سودابه. ر: «سرو سبز»، قتل حکومتی محمد رضا سروی
به محمدرضا سروی که در خیابانهای ری کشته شد
نویسنده در این روایت به محیط زیست و شرایط خانوادگی و اجتماعی محمدرضا سروی، کودک افغانستانی و بر قتل او در قیام ژینا متمرکز بوده است. این روایت مستند است.
ای چارده سال قرةالعین / بالغ نظر علوم کونین / آن روز که هفت ساله بودی / چون گل به چمن حواله بودی / واکنون که به چارده رسیدی / چون سرو بر اوج سرکشیدی
(سرودۀ نظامی گنجوی برای فرزندش محمد)
نه باران و نه ابر. نه حتی وزش نسیمی. هیچ چیز اشیای اسقاطی این حیاط اجارهای را از جا تکان نمیدهد تا وقتی که محمدرضا پا از دروازه به درون نگذارد. از وقتی او رفته، از وقتی که او رفت و بازنیامد، همه چیز اینجا در جای خود سنگ شد و همسایههای چهار گوشه حویلی، هر یک از درِ تنگ ِخانههای خود چشم به دروازه دوختهاند که او بیاید و نیامد. خانههای این حیاط استیجاری، اتاقهایی است همچون دخمه که به دور باغچهی خاک گرفته رج شدهاند؛ باغچهای که تنها نشان سرسبزیاش از روزگار دور، درخت سروی است که نه بهکل خشکیده است و نه آنقدر جان دارد که رنگ سبزنا بر آن همه زبالهی بازیافتی و کاغذ و کارتن بپاشد.
بچهتر بود که شنید نام فامیلیاش با نام این درخت یکی است و هر روز به سرو آب داد. میخ طویلههایی را که نامردانه به تنهاش کوبیده بودند تا آویز بند رختهایشان شود یکی یکی درآورد و جای سوراخهای جا مانده بر تنهی درخت را ضمادی زد که خودش ساخته بود. مخلوطی از براده چوبهای کارگاه هاشم نجار با برگ سبز درختان و یک جور صمغ که خدا میداند از تنه کدام درختها از کجای این شهر پیدا کرده و آورده بود. همه را با هم کوبید و از آن ضمادی ساخت که سوراخهای تنه را با آن پر کرد. تنه را شست و رویش کاغذی چسباند که بر آن نوشته بود: «به من میخ نزنید، تنم درد میگیرد.» زیرش هم امضا کرد: «محمدرضا سروی.» همسایهها از شرم زحمتی که محمدرضا بر تیمار درخت کشید یا از اینکه همیشه کمککارشان بود، دیگر به درخت میخ نزدند. حتی خرت و پرتهای اسقاطی تلنبارشان را در باغچه، کمی از درخت دور کردند تا خاک درخت هوا بخورد. هاشم میگوید: نه برای خاطر محمدرضا، که برای کارتنهایشان است تا خیس نشود که محمدرضا هر روز شلنگ آب را میگرفت زیرشان تا به درخت آب برساند. اما فقط درخت و باغچه نبود که ممدرضا تیمارش میکرد، دخترک سبز چشم همسایه که پنج سالگی را تمام کرده بود و هنوز زبان باز نکرده بود با محمدرضا حرف زدن یاد گرفت. هر روز عصر که بساط دستفروشیاش را جمع میکرد و به خانه- یکی از اتاق/دخمههای همان حیاط مشترک- میرسید اول از همه یک بسته آدامس از بساطش برمیداشت و برایش میبرد. بعد او را روی پایش مینشاند و حروف را برایش تقلید میکرد. دهانش را گرد میکرد و میگفت «اوووو» تا دخترک هم دهانش را گرد کند و حرف او را بکشد. لبهایش را میکشید و میگفت «میم» تا دخترک هم لبهایش را بکشد و بعد که خسته میشد سر بلند میکرد و با نگاه به سرو خستهی غبارگرفتهاش که امید به طراوتش داشت، لبهایش شکل لبخند میشد و میگفت «سرو.» سرو همان اولین لغتی بود که دخترک گفت: «سرو... سرو... سرو» و بعد: «سروی.» دست روی سینهاش گذاشت و به خودش اشاره کرد: «سروی» و دخترک گفت: «سروی» و هر دو ذوقزده دویدند سمت خانه/دخمهی مادر دخترک تا دخترک با ذوق برای مادرش بگوید سروی و بعد مادر سر و وری محمدرضا را غرق بوسه کند که بیپولی امان از او بریده بود و توان این نداشت که دخترک را به گفتار درمانی ببرد. هر روز تا تاریک شدن هوا کارش همین بود و بعد پا میگذاشت به خانه. نان و آب گرمی اگر بود میخورد و بعد کتابهایش را جلویش قطار میکرد که درس بخواند و همانجا روی کتابها خوابش میبرد تا صبح که باز برخیزد و برود مدرسه و بعد کار و بعد...
معلمها میگفتند با این استعدادی که او دارد اگر درس بخواند خیلی موفقتر است؛ همینجور نخوانده، هوش سرشارش بود که او را مدد میرساند و درسها را یکی یکی پاس میکرد. آروزیش بود از اینجا برود. برود تهران، درس بخواند، کار کند و مادر و پدر پیرش را هم ببرد؛ خواهر برادرهایش را. و بعد از آنجا هم بروند جایی که بتواند بهتر زندگی کند. اما نشد، نگذاشتند.
طوطی سبز رنگش را هاشم چند روزی از او امانت گرفته بود تا ببرد پیش خواهرزادهاش که بیقرار پدرش بود که برگشته بود به هرات. طوطی بازماندهی یکی از خونریزیهای کابل بود. یافته شده در هوای سرد زمستانی کابل وقتی که هاشم به خانه برگشته و دیده بود کل خانوادهاش و از جمله دختر کوچکش همهشان کف کوچه افتادهاند و خون است که کوچهی برفی را رنگ زده است. همسایهها حرف درستی نزدند. یکی حمله کرده بود به محلهای شیعهنشین و بعد هر کس را دم دستش رسیده بود با آوار گلوله خاموش کرده بود. از جمله دخترک چهار ساله هاشم را که آرزو داشت دکتر شود. هاشم آن شب در کوچههای کابل دیوانه شد و آسیمهسر با دخترک خونینیش در بغل کوچهها را راه پیمود. سوز زمستانه آن قدر سرد بود که حتی سگهای کابلی را خانهنشین کرده بود. هوا گرگ و میش بود که از پا افتاد و دید خون دخترکش روی دست او یخ زده. بر تخته سنگی نشست و تازه آنجا هرای گریهاش رها شد بر تن یخزده دخترک که انگار شاهرگش هم مثل چوب خشک شده بود. گرمای اشکش که بر صورت منجمد بچه نشست دید که انگار چهره بچه باز شد و شاید حتی در آن گرگ و میش رد لبخندی کودکانه را بر آن دید. سر چرخاند. درست یک قدم آن طرفتر از او، لکهی سبزرنگی میان برفها جنبش خفیفی کرد. بچه را زمین گذاشت و نزدیک شد. طوطیبچهی سبز رنگ بیبال و پری داشت روی برفها جان میداد. هاشم طوطی را برداشت و در مشت گرفت و باهای نفسش گرمش کرد. با هرهای نفس چشم به دخترک میدوخت که رد لبخند هنوز داشت با او حرف میزد و انگار به او میگفت باز هم از نفسش بر او بدمد تا زنده شود. طوطی را هاشم زنده کرد. گذاشت توی جیبش و دختر را برداشت و راهی خانه شد. اشکهایش یکسر از چشم رفته بود؛ دخترکش حالا در جیبش بود به شکل طوطیبچهای سبزرنگ که از دست نامردی میان برف رها شده بود و حالا در دست او زنده بود. رفت خانوادهاش را به خاک سپرد. طوطی را برداشت و از کابل به هرات رفت. از مرز دوغارون رسید خواف، بعد تایباد. بعد تربت جام. بعد مشهد. بعد تهران. بعد ری و در ری بود که در آن حیاط با سروی گوشه باغچهاش آرام گرفت. طوطی سبزرنگ دکتر نام گرفت که شغل مورد علاقهی دخترش بود. دکتر را هاشم، هر بار که میخواست برود افغانستان و برگردد به محمدرضا میسپرد تا وقتی انس و الفت آن دو را دید، برای همیشه به او سپرد. دکتر حالا از خانهی پدر به خانهی دلبند رفته بود؛ هاشم برای خود چنین واگویه میکرد. گاهی میآمد میبرد پیش خودش تا دلتنگیاش را علاج کند و باز برمیگرداند به محمدرضای سروی که دوست داشت سرو صدایش کنند و کسی جز هاشم، سرو صدایش نمیکرد. همان روز که زبان دخترک سبزچشم به سرو و سروی چرخید و واژه را ادا کرد، محمدرضا از شوق زبان باز کردن به اوقول داد که سه روز طوطی را به او میدهد. برای همین هاشم طوطی را، به توصیه محمدرضا، به دخترک سبزچشم سپرد. بعدازظهری بود که محمدرضا به دستفروشی رفته بود اطراف عبدالعظیم شاید یا هر جایی که میشد کسی از او آدامس یا شکلاتی برای بچهاش بخرد. او کسی نبود که زبان در کام بگیرد یا زبان در کام گرفتهها را به حال خود بگذارد، آنقدر تقلا میکرد که زبانها باز شود به شوق یا به اشک یا به فریاد و آن روز در آن خیابانی که از آن گلوله میبارید محمدرضا یکپارچه فریاد بود.
همه میدویدند. همه جوان بودند. همه یک لغت را فریاد میزدند که در تمام زبانها به یک معناست و اگر هزار تفسیر هم بر آن بنویسند تا اگر و مگرش کنند، باز معنای اصیل خود را از دست نمیدهد: آزادی. محمدرضا در فریاد آزادی بود که به سروش هم فکر میکرد که حقش نبود آنجور بر برگهایش غبار بنشیند و در زنده بودن ذره ذره بمیرد. در فریاد آزادی محمدرضا به طوطی هاشم هم فکر میکرد که در شب برفی کابل اسارت و قتل دخترش را به یاد هاشم آورده بود. محمدرضا کابل را ندیده بود؛ نه خودش و نه پدر و مادرش همه همانجا متولد شده بودند اما میدانست هراتیاند. هرات سرزمین دوری بود که باید به آن بازگشت بعد از اینکه آزاد شد و حالا آنها در آنجا هم که به پناه آمده بودند آزاد نبودند. غبارگرفته از کار و خستگی، مایوس از آینده و رنجور از زبانهای بستهی دخترکان خرد. بستهی آدامس و شکلاتهایش اول افتاد. گاردیها از روبهرو میآمدند. محمدرضا پشت به آنها کرد و دوید. دلخوش بود که واژگون شدن بساطش نشانهای است برای گاردیها که او دستفروش است و رهایش خواهند کرد. دلخوشی نادرست بود و گلوله از پس سرش گذشت و او را نقش زمین کرد. یکی آنجا فیلم میگرفت. خون جمجمهاش را که بر زمین ریخته بود خودش نمیدید. کسی شنید که گفت سرو، نامم سرو است. خانهام در کوچه سرو؛ خیلی دور از عبدالعظیم و طوطی... و زبان دیگر نچرخید و چشمها سیاهی رفت و آسمان یکسره در پلک بسته شد و محمدرضا رفت.
حالا کدام کس است که بر دریچه میکوبد اما دروازدهی باز این حویلی را نمیبیند؟ ممدرضا از دروازده میآید نه از این دریچههای تنگ و باریک دخمهها که باز و بستهبودنشان توفیری ندارد. محمدرضا کابل را ندیده است اما طوطی کابلی را میشناسد و چشم به راه زبان باز کردن دخترک چشم سبز بود که خودش را به ضرب گلوله کشتند. تاوانی که به اعتراض به کشته شدن دختر دیگری بود که آزادی را میخواست؛ دختری که در اندیشه ممدرضا همچون همان سرو گوشه حیاط بود اما جان گرفته و سبز، همان دخترک سبزچشم بود که زبان باز کرده و حرف میزد و زندگی دخترک هاشم بود که روی دست پدر یخ زده بود. ژینا همه دختران بود که در سر ممدرضا میچرخید؛ دخترانی که میبالیدند و حیات میبخشیدند و حالا از جلوی چشمشان ربوده شده بودند. کس اینجا چشم به دریچههای تنگ ندوخته است، چشم بر دروازههای چهارتاق دارند که از اینجا تا به هرات راه خواهد کشید تا آسمان پر از طوطیهای سبز بالی شود که از دست دخترکان سبزچشم بر سبزی بلندترین سروها به آواز نشستهاند. چهارده سال داشت محمدرضا که چون سرو بر اوج سرکشید.
نظرها
نظری وجود ندارد.