«شبهای روشن»ِ روزهای تاریکمان: راز محبوبیت ناگهانی یک رمان ۱۵۰ ساله
محمد رفیع محمودیان ـ رمان «شبهای روشن» داستایفسکی در شبکههای اجتماعی خوشاقبال شده است. تلاش میکنیم با بررسی دقیق رمان و تطبیق آن با شرایط کنونی جامعه، دلایل این محبوبیت را آشکار کنیم.
میان این همه تاریکی در جهان