مسئلهی جنگ داخلی
در ایران چه میگذرد – ۱۰
محمدرضا نیکفر – در این یادداشت موضوع جنگ داخلی، نه صرفاً به صورت وحشتزای خطر سوریهای شدن، بلکه به عنوان مقولهای آشکار سازِ وضعیت و راه واقعی برونرفت از آن بررسی میشود.
بینظمی منتظم
ایران در عصر جدید هیچگاه بسامان نبوده است، بسامان برپایهی مقتضیات و امکانات این عصر. از اواخر دههی ۱۳۴۰ وضعیت کشور به شکل ویژهای آشفته است. ساختار اقتصادی-اجتماعی کشور متحول شده و سرمایهداری به صورت شتابانی در حال رشد است. فرهنگ کشور هم در حال تحول است. جذب گروههای اجتماعیِ کنده شده از صورتبندیِ سنتی در صورتبندیِ جدید به کُندی پیش میرود. از طرف دیگر همهی بخشهای مدرن حس پذیرفتگی و مشارکت ندارند. نظام از نظر امکانپذیر ساختن مشارکت سیاسی بسته است. همچنین استبداد اجازه نمیدهد که رهبری سیاسی نظام دریابد در جامعه چه میگذرد. آشفتگی با فشار دستگاه امنیتی و سرکوب مستقیم کنترل میشود. همه چیز ظاهراً منظم است. عکسهایی که این روزها از مراسم دربار، بازدیدهای اعلیحضرت، رژه و سان نظامی، و خیابانهای بالای شهر نشان میدهند و برای عدهای بسی دلربا، ایدهآل و حسرتانگیز جلوه مینمایند، بر این نظم دلالت میکنند. اما دیدیم که آن کاخ کاغذین چگونه فروریخت.
کنترل تنها تا جایی امکان تداوم مییابد. سرانجام حالت بینظمیِ نظمیافته به هم میریزد و به وضعیت انقلابی راه میبرد.
پس از انقلاب نظم امور تغییری اساسی نمیکند. نظم همچنان نه حاصل بسامانی درونی، بلکه حاصل سرکوب است. این بار سرکوب در مورد مردمی پیش برده میشود که انقلاب کردهاند. تقریباً یک دهه طول میکشد تا هر کس را به زعم خود سرجایش بنشانند. جای عدهی کثیری در "خاوران"هاست. دو چیز به حکومت جدید کمک میکند تا نظم استبدادی را بازسازی کند: ایدئولوژی دینی و اینکه حکومت قاعدهی هرم اقتدار را گسترش میدهد و بخشهایی از مردمِ کنارمانده را وارد صورتبندی اقتصادی-اجتماعی مسلط میکند.
جامعهی ایران پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ناجامع بود، دستخوش شکاف و تبعیض بود. نبود مشارکت سیاسی باعث شد که مدیریت سیاسی کشور کر و کور شود، و آنگاه متوجه اوضاع گردد که دیگر کار از کار گذشته است. اما انقلاب آن مشکلی را حل نکرد که باعث برانگیختگیاش شده بود. جامعه ناجامع ماند و تبعیض در آن ابعاد بیشتری یافت، ابعادی آپارتایدگونه.
در پایان دههی ۱۳۶۰ دیگر ساختار و عناصر آن همتافتهی ایدئولوژیک-اقتصادی-نظامیای که قدرت را در دست داشت، مشخص شده بودند. خطوط اصلی نظام امتیازوری جدید نیز تعیین شده بود.
بینظمی منتظم، در شکل جدیدش مدام نیازمند نیروی بیشتری برای کنترل شد. هر قدر هم که بر نیروی کنترل افزودند، باز حسّ عمومی بینظمی در درون و بیرون نظام باقی ماند و تشدید شد. فساد، سوءمدیریت، جهالت ترکیب شده با ایدئولوژی دینی، و سبک کار "هیئتی" و "بسیجی" کشور را فرسوده و به هم ریخته کرد.
مقاومت در برابر نظام ولایی هیچگاه قطع نشد. خیزشهای پیاپی دورهی اخیر را زنجیرهای از اعتصابها و تجمعهای اعتراضی به هم پیوند میدهند. در میان آنها، خیزش "زن، زندگی، آزادی" این ویژگی را دارد که از ابتدا به سوی در هم شکستن نظم حاکم رفت. واکنش رژیم، سرکوب خونین معترضان بوده است، چیزی که در اراده به تغییر تغییری ایجاد نکرده است. در درون نظام اما از "حکمرانی نو" و اصلاح سبک کار سخن میگویند. موضوع حیاتی جانشینی ولی فقیه، قاعدتاً در کانون فکر و ذکرهای درونیشان برای "حکمرانی نو" است. مسئلهی عمده برای نظام این است که نظم مستقر را چگونه حفظ کند.
مسئلهی نظم و هویت
برای نیروهای مخالف، یک مسئلهی اساسی این است که چه نظمی به جای نظم کنونی بنشیند. "نظم" ظاهراً مسئلهی همگان است. بعید است داستان ایران این گونه پیش رود که نظم مستقر فروبریزد و سپس ما با حوصله دست به انتخاب زنیم که اکنون میخواهیم جامعه را چگونه انتظام دهیم. نظم آتی در طی مرحلههای مختلف −که همه با نبرد و رقابت همراه هستند− شکل خواهد گرفت. شکلگیری آن از هم اکنون شروع شده: تشکلهای مبتنی بر قاعدهی رهبر-پیرو از نوعی تصور از نظم برمیخیزند، و تشکلهای بدیلِ مبتنی بر قاعدهی برابری و بحث و خرد جمعی از نوعی دیگر. اینها دو قطب اصلی را تشکیل میدهند.
برنامه و کلاً تصور از نظم آینده جدا از مبارزهی جاری نیست. اینکه ضربهی اصلی در هر دور بر کجا باید وارد شود، و با چه کسانی میتوان متحد شد با چه کسانی نمیتوان، تعیینکننده است در این باره که نظم آتی چگونه باشد. خطوطی از این موضوع در بخشهای پیشین این مجموعه بررسی شد، اکنون آن را زیر عنوان "نظم" پی میگیریم. مسئلهی نظم هم سویههای گوناگونی دارد. آنچه در زیر میآید تنها بیان چند نکته است.
انسانها در طول زندگی تاریخی مشترک، به خاطر زیستجهان همسان، تبادل فکر و تجربه و قرار گرفتن در برابر مسئلههای خوب و بد مشابه به یک فرهنگ مشترک میرسند که خود دارای تنوعی درونی است. در عصر جدید کوشش نظامیافتهای از سوی طبقهی حاکم صورت میگیرد برای آنکه در حس و روح مشترک مردمان دستکاری شود. آموزش و تبلیغ، همه در خدمت این دستکاری قرار میگیرند تا افراد تابع ارزشهای دستگاه قدرت شوند. نبردی در پهنهی فرهنگ جاری است میان نیروی تحریفگر و تابعساز و نیرویی که میخواهد جنبههای قدرتستیز و عدالتخواه فرهنگ مردم را حفظ و برجسته کند.
در دورهی استبداد، این امکان پدید نمیآید که ارزشهای والای فرهنگ مردم برجسته شوند و اخلاق و رفتار جمعی را هدایت کنند. در نظامهایی هم که در آنها ضمن تداوم سلطهی طبقهی استثمارگر استبداد آشکار برچیده میشود، به دلیل اینکه باز نظام آموزشی و رسانهها زیر سلطهی ایدئولوژیک استثمارگران قرار دارد، این امکان محدود است. این چنین است که میبینیم ایدئولوژیهای ناسیونالیستی و مذهبی −که در پیوند با هماند، ریشههای مشترک دارند و به هم نیرو میرسانند− نفرت از غریبه، و نفرت از دیگری (قوم و زبان و آیینی دیگر، اندیشهای دیگر) را میپراکنند. ارزشهای والایی که در فرهنگ مردم وجود دارند و میتوانند ارتقا یابند و بدیل فرهنگ مسلط شوند، اینها و همانندهای اینهایند: خیرخواهی، احترام به کار و محصول زحمت، همبستگی، همیاری، ظلمستیزی، غریبهنوازی، و مشترک کردن سفره.
