هشتادوپنجمین جلسه دادگاه حمید نوری: این ناکسان بهشت را جز در خون کثیف خود نخواهند دید...
هشتادوپنجمین جلسه دادگاه حمید نوری، متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در سال ۶۷، در دادگاه استکهلم برگزار شد. در این جلسه علیرضا امید معاف، زندانی سیاسی سابق و از جان بهدربردگان اعدامهای سال ۶۷ به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شد.
هشتادوپنجمین جلسه دادگاه حمید نوری چهارشنبه ۲۰ آوریل / ۳۱ فروردین در سالن ۳۷ دادگاه استکهلم برگزار شد. در این جلسه علیرضا امید معاف، زندانی سیاسی سابق و از جان بهدربردگان اعدامهای سال ۶۷ به عنوان شاهد در دادگاه حاضر و شهادت خود را ارائه داد.
علیرضا امید معاف آخرین شاهد دادگاه حمید نوری است. امید معاف از هواداران سازمان فدائیان خلق شاخه اقلیت بوده است، او سال ۱۳۶۴ دستگیر و به زندان افتاد. شاهد امروز ساکن هلند است و از طریق تماس تصویری در دادگاه شهادت داد.
قاضی توماس ساندر به شاهد امروز خوشآمد گفت و برای او توضیح داد که جلسه امروز در مورد روایت او از زندان گوهردشت است. رئیس دادگاه ابتدا از علیرضا امید معاف خواست سوگند شهادت یاد کند و سپس برای او توضیح داد که پس از این سوگند چه بار حقوقیای بر شانه او خواهد بود. قاضی توماس ساندر همچنین از علیرضا امید معاف خواست در مطالبی که در دادگاه عنوان میکند بین دیدهها و شنیدههایش تفکیک قائل شود و بیشتر خاطراتی را بیان کند که خود او شخصا دیده و شنیده است.
پس از توضیح قاضی، دادستان بازپرسی از علیرضا امید معاف را آغاز کرد. مارتینا وینسلو، دادستان ابتدا از شاهد خواست تنها در مورد برهه زمانی تابستان ۱۳۶۷ صحبت کند و نه در مورد برهههای دیگر و از لحاط رعایت زمان مهم است روی موضوع بماند. دادستان از علیرضا امید معاف پرسید تابستان ۶۷ تو زندانی بودی؟ به چه دلیل دستگیر شدی؟
علیرضا امید معاف: «بله من در گوهردشت بودم زمانی که اعدام میکردند. من آبان ۱۳۶۴ در محل کارم دستگیر شدم. اول به من نگفتند دلیل دستگیری چیست، گفتند به دلیل موادمخدر است، اما بعد من را به حفاظت کارخانه بردند و بعد از ۵ تا ۱۰ دقیقه من را خواستند که بیا بیرون، من را به یک سلولی انداخته بودند در حفاظت، بیرون آمدم و ماشین اطلاعات -بنز آبی- آنجا ایستاده بود.»
دادستان: دلیل اصلی را به تو گفتند؟
علیرضا امید معاف: گفتم لباسم را عوض کنم گفتند نه الان برمیگردیم… از در کارخانه که بیرون آمدیم من راه اوین را میدانستم، ولی آنها به سمت دیگری رفتند و بعد از حدود نیم ساعت به جایی رسیدیم که نمیدانستم کجاست چون برایم چشمبند زده بودند. هنوز هیچی نه من گفتم نه آنها گفتند ولی من حدس میزدم.»
دادستان: علیرضا عذرخواهی میکنم، اما برو سر اصل مطلب.
علیرضا امید معاف: بعد از اینکه لباس شکنجه پوشاندند، من را به یک سلول بردند. شخصی به نام مجتبی قاضی من بود و شروع کرد به صحبت کردن…
دادستان مجدد حرفهای او را قطع کرد و از او خواست روی موضوع بماند و دلیل دستگیری را بگوید.
علیرضا امید معاف: «هواداری سازمان چریکهای فدایی خلق ایران شاخه اقلیت. این یک سازمان سیاسی که برای سرنگونی جمهوری اسلامی و خواهان سوسیالیسم و دمکراسی بود.»
دادستان: خودت در مقدمه گفتی سال ۶۷ در گوهردشت بودی، قبلش کدام زندانها بودی؟
علیرضا امید معاف: «آبانماه که دستگیر شدم کمیته مشترک بودم حدود دو تا سه ماه… بعد از آن ما چند نفر را سوار آمبولانس کردند و به اوین بردند، در اوین هم بازپرسی کردند و بعد ۴-۵ ماه در سلول انفرادی سالن آسایشگاه بودم ولی شمارهاش را نمیدانم. بعد اوایل ۶۵ به بند عمومی دربسته بردند تا آخر سال ۶۵ در بند سه اوین بودم.»
دادستان: چه مدت در اوین بودی؟
علیرضا امید معاف: «بعد به جای دیگری در اوین بردند، ۳ ماه آنجا بودیم. من زمانی که بند ۳ بودم دادگاه رفتم و ۲ سال حکم گرفتم.»
دادستان: برای این حکم چه جرمی داشتی؟
علیرضا امید معاف: «یکی گزارش نویسی در مورد کارگران که من گزارش مینوشتم که چه ظلمی به آنها میشود، سپس کمک مالی و براندازی حمهوری اسلامی.»
دادستان: بعد از آن ۳ ماه چه شد؟
علیرضا امید معاف: کلا حدود یک سال و نیم اوین بودیم. بعد تمام بچههای بند ۳ زندان اوین را به گوهردشت بردند. مدت کوتاهی در گوهردشت بودم و مجددا برای آزادی به اوین برگرداندند.»
دادستان: چه زمانی؟
علیرضا امید معاف: اواخر سال ۶۶.
دادستان: چه مدت در گوهردشت بودی؟
علیرضا امید معاف: شاید دو ماه، یک ماه، دقیقا یادم نیست…
دادستان: آزاد شدی بعد؟
علیرضا امید معاف: «نه در سلول انفرادی بودم بعد من را پیش رئیسی بردند که جانشین دادستانی بود. همین رئیس جمهور امروز ایران است. پاسدار آمد گفت تو را میبرم پیش حاجآقا رئیسی، آنجا من آن زمان نمیشناختمش با لباس شخصی بود و در که باز شد سریع با همین لهجهای که امروز هم دارد گفت قبول میکنی؟ گفتم چی را؟ گفت انزجار بدی و مصاحبه بکنی؟ گفتم نه، گفت ببریدش این رده خارج است. شاید ۱۰ تا ۱۵ ثانیه این صحبت ما طول کشید…»
دادستان: تا چه زمانی باز در اوین بودی؟
علیرضا امید معاف: نزدیک بهار ۶۷ دوباره همه ملیکشها را به گوهردشت بردند.
