کشف دوباره هستی
«به روایت مردگان»، سومین اثریست که از دبستانی منتشر میشود؛ زمانی که او نابینا شده است. گفتوگو با این نویسنده را در «زمانه» ببینید.
آرش دبستانی، نویسنده مجموعه داستان «به روایت مردگان» میگوید نابینایی برای او این فرصت را به وجود آورد که به هرآنچه که پیرامونش هست دوباره فکر کند.
این نگرش را در «به روایت مردگان» دبستانی به خوبی میتوان بازیافت. اسفندیار کوشه، منتقد ادبی در نقدی در رادیو زمانه درباره این کتاب نوشته است:
وفاداری به لحن و زبان شخصیتها، استفاده از حواس پنجگانه در وصفها، به کارگیری دیالوگ، پرهیز از خودسانسوری و ایجاز از ویژگیهای «روایت مردگان» آرش دبستانیست.
«به روایت مردگان»، سومین اثریست که از دبستانی منتشر میشود. نخستین اثر او «وقتی میم میشوی» و همچنین کتاب بعدی او «واجد شرایط مرگ» در ایران اتفاق میافتند. «عروسک» نخستین داستان این کتاب را میتوان به عنوان تمثیلی از قیام ژینا درک کرد. اما سایر داستانها در خارج از ایران و در محیط انسانهای کنده شده از زادگاهشان اتفاق میافتند.
آرش دبستانی در مصاحبه با زمانه میگوید: مجموعه داستان او با اول شخص جمع آغاز میشود که بعد به تدریج در داستانهای بعدی «ما» به «من»های متکثر بدل شود. در این میان «لحن» ایجاد تکثر میکند.
دبستانی دانشآموخته ادبیات فارسی و انگلیسی در دانشگاه برکلی است و در حال حاضر در دانشگاه نیویورک در زمینه ادبیات داستانی تحصیل میکند.
دبستانی در مصاحبه با زمانه میگوید ادبیات داستانی ایران مانند ادبیات انگلیسی متنوع است و نویسندگان ایرانی به خوبی با تکنیکهای داستاننویسی آشنا هستند. اما آنها بیشتر به دانستههای فردی خود تکیه میکنند در حالیکه مبنا برای نویسندگان غربی پژوهش است.
نابینایی
آرش دبستانی هنگام آفرینش دو اثر اولش بینا بوده و اکنون نابینا شده است. او میگوید انسانها را مثل یک ساز درک میکند و نویسنده کسی است که بتواند ارتعاشات این سازها را حس کند. دبستانی میگوید مهمترین مسأله این است که حواس پنج گانه را زنده نگه داریم. وقتی یکی از این حواس به هر دلیل از کار میافتد، سایر حواس را باید به کار گرفت. در وصف یک میز از کدامین صفت باید استفاده کرد؟ رنگ یا شاید هم بوی آن؟
دبستانی یکی از بهترین داستانهایی را که در ایران درباره نابینایی نوشته شده، از خود باقی گذاشته است: «صدای ترک خوردن یخ درون آب». این داستان این نظر اهمیت دارد که تصویری کاملا واقعی از زندگی یک فرد نابینا را در اختیار ما میگذارد. دبستانی در فرازی از این داستان مینویسد:
به اتاقت خیره شدم. تو هارمونیکا میزنی. دستانت جلوی صورتت است، بینشان را «ها» میکنی. روی لبانت حرکتش میدهی و گاه با کف دست، سوراخ هایش را از من میپوشانی. صدا میپیچد. داری چیزی را میگویی که من نمیفهمم. با صدایت «هووو» میکنی و دستانت را بین خودت و من میگیری. صدا میپیچد. داری خبری را میدهی. نمیشنوم. تو و هارمونیکایت غیب میشوید. من هنوز پشت پنجرهام و رنگ نارنجی آن ور شیشه را مات میبینم.
نظرها
نظری وجود ندارد.