در ایرانِ زیر سلطهی دو سلسلهی اخیر، پهلوی و ولایی، هویت ایرانی را با ایدئولوژی باستانی-آریایی و شیعی و در عمل در ترکیب متغیری از این دو تعریف کردهاند. تحریفهایشان بیتأثیر نبوده است. نباید انتظار داشت که این بار، وقتی نظم استبدادی فروریزد، فوراً ارزشهای برابری و عدالت و رواداری، جای ارزشهای ایدئولوژیک آنها را بگیرند. بنابر این با چه آمادگیای باید برای دورهی دگرگونی اساسی مواجه شد؟ ظنّ قوی این است که دگرگونی مراحل مختلفی را از سر بگذارند. باز در این حالت با چه تصوری از نظم باید نظم مستقر در اصل آشفته را نقد کرد و با بینظمی آشکاری مواجه شد که محتملاً پس از درهم شکسته شدن قدرت کنترلکنندهی مرکزی با آن مواجه خواهیم شد؟
جنگ داخلی
اساس استبداد یک نظم امتیازوَری است، نه صرفاً خودخواهی و سادیسم سروَر و اطرافیانش. حمله به استبداد بدون حمله به آن نظم مبنایی در نهایت در حد اراده برای تغییرهایی ظاهری در دستگاه فرماندهی حکومت است. اگر تغییری سطحی در این دستگاه پیش آید، به گونهای که یکپارچگی نیروهای سرکوب حفظ شود، آنها بتوانند به کنترل مؤثر خود ادامه دهند، در نظم امتیازوری دستکاریهایی شود به صورتی که بخشی از ناراضیان موقتاً هم که شده راضی شوند، و وعدههایی به قدرتهای غربی و به عربستان سعودی داده شود که آنها را نیز راضی و خشنود کند، در این حال ما وارد یک مرحلهی دیگر از حیات جمهوری اسلامی میشویم که معلوم نیست چقدر طول خواهد کشید. اعتراض وجود خواهد داشت، و همهی شانس بقا برای جمهوری اسلامی تابع آن میشود که آیا میتواند ضمن سرکوب، اعتراضها را در مجراهای قابل کنترل بیندازد یا نه. در این حال، جنگی که میتواند آشکار شود، در حالت پوشیده ادامه مییابد، تا دوباره به یک نقطهی بحرانی برسیم.
حتا در حالت حفظ قدرت، امکان بروز جنگ داخلی آشکار منتفی نمیشود. این امکان برقرار خواهد ماند، مگر نظام امتیازوری و روبنای سیاسی آن در یک روند انقلابی ضربهای اساسی خورَد و امکان برقراری یک نظم عادلانهی روادار فراهم شود، یا نظام امتیازوری به گونهای تعدیل شود که طبقهی میانی را جذب، راضی یا دست کم منتظر کند. در این حال طبقهی میانی نقش ضربهگیر را ایفا خواهد کرد.
حتا در حالتهایی که بحران تعدیل میشود، موضوع جنگ داخلی اهمیت تحلیلی خود را از دست نمیدهد. استفادهای که در این نوشته بنابر سنت اندیشهی سیاسی از مفهوم جنگ داخلی میشود، تفاوتی اساسی با استفادهی وحشتزا و زنهارگو از آن دارد. در نوعِ صرفاً ترسانندهی استفاده، دعوت به تسلیم، سکون یا سازش میشود، در حالی که در اینجا در مورد ضعف نیروی انقلاب زنهار داده میشود. اگر این ضعف برطرف نشود، خطر جنگ داخلی جدی است. پس ما با دوگونه هشداردهی دربارهی جنگ داخلی مواجه هستیم: یکی زنهار میدهد که کاری نکنیم یا به قطبی که نیرو دارد تسلیم شویم، دیگری میگوید باید کاری کنیم.
اندکی دربارهی تئوری سیاسی و مسئلهی جنگ داخلی
در کاربست مفهوم جنگ داخلی در اندیشهی سیاسی جدید دو مرحله را میتوان از هم تشخیص داد. در مرحلهی نخست، جنگ داخلی حالتی است که دولت کنترلکننده وجود ندارد و دستههای مختلف علیه هم میجنگند. این مرحلهای است که در اندیشهی سیاسی دولت خودفرمان (Sovereign state) به صورت مفهومی مبنایی، راهنما و شاخص یک پارادایمِ چیره شونده درمیآید. در اندیشهی سیاسی ژان بودن (Jean Bodin)، لوستوس لیپسیوس (Lustus Lipsius) و توماس هابز (Thomas Hobbes) شاهد تقابل وضعیت دولتداری و وضعیت جنگ داخلی هستیم. اندیشهی آنها واکنش به جنگهای مذهبی قرنهای ۱۶ و ۱۷ اروپاست.
در مرحلهی دوم، جنگ داخلی در سایه مفهوم انقلاب قرار میگیرد و به آن عمدتاً به عنوان جزئی از روند انقلاب نگریسته میشود. از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا دو-سه دههی آخر قرن بیستم چیرگی با این نگرش است. از آنچه بنابر ماهیت جنگ داخلی است با عنوانهایی چون نبرد انقلاب و ضد انقلاب یاد میشود. در این مرحله، که بخش اصلی آن شامل انقلابهای قرن بیستم است، این خوشبینی وجود دارد که با پیروزی انقلاب دردهای جنگ داخلی تسکین یابند.
از مرحلهای دیگر هم میتوان نام برد: در جایی که به هر دلیل این خوشبینی وجود ندارد، یا نیروی انقلاب ضعیف است، یعنی جایی که جنگ داخلی از سایهی مفهوم انقلاب خارج میشود و دوباره به صورت تهدید درمیآید. دربارهی این وضعیت به اندازهی کافی اندیشیده نشده است.[1] بر ماست که دربارهی آن بیندیشیم؛ بیندیشیم دربارهی انقلاب کمتوان، انقلابی که در خطر آن است که نتواند هیولای جنگ داخلی را مهار کند.
جنگ آشکار، جنگ پوشیده
برای جامعه هیچ مصیبتی بدتر از جنگ داخلی نیست. زخمهای زلزله و سیل و طاعون و کرونا هر قدر هم که عمیق باشند، درمانشدنی هستند، اما وای به حال جامعهای که درگیر جنگ داخلی شود. زیر سلطهی استبداد میتوان زندگی کرد، اما امکان زیستن در تنگنای خونبار جنگ داخلی اصولاً مطرح نمیتواند باشد. بودن، یا نبودن، تحمل کردن یا نکردن، دست ما نیست. اما همهی نمونههایی را که از جنگ داخلی میشناسیم، گواه آناند که درگیری خونین با یکدیگر یکباره رخ نمیدهد. جنگ داخلی، از مدتی پیش به شکل پوشیده جریان داشته و تا تعادل شکنندهی نیروهای درگیر به هم خورده، امکان بروز یافته است.
میتوان تمام نظمهای مستقر را که مبتنی بر تبعیض و بیعدالتی ساختاری و ماهوی هستند، حالتهای پوشیدهی جنگ داخلی دانست. اما این قدر هم که دایرهی معنایی مفهوم را گسترش ندهیم، باز در مورد دورههایی از نظم و نظمهایی که در اصل نامنتظم هستند و با سرکوب پایدار شدهاند، میتوانیم از مفهوم جنگ داخلی پوشیده استفاده کنیم.[2] در این معنا ما در عصر جدید دیگر در اصل با انتخابی به صورت استبداد یا جنگ داخلی مواجه نیستیم، و معنای گزارهی "در زیر سلطهی استبداد میتوان زندگی کرد، اما در وضعیت جنگ داخلی موضوع زندگی مطرح نتواند بود" به معنای تسلیم شدن به استبداد و تحملِ وجود مقدر آن نیست.
مفهوم جنگ داخلی پوشیده شاید اجازه دهد که چیزهایی را ببینیم که در تصور از وضعیت در قالب دوگانهی یا صلح و سازش یا جنگ آشکار نمیبینیم.