دادستان: میدانی چه ماهی بود؟
علیرضا امید معاف: اردیبهشت
دادستان: گفتی همه ملیکشها را به گوهردشت برگرداندند؟ اسامی کسی را به یاد داری؟
علیرضا امید معاف: تا جایی که من دیدم. حمیدرضا رحمانی، سعید پرتو و دیگری اسم کوچکش ا فراموش کردم.
دادستان: به یاد داری کدام بند رفتی؟
علیرضا امید معاف: بله، اول ما را لخت میکردند ساکهایمان را جمع میکردند و بعد باید از تونل پاسدارها که شلاق داشتند رد میشدیم. چشمبند داشتیم. من گوهردشت را نمیشناسم اگر من را الان هم ببرند نمیدانم کجا بردند.»
دادستان: با بقیه ملیکشها در یک بند بودید؟
علیرضا امید معاف: تا آن زمان بچههای مجاهدین هم با ما بودند، اما بعد جدا کردند. ما را به بندی بردند که در بسته بود و در هر سلول حدود ۱۳ نفر بودیم. در همانجا بود که گاز زدند برای خفه کردن. هیأتی از خود رژیم آمد، ناصریان این کار را کرده بود، میتوانم بگویم رئیس زندان بود.
دادستان: گفتی آنجا مجاهدین را از بقیه جدا کردند. بعد از این تقسیمبندی تو خودت با ملیکشها بودی؟
علیرضا امید معاف: بله با بچههای چپ بودم.
دادستان: نام آنها را میدانی؟
علیرضا امید معاف: بله عباس رئیسی که به او خالو میگفتند، حسین طالقانی… من چهرهشان جلوی چشمم است اما اسمشان یادم نمیآید…
دادستان: گفتی یک هیاتی آمده بود، چه زمانی این هیات آمده بود؟
علیرضا امید معاف: بین خرداد تا تیر بود، چون هوا گرم بود. چون بعدش از آنجا ما را بردند.
دادستان: کجا بردند؟
علیرضا امید معاف: میدانم به بند ۱۳ بردند.
دادستان: پس یا خرداد یا ماه تیر سال ۶۷ شما را به بند ۱۳ بردند ، درست است؟
علیرضا امید معاف: درست است.
دادستان: همه ملیکشها را بردند؟
علیرضا امید معاف: بیشتر ملیکشها بودند، خیلیها هم نبودند، ولی من میدانستم ملیکش هستند…
دادستان: به یاد داری این بند ۱۳ کجای زندان بود؟
علیرضا امید معاف: من چون هیجوقت حتی در گوهردشت هم هواخوری نرفتم.
دادستان: می دانی کدام طبقه بود؟
علیرضا امید معاف: شاید طبقه دوم… چون بند پایین بچههای سابق اوین بودند.
دادستان: تا چه زمانی در بند ۱۳ بودی و در ماه خرداد و تیر چه اتفاقی برای تو افتاد؟
علیرضا امید معاف: «ما هواخوری نداشتیم، اولین باری که گفتند به هواخوری بروید ماه مرداد بود، همین که پایمان به هواخوری خورد گفتند برگردید، و این ماه مرداد آمدند بعد از دو سه دقیقه تلویزیون بند را هم بردند. ما تا این مدت هیج اتفاقی نیافتاد، ولی ما میدانستیم که یک چیزی هست و رژیم دارد دست به یک جنایتی میزند که معلوم نبود.»
دادستان: چه زمانی رفتید هواخوری و بعد از تلویزیون را بردند؟
علیرضا امید معاف: فکر کنم دوم یا سوم مرداد بود.
دادستان: چه چیزی باعث میشود این تاریخ به یادت بیاید؟
علیرضا امید معاف: «بله، چون وقتی تلویزیون را بردند ما ابتدا صدای تیر شنیدیم…»
دادستان: صدای تیر از کجا میآمد؟
علیرضا امید معاف: «از محوطه زندان و معلوم بود دارند تعدادی را اعدام میکنند.»
دادستان: گفتی که هیاتی آمده بود، چرا؟ چه زمانی بود؟
علیرضا امید معاف: برای اینکه گاز شیمیایی در بند ما زده بودند، این در همان ماه خرداد یا تیر بود.
دادستان: خودت این را مشاهده کردی؟
علیرضا امید معاف: «بله، ما را از اتاقمان فکر کنم ۱۳ نفر بودیم و به دستشویی بردند، بعد هواکش را خاموش کردند، بعد از چند لحظه ما شروع کردیم به سرفه کردن، به خاطر این چند تا شیر بود ما به نوبت سرمان را زیر آب میبردیم و سرفههایمان زیادتر میشد تا جایی که داشتیم خفه میشدیم مشت میزدیم به در… ولی آنها در را باز نمیکردند، بعد از چند دقیقه چند نفر افتادیم روی زمین و بقیه کمک میکردیم آنها زنده بمانند و روی سرشان آب میریختیم.»
دادستان: به همان دوم و سوم مرداد برگردیم که گفتی صدای تیر شنیدی، آیا اتفاق خاص دیگری هم افتاد؟
علیرضا امید معاف: دوم یا سوم ما را به هواخوری بردند، بعد از چند روز صدای تیر شنیدیم.
دادستان: اتفاق دیگری هم در آن برهه زمانی افتاد؟
علیرضا امید معاف: «نه هیچ اتفاقی نیافتاد، ما اخباری که متفاوت و نمیدانستیم درست یا نادرست است به گوشمان میرسید، تا ۹ شهریور و قبل از آن آمدند چند نفر را بردند، از جمله حسین طالقانی، عباس رئیسی، غلام خوشنام و مسعود باختری و تعدادی از جریانات حزب توده و اکثریت که من اسم آنها را نمیدانم…»
دادستان: شما هم تاریخ ۹ شهریور را بردی و هم گفتی چند را بردند، اینها را چه زمانی بردند؟
علیرضا امید معاف: اینها آخر مرداد یا اول شهریور بردند، دقیق نمیدانم.
دادستان: خبر داری چه بلایی سر آنها آمد؟
علیرضا امید معاف: این چهار نفر که اسم آنها را بردم برنگشتند، آن زمان هم نمیدانستیم چرا برنگشتند، بعدا شنیدیم که اعدام شدند.
