در کشوری پهناور و رنگارنگ از نظر تنوع قومی، نژادی، زبانی، فرهنگی، آیینی و دینی نابهجاست. ایران متعلق به همهی ایرانیان است.
سهراب سپهری میگوید:
من قطاری دیدم، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم، که «سیاست» میبرد (و چه خالی میرفت).
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد.
انتخابِ اینکه ما سوارِ کدام قطار شویم، با ماست. سوار هر کدام که شُدید، مراقب قناریهایِ زخمیگلو و نیلوفرهایِ هنوز سر از تخم بیرون نیاورده، باشید؛ زیرا که شکننده و «پُر از خاطراتِ تَرَک خوردهاند!» انیسا دهقانی، سوارِ قطارِ روشنایی است. بدان امید که در این راه، همسفرش باشیم.
نظرها
نظری وجود ندارد.