در اندیشهی سیاسی آغاز عصر جدید ایرانی، توجه به جنگ داخلی آشکار است. از جمله زیر عنوانهایی چون هرج و مرج از آن نام میبرند. متجددان ملیگرایی که ایدئولوژی گذار از مشروطیت به سلطنت پهلوی را طرحریزی کردند، به فکر یک استبداد منور نظمدهنده بودند، یک دولت لویانی، که به هرج و مرج پایان دهد و ملت را متحد کند. سامانیابی لویاتانی همواره آرزوی استبداد متجدد ایرانی بوده است.
لویاتانِ رضاشاهی پوشالی بود. هرج و مرج در عصر او به صورت موقتی و ظاهری فروخوابید. از پایان دورهی استبداد رضاشاهی تا غلبهی رژیم کودتایی ۲۸ مرداد، دوباره درگیر وضعیتی هستیم که آبستن جنگ داخلی است. یک دورهی کوتاه نسبتا آرام با شورش ۱۵ خرداد به پایان میرسد. دوباره کنترل برقرار میشود، اما وضعیت از دههی ۱۳۵۰ باز به سمت جنگ داخلی پوشیده میرود. در آغاز این دهه است که محمدرضاشاه با تشکیل حزب رستاخیر اراده کرد لویاتان شود. هیولا، قادر به سلطهی مطلق نمیشود. جنگ داخلی از اواخر ۱۳۵۶ پرنمود میشود. وضعیت جنگیِ کمابیش آشکار حدود ده سال ادامه مییابد. رژیم ولایی نشسته بر جای پهلوی با کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ خود را پیروز جنگ اعلام میکند.
توجه به دورهبندی دههی ۱۳۵۰ تا پایان دههی ۱۳۶۰ بر اساس نموداری جنگ داخلی در قیاس با دورهبندی به صورتِ "پیش از انقلاب−پس از انقلاب"، شاید جنبههایی از واقعیت را بنماید که بدون مفهومپردازی برپایهی جنگ داخلی پوشیده میمانند یا همهی سویههای خود را آشکار نمیکنند. از همان سال ۱۳۵۶ و پیشتر از آن در زندانهای سیاسی و سپس در دانشگاه درگیریهایی آغاز میشود که جلوههای آغازین درگیریهایی هستند که پساتر در دههی نخست پس از انقلاب، شکل آشکار خونینی مییابند. بردن آنچه با جنگ داخلی بیان شدنی است، زیر مفهومهای عمومی ناظر به اختلافها و درگیریهایی که در جامعههای بشری "طبیعی" و "عادی" پنداشته میشوند، درست به خاطر عادیسازی آنها اشکال دارند. اکنون هم خطر عادیبینی وضعیت جدی است.
وضعیت در ایران ظاهرا با پایان جنگ با عراق عادی شد یا دقیقتر بگویم عادیاش کردند. یک رکن عادی کردن در جریان جنگ استوار شد: سپاه پاسداران. نظم نامنتظمی که از پایان دههی ۱۳۶۰ برقرار شد بر سپاه اتکا داشت. آنچنان که پیشتر اشاره شد، همتافتهی ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادیای که نظام را میساخت، ظاهراً از پایان دههی ۱۳۶۰ بر همهی امور چیره شد. اما یک دههی بعد علایم پرجلوهی درگیریها آشکار شدند، درگیریهایی که این بار از مجرای رقابتها در بالا عبور میکردند.
در مورد آنچه جنگ داخلی پوشیده مینامیمش، "مجرا" یعنی کانالی که در آن ستیز جریان مییابد، از نظر سمت و سو و نوع جمعیتی که آنان را به تقابل میکشاند، بسی مهم است. مجرا در دههی ۱۳۶۰ با ورطهی میان حکومت و مخالفانش (مهمتر از همه مجاهدین و گروههای چپ و کردستانی) مشخص میشد. از اواسط دههی ۱۳۷۰ تا پایان دههی ۱۳۸۰ مجرای اصلی شکافی بود که میان جناحهای حکومتی دهان گشوده بود. اکنون اما مجرا پیچیدهتر از آنی است که آن را تنها با شکاف میان مردم و حکومت یا مخالفان و حکومت مشخص کنیم. هم در میان حکومت جنگی پوشیده جریان دارد، هم میان مخالفان.
دو مشکل درهمتنیده
موضوع نبرد، گرانسنگ است: درگیری بر سر یک نظام امتیازوری است، بر سر این است که با تغییرهایی ادامه یابد، جای خود را به تمامی یا به صورت بخشی به نظام مشابهی از نظر بنا بودن بر تبعیض، استثمار و غارت بدهد، یا اینکه کل نظم دگرگون شود.
در پیوند با این درگیری و همهنگام تا حدی متمایز از آن، درگیریای است که مفهوم کانونی آن اینک مفهوم "تمامیت ارضی" است. نه صرفاً اَرض در معنای جغرافیایی آن، بلکه در درجهی نخست ارضِ فرهنگی و تاریخی موضوع ستیز است. درگیری بر سر دین است، و اینکه دین که کنار رود، مثلا چه چیزی جز شیعیگریِ تُرک و فارس را کنار هم مینشاند. ایدهی "ایران" (مثلا در قالب "ایرانشهر") آیا آن زور را دارد که ترک و فارس و کرد را در یک کشور متحد هم کند؟ عرب خوزستانی بر چه مبنایی با بختیاری و لُر همسفره و همسفر شود؟
بر بحثهای جاری درکی سادهنگرانه از سکولار شدن نظام سیاسی چیره است. توجه نمیشود که مسئله صرفاً راندن آخوندها از حوزهی حکمرانی و حتا شریعتزدایی از کتاب قانون نیست. قرار است عنصری از مبنای سامان کشور حذف شود که از زمان صفویان تا کنون اساس دولتمداری ایرانی بوده است. آیا آن را که حذف کنیم، کورش و داریوش میتوانند جای محمد و علی را بگیرند و این بار به اسم آنان جادوی ایدئولوژیکی به کار گرفته شود که در دورهی پهلوی ناکارآمدی آن مشخص شد؟
در بخش نهم این یادداشتها تأکید شد که سامان اجتماعی ما دیگر نمیتواند بر بنیاد هویت شیعی یا هویت آریایی-باستانی و یا ترکیبی از این دو نهاده شود. ما به قرارداد اجتماعیای نوین نیاز داریم تا مبنای ساماندهی به خانهی مشترک مردم همسرنوشت باشد.
پس ما با دو مشکل درهمتنیده مواجه هستیم که قرارداد اجتماعی نو باید آنها را حل کند: برچیدن نظام امتیازوری موجود، یعنی برقراری عدالت و آزادی، و دیگری بازتعریف مبنای هویت جمع همسرنوشت ایرانی. این بازتعریف امری صرفاً نظری نیست، در عمل صورت میگیرد. وقتی زحمتکشان و محرومان متشکل میشوند، همبسته میشوند، مبارزهی مشترکی را پیش میبرند، در حالی که علیه نظم موجود میجنگند، مبنای همسرنوشتی را از نو تعریف میکنند. تأکید بر وجه عملی موضوع، نافی اهمیت فکر در زمینهی قرارداد اجتماعی نو نیست.
در نقد نرمالیسم
مشکلی آشکار در رسیدن به این قرارداد اجتماعی نبود فضای مناسب برای همفکری عمومی دربارهی آن است. ما به دورهی بحرانها پا نهادهایم و بحران تنها در حاکمیت و رابطهی میان حاکمان و جامعه نیست. در مغز تکتک ما نیز هست. با انبوهی مسئله مواجه شدهایم، اما درست در زمانی که ایدههای راهنما ضعیف هستند یا در دفاع از خود کمتواناند. قیام ژینا مسئلهی زن و در شکلی کلیتر مسئلهی تبعیض را به عنوان مسئلهی محوری طرح کرد. اگر فضا مساعد بود، میبایست این موضوع در هر دو بُعد گذشته و آینده اندیشیده میشد. کل تاریخ کشور به عنوان تاریخ سرکوب و تبعیض بازنموده میشد و خطوط طرحی برای آینده ترسیم میشد که مانع بازتولید نظام امتیازآوری شود. اما حرکت در این جهت به کندی صورت میگیرد. در عوض نیرویی به صورت شتابان میکوشد جلودار شود که میخواهد نظام سلطانی را احیا کند.