دادستان: تاریخ ۹ شهریور اتفاق خاصی افتاد؟
علیرضا امید معاف: بله، بچهها شک کرده بودند و تلاش میکردند ارتباط برقرار کنند. من ساعت ۲ نصفه شب بود، خوابیده بودم، رفیقم من را از خواب بیدار کرد و گفت بلند شو این اخبار اعدام درست است. بعد نشستیم صحبت کردیم و همه جریان را توضیح دادند که هیات مرگ آمده و میبرند –الان دیگر تیرباران نمیکنند و در آمفی تئاتر دار میزنند.
دادستان: چگونه به این نتیجهگیری رسیدید؟
علیرضا امید معاف: «از راه مورس، بچههایی که زمان طولانی در زندان بودند، تجربه داشتند، رفقایی بودند در طرف دیگر سالن ما مانده بودند و همه چیز را میدانستند.»
دادستان: برگردیم به زمانی که چهار همبند شما را بردند تا میرسیم که تاریخ ۹ شهریور… در این فاصله زمانی میدانستید اعدامها جریان دارد؟
علیرضا امید معاف: نه
دادستان: بیشتر تعریف کنید ۹ شهریور چه اتفاقی افتاد؟
علیرضا امید معاف: گفتند فردا نوبت شماست، شما ماندهاید و بند ۱۴…
دادستان: از بند روبهرو خبر را گرفتید؟
علیرضا امید معاف: از بند روبهرو، چون گفتند فقط شما ماندید.
دادستان: بعد چه اتفاقی افتاد؟
علیرضا امید معاف: ما تا صبح نخوابیدم و شبح مرگ در بند بود و میدانستیم که فردا همه ما را میکشند. صبح درها باز شد، معمولا قبلاً اگر پاسداری میآمد یک [لنگه] در را باز میکردند، این بار هر دو [لنگه] در را باز کردند و گفتند بیرون بیایید، بچهها سوال کردند که ما چشمبند به اندازه کافی نداریم، گفت شما دیگر چشمبند لازم ندارید، حولهها را ببندید، ما را به صف کردند، آمدیم بیرون از بند، من نمیدانم نفر چندم بودم، آنهایی که از جلو رفتند یک نفر از آنها سوال میکرد، نگاه کردم نشناختم، ولی چهرهاش در خاطرم ماند. فکر کنم نزدیک ۶ یا ۷ نفر رفته بود و یکی دو نفر به من مانده بود، این فرد روی میز نشسته بود، پرید پایین و گفت اینها میدانند، بعد سریع آمدند ما را به چند دسته تقسیم کردند و آن زمان ما را به یک سلولی بردند که حدود ۲۹ نفر آنجا بودیم. من شنیده بودم که اینها ۳۰ نفر ۳۰ نفر میبرند دار میزنند. شب در اتاق ماندیم، صبح ما را بیرون آوردند و شروع به زدن ما کردند، ناصریان آن چیزی که خودم دیدم یقه من را گرفته بود و میگفت که مرد باش… قبلا فرمهایی میدادند که تو باید جوابها را میدادی… ناصریان و چندتا پاسدار دیگر بودند که من ناصریان هم صدایش را میشنیدم و هم دیدم، داد میزد میگفت بگو بگو، بگو رژیم را قبول داری، مسلمان هستی… من خودم هیچی نمیگفتم، چیزی نمیشنیدم، ناصریان ناگهان هُلم داد، من افتادم روی زمین، ناگهان دیدم پایی روی گردنم است، من افتاده بودم چشمبندم کمی جابهجا شده بود، همان فردی که روز ۹ شهریور سوال میکرد همان بود، چهرهاش یادم آمد. دوباره ما را به سلول برگرداندند، یک جای دیگر بردند. من از بچهها پرسیدم کسی که آنجا سوال میکرد کیست؟ گفتند اسمش حمید عباسی است… من اولین بار بود که در آن سوال و جواب از دور دیده بودم و اینجا هم چهرهاش را دیدم، دیدم خودش است. من را بردند، نمیدانستم و رسیدیم به جایی که خیلی شلوغ بود و صدای زنی را شنیدم که پاسدارها میخواستند بچهاش را بگیرند اما نمیداد، ما چند لحظهای آنجا ایستادیم و دوباره گفتند حرکت کنید، آنجا خیلی شلوغ بود، سر و صدا میآمد، من شنیدم میگفت ملاقات دارم فردا اما یکی گفت بچه را بگیر از او. ما را دوباره یک جایی بردند و نگه داشتند و روی زمین نشستیم و تکیه دادیم به دیوار، دیگر نمیدانم چه ساعتی بود، ولی دیر وقت شده بود که دوباره ما را بلند کردند و یکی از بچهها گفت برای اعدام میبرند و در همان آمفی تئاتری که جلادها آنجا بودند و ما تعدادمان ۲۹ نفر بود و با هم خداحافظی میکردیم، شانههای هم را فشار میدادیم به عنوان خداحافظی… با خودم فکر میکردم به فکر آنهایی که رفته بودند، به فکر فامیلها، خواهر و برادر، اینها سریع از فکر میگذشت، رسیدیم به یک جایی که ما را بردند دور اتاق نشستیم، و یک میزی، صندلی، وسط اتاق افتاده بود، من سریع سرم را بالا کردم که طناب دار را ببینم، ولی هیچی نبود، یکی یکی آمدند کشیدند بردند، نوبت من شد، و آنها دیگر برنمیگشتند، تا آن لحظه فکر میکردم میخواهند دار بزنند، بردند چندتا پاسدار یک گوشه ایستاده بودند، گفت نماز میخوانی؟ گفتم نه، گفت چرا؟ گفتم نمیدانم، سعی میکردم جوابی بدهم که کمی بپیچانم، دوباره پرسید گفتم نه، گفت بخواب، یک پاسداری پشت سرم را گرفت و من را روی یک تخت خواباند که من زیاد خوب به آن توجه نکردم، چندتا ضربه زدند، نمیدانم چهار یا پنج تا، دوباره من را بلند کردند و گفت ببین تو باید نماز بخونی، اگر نخونی ما هر روز تو را تعزیز میکنیم، آنها به شکنجه و شلاق میگویند تعزیز، گفت حالا میخوانی یا نه؟
گفتم من بلد نیستم، گفت اگر بلد باشی میخوانی؟ گفتم بلد نیستم چگونه بخوانم؟ نه نمیخوانم… دوباره من را خواباندند، آن زمانی که خواباندند من یک نوشتهای یادم آمد که آن را در ذهن خودم مرور کردم: این ناکسان بهشت را جز در خون کثیف خود نخواهند دید… . بعد بلندم کردند، دیگر نمیدانم چندتا زده بودند گفتند ببرید نماز به او یاد بدهید. من دیگر چیزی نگفتم، من را از یک راهرویی بردند و در را باز کردند و گفتند برو داخل، رفتم در یک سالنی دیدم خیلی از بچهها آنجا هستند، تعدادی را میشناختم…»
دادستان در اینجا صحبتهای علیرضا امید معاف را قطع کرد و گفت بعد از ۱۵ دقیقه استراحت دوباره جلسه را از سر خواهند گرفت.
