ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«خیال پنجره‌ای که تنهایی و ترس بروبد»، گذری از «آلیس پای آتش»، نوشته‌ی یون فوسه

بهروز شیدا ـ در جستاری که پیش رو دارید از رمان آلیس پای آتش، نوشته‌ی یون فوسه، به‌کوتاهی می‌گذریم؛ از هستی‌ و مرگ و خاطره و خیال؛ از پنجره‌ای رو به آب و آتش و قایق؛ از غیاب و حضور او.

❗️ این یادداشت ممکن است داستان رمان را فاش کند.

خلاصه‌ی آلیس پای آتش را بخوانیم.

۱

سیگنَه و آسله زن و شوهری هستند که در گوشه‌ای از نروژ با یک‌دیگر زنده‌گی می‌کنند‌‌. آسله بیش از بیست‌ودو سال است با قایق خویش به دریاچه‌ رفته است و دیگر بازنگشته است. آن‌ها فرزندی نداشته‌اند. سیگنَه زنی است که انگار در اننظار مردش، آسله، هنوز پشت پنجره ایستاده است. اکنون پنج‌شنبه‌ای در ماه مارس سال ۲۰۰۲ است. آسله سه‌شنبه‌ای در ماه نوامبر سال ۱۹۷۹ رفته است. سیگنَه انگار هرگز از یاد آسله خالی نمی‌شود. سیگنَه و آسله اما تنها شخصیت‌های آلیس پای آتش نیستند. شخصیت‌‌های دیگری نیز در ذهن سیگنَه و آلیس حضور دارند.

   شخصیت‌هایی که در ذهن سیگنَه و آلیس حضور دارند عبارت اند از آلیس، اولاف، مامان بزرگ، آسله، کریستوفر، بریتا، یوهانسِ خلیج، دو کودک دوازده ساله.

   آلیس مادرِ پدرِ پدر بزرگِ آسله است؛ اولاف پدر بزرگ آسله؛ مامان بزرگ همان مامان بزرگِ آسله؛ آسله نوه‌ی آلیس و برادر اولاف؛ کریستوفر پدرِ پدرِ بزرگ آسله، بریتا هم‌سر کریستوفر؛ یوهانسِ خلیج قایق‌ساز؛ دو کودک دوازده ساله پسربچه‌های مزرعه‌ی هم‌سایه.

   به‌جز دو کودک دوازده ساله، همه‌ی این شخصیت‌ها از جهانِ هستی رفته‌اند. دو کودک دوازده ساله گِرد قایقی ایستاده‌‌اند که در حال سوختن است. در میان شخصت‌هایی که از جهانِ هستی رفته‌اند آسله، هم‌نام آسله، هم‌سر سیگنَه، حدود یک قرن پیش در هفت ساله‌گی از میان رفته است؛ یوهانسِ خلیج قایق‌ساز چند سالی است از جهانِ هستی رفته است. بقیه اعضای نسل‌هایی دیگر اند که در کهن‌سالی از میان رفته‌اند.

   تمثیل هم‌نامی‌ی دو آسله را در آلیس پای آتش بخوانیم.

۲

آلیس پای آتش اثر یون فوسه، به ترجمه حسام امامی، نشر چشمه

ماجرای مرگ آسله‌ی هفت‌ساله انگار مقابل چشمان سیگنَه چنین رخ می‌دهد: «بریتا می‌گوید آسله افتاده تو آب

  مرد می‌گوید هنوز زنده‌ست

  بریتا می‌گوید آره کریستوفر

  کریستوفر می‌گویدتولد هفت سالگیشه، امروز تولد

  هفت‌سالگی آسله‌ست

  می‌گوید آسله مُرده، بریتا

  [...]

  بریتا می‌گوید نه، هنوز زنده‌ست

  کریستوفر می‌گوید نگاه کن، نمی‌بینی مُرده

  [...]