در کانون توجه نیروی راستگرای "اپوزیسیون" سوژهی نرمال قرار دارد. این سوژه دنبال یک "زندگی نرمال" است در یک کشور عادی با یک رژیم عادی. این همهی داستان نیست. نمایی از عادی بودن آنی است که در تصویرهایی رنگی از زندگیای شیک و بی دغدغه از زمان شاه نشان داده میشود. اشکال بازنمایی زندگی عادی در همزمانیاش با سانسور زندگی غیرِعادی است. سوژهی نرمال از هم اکنون شروع کرده به حذف کردن آنچه نا−نرمال (abnormal) است و خطر برای تمامیت قدرت است.
مدام شرط میگذارند که نرمالیته چیست و بر این اساس چه کسانی میتوانند در ائتلاف برای کسب قدرت بگنجند. در درجهی نخست نیروهای چپ و کُرد حذف میشوند؛ جمهوریخواهانی هم که در جمهوریخواهیشان جدیت داشته باشند، جایشان در حریم نرمالیته نیست. هر آنچه معطوف به تشکلیابی محرومان و علیه بهرهکشی باشد، غیر عادی تلقی میشود. مدام در تلاشاند خاموش کنند آن حافظهی تاریخی را که به یاد میآورد استبداد سلطنتی چه بود و چگونه رهگشای استبداد فقاهتی شد. "زن، زندگی، آزادی" را برای اینکه نرمال شود، با شعار "مرد، میهن، آبادی" تعدیل میکنند.
سلطنت شانسی برای احیا شدن ندارد. اما سلطنتطلب به هر حال یک پای جنگ داخلی است. اگر در حالتی رژیم "نرمال" مطلوب سوژهی نرمال به قدرت برسد، در برابر نا-نرمالها به سرکوب و کشتار متوسل خواهد شد. این تصور به غایت سادهلوحانه است که اگر برنامهی نرمالی را پیش گیریم و به ائتلاف نرمالی که سلطنتطلبان میخواهند بپیوندیم، کمک میکنیم که رژیم نرمالی بر سر کار آید، و با استقرار آن ما در یک دموکراسی نرمال خواهیم توانست به شیوهای نرمال دیدگاههای خود را طرح کنیم. فراموش نکنیم: صحبت بر سر سلطنت ایرانی است، نه سوئدی و نروژی قرن بیستم. و سلطنت در آنجایی که ایران نامیده میشود، با نزدیک به سه هزار سال سابقه، از نظر رتبهی تبهکاری در ردههای اول تاریخ جهان قرار میگیرد. تاریخ جنایات دستگاه دین، بخشی از تاریخ سلطنت است.
برملا کردن زمینه و نیروهای برانگیزانندهی جنگ داخلی کمک میکند، گفتمان نرمالیسم به هم ریخته شود. هیچ چیزی نرمال نیست، و نرمالیسم در خوشبینانهترین تعبیر تلاش برای ندیدن واقعیتِ غیر عادی است. در برابر نرمالیسم این گزاره قرار میگیرد: تا زمانی که بیعدالتی و تبعیض و نابرابری برقرار است، نمیتوان عادی زیست، مگر به بهای ندیدن، و به بهای همدستی با ستم.
وضعیت این گونه است و این گونه میماند: نرمالها به واقع نا-نرمال، و در عوض نا-نرمالها بهواقع نرمال هستند. این وضعیتی است که هر آن میتواند از جنگ داخلی پوشیده به جنگ داخلی آشکار گذر کند.
بیشترین شانس برای حفظ ظاهر عادی امور آن است که رژیم نا-نرمال جمهوری اسلامی به شکلی که سوژهی نرمال و جهان نرمال بپسندد، نرمال شود. احتمال این امر از احتمال پیشرَوی سناریوی ائتلاف نرمالیستها گرد سلطنت بیشتر است. سوژهی نرمال رژیم راستگرای مستقر ممکن است سوژهی نرمال اپوزیسیون راستگرا را در سایهی خود قرار دهد، یا حتا مجذوب خود کند.
چه میتوان کرد؟
در وضعیتی که جنگ داخلی ممکن است از شکل پوشیده به شکل آشکار درآید، چه میتوان کرد؟
یک پیشنهاد آن است که با نظر به خطر سوریهای شدن، از درگیری با حکومت بپرهیزیم و مثلا شیوهی رفتار اصلاحطلبان را پیش گیریم. شکاف میان جامعه و دولت ژرفتر از آن است که اگر گروهی به این مشیْ بگرود، پیرو و پشتیبان بیابد؛ در عوض خود نیز نیرو از دست میدهد. گروهی که به حاکمیت میپیوندد، به پشتیبانی از یک طرف جنگ داخلی برخاسته است.
یک پیشنهاد دیگر این است که همه به رضا پهلوی متوکل شوند. پیشنهندگان چنین راهی معمولاً گمان میبرند و تبلیغ میکنند، اگر اکثریت گرد رضا پهلوی جمع شوند، او در یک روز طلایی قدرت را به دست میگیرد و مقدمات همهپرسی تعیین نوع نظام و تشکیل مجلس مؤسسان را فراهم میکند، سپس همه میروند دنبال کارشان و به شکلی نرمال در محیط یک دموکراسی نرمال به رقابت با هم میپردازند. این داستان دست کم این اشکالها را دارد: ۱) رضا پهلوی فاقد توان و کاریسمایی است که تعادل نیروها را به شکل شکنندهای برهم زند. او یک ائتلاف مقدماتی در اردوی راست را هم نمیتواند سازمان دهد. اگر غرب به این نتیجه برسد که باید سرمایهگذاری اصلیاش بر روی سلطنت باشد، خود فرماندهان اصلی نبرد سلطنتطلبانه را تعیین خواهد کرد. این فرماندهاناند که به رضا پهلوی فرمان میدهند. اینکه از او چه بسازند، بسته به منافع فرماندهانِ آن فرماندهان دارد. ۲) یک روز طلاییِ شبیه ۲۲ بهمن رخ نخواهد داد. فروپاشی رژیم با تکه تکه شدن و درگیری آنها با هم و با دیگران همراه است. سلطنت، جبههای برای خود نخواهد گشود. پا در جبههای آماده مینهد تا با کمک بخشی از رژیم و نیروی خارجی قدرت را کسب کند. اما اینکه نیروی سلطنت ضمیمهی یک تکه کنده شده از رژیم شود، محتملتر از آن است که نیروی کنده شده به اردوی سلطنت بگرود. ۳) و گیریم که تعادل نیروها چنان به نفع سلطنت شکسته شود که در یک ۲۲ بهمن طلایی سلطنتطلبان قدرت را به دست گیرند. کدام تجربهی تاریخی میگوید که سلطنت ایرانی آغاز کننده یک روند موکراتیک خواهد بود؟ آیا ممکن است بنابر اراده و انتخاب اکثریت مردم، قدرت را وانهند یا تقسیم کنند؟ از روز پس از پیروزیشان، اگر دادخواهان و عدالتخواهان به میدان بیایند، با آنان چه رفتاری خواهند کرد؟ به کارگرانی که شورا تشکیل میدهند، به دانشجویانی که میخواهند ساز و کار دانشگاه را دموکراتیک کنند، به انواع و اقسام کمیتهها و تشکلها برای خودگردانی و برخورداری از حق مشارکت در محل زندگی و کار چگونه برخورد خواهند کرد؟ به طور مشخص با کردستان چگونه مواجه خواهند شد؟ در برابر انواع و اقسام رسانه و تجمع و تشکل برای شفافسازی، اطلاعرسانی و بیان آزاد نظر چه موضعی خواهند گرفت؟ از روز ۲۳ بهمن سال ۱۳۵۷ جنگ داخلیای که انقلاب نامیده میشد، وارد فصل تازهای شد. اگر سلطنتطلبان قدرت گیرند، به خاطر تشدید تبعیضها و تقابلها از ۱۳۵۷ تا کنون، این بار جنگ داخلی فراگیرتر و مهیبتر از آن دوران خواهد بود. همهی آن داستانسراییها درباره همهپرسی و مجلس مؤسسان پوچی خود را برمینمایانند. سوژهی نرمال به غایت نا-نرمال میشود تا حالت نرمال مطلوب را برقرار کند.