پس از پایان یک تنفس کوتاه دادستان از علیرضا امید معاف درباره ۹ شهریور سوالاتی پرسید و از شاهد خواست توضیح بدهد به چه اساسی این تاریخ به یادش مانده؟
علیرضا امید معاف: چون تاریخ مهمی بود، ما رفقایی داشتیم که من با برخی از آنها صمیمیتر بودم، این انسانهایی که در آن روز برایم آن روز یک نقطه عطف است و نمیتوانم فراموش بکنم این آدمها به دست جلادان اعدام شدند.
دادستان: از کجا میدانی که دقیقا ۹ شهریور است که این اتفاق برای دوستانت افتاد؟
علیرضا امید معاف: روز دهم شهریور وقتی رفتیم آنجایی که گفتم… سراغ خیلی از بچهها از جمله مجید ایوانی و کسان دیگر را گرفتم. مجید ایوانی هم پروندهای من بود. بیژن اسلامی و کسانی دیگر… سوال کردم از بچههایی که با آنها بودند، گفتد در این تاریخ این بچهها را اعدام کردند. به جز اینها خیلی انسانهای دیگر بودند که برای آزادی و عدالت میجنگیدند من نمیتوانم الان اسم همه را بگویم.
دادستان: پلیس سوئد از شما بازپرسی کرده، در ماه جون ۲۰۲۰، یعنی حدود دو سال پیش. آیا پیش پلیس هم تاریخ گفتی؟
علیرضا امید معاف: نه از من سوال نشد، خیلی چیزها که من یادم است آنجا سوال نشد.
دادستان: یعنی تو پیش پلیس هیچ تاریخی نگفتی درست است؟
علیرضا امید معاف: فکر کنم درست باشد، ولی به نظرم درست میآید ولی تاریخ فکر کنم همان شهریور ماه را گفتم، یادم نمیآید…
دادستان: نه شما در نزد پلیس تاریخهای دیگری گفتی…
علیرضا امید معاف: شاید چون اتفاقات خیلی زیادی افتاد، من حتی آنجا نگفتم که دو بار به گوهردشت رفتم، خیلی مسائل ریز هست که از من سوال نشد آنجا…
دادستان سپس به بخشهایی از اظهارات علیرضا امید معاف نزد پلیس اشاره کرد و بخشی از آن را خواند. دادستان گفت شاهد در بازجویی پلیس از تاریخ ۱۳ شهریور نام برده و رئیس دادگاه گفت تناقض وجود دارد و به دادستان اجازه داد از رو بخواند:
در این بخش چنین گفتی که ۱۳ شهریور ساعت ۲ نصف شب از طریق کد مورس به ما اطلاع داده شد که فردا شما را اعدام میکنند…
علیرضا امید معاف: اینجا یک اشتباهی شده، شهریور ماه در بند ۱۳ منظورم بوده، تاریخش را من آنجا نگفتم، یعنی سوال نشد.
دادستان: صحبت سوال نیست، خودت داری تعریف میکنی؟
علیرضا امید معاف: بله، اینطوری است که شهریور ماه، سالن ۱۳…
دادستان: تو اشتباه گفتی یا اشتباه نوشته شده؟
علیرضا امید معاف: ۱۳ منظورم بند ۱۳ است، و نهم و دهم ما را کشیدند بیرون… این درست است که الان میگویم.
دادستان: امروز تو کاملا در مورد نهم و دهم مطمئن هستی پس چطور در بازپرسی پلیس تاریخ را نگفتی؟ چطور آنجا مطمئن نبودی؟
علیرضا امید معاف: من خیلی از تاریخها را نگفتم، من تاریخ دستگیریم را فقط گفتم سال ۶۴، و اینقدر هم مهم نمیدانستم که این تاریخ را باید بگویم، وگرنه میگفتم.
دادستان: به یاد داری در بازپرسی چی گفتی؟ کدام بند بودی؟
علیرضا امید معاف: گفتم بند ۱۳ بودم.
دادستان: نه این را نگفتی، چیز دیگری گفتی.
رئیس دادگاه از دادستان خواست این بخش را برای آنها مشخص کند.
دادستان گفت پلیس پرسیده سال ۶۷ وقتی به گوهردشت آمدی کدام بند بودی و علیرضا امید معاف پاسخ داده در بند ۱۴ بوده. علیرضا امید معاف اما تاکید کرد بند ۱۳ درست است و دادستان گفت در ادامه هم اشاره کرده که در مورد اسم بندها زیاد مطمئن نیست.
دادستان: ۹ شهریور گفتند بیرون بیایید، خود شخص تو چی به چشم زدی؟ حوله یا چشمبند؟
علیرضا امید معاف: من چشمبند زده بودم. حوله داشتم ولی چشمبند هم داشتم…
دادستان: بعد شما را کجا بردند آن روز؟
علیرضا امید معاف: از در که بیرون آمدیم، سمت راست تقریبا شاید ۱۰ متر یا ۱۵ متر چندتا پاسدار ایستاده بودند و یک میز و صندلی آنجا بود… از من هم سوال کردند کثل بقیه، و پرسیدند نظرت راجع به اسلام چیست، من گفتم نظری ندارم. یا اینکه جمهوری اسلامی را قبول داری که گفتم نظری ندارم. من نمیدانم چه کسی سوال میکرد، اما قبل از اینکه بیایم پیشاش او را دیده بودم که همین حمید عباسی بود و بچههایی که میشناختند این را گفتند. قبل از ۹ شهریور او را ندیده بودم، همان روز که ما را بردند او را دیدم، ولی نمیشناختمش…
دادستان: کجا او را دیدی؟
علیرضا امید معاف: وقتی در صف بودیم و داشتند میبردند، کسی که سوال میکرد، من صدایش را شنیدم، چشمبند را دادم بالا کمی و چهرهاش را دیدم.