  بریتا می‌گوید روز ۱۷ نوامبر ۱۸۹۷ آسله مُرد

 می‌گوید روز ۱۷ نوامبر ۱۸۹۰ هم به دنیا اومد.»[۱] 

   انگار در این‌جا می‌توان هم‌نامی‌ی آسله‌‌ی هفت‌ساله و آسله، هم‌سر سیگنَه، را  تمثیل مرگ آسله، هم‌سر سیگنَه خواند. انگار مرگ جسم کامل این آسله را هم‌چون جسم قدنکشیده‌ی آن آسله غرق کرده است.

تمثیل دیگری نیز اما انگار غیاب این دو آسله را هم‌سان و هم‌سرشت می‌کند. آسله‌ی هفت‌ساله در ۱۷ نوامبر ۱۸۹۷ جهانِ هستی را پشت سر گذاشته است؛ آسله، هم‌سر سیگنَه در نوامبر ۱۹۷۹ خانه را ترک کرده و دیگر بازنگشته است. آن آسله در همان ماهی رفته است که این آسله. دو رقم آخر سالی که آن آسله جهانِ هستی و این آسله خانه را ترک گفته است. تنها جابه‌جا شده‌اند. شاید هم‌سانی‌ی ماه و شباهت سالِ رفت دو آسله تمثیل پایانِ هستی‌ی هر دو باشد.

   انگار تمثیل که بنا به تعریف تشبیهی است که در آن‌وجه شبه متعدد و مبهم باشد،[۲] در این‌جا نشان یک‌سانی‌ی مرگ آن دو است؛ شباهت رفتنی به دو شکل متفاوت.

   حضور شخصیت‌های از جهانِ هستی‌رفته را در آلیس پای آتش بخوانیم.‌

۳

تعدادی از شخصیت‌های از جهانِ هستی‌رفته‌‌ در چند صفحه‌ی آخر آلیس پای آتش نیز انگار در خانه‌ی سیگنَه و آسله در برابر چشمان سیگنَه حضوردارند: «و سیگنَه می‌بیند که مامان بزرگ کیسه‌ی خریدِ قرمزش را می‌گیرد دستش و درِ آشپزخانه را باز می‌کند [...] و همین طور که روی کاناپه دراز کشیده خودش را می‌بیند [...] که خم می‌شود و هیزم‌ها را می‌گذارد توی آتش‌دان [...]

   مامان بزرگ می‌گوید فقط بشین سر میز، غذا تقریبأ حاضره

   آسله می‌گوید مامان بزرگ تو خیلی نازنینی

  [...] به درِ اتاق خواب نگاه می‌کند که باز می‌شود و بعد بریتا را می‌بیند که ایستاده و در را باز نگه داشته و مویش را می‌بیند که چسبیده به صورتش و بعد کریستوفر را می‌بیند که ایستاده در چهارچوبِ درِ اتاق خواب و یک تابوتِ چوبیِ سفیدِ کوچک در دست‌هایش است و می‌آید تو اتاق [...]

   [...] و بریتا را می‌بیند که درِ اتاق خواب را می‌بندد و بعد بریتا درِ هال را باز می‌کند و می‌ایستد آن‌جا و باز نگهش می‌دارد و می‌بیند که آلیس‌ جان آن‌جا توی هال ایستاده و قطره‌قطره اشک از صورتِ لرزانش می‌ریزد پایین [...]

   [...]

   آسله می‌گوید بابت غذا ممنون، مامان بزرگ

   [...]

   و بعد مامان بزرگ می‌رود به آشپزخانه و او پشت سرش می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد و او که روی کاناپه دراز کشیده با خودش می‌گوید دیگر رفته‌اند، برای همیشه رفته‌اند [...]»[۳]

   آسله بیرون از خانه نزدیک ساحل انگار تعدادی از شخصیت‌های از جهانِ هستی‌رفته‌ را می‌بیند: ««[...] با خودش می‌گوید آلیس است، مادرِ پدرِ پدر بزرگش [...] اسم خودش را به یاد او گذاشته‌اند، یا به یاد نوه‌اش آسله؛ همانی که وقتی هفت سالش بود مُرد، همانی که غرق شد، توی خلیج غرق شد، برادر بابا بزرگش اولاف، هم‌نامش، با خودش می‌گوید ولی این آلیس است، در بیست و خرده‌ای‌سالگی، و آن پسر حدودأ دوساله، کریستوفر است، پدرِ پدر بزرگش [...] کریستوفر آویزان از آغوش آلیس می‌زند زیر گریه [...] کریستوفری که پسرهایش بابابزرگ اولاف و آسله بودند [...]»[۴]  

    شخصیت‌های از جهانِ هستی‌رفته‌ چنان در ذهن سیگنَه و آسله حضور دارند که انگار بازیگران ماجراهای گوناگونی ‌ اند که در برابر چشمان خواننده جاری است.

   ویژه‌گی‌ی مشترک همه‌ی آن‌ها را اما می‌توان در واژه‌ی مرگ خواند. مرگ گِرد سر همه می‌چرخد. بومی‌ی جان است. ساکن همیشه‌ی نگاه فلسفی به جهان است؛ نگاه زمینی و آسمانی به جهان.

   مرگ را تجربه‌ی چشم‌انداز همیشه‌‌‌گی‌ی هستی نیز خوانده‌اند؛ سرچشمه‌ی هراسی همیشه‌گی که حاصل بی‌معنایی‌ی زنده‌گی است.[۵]

   مرگ را نشانه‌ی چیره‌گی‌ی امر واقعی بر امر خیالی نیز خوانده اند؛ نشانه‌ی چیره‌گی‌ی هراس فروپاشی بر خیال پیوسته‌گی.[۶]

  مرگ را حتمیتی نیز خوانده‌اند که اندیشیدن به هستی جز با اندیشیدن به آن ممکن نیست؛ حتمیتی که بر همه‌ی امکان‌های دیگر نقطه‌ی پایان می‌گذارد. برنامه‌ریزی برای چه‌گونه‌گی‌ی هستی را اما ممکن می‌کند. [۷]

   مرگ را بنیان اضطراب و تخریب شکل‌بندی‌های رانه‌ی زنده‌گی نیز خوانده‌اند.[۸]  

    از مرگ سخن‌ها گفته‌اند. در همه‌ی سخن‌ها اما مرگ هیولایی است که جز اضطراب و هراس و ویرانی و تنهایی و اندوه نمی‌سازد؛ آژیر قرمزی که پایانی ندارد. انگار تنها سلاح چیره‌گی بر این هیولا خیال است. خیالی که غیاب مرده‌گان را انکار می‌کند؛ مرگ را نادیده می‌گیرد.

   در آلیس پای آتش انگار رفته‌گان و مانده‌گان سایه‌هایی هستند که دنبال مکانی خیالی می‌گردند که مرگ و هراس از مرگ را به آن راهی نباشد. انگار مرگ را دوره می‌کنند تا مرگ بگریزد. انگار خیال پناهی است که که دریغ غیاب دیگری را به آن راهی نیست.

  آلیس پای آتش صحنه‌ی چیره‌گی‌ی خیال بر مرگ نیز هست؛ صحنه‌ی چیره‌گی بر اضطراب و هراس و ویرانی و تنهایی و اندوهی که جان می‌سوزاند.

   تمثیل و تقدیر قایق را در آلیس پای آتش بخوانیم.

۴

روزی سیگنَه از آسله دلیل علاقه‌ی زیاد به قایق‌اش را از او می‌پرسد: « سیگنَه می‌گوید چرا از این‌قدر از این قایق خوشت می‌آد

   آسله می‌گوید آدمی رو که درستش کرده، می‌شناختم، واسه من هم درستش کرده

  [...]

  آسله می‌گوید یوهانسِ خلیج، همه به همین اسم صداش می‌زدند

  می‌گوید حالا هم چند سالی هست مُرده

  [...]

  می‌گوید یوهانسِ خلیج تمام عمرش قایق ساخت و قایق من یکی از آخرین قایق‌هایی بود که ساخت»[۹]

  سیگنَه نمی‌خواهد به ماجرای گم شدن آسله فکر کند. همه چیز اما در خیال‌اش می‌چرخد؛ پایان قایق آسله نیز: «[...] واقعأ بی‌خود و بی‌جهت گُم‌ شده [...] رفت بیرون دنبالش بگردد، آن‌جا روی اسکله ایستاد [...] فقط قایق روی آبِ خلیج نشسته بود و می‌خورد به سنگ‌های ساحل، و قایق خالی بود [...]  و بعد قایقِ خالی، روی ساحل [...] و بعد آن دو پسربچه‌ی مزرعه‌ی همسایه که قایق را آتش زدند [...] آن دو پسربچه‌ی مزرعه‌ی همسایه آمدند و خواهش کردند می‌شود قایق را برای جشن چله‌ی تابستان‌شان آتش بزنند [...] و بعد پسربچه‌ها قایق را آتش زدند، و بعد دیگر قایق هم از دست رفته بود، و او نباید به ماجرا فکر کند [...]»[۱۰]

   آب، هوا، خاک، آتش در در بسیاری از اساطیر چهار عنصر اصلی‌ی آغاز جهانِ هستی خوانده شده‌اند. آب را نماد قلمرو ناخودآگاه انسان نیز خوانده‌اند؛[۱۱] نشان آفرینش مکرر.[۱۲]

آتش را بیش از هرچیز شاید بتوان در اسطوره‌ی پرومته خواند که آتش را از خدایان می‌رباید و به انسان هدیه می‌کند. پرومته به‌‌خاطر این شورش به فرمان زئوس به زنجیر کشیده می‌شود و به عذاب ابدی محکوم.[۱۳]

  در آلیس پای آتش  قایق را می‌توان تمثیل سفر بر آب – زنده‌گی خواند؛ آتش را می‌توان تمثیل شورش انسانی خواند که می‌خواهد خدای خویش باشد. دو پسربچه  را می‌توان تمثیل بهارانی خواند که بی‌خبر از مرگ با آتش زدن قایقی که  سازنده‌اش مرده است آب و آتش به هم می‌پیوندند تا هم خیال زنده‌گی گَرد فراموشی بر مرگ بپاشد هم امکان بازگشت آسله به خانه فراهم شود؛ راهی برای چیره‌گی بر اضطراب و هراس و ویرانی و تنهایی و اندوهی که جان می‌سوزاند.

   حضور سیگنَه و آسله در ذهن یک‌دیگر را در آلیس پای آتش بخوانیم

۵

سیگنَه نمی‌خواهد به ماجرا فکر کند. از یاد آسله اما رهایی ندارد: «[...] از بار اولی که همدیگر را دیدند، که قدم‌زنان آمد طرفش، با موی سیاه بلندش، و از آن‌ موقع به بعد و تا همین الآن، یا در هر صورت تا وقتی که گُم شد، با خودش می‌گوید خودشان دو تا بودند و چرا آن طوری بود؟ چرا؟ چه چیزی دو آدم را به هم پیوند می‌دهد؟ [...] از اولین باری که آسله را دیدقدم‌زنان می‌آید طرفش، و به او نگاه کرد و او همان طور آن‌جا ایستاده بود و به همدیگر نگاه کردند، به همدیگر لبخند زدند، و طوری بود که انگار دوست‌های قدیمی‌اند [...]»[۱۴]

   سیگنَه پشت پنجره در انتظار آسله ایستاده است. آسله نیز در حال پارو زدن تنها به او می‌اندیشد: «[...] پارو می‌زند و او دیگر حتمأ ایستاده آن‌جا جلوِ پنجره و منتظرش است و آسله فکر می‌کند خیلی او را دوست دارد و سیگنَه فکر می‌کند که دیگر واقعأ باید برود دنبالش بگردد، همین‌طور که ایستاده آن‌جا جلوِ پنجره و به تاریکی بیرون نگاه می‌کند این را با خودش می‌گوید [...]»[۱۵]

 رانش عشق به سوی دیگری رو می‌کند و دیگری را به سوی خویش می‌خواند. سیگنه‌ی مانده و آسله‌ی رفته هم ذهن یک‌دیگر را می‌‌خوانده‌اند هم در ذهن خویش با یک‌دیگر سخن می‌گفته‌اند هم در غیاب یک‌دیگر نیز در مقابل چشمان یک‌دیگر حضور داشته‌اند. آن‌ها انگار چنان در ذهن یک‌دیگر حضور داشته‌اند که در خیال خویش سخن یک‌دیگر را تکمیل می‌کرده‌اند. [۱۶]

   انگار سیگنَه و آسله مرحله‌ی تعلق را چنان تبیین می‌کرده‌اند.[۱۷]که از تعلق به دیگر در خیال خویش رهایی نداشته‌اند. انگار در مراقبت از یک‌دیگر چنان پیش می‌رفته‌اند[۱۸]که به سایه‌ی یک‌دیگر در ذهن و چشم یک‌دیگر پشت پنجره و دست یک‌دیگر در قایق می‌‌نگریسته‌اند. انگار بدون حضور یک‌دیگر رمزِ حضور نمی‌دانسته‌اند. انگار غیاب یک‌دیگر را حضور می‌دیده‌اند. انگار در حس جنبه‌های آرمانی‌ی وجود یک‌دیگر چنان با یک‌دیگر کامل می‌شده‌اند[۱۹]که در غیاب یک‌دیگر نیز در کنار یک‌دیگر بوده‌اند. انگارسیگنَه غیاب آسله را جز با خیالی بی‌مرز مرهم نمی‌تواند گذاشت.

 زاویه دید و روند زمان در آلیس پای آتش را بخوانیم.

۶

آلیس پای آتش چنین آغاز می‌شود: «من سیگنَه را می‌بینم که دراز کشیده روی کاناپه‌ی توی اتاق و به همان چیزهای معمول نگاه می‌کند؛ میز قدیمی، آتش‌دان، هیزم‌دان، تخته‌های قدیمی دیوارها، پنجره‌ی بزرگِ رو به فیورد، به این‌ها نگاه می‌کند، بدون این‌که دیده باشد و همه چیز عین قبل است، چیزی عوض نشده، بااین حال با خودش می‌گویدهمه‌چیز فرق کرده چون از وقتی او غیب شده و گُم مانده هیچ‌چیز مثل قبل نیست [...] می‌رود توی اتاق، می‌ایستد آن‌جا و به پنجره نگاه می‌کند و بعد خودش را می‌بیند که آسله را می‌بیند ایستاده جلو پنجره [...] با خودش می‌گوید دلش می‌خواست یک جای این شکلی زندگی کند ولی حالا وقتی تنها چیزی که می‌شود دید تاریکی است، او چرا ایستاده آن‌جا و به تاریکی نگاه می‌کند؟»[۲۰]

   آلیس پای آتش چنین پایان می‌یابد: «[...] امروز احتمالأ پنجشنبه است، و ماه مارس است، و سال 2002 است، با خودش می‌گوید و به درِ اتاق خواب نگاه می‌کند و در باز می‌شود و او آن‌جا ایستاده

   می‌گوید نمی‌خوای زود بیای توی تخت

   می‌گوید تخت رو گرم کرده‌م

   و موی سیاه بلندش را می‌زند پشت گوشش و به او نگاه می‌کند

   می‌گوید توهم باید بیای تو تخت، زود بیا

   و سیگنَه نگاهش می‌کند و بعد رویش را از او می‌گرداند به طرف آن خلأ، بعد هر دو دستش را می‌گذارد روی شکمش و دست‌هایش را جمع می‌کند و من می‌شنوم که سیگنَه می‌گوید یا عیسای عزیز، کمکم کن، تو باید کمکم کنی، تو»[۲۱]

   آلیس پای آتش با واژه‌ی من آغاز می‌شود. از این من یا راوی‌ی ناظر اما تا صفحه‌ی آخراین رمان هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. این من تنها در آغاز و پایان آلیس پای آتش از دیدن سیگنَه سخن می‌گوید. انگار ذهن سیگنَه و خیال او را از زاویه دید سوم شخص روایت می‌کند. انگار راوی‌ی ناظر نمایش‌نامه‌ای بر صحنه را گزارش می‌کند. انگار سایه‌ی نویسنده‌ای را می‌خوانیم که واقعیتی را تبدیل به رمان کرده است؛ نوعی اتصال کوتاه[۲۲]

   در آلیس پای آتش انگار زمان آغاز و پایانی ندارد. انگار هم تکه تکه است هم می‌چرخد هم در خواب و بیداری می‌گذرد. انگار زمان باری است که با یاد او سبک می‌شود. انگار زمان دایره‌گونه تبدیل به مرهم اضطرابی می‌شود[۲۳] که با چرخش درمان می‌جوید. 

   در آلیس پای آتش همه‌ی ماجرا را در زمان حال می‌خوانیم. انگار در تقابل با مرگ هیچ حادثه‌ای نه به گذشته تبدیل می‌شود نه موکول به آینده. انگار همه‌ی تکه‌تکه‌های زمان در زمان حال و جمله‌های بی‌نقطه چنان به هم می‌پیوندند که در  پنجره‌ی آرزوی حضور او، سایه‌ی مرگ در غلظت تاریکی گم شود.

   تکه‌ای از سخن‌رانی‌ی یون فوسه به‌مناسبت دریافت جایزه‌ی نوبل را بخوانیم.

۷

یون فوسه در تکه‌ای از سخن‌رانی‌ی خود در آکادمی‌ی نوبل سوئد، پس از دریافت، جایزه‌ی نوبل، چنین می‌گوید: «نوشتن متن‌های خود را آغاز کردم [...] انجام این کار به من امنیت می‌داد؛ ضدِ ترس را به من می‌داد. یک جورهایی در درون‌ام جایی پیدا کردم که تنها مال من بود و از آن‌جا می‌توانستم چیزی را بنویسم که تنها مال من بود.»[۲۴]

   انگار یون فوسه با نوشتن خانه‌ای را می‌یابد که می‌توان در آن بی‌هراس فریاد زد. انگار آن‌ها که آن صدا را دوست ندارند هرگز زیر پنجره‌ی آن خانه جمع نمی‌شوند.

   انگار رَد نگاه بینش یون فوسه به ادبیات در آلیس پای آتش نیز پیدا است؛ رَد صدای نویسنده‌ای که در همه‌ی آثارش پنجره‌ای امن می‌جوید.

   انگار یون فوسه در آلیس پای آتش  نیز خلوت و پنجره‌ی خود را یک‌جا می‌یابد.

   آن‌چه را که خواندیم در یک خط دیگر بخوانیم.

۸

انگار آلیس پای آتش رویای روشنایی است؛ خیال پنجره‌ای که تنهایی و ترس بروبد.

مهرماه ۱۴۰۳
سپتامبر ۲۰۲۴

پانویس:

[۱] فوسه، یون. (۱۴۰۰)، آلیس پای آتش، ترجمه‌ی حسام امامی، تهران، صص ۷۹ – ۷۷

[۲] پورنامداریان، تقی. (۱۳۶۸)، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، تحلیلی از داستانهای عرفانی – فلسفی ابن سینا و سُهروردی، تهران، صص ۱۱۳ – ۱۱۲

[۳] فوسه (۱۴۰۰)، صص ۱۰۱ – ۹۸

[۴] همان‌جا، صص ۴۸ – ۴۷

[۵] Blanchot، Maurice. (۲۰۰۴)، The Work of Fire، Translated by Charlotte Mandell، Stanford، p. ۳۳۴

[۶] بوتبی، ریچارد. (۱۳۸۴)، فروید در مقام فیلسوف: فراروان شناسی پس از لاکان، ترجمه‌ی سهیل سُمی، تهران، صص ۲۴۱ – ۲۳۴

[۷] احمدی، بابک. (۱۳۸۱)، هایدگر و پرسش بنیادین، تهران، صص ۵۰۹ – ۹۰

[۸] بوتبی (۱۳۸۴) صص ۲۴۱ – ۲۳۴

[۹] فوسه (۱۴۰۰)، ص ۳۱

[۱۰] همان‌جا، صص ۶۲ – ۶۱-۱۰

[۱۱] Jung، CG. (۱۹۸۱)، The Archetypes and the Collective Unconscious، London

[۱۲] الیاده، میرچا. (۱۳۷۲)، رساله در تاریخ ادیان، ترجمۀ جلال ستاری، تهران، صص ۲۰۹ – ۱۸۹

[۱۳] اشیل. (۱۴۰۲)، پرومته در زنجیر، ترجمۀ شاهرخ مسکوب، تهران

[۱۴] فوسه (۱۴۰۰)، صص ۶۳ – ۶۲

[۱۵] همان‌جا، ص ۷۰

[۱۶] فروید، زیگموند. (۱۳۸۴)، تمدن و ملالت‌های آن، مترجم: محمد مبشری، تهران، صص ۹۱ – ۸۵

[۱۷] http: //webspace. ship. edu/cgboer/maslow. html (Abraham Maslow)

[۱۸] فروم، اریک. (۱۳۹۳)، هنر عشق ورزیدن، ترجمه‌ی ابوذر کرمی، تهران، صص ۳۹ – ۳۳

[۱۹] Jung، C G. (۲۰۰۰)، Aion: Om självet symbolhistoria، översättning av Lars W. Freij och Svante Hansson؛ fackgranskning av Kurt Almqvist، Stockholm، sid. ۲۷-۴۰

[۲۰] فوسه (۱۴۰۰)، صص ۱۶ – ۱۳

[۲۱] همان‌جا، ص ۱۰۱

[۲۲] لاج، دیوید، وات، ایان، دیچز، دیوید و … (۱۳۸۶)، نظریه‌های رمان: از رئالیسم تا پسامدرنیسم، ترجمۀ حسین پاینده، تهران، صص ۱۸۷ – ۱۸۶

[۲۳] Bergson، Henri. (۱۹۱۲)، Tiden och den fria viljan: en undersökning av de omedelbara medvetenhetsfakta، Till Svenska Av Algot Ruhe، Stockholm، sid ۶۰ – ۶۸

[۲۴] https: //www. svenskatal. se/tal/jon-fosse-nobelforelasning-۲۰۲۳

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • مهدی رودسری

    همچون دیگر نقدها و پژوهش ها و واکاوی های عمیق بهروز شیدا در شناسایی های حال و احوال دوره و زمانه ما آدم های همین زمینی که در آن زندگی می کنیم پُر است از معناها سنگین وزن که گره های پیچیده از رمز و رازهای انسانی که هستیم باز می کند و ... به گمانم بدون تعارف و اغراق به نوشتار در ادبیات جدی شعوری نو و قوی بنیه می بخشد . این همان تفکر و دانشی است که ادبیات معاصر ایران و به ویژه نویسنده گان جوان فارسی نویس را نیاز است تا برای ورود به جهان دشوار زبان و بیان اندیشه مسلح شوند و زودتر به مقصد برسند . بهروز شیدا معلمی به غایت عالی است که بی مزد و مواجب می شود از او بسیارها آموخت . و فقط یک خسته نباشید بلند و باز دست مریزادها نثارش کرد . مهدی رودسری

  • مهدی غیررودسری

    این الان ریویو بود یا خلاصه کردن داستان با ترکیبی از جملات قصار این و آن؟ جز یکی دو پاراگراف از نویسنده مطلب که آن هم توضیح داستان بود چه چیز دیگری در این مثلا ریویو هست؟