هنوز محتملترین حالت این است که برای مدتی با همین رژیم جمهوری اسلامی با دگرگونیهایی در ترکیب قدرت سروکار داشته باشیم. صفبندیها متغیر هستند؛ چیزی که تغییر نمیکند، یک نظام امتیازوری است که امتیازوران با تمام نیرو برای حفظ آن میکوشند و بسته به وضعیت ممکن است به اصلاح گرایش یابند، و به صورتی کنترل شده امکان شراکت در امتیازها را فراهم سازند. در هر سرفصلی از تحولها جنگ داخلی از حالت پوشیده به حالت آشکار درمیآید.
در همهی حالتهایی که در اینجا برشمردیم و باز به آنها میتوان اضافه کرد، جنگ داخلی نشانهی ضعف نیروی انقلاب است. اصولاً اگر نیروی انقلاب قوی و به اصطلاح دارای هژمونی بود، مفهوم جنگ داخلی در سایهی مفهوم انقلاب قرار میگرفت، کنترلپذیر و در صورت بروز، موقتی پنداشته میشد. اگر این منطق را بپذیریم و پیش از آن مشیِ وادادن و توکل کردن را رد کنیم، تنها یک راه برای رویارویی با جنگ داخلی میماند، و آن تقویت نیروی انقلاب است، تقویت نیرویی که به راستی علیه ستم و تبعیض و نابرابری باشد.
اگر نیروی انقلاب تقویت نشود، یا نکبت نظام ولایی به شکلهایی ادامه مییابد، یا جنگ داخلی از حالت ترکیبیِ پوشیده و آشکار به صورت آشکار و فراگیر درمیآید و کشور جولانگاه انواع و اقسام قوای ویرانگر داخلی و خارجی میشود. تنها با تقویت نیروی انقلاب میتوانیم مانع فراگیری و پایندگی خشونت شویم. مشیِ مؤثر ضد خشونت، بسیج بیشترین جمعیت است.
اما نیروی انقلاب را چگونه میتوان تقویت کرد؟ در بخش بعدی این یادداشتها جنبهای از این موضوع را از زاویهی شرطهای امکان همگرایی نیروهای انقلابی بررسی میکنیم.
ادامه دارد
––––––––––––––––––––––––––––––
پانویسها
[1] یکی از آثار کمنظیر از نظر اندیشهورزی در این باب این کتاب هانس-مگنوس اِنتسِنسبِرگر است:
Hans Magnus Enzensberger, Aussichten auf den Bürgerkrieg, Frankfurt/M 1993.
[2] در تئوری سیاسی، این نوع نگرش را مدیون فرانتس نویمَن هستیم. رجوع کنید به بحثهایی که کتاب زیر برانگیخته، کتابی که به بررسی ساختار بهغایت منظم نظام ناسیونالسوسیالیسم آلمان اختصاص دارد:
Franz Neumann: Behemoth. The structure and practice of national socialism 1933-1944. London 1944.
نظرها
جوادی
آقای دکتر نیکفر عزیز من این توانایی را دارم که دوهفته یا بیشتر بنشینم و راجع به موضوع یا مساله ای، خوب مطالعه و فکر کنم و یک یادداشت یا مقاله ی استاندارد بنویسم که در آن منابع مشخص بوده و پیوستگی بخشهای گوناگون مقاله رعایت شده باشد. اما معمولا وقت و حوصله ای برای اینکار ندارم و ترجیح دادم فی البداهه و در قالب نوشته های کوتاه پرسشها ، انتقادها و دیدگاهایم را بیان کنم. وقتی نقد مورد اعتنا قرار نگیرد، یعنی به آن پاسخ داده نشود، به تدریج به خاموشی میل می کند. از نظرات برخی از روشنفکران انتقاد کردم ولی چون بازخوردی وجود ندارد، انگیزه ی نقد را تا حد زیادی از دست دادم. این یادداشت تان را مانند بسیاری از یادداشت های دیگرتان خواندم و با برخی از گزاره ها و مسایل طرح شده در آن و نه همه آنها موافقم. احتمالا برای بار دوم هم این مقاله را می خوانم و آن را تا حدی مورد ارزیابی قرار خواهم داد.
فرهاد - فرهادیان
در مورد آرایش نیروها درست می گوئید اما در مورد راه حلها نه . ابتدا به جنگ پوشیده ما همان مبارزه ی سیاسی و همچنین بنابر قول انگلس مبارزه ی ایدئولوژیک است ما در عرصه ی ایدئولوژیک و قدرت فیزیکی تا اینجا برنده هستیم انقلاب در هائی را باز کرده است که تا کنون هیچ انقلابی بدان نزدیک هم نشده است اگر به نظر سنجی ها در حدود 10 ماه پیش و همین چند روز پیش نگاه کنید سلطنت طلبان و رضا پهلوی از اقبال 40 درصدی برخوردار بوده اند اما اخیرا به حدود 22 درصد کاهش یافته اند اگر چه نظر سنجی دوم با سئوالهای مناسبی همراه نبوده و همچنین آمار هایش هم از دقت کافی برخوردار نیست و بیشتر نفع گروههای خاصی را مد نظر داشته است . اما نشان می دهد که مطالبات شورائی در صدر مطالبات مردم است . انقلاب نه تنها در عرصه ی مبارزاتش با رژیم حاکم بلکه با جریانهای راست نیز چنان کرده که طی 4 ماه نیروهایشان به نصف تقلیل یافته است حتی در خارج کشور هم این نیروها کاهش یافته اند زیرا اندیشه های انقلاب الترناتیوی انکار ناپذیر و قدرتمند است از اینرو ما تصفیه با جریانهای راست را به بعد از سرنگونی موکول نخواهیم کرد این انقلاب همین الان اعتراضات خیابانی اش را بدلیل همین رهبر سازی های جریانان راست و همینطور چپ سنتی تعطیل کرده است تا تکلیفمان را با آنها روشن کنیم چپ سنتی دیگر در عمل فقط می تواند به بخشهائی از کردستان تکیه کند که اتفاقا در آنجا اهداف انقلاب با تشکیل شوراها عملی شده است پس چپ دارای نیروی بسیج کننده علیه انقلاب نیست علیرغم اینکه تفاوتهای آشکاری در مورد حزب گرائی و تقدم و تاخر حزب یا نهادهای مردمی در واقع یعنی شوراها داریم که اساس قدرت باید شوراها نه حزب . یا در مورد مسئله ی بازار چپ سنتی بجای اجتماعی کردن بازار آزاد و خارج کردن بازار آزاد از انحصار آنرا بطور کلی تعطیل می کند که با اصول حتی مارکس هم در تناقض است اگر چه مارکس در نقدی بر برنامه ی گوتا خودش هم این اصول را نقض کرده است در واقع چپ سنتی پلاتفرم انقلاب را پذیرفته و حمایت می کند اما جریان راست و سلطنت طلب که خواهان احیای سلطنت هستند هم با توجه به تعطیلی خیابانها که در سایه ی انقلابیون خودشان را به نمایش می گذاشتند و مانند ایذه چهارتا پرچم و دو سه نفر شعار دادند و دیگر اثری از انها نشد و همان موقع هم فیلم و عکس و شیپور رسانه های سلطنت طلبها ما قاطعانه در کردستان بلوچستان آذربایجان و تمام دانشگاههای ایران شعار نه سلطنت نه رهبری آزادی و برابری سرداده شد سلطنت طلبان چون عافیت طلب و سوسول هستند جرئت ورود به خیابان و روبرو شدن با یگانهای ویژه را ندارند از اینرو با تعطیلی خیابان آنها هم خانه نشین می شوند و حتی رضا پهلوی هم جرئت فراخوان اعتراضات خیابانی مستقل را ندارد به همین دلیل ما از همین الان جنگ را در این عرصه برده ایم و تا بی کفایتی این رهبر خود خوانده را اثبات نکنیم به خیابان باز نمی گردیم مگر در مواقع ضروری دفاع از همرزمانمان یا مراسمهای ویژه مثلا 8 مارچ . این مرحله ی جنگ خاموش را ما قبلا پیش بینی کرده بودیم و به محض تکرار بازی های رضا پهلوی جلویش را گرفتیم اما مرحله ی دیگر که شما هم تا حدودی ذکر کرده اید البته به نظر ما مرحله ی قدرت دو گانه است که رژیم هنوز ساقط نشده و دیگر توان سرکوب نداشته و فقط یک ته مانده ای پاسدار و ارتشی و انتظامی را برای دفاع از پادگانهایش در اختیار داشته و دیگر قدرت مردم را پذیرفته است این دوره که دوران قدرت دوگانه است درست زمانی ست که