دادستان: وقتی او از تو سوال پرسید چشمبند داشتی؟
علیرضا امید معاف: بله فقط صدایش را میشنیدم.
دادستان: هیچ چیزی از چهرهاش را ندیدی؟
علیرضا امید معاف: نه آن موقع که سوال میکرد ندیدم، فقط پاهایش که آویزان بود را میدیدیم. وقتی در صف بودم چهرهاش را از دور دیدم، حدود دو تا سه دقیقه طول کشید تا به پیش او رسیدم.
دادستان: گفتی آن زمان نمیدانستی اسم او چیست، اما الان میدانستی حمید عباسی است و روز بعد دهم شهریور فهمیدی درست است؟
علیرضا امید معاف: بله و بعدها هم را بدون چشمبند دیدم.
دادستان: چگونه فهمیدی این شخص کی است؟
علیرضا امید معاف: بچههایی که میشناختند به من گفتند…
دادستان: چگونه صحبت این شخص شد؟
علیرضا امید معاف: آنجا که رفتیم گفتم همان کسی که سوال میکرد پاهایش را روی گردنم گذاشته بود، این کیست؟ یکی گفت حمید عباسی است.
دادستان: دیگر چه چیزهایی در مورد حمید عباسی گفتند؟
علیرضا امید معاف: گفتند دادیار زندان است، زیر دست ناصریان.
دادستان: اولین بار بود که اسم او را میشنیدید دهم شهریور؟
علیرضا امید معاف: دقیقا
دادستان: به یاد داری در بازپرسی پلیس در این مورد چی گفتی؟
علیرضا امید معاف: یادم نمیآید، ولی الان آن لحظهها یادم میآید و جلوتر که برویم دقیقا این را بدون چشمبند میبینم و در ذهنم میماند.
دادستان: چه زمانی تو فهمیدی که او اسمش حمید عباسی است، چون در بازجویی پلیس چیز دیگری گفتی، تناقض حرفهای شما در مورد اتفاقاتی است که آن روزها افتاده است.
رئیس دادگاه اجازه داد تا دادستان تناقض مورد اشاره را از روی بازپرسی پلیس بخواند.
دادستان: داریم در مورد آن صحنه که از بند بیرون آمدید صحبت میکنیم، پلیس از تو میپرسد از کجا میدانی شخصی که روی میز نشسته عباسی است؟ و تو گفتی ما در صف ایستادیم و در صف همانطور که ایستادیم صدای پچپچ میآید که میگویند این عباسی است…
علیرضا امید معاف: دقیقا درست است، ولی من آن زمان نمیدانستم که کی بود…
دادستان: ولی الان طور دیگری گفتی، گفتی فردایش فهمیدی اسم او چیست؟
علیرضا امید معاف: آن لحظه شنیدم عباسی است، ولی نمیدانستم کدام یکی عباسی است، آنجا چند نفر بودند. ولی بعدا که رفتیم آنجا ناصریان ما را بیرون کشید و شکنجه شدیم، آنجا پرسیدم گفتند عباسی است و بر همین مبنا صحبتی که بچه کردند گفتند عباسی بود، من گفتم عباسی بود. و دیگر مطمئن شدم آن کسی که سوال میکرد عباسی بود.
دادستان: در واقع نهم شهریور که سوال از تو پرسیده میشود، صحبت این شخص میشود و میگویند عباسی است…
علیرضا امید معاف: ولی من نمیدانستم کی است. این را بعدا وقتی اتفاق بعدی میافتد بچهها گفتند این همانی است که سوال میپرسید، دادیار است.
دادستان: الان به دهم شهریور برمیگردیم، گفتی که ناصریان و پاسدار شما را کتک زدند… گفتی ناصریان را میشناختی، هم صدا و هم قیافهاش، چه تجربهی قبلی از ناصریان داشتی؟
علیرضا امید معاف: زمانی که گاز زدند در بند ما و هیأت که آمد از او جواب خواست برای گاز زدن که چرا گاز زدید؟ من ناصریان را اسمش را شنیده بودم، آنجا شناختمش و نمیدانستم حتی که آخوند است.
دادستان: ناصریان سمتش چی بود؟
علیرضا امید معاف: رئیس زندان بوده، دادیار هم بوده، ولی رئیس زندان هم بود.
دادستان: یعنی قبلا ناصریان را دیده بودی؟ یعنی قبل از روزی که مورد ضرب و شتم قرار بگیری؟
علیرضا امید معاف: بله در تیرماه یا خردادماه که گاز زدند یک هیاتی آمدند که ناصریان جوابگوی این قضیه بود. قبل از آن وقتی گاز زدند بعدا ناصریان آمد یکی یکی درها را باز میکرد و میخواست عکسالعمل ما را بداند. یکی از بچهها از او سوال کرد گفت شما جواب بینالملل را چه میخواهید بدهید؟
دادستان: یک بار او را دیدی؟
علیرضا امید معاف: نه دو بار، بعدها هم زیاد ناصریان را دیدم. یک بار بعد از زدن گاز آمد دم در، بعد از آن هیاتی هم که آمد باید جوابگو میشد، دو بار میشود.
دادستان: یعنی وقتی هیات آمد تو چشم باز همه اینها را دیدی؟
علیرضا امید معاف: بله، دقیقا هم با آن لهجه آخوندی میگفت این گاز نبوده، فلفل بوده.
دادستان: پس این هیات که آمده بود، به بند شما آمده بودند؟
علیرضا امید معاف: بله
دادستان: زمانی که عباسی پایش روی گردن شما بود چیزی میگفت؟
علیرضا امید معاف: داشت کسی دیگر را میزد، یهو رسید به من پایش را گذاشت آنجا (روی گردنم) چند لحظه نگه داشت بعد رفت سر وقت یکی دیگر.
دادستان: پس شنیدی که حمید عباسی بقیه زندانیها را کتک میزد؟
علیرضا امید معاف: بله چون تعدادمان زیاد بود و میگرفتند یکی یکی میزدند، و چند تا پاسدار دیگر هم بودند.
دادستان: میتوانی توصیف کنی چی میشنیدی؟
علیرضا امید معاف: من بیشتر صدای ناصریان را میشنیدم که با صدای بلند و حالت هیستریک یکی یکی بچهها را میزدد و مشخص بود از صدای مشت و لگد که دارد میزند.