رضا پهلوی می تواند سرداران و افسران حکومت جمهوری اسلامی را دوباره بسیج کرده و پرویز ثابتی هم که ساواکش را تحویل لاجوردی داده بود دوباره پس بگیرد و در اندک زمانی خودشان را بازسازی کنند قبل از اینکه انقلاب آنها را منحل اعلام کرده باشد یا انقلاب نتوانسته باشد کمیته های مسلحش را برای قیام مهیا کرده باشد . جنگ با سلطنت طلبان به بعد از انقلاب نخواهد کشید یا مانند سال 57 انقلاب شکست خورده همانطور که خمینی برتخت نشست رضا پهلوی هم به تخت بنشیند اما این هشیاری در زمان انقلاب در نزد انقلابیون نه تنها نبود که چریکها و مجاهدین کاملا عقب نشستند و فدائیان اکثریت و اقلیت شدند و اکثریتی ها مانند حزب توده نهضت آزادی و بخشی از جبهه ی ملی دست همکاری دراز کردند و حتی دولت موقت خمینی را شکل دادند . پس ما نباید جنگ را به بعد موکول کنیم با اسلحه ی همان کسانی که قرار است در بعد از انقلاب روبروی ما قرار گیرند استفاده کرده و جریان راست سلطنت طلب را تابع اهنقلاب خواهیم کرد و رهبرانشان هم با این شرایط وارد یک جنجال نخواهند شد و حتی به ایران ورود هم نخواهند کرد . اما در مورد تبعیض ها هم مسائلی طرح نموده اید . هدف از تجزیه ی یک ملت هوسرانی آن ملت نیست بلکه این ملت خواهان تکامل و ارتقا است از «امت واحده ی اسلامی » و «رعایای پادشاه » به شهروند آزاد است پش اساس رسیدن به شهروندی آزاد است وقتی ما از شورا و اعمال اراده ی مردم برنامه می دهیم یعنی رسیدن به خواست خود مردم است پس نه تنها شهروند آزاد کشور ایران هستند بلکه ما با شوراها آنها را به شهروند آزراد جهانی هم ارتقا می دهیم از اینرو قلمرو فرهنگی سیاسی و اقتصادی شوراها تا وسعت کل کره ی زمین گسترده می شود فقط کسانی منفرد از این خوششان نمی آید که منافعی جدا از مردم داشته باشند به همین دلیل است که مردم ایران از هر ملیت و هر نوع تبعیضی به این انقلاب پیوسته اند حتی میرحسین موسوی هم که روزگاری شیفته ی امام و در توهمات بود این انقلاب او را بیدار نموده و شهروندی را مقدم بر امتی بودن یافته است از اینرو ست که اصول جهانشمول این انقلاب در چهارگوشه ی دنیا مردمی دارد که همدل با این انقلاب هستند هر چند که تقلیل گرایان سلطنت طلب تلاش دارند این نفوذ و قدرت انقلاب را ناشی از تلاشهای مذبوحانه ی خودشان بدانند اما ما کاملا آگاهانه گام برمی داریم و هیچ شیخ و شاهی دیگر قادر به درهم شکستن ما نیست 8 میلیارد جمعیت دنیا با ما هستند و از همین دریچه ی کوچک آنها را به حمایت فرامی خوانیم تا لرزه بر اندام مستبدان و دیکتاتورها بیندازیم . ما شهروندان آزاد جهانی هستیم
شهروند
در برابر*** سلطنت طلبان و تبلیغات بی دریغ من و تو و ایران اینترناشینال برای رضا پهلوی نیروهای خواهان دموکراسی فاقد چهره بیرونی هستند. امروز تنها پرداختن به تئوری کافی نیست باید تئوری را باکنش سیاسی در آمیخت روز های تعیین کننده ای هستند. من در اینجا به اقای نیکفر پیش نهاد می کنم که زمانه سمیناری جهت بررسی مسائل پیش روی جنبش و راه حل بی چهرگی این جنبش سازمان دهی کنند تا شاید فرجی شود و طلسم جدائی بشکند. اتحاد مبارزه پیروزی
جوادی
در مقاله آمده است : اساس استبداد یک نظم امتیازوری است... حتی در حالت حفظ قدرت، امکان بروز جنگ داخلی آشکار منتفی نمی شود. این امکان برقرار خواهد ماند، مگر نظام امتیازوری و روبنای سیاسی آن در یک روند انقلابی ضربه ای اساسی خورد و امکان یرقراری یک نظم عادلانه روادار فراهم شود. یکی از واژگان کلیدی این مقاله، واژه ی نظام امتیازوری است که معنی آن دقیقا مشخص نیست. اگر بخواهیم آن را بر حسب عدالت تعریف کنیم، باید مشخص کنیم کدام تفسیر از عدالت مد نظر است زیرا تعریف مثلا محافظه کاران از عدالت با تعریف لیبرال ها و یا مارکسیست ها متفاوت است و حتی بین لیبرال ها هم در تعریف عدالت و به تبع در باره نظام ناعادلانه یا نظام امتیازوری اختلاف نظر جدی وجود دارد. به عنوان مثال افلاطون عدالت را اینگونه تعریف می کند: عدالت عبارت است از اینکه هر عنصری در ساختار سلسله مراتبی جامعه وظایف تعیین شده برای وی را انجام دهد و نه بیش. به نظرم محافظه کاران با این تعریف مشکل ندارند ولی مارکسیست ها آن را نمی پذیرند. به نظر می رسد آقای دکتر نیکفر مثل خیلی از روشنفکران گاهی ترجیح می دهند ناشفاف نظرات شان را بیان کنند. ایشان در مقاله ای تاکید می کنند در برابر ابهام باید پرسش منظورتان چیست را قرار داد. منظور از نظم عادلانه روادار چیست ؟ آیا چنین نظمی در تاریخ تحقق یافته یا به یک ناکجاآباد مارکسیستی( آرمانشهر) اشاره می کند؟ ایشان در جای دیگری از مقاله می گویند: متجددان ملی گرایی که ایدئولوژی گذار از مشروطیت به سلطنت پهلوی را طرح ریزی کردند، به فکر یک استبداد منور نظم دهنده بودند. آیا کسی تردید دارد که منظورشان از مشروطیت در این این عبارت ، سلطنت مشروطه است؟ وقتی کسی تاریخ سلطنت ایرانی را تاریخ استبداد می داند ،چطور می تواند از ایدئولوژی گذار از مشروطیت به سلطنت پهلوی حرف بزند؟ گذار از مشروطیت به سلطنت پهلوی به روشنی بیانگر این است که ماقبل بلافصل پهلوی، سلطنت مشروطه حاکم بوده است. آیا تاریخ مشروطیت ایران بخشی از تاریخ سلطنت نیست؟ بنابراین اعتقاد به گذار از مشروطیت به سلطنت پهلوی با این گزاره که تاریخ سلطنت تاریخ استبداد بوده است ، در تناقض است. در ضمن دوره نخست وزیری کوتاه دکتر مصدق نیز بخشی از تاریخ سلطنت است همانطور که دوره ۳۷ روزه نخست وزیری دکتر بختیار بخش مهم و پایانی تاریخ سلطنت پهلوی است. اکثر روشنفکران ایرانی بر اساس نرمالیسم تمایل دارند که درباره سقوط حکومت دکتر مصدق یا همان مساله ی کودتا یا قیام ملی جدل کنند. اما من نخستین روشنفکری هستم که این جدال عادی یا به تعبیر آقای دکتر نیکفر امر نرمال را مورد نقد قرار دادم و به جای دوگانه ی نرمال کودتا یا قیام ۲۸ مرداد، از عبارت غیر نرمال یا غیر عادی مساله ی ۲۸ مرداد استفاده کردم. همچنین بر خلاف عادت روشنفکران، این پرسش غیر عادی را طرح کردم که دکتر مصدق چگونه به قدرت رسید، آیا با روش غیر دموکراتیک به قدرت رسید یا به روش دموکراتیک ؟ مصدقی ها از این پرسش آشفته خواهند شد و از پاسخ به آن طفره خواهند رفت زیرا پاسخ به آن مستلزم پذیرش فرآیند دموکراتیک پیش از روی کارآمدن حکومت دکتر مصدق است و این موضوع چون دموکراتیک بودن مقطعی حکومت پهلوی را تایید می کند، برای روشنفکرانی که با نگاه سیاه و سفید و بغض آلود به حکومت پهلوی نگاه کردند و همواره بر استبدادی بودن آن تاکید کردند، دشوار است. آقای دکتر نیکفر عزیز شاید من نتوانم مقاله های استاندارد و یا نرمال بنویسم ولی با توجه به رشته ای که تحصیل کردم، راحت می توانم تناقضات یک متن را کشف کنم.
جوادی
آقای دکتر نیکفر می گوید: مادام شرط می گذارند که نرمالیته چیست و بر این اساس چه کسانی می توانند در ائتلاف برای کسب قدرت بگنجند. در درجه نخست نیروهای چپ و کرد حذف می شوند. در یادداشتی تحت عنوان درباره ائتلاف سازنده از ائتلاف همه با هم انتقاد کردم و تاکید کردم که ائتلاف همه با هم یک ائتلاف نابودگر است یعنی ائتلافی برای گذار و نمی تواند سازنده ی دموکراسی باشد، همانطور که تجربه انقلاب ۵۷ چنین چیزی را نشان داد. پرسش به کجا می رویم ، نخستین مساله در برنامه ریزی استراتژیک و به نظرم یکی از مهمترین مسایل یک چنبش انقلابی است. آیا قطاری که مثلا به سمت مقصد x در حرکت است می تواند، مسافری را که مقصدش صد و هشتاددرجه با مقصد اول فرق دارد، سوار کند؟ قطار انقلاب ۵۷ تمام مخالفان را به مقصد مبهم جمهوری اسلامی سوار کرد، نتیجه اش چه شد؟ نتیجه اش این شد که نوبتی یکی یکی را از قطار انقلاب به بیرون پرت کرد. نمی توان نرمال بودن را به کلی رد کرد. دیدن واقعیت های غیر عادی مستلزم نفی مطلق مفهوم نرمال نیست ، در این صورت خود مفهوم نانرمال، در جایگاه نرمال جدید و به عنوان امر مطلق می نشیند. کسی که می خواهد وارد یک بازی شود، باید قواعد آن بازی را نیز بپذیرد زیرا بازی بدون قاعده معنی ندارد. ائتلاف همه با هم یا ائتلاف برای گذار ،هر گروهی را که خواهان گذار از وضع موجود باشد می تواند بپذیرد اما ائتلاف برای دموکراسی پارلمانی نمی تواند از گروههایی تشکیل شود که به دموکراسی پارلمانی باور ندارند، این به معنی حذف یک سری نیروها ی نانرمال نیست. جنگ اول به از صلح آخر است. آن نیروها می توانند ائتلافی دیگر را تشکیل دهند، مثلا ائتلاف برای دموکراسی شورایی و بخت خود را امتحان کنند و ببینند که آیا می توانند نظر اکثریت یا بخش بزرگی از مردم را جلب کنند یا نه. از طرفی روشن است که درباره تعیین نوع حکومت، جامعه دو قطبی یا اگر چند گزینه باشند، چند قطبی می شود و نهایتا یک گزینه اکثریت آراء را کسب خواهد کرد و بقیه بازنده اند. مهم این است که نهادهای دموکراتیک چنان تحکیم یابند که این برنده و بازنده بودن دایمی نباشد، یعنی چرخش مقام ها وجود داشته باشد.
جوادی
روبرو کردن جمهوریخواهان و سلطنت طلبان با یک داده تاریخی آشفته کننده. در یکی از یادداشت ها این داده ی تاریخی را مورد توجه قرار دادم که رضا شاه زمانی که نخست وزیر بوده است ، طرح تاسیس جمهوری را پیشنهاد داد. مسلم است که برای تقریبا تمام جمهوری خواهان ایرانی، که با نگاه سیاه و سفید با موضوع نوع حکومت و حتی تاریخ ، روبرو می شوند ، پذیرش این داده ی تاریخی سخت است و باعث ناهماهنگی شناختی یا آشفتگی آنها می شود. رئوس مثلت ناهماهنگی شناختی در این مورد عبارتند از: جمهوری خواه، رضا شاه و طرح جمهوری توسط رضا شاه نگرش جمهوریخواه درباره رضا شاه منفی است ، نگرش رضا شاه درباره طرح جمهوری مثبت است، اگر نگرش جمهوری خواه نسبت به طرح تاسیس جمهوری مثبت باشد، دو ضلع این مثلت مثبت و ضلع سوم متفی و طبق نظریه ناهماهنگی شناختی فستینگر، با یک وضعیت ذهنی یا شناختی متناقض و ناپایدار روبرو خواهیم شد که باید به نحوی حل گردد. بعید است که نگرش جمهوریخواه ایرانی درباره رضا شاه مثبت شود، زیرا این تغییر مستلزم هزینه زیاد است. بنایراین ضلع جمهوریخواه_ رضا شاه منفی باقی می ماند. نگرش جمهوری خواه درباره طرح جمهوری نیز مثبت می ماند اما ضلع سوم، یعنی نگرش رضا شاه درباره طرح جمهوری که داده ای تاریخی است، می تواند از دیدگاه یک جمهوریخواه مثلا با این تفسیر که رضا شاه اصولا اعتقادی به جمهوری نداشت و یا اینکه در این کار نیت خیر نداشته است، منفی ارزیابی شود و بدین گونه ناهماهنگی شناختی رفع گردد. همین مشکل برای یک سلطنت طلب هم در مواجهه با طرح جمهوری رضا شاه پیش می آید و به نظرم حل این ناهماهنگی شناختی در مقایسه با حالت قبلی سخت تر است. رئوس مثلت شناختی در این حالت عبارتند: سلطنت طلب، رضا شاه وطرح جمهوری. سلطنت طلب نگرش مثبت شدیدی به رضا شاه دارد.رضا شاه نگرش مثبتی به طرح جمهوری دارد. سلطنت طلب نگرش منفی نسبت به طرح جمهوری دارد. می بیتیم که دوضلع این مثلت ،مثبت و یک ضلع آن منفی است که حاصل ضرب شان منفی خواهد شد و طبق نظریه فستینگر با وضعیت ناهماهنگی شناختی روبرو هستیم. سلطنت طلب جگونه این ناهماهنگی شناختی را حل می کند؟ یک راه حل این است که نگرش اش راجع به جمهوری را از منفی به مثبت تغییر دهد که این کار خیلی دشوار به نظر می آید. راه دیگر این است که نگرش مثبت رضا شاه درباره ایده جمهوری را زیر سئوال برد ، یعنی مانند یک جمهوریخواه او را به عدم صداقت در ابن مورد متهم کند که اینکار هم بسیار سخت است. بنابراین ملاحظه می شود یک سلطنت طلب نمی تواند به سادگی تناقضی را که یک داده تاریخی برایش به وجود می آورد حل و فصل کند و شاید ترجیح دهد که آن را انکار کند یا نادیده بگیرد. الیته هدف من از پیش کشیدن این داده تاریخی، ترمیم شکاف بین جمهوریخواهان و سلطنت طلبان بوده است و نقد تفکر دوقطبی درباره نوع حکومت یا مساله ی جمهوری یا سلطنت بوده است.
جوادی
در تکمیل یادداشت قبلی حالا که از روبرو شدن چمهوریخواهان و سلطنت طلبان با ماجرای جمهوریخواهی رضا شاه بحث شد، بد نیست درباره نحوه ی روبرو شدن خودم با این موضوع توضیح دهم. از آنجا که من بر خلاف اکثر جمهوریخواهان تقابل استبداد_ دموکراسی را با تقابل سلطنت_ جمهوری یکسان فرض نمی کنم و استبداد را تحت عنوان جمهوری یا در فرم جمهوری ممکن می دانم و چون دموکراسی پارلمانی در دو شکل سلطنت مشروطه و جمهوری مشروطه هم اکنون در جهان قابل مشاهده است، به راحتی و با صرف نظر از نیت خوانی می توانم بپذیرم که رضا شاه در مقطع کوتاهی به تاسیس جمهوری فکر کرده و آن را پیشنهاد داده است. در این موضوع نباید تردید کرد که رضا شاه علی رغم دیکتاتور بودن یک ملی گرا و طرفدار تجدد بوده است. آقای دکتر نیکفر می گوید : متجددان ملی گرایی که ایدئولوژی گذاراز مشروطیت به سلطنت پهلوی را طرح ریزی کردند، به فکر یک استبداد منور نظم دهنده بودند. که البته دقیق تر آن است که گفته شود متجددان ملی گرا در فکر یک استبداد نظم دهنده و توسعه گرا یا ترقی خواه بودند. همین حکم درباره رضاشاه نیز صدق می کند زیرا در غیر اینصورت چگونه می توان حمایت متجددان ملی گرا از تاسیس پهلوی و همکاری با آن را تبیین کرد؟ من مخالفت شدید آخوندها با طرح جمهوری را در شکست این طرح موثر می دانم. حتی فرض کنیم رضا شاه یک جاه طلب و در صدد تاسیس دیکتاتوری بود، برایش جمهوری و سلطنت نمی بایست فرقی می کرد زیرا او با تاسیس جمهوری نیز می توانست مادام العمر حکومت کند. تبیین دیگر برای عدم جدیت رضا شاه در طرح جمهوری ، تعصب رضا شاه به سلطنت به عنوان امر مقدس است که به نظرم یک آدم متعصب به سلطنت نمی تواند حتی برای مقطع کوتاه از ایده ی جمهوری طرفداری کند. بنابراین تنها تبیین معقول برای کنار نهادن طرح جمهوری، همان مخالفت آخوندها بوده است زیرا یرای رضا شاه مانند هر بنیان گذاری دغدغه مشروعیت یک دغدغه مهم است و چون آخوندها از پایگاه وسیع در میان مردم برخورداربودند، رضا نمی خواست حکومت اش در اساس نامشروع معرفی شود. او خیلی خوب از نقش نخبگان در سقوط و بر کشیدن حکومتها آگاه بوده است. متاسفانه نوه ایشان رضا پهلوی گرچه بر خلاف پدربزرگ اش به احتمال زیاد معتقد به دموکراسی است، اما از نظریه رئالیسم سیاسی و نقش مهم نخبگان در تغییر حکومت ها آگاهی ندارد. اکثر نخبگان این دوره بر خلاف زمان تاسیس سلطنت پهلوی ، منورالفکران طرفدار تجدد آمرانه یا به قول دکتر نیکفر در فکر استبداد منور نظم دهنده نیستند، بلکه طرفدار دموکراسی هستند. ممکن است عده ای از روشنفکران مانند دکتر تقی زاده طرفدار تجدد آمرانه باشند ولی این عده اقلیت بسیار کوچک و غیر موثر هستند و نمی توان روی آنها حساب باز کرد. رضا پهلوی فقط یک راه برای جلب اکثریت نخبگان دارد و آن اینست که بیش از قبل و با زبان رسا که توسط سلطنت طلبان دوآتشه قابل تفسیر نباشد، اعلام کند که طرفدار دموکراسی پارلمانی است و از لحاظ نهادگرایانه تفاوت ناچیزی بین سلطنت مشروطه و جمهوری مشروطه وجود دارد. اگر مشروطه خواهن این تز را بپذیرند و از آن حمایت کنند، شاهد یک گام مهم در جهت پیشروی به سمت دموکراسی پارلمانی خواهیم بود و بازی باخت_ باخت جمهوری یا سلطنت از نفس خواهد افتاد. چنین اتفاقی یک کابوس برای جمهوری اسلامی و دشمنان روی کارآمدن دموکراسی در ایران خواهد بود و شروع به سنگ اندازی خواهند کرد. از آقای دکتر نیکفر عزیز خواهش می کنم که در جهت نشر موثر دو یادداشت آخر بیش از سابق تلاش کنند.
جوادی
این نکته ی مهم را هم اضافه کنم که اگر تقابل جمهوری_ سلطنت به نحو نظری تا اندازه ای حل و فصل شود، در ِِآنصورت از احتمال اینکه سلطنت طلبان یک پای جنگ داخلی باشند، به شدت کاسته خواهد شد. اگر مشروطه خواهان از تز پیشنهاد شده حمایت کنند، درآنصورت فقط سلطنت طلبان دوآتشه ممکن است از تعصب نسبت به سلطنت دست نکشند که اینها درصد کمی را تشکیل می دهند و نمی توانند نقش موثری در آینده سیاسی ایران ایفا کنند.
شاهین خسزوی
با سپاس از مطالب روشنگر جناب نیکفر. اما پیش از طرح نقدم به برخی نکته های ایشان در این مقاله، می خواهم بگویم که من اکثر نوشته های نیکفر را در حد امکان می بینم و می خوانم و از نقطه نظرهای بدیع و جالب ایشان بهره می برم. به ویژه آن سلسله گفتارهای رادیوئی ایشان در رادیو زمانه در باره "اقتصاد سیاسی دین" که برای من بسیار جالب و روشنگر بوده و هست. اما در نوشته بالا ایشان هدف ها و ظایفی را بار انقلاب "زن، زندگی، آزادی" می کند که بیشتر آرمانگرایانه و یوتوپیائی هستند. مثلاً می گوید(نقل به مضمون) که انقلاب یا خیزش کنونی باید استقرار عدالت آزادی و الغای "نظام امتیازوری" را به عنوان اهداف عالیه خود قرار دهد. پرسش این است که آیا ایشان با توجه به موقعیت سوق الجیشی(ژئوپولیتیک) ایران و شرایط و موازنه نیروها در داخل و منطقه و جهان، این اهداف را تحقق پذیر می بیند؟ آیا اصولا کشور یا جامعه ای را سراغ دارند که در آنجا "نظام امتیازوری" به این یا آن شکل، حاکم نباشد؟ بهترین تجربه نظام های سیاسی ِ مبتنی بر آزادی و عدالت در کشورهای اسکاندیناوی و تا اندازه ای در آلمان مشاهده می شود، که گمان می رود "نظام امتیازوری" در آنها ضعیف تر از دیگر کشورها باشد. ایشان البته حق دارد که آرمانخواه باشد و دادگرترین و آزادترین نظام سیاسی را برای آینده کشورش آرزو کند. اما تحقق چنین آرمانی باید شدنی و تحقق پذیر هم باشد. من به عنوان یک برونمرزنشین که کمابیش اهل اندیشه و قلم است و جامعه اش را تا اندازه ای می شناسد، فکر می کنم اکثریت بزرگ ملت ایران به دنبال تشکیل یک نظام سرمایه داری معتدل جهاتن سومی (شاید مانند نمونه ترکیه) اما با سویه های سوسیال دمکراتیک باشد.
nima azadi
نیکفر عزیز من هم با برخی از نظرات شاهین عزیز همدلی دارم. ایجاد جامعهای بدون تبعیض، استثمار، خشونت و در جهت حفاظت از محیط زیست در شرایط موجود و به ویژه با توجه به تجربههای تاریخی تشکیل نهاد دولت در جوامع گوناگون که در آغاز وظیفه ی حفظ امنیت و انتظام بخشی امور عمومی را به عهده داشت اما به تدریج به نهاد قدرت و حافظ نظام امتیازوری قدرتمندان عرصههای گوناگون اجتماعی تبدیل شد پیش روی ما است، علیرغم انقلابهای گوناگون هم این نهاد به وظیفه ی آغازین خود باز نگشت که نگشت و حکم رانان جدید را هم در خود مسخ و یا به نابودی کشانید. اما آرمانی زیستن در شرایط حاضر همانا بذر پاشی برای ایجاد جامعه ی آرمانی فردا است که کاری است کارستان اگر باورمندان به آن بتوانند در شرایط دشوار امروزی این زیست را تجربه کنند. چرا که اگر امروز جو بکاری فردا و فرداها گندم درو نخواهی کرد.