دادستان: بگذارید خودمان را روی عباسی متمرکز کنیم…
علیرضا امید معاف: من صدایش را نشنیدم، یا شایدم حرف زده، ولی همه مشغول زدن بودند. همه مشغول کار خودشان بودند.
دادستان: از کجا میدانی حمید عباسی هم کتک میزد؟
علیرضا امید معاف: من افتاده بودم آنجا، نمیخواستم بلند شوم، چون اگر بلند میشدم کتک میخوردم، من همانجا که افتاه بودم میدیدم که رفت به سمت یک زندانی دیگر و پایش هم مشخص بود که دارد میزند.
دادستان: گفتی حمید عباسی را دفعات دیگر هم بدون چشمبند دیدی چه زمانی؟
علیرضا امید معاف: بعد از اینکه این دورهها تمام شد دیگر ما را پیش هیات نبردند، من پیش هیات مرگ نرفتم. ما را بردند در بندی و گفتند مصاحبه میکنید گفتیم نه، بعد ملاقات نداشتیم، خانوادهها از بیرون فشار آورده بودند و اینها مجبور شدند به ما یک ملاقات تلفنی بدهند، تلفن آورده بودند جلوی بند و عباسی هم آنجا بود، ما را یکی یکی صدا میکردند. بعد با چند پاسدار دیگر و… ما پشت تلفن برای خانوادهها توضیح دادیم، البته من لهجهام گیلکی بود ولی کسان دیگر که صحبت کردند و گفتند اینها از ما مصاحبه میخواهند، عباسی آنجا آمد و گفت اینها هنوز تواب نشدهاند. بعد ما را دوباره تقسیم کردند که دو دسته شدیم، تعدادی را بردند و تعدادی هم در همان بند ماندیم…
دادستان: خودت هم با کسی صحبت کردی تلفنی؟
علیرضا امید معاف: آره با مادرم اینها با زبان گیلکی صحبت کردم، کسی متوجه نمیشد.
دادستان: تاریخ این تماس تلفنی را میتوانی بگویی؟
علیرضا امید معاف: فکر کنم پاییز بود، دقیق این تاریخها را نمیدانم…
دادستان: پس شما با لهجهای کعه داشتید توانستید راحت با خانواده صحبت کنید؟
علیرضا امید معاف: بله
دادستان: باز عباسی را بدون چشمبند دیدی؟
علیرضا امید معاف: بله، ولی بیشتر ناصریان جلو بود، ولی دیگر او را من زیاد توجه نکردم اگر هم بوده در جمع.
دادستان: برگردیم به زمانی که گفتی با ناصریان بود…
علیرضا امید معاف: زمانی بود این که به ما ملاقات حضوری دادند، آنجا هم من یک لحظه عباسی را دیدیم. در اتاقی ما را جمع کرده بودند و همه خانواده آنجا آمده بودند. این اواخر پاییز بود، الان دقیق نمیدانم، اوایل زمستان یا اواخر پاییز بود.
دادستان: بعد از این دورههای زمانی که صحبت کردیم چه زمانی از گوهردشت بیرون آمدی؟
علیرضا امید معاف: اواخر ۶۷، زمانی که رفتم عید شد. اواخر اسفند بود.
دادستان: به زندان دیگری منتقل شدی؟
علیرضا امید معاف: نه از همان گوهردشت آزاد کردند.
دادستان: اگر به ملاقاتی که با خانواده داشتی، چند هفته بعد از این ملاقات آزاد شدی؟
علیرضا امید معاف: فکر کنم دو ماه نیم یا سه ماه بعد… با گذاشتن سند آزاد شدم.
دادستان: میدانید اتاقی که با خانواده ملاقات کردین کجای گوهردشت بود؟
علیرضا امید معاف: در همان ساختمان بود، ولی نمیتوانم دقیقا بگویم کجا بود.
دادستان: پس قبل از آزادی آخرین بار اینجا بود که حمید عباسی را دیدی؟
علیرضا امید معاف: دیگر او را ندیدم. آن هم فکر میکنم چون توجه بیشتر روی عباسی بود، ببخشید ناصریان منظورم است. ناصریان را کامل میشناختیم و یک بار هم به بند ما آمده بود و گفته بود که بالا دارند تصمیم میگیرند که شما را یا آزاد میکنیم یا اعدام میکنیم.
سپس دادگاه به مدت یک سال و نیم استراحت اعلام کرد. پس از پایان استراحت دادستان سوالهای خود از علیرضا امید معاف را از سر گرفت.
دادستان: قبلا پرسیدم از تو که مکالمه تو تمام شده بود قبل از اینکه عباسی واکنش نشان بدهد؟
علیرضا امید معاف: من مکالمهام تمام شد من رفتم، فکر کنم دو تا تلفن بود و زمانی که چند نفر صحبت کردن…
دادستان: عباسی حرف شما را قطع نکرد؟
علیرضا امید معاف: نه چون من گیلکی صحبت میکردم چیزی نمیفهمید.
دادستان: دلیل اینکه من در این مورد میپرسم چون چیزهایی که نزد پلیس گفتی با الان تناقض دارد. خودت چه چیزی به یاد داری؟ در پلیس چی گفتی؟
علیرضا امید معاف: نمیدانم یادم نمیآید در پلیس در این باره حرف زدیم…
دادستان از دادگاه اجازه خواست و بخشهایی از صحبتهای علیرضا امید معاف درباره مکالمه تلفنی او با مادرش را بخواند. بر اساس آنچه دادستان گفت مادرش پرسیده بود چه زمانی آزاد میشود و او در پاسخ گفته برایشان شرط و شروط گذاشته شده:
«در ادامه گفتی که نمیتوانی شرایط آنها را قبول کنی و همه چیز نامشخص است و بعد گفتی عباسی میگوید گوشی را از او بگیرید و اجازه ندارد دیگر صحبت کند، او را ببرید…»
علیرضا امید معاف: درست است، ولی صحبت من تمام شده بود.
دادستان: به هر حال چیزی که نزد پلیس گفتی با روایت امروز متفاوت است. امروز میگویی توانستی مکالمه را خاتمه دهی چون با لهجه حرف زدی، کدام درست است؟
علیرضا امید معاف: هر دو تا هیچ فرقی نمیکند؛ ممکن است آنجا نگفته باشم که حرفم تمام شده با مادرم و وقتی عباسی گفت گوشی را بگیرید من حرفم تمام شد.
دادستان: چرا به پلیس در مورد لهجهات نگفتی؟
علیرضا امید معاف: نمیدانم، فکر نمیکردم مهم باشد.
دادستان: فاصله تو با عباسی چقدر بود؟
علیرضا امید معاف: حدود سه متر، سمت چپ من بود و چندتا میز هم آنجا بود که تلفن یا تلفنها رویش بودند.
دادستان: این زندانیهای دیگر هم که با خویشاوندانشان صحبت میکردند میتوانستی صدایشان را بشنوی؟
علیرضا امید معاف: خیلی کم، واضح نبود…
دادستان: چون گفتی عباسی مکالمه آنها را قطع کرد.
علیرضا امید معاف: او آنها را میشنید و گفت اینها هنوز سر موضع هستند و تلفن را کلا قطع کرد.
دادستان: وقتی این متهم دستگیر شد تصاویری از او دیدی؟
علیرضا امید معاف: «ما او را به عنوان عباسی میشناختم، زمانی که دستگیر شد من نمیدانستم که حمید نوری است، من از مدیا بعدها فهمیدم...خب هنوز با زندانیان ارتباط داریم و از آنجا شنیدم این همان حمید عباسی است… اگر در خیابان میدیدیم نمیشناختمش، اول از یک رادیویی شنیدم و بعدا پیگیر شدم.»
دادستان: عکسی از حمید نوری دیدی؟
علیرضا امید معاف: بعدا دیدم، یعنی زمانی که میرفتم پیش پلیس دیگر عکسش را میشناختم. چون دقت کردم و در ذهنم آمد که الان پیر شده.
دادستان: کدام عکس را دیدی؟
علیرضا امید معاف: عکسی با ریش سفید و اینها زده بودند و نوشته بودند حمید نوری در پرانتز حمید عباسی و در رادیو هم همین را گفت.
دادستان: یعنی منظورت همین عکس را که گذاشته بودند در کنارش توضیح داده بودند که حمید نوری همان حمید عباسی است.
علیرضا امید معاف: بله، این عکس زمانی که دستگیر شده بود در سوئد بود…
دادستان: خودت در چه شرایطی بودی وقتی این عکس را دیدی؟
علیرضا امید معاف: وقتی گفتند حمید نوری من اصلا نشناختمش، وقتی دیدم که نوشتند حمید عباسی یادم آمد و با بچهها تماس گرفتم و گفتند بله همان حمید عباسی است.
دادستان: واکنش خودت چی بود وقتی عکس را دیدی؟ شناختی؟
علیرضا امید معاف: در اولین نگاه نشناختم، بعدا کنجکاو شدم، چون آن زمان لاغرتر بود و موهایش سیاه بود، اینقدر از این آدمها بودند که شاید الان هم در خیابان بودند نشناسم آنها را…
دادستان: منظورت چیه از این آدمها؟
علیرضا امید معاف: از همینهایی که بچهها را میبردند اعدام میکردند و دار میزدند. بیشتر از همه اگر ببینم یکی رئیسی و ناصریان به درستی قیافه را بشناسم، شاید الان داوود لشکری را ببینم نشناسم، چون سالها گذشته است.
دادستان: گفتی تصویری که از این عباسی در مغزت داری این است که لاغر بود و موهای سیاه داشت. چه چیز دیگری از او به یاد داری؟
علیرضا امید معاف: قدش کمی بلند بود، از من هم بلندتر بود، تقریبا ۱.۷۵ یا ۱.۷۴ بود… چیز دیگری به یاد ندارم، همان شلوار پاسداری میپوشید و پیراهن پاسداری پوشیده بود چون تابستان بود. چیز دیگری یادم نمیآید.
دادستان: به نظرت چند سال داشت؟
علیرضا امید معاف: آن زمان نمیدانستم، اگر الان بگوییم به نظرم آن زمان حدود سی و چهار یا پنج سال داشت.
دادستان: خودت چند ساله بودی وقتی گوهردشت بودی؟
علیرضا امید معاف: من ۲۷ ساله بودم.
دادستان بعد از این پاسخ از علیرضا امید معاف تشکر کرد و گفت سوالی ندارد. سپس نوبت به وکلای مشاور رسید.
گزارشهای تحقیقی زمانه درباره دادگاه حمید نوری:
گیتا هادینگ ویبری با این پرسش شروع کرد که: تو عادل طالبی را میشناسی؟
علیرضا امید معاف: بله، ما در سالن سه اوین با هم بودیم. در گوهردشت در بند ۱۴ بود، پایین بودند. همه را با هم آوردند ما را به گوهردشت و چهرهاش جلوی چشمم آمد که بوکسر بود.
نفر بعد بنکت هسلبری دیگر وکیل مشاور بود که پرسید: آیا این افراد در دوران اعدامها در گوهردشت بودند، عادل روزدار؟
علیرضا امید معاف: من چیزی در ذهنم نیست.
وکیل مشاور: مجید ایوانی، گفتی او را ۹ شهریور دیدی.
علیرضا امید معاف: من نهم شهریور نگفتم او را دیدیم، روز دهم یا یازدهم که رفتیم در بند، بند ۱۴ بود، مجید رفیق من بود و ارتباط مورسی داشتیم. در بند من نبود، در اوین با هم بودیم و بعد از اینکه ما را به گوهردشت آوردند در آن دوره کوتاه برای اینکه من را بیرون بفرستند باز با هم بودیم و بعد از آن من را برای بیرون فرستادن از زندان بردند… بله در دوران اعدامها در گوهردشت بود و در بند ۱۴ پایین بود. من چون یکی از رفقای صمیمی من بود که با هم دستگیر شده بودیم و مجید همه چیز من را میدانست ولی هیچی نگفته بود، ما رابطه نزدیکی داشتیم… من خودم ندیدم ولی از رفقایی که با او بودند گفتند که اعدام شده است.
وکیل مشاور: بیژن بازرگان را میشناسی؟
علیرضا امید معاف: نمیشناسم.
وکیل مشاور: محمود علیزاده اعظمی؟
علیرضا امید معاف: من محمود علیزاده یکی را میشناختم در اوین… نمیدانم همان است یا نه…
وکیل مشاور: پس یعنی در مورد اسم علیزاده مطمئن نیستی؟
علیرضا امید معاف: نه مطمئن نیستم، هیچ خبری ندارم چون همه آنهایی که اعدام کردند در ذهنم نیست.
سپس سوالهای وکلای مدافع حمید نوری از علیرضا امید معاف آغاز شد.
دانیل مارکوس خودش را معرفی کرد و پرسید: من سوالهای زیادی از شما ندارم، فقط چند سوال دارم، من اینطوری متوجه شدم که شما در بازپرسی پلیس هیچ نامی از مجید ایوانی نیاوردید. بریم زمانی که شما را اولین بار به گوهردشت آوردند و مجید ایوانی همراه شما بود، آیا او همراه شما به اوین بازگشت؟
علیرضا امید معاف: نه در گوهردشت ماند.
وکیل مدافع حمید نوری: برویم سراغ روایت محوطه توالتها و گاز پخش کردن، بعد هم هیاتی آمده بود که ناصریان را سوال و جواب کند. وقتی این اتفاق افتاد چند نفر بودین قطعا، اسم چند نفر را میتوانید بگویید؟
علیرضا امید معاف: تعدادی در ایران هستند من اسم آنها را نمیگویم، ولی یکی حسن جلالی بود که از ناصریان پرسید جواب بینالملل را چه میدهید و بقیه ما ۱۳ یا ۱۴ نفر بودیم ولی من چهرهشان را الان میبینم ولی اسمها یادم نمیآید.
وکیل مدافع حمید نوری: شما در مورد دوران زندان جایی چیزی تعریف کردی؟
علیرضا امید معاف: خیلی کم، من گاه گاهی وقتی شهریور میشد با گفتوگوهای زندان دعوت میکردند و من یک سری از مسائلی که در زندان اتفاق افتاده بود را بازگو میکردم. چند جای دیگر هم صحبت شده، مثلا به اتریش و سوئد رفتم و سخنرانی کردم. همین صحبتها و خاطرات را میگفتیم که در زندان چه اتفاقی افتاد، چون نمیتوانیم فراموش کنیم.
وکیل مدافع حمید نوری: از چیزهایی که تعریف کردی در جایی منتشر شده؟
علیرضا امید معاف: نمیدانم چون بعدش پیگیر نشدم.
وکیل مدافع حمید نوری: آخرین سوالم در همین ارتباط، شما در جاهایی که سخنرانی کردید جایی اسمی از عباسی آوردی؟
علیرضا امید معاف: نه از ناصریان و رئیسی گفتم و هیات مرگ، از عباسی چیزی نگفتم.
وکیل مدافع حمید نوری: اگر اشتباه متوجه شدم به من بگویید لطفا. من این گونه فهمیدم که اولین بار عباسی را ۹ شهریور دیدی…
علیرضا امید معاف: دقیقا، ولی نمیشناختمش.
وکیل حمید نوری: و گفتی عباسی لباس پاسداری تنش بود. بعدا دادستان با شما روبهرو کرد که این اتفاق ۱۳ شهریور اتفاق افتاده بود.
علیرضا امید معاف: من توضیح دادم، اصلا آنجا صحبت تاریخ نشد. من گفتم شهریور بند ۱۳، تازه مطمئن هم نبودم بند ۱۳ بوده یا ۱۴، بعدا از بچهها پرسیدم بند ملیکشها کدام بود گفتند بند ۱۳.
وکیل حمید نوری: بله این را توضیح دادید، در حرفهایتان گفتید بسیاری از تاریخها را نگفتید.
علیرضا امید معاف: نمیدانم گفتم یا نه…
وکیل حمید نوری: چون در بازپرسی پلیس طور دیگری گفتید میخواهم آن را برای شما بخوانم. در بازپرسی پلیس نوشته شده که ۲۲ آبان ۶۴ دستگیر شدی…
علیرضا امید معاف: درست است، ولی ۱۸ آبان دستگیر شدم. این تاریخ را اگر گفتم اشتباه گفتم.
وکیل مدافع حمید نوری: درباره لباسهای حمید عباسی، به یاد داری چه کفشی به پا داشت؟
علیرضا امید معاف: چیزی که من در ذهنم است چیزی شبیه پوتین بود و شلوار پاسداری.
وکیل حمید نوری: بعد در مورد ناصریان مطالبی گفتید، آیا لباسهای او را به یاد داری؟
علیرضا امید معاف: بله ناصریان گاهی لباس شخصی میپوشید و گاهی لباس پاسداری و نمیدانستم که او هم آخوند است. زمانی که آمده بود خبر اعدام و آزادی را به ما بدهد آنجا لباس پاسداری پوشیده بود. ولی زمان ملاقات خانوادهها لباس شخصی پوشیده بود.
وکیل حمید نوری: به یاد داری زمانی که شما را ضرب و شتم میکردند ناصریان چی پایش بود؟
علیرضا امید معاف: پوتین پایش بود، چون با پوتین پایم را فشار میداد و با پوتین من را هُل داد که من افتادم.
وکیل حمید نوری سپس گفت سوالی ندارد فعلا و ابتدا باید با موکلش یک مشورت کوتاه داشته باشند. بعد از این مشورت وکیل مدافع حمید نوری گفت تنها یک سوال تکمیلی دارند.
وکیل حمید نوری: برای اینکه سوتفاهمی پیش نیاید، باید برای کنترل این سوال را میپرسم، گفتی زمانی که موکل من دستگیر شد یک سری اطلاعات به دست تو رسید از طریق رادیو و مدیا و بعد از آن با دوستانت تماس گرفتی، چه مدت زمانی بعد از آن فهمیدی که این شخص اسمش حمید نوری است؟
علیرضا امید معاف: «من سه چهار روز بعد شنیدم از مدیا، بعدا یک نوشته دیدم در همین مجازی که عکسش را هم زده بودند…»
وکیل حمید نوری گفت جواب سوالش را گرفته و دیگر سوالی ندارد.
پس از این پرسشوپاسخها قاضی دادگاه از شاهد تشکر کرد و پایان جلسه هشتادوپنجم را اعلام کرد.
این جلسه دادگاه حمید نوری از اینجا قابل شنیدن است:
بر اساس اعلام دادگاه جلسه بعدی پنجشنبه ۲۱ آوریل/یکم اردیبهشت خواهد بود.
در جلسه بعد قرار است پیام اخوان، وکیل بینالمللی به عنوان شاهد در دادگاه حضور پیدا کند. علاوه بر حضور پیام اخوان به عنوان کارشناس، در جلسه بعدی دادستانها بر اساس مدارک جدیدی که تهیه کردهاند مجددا از حمید نوری بازپرسی خواهند کرد.
نظرها
نظری وجود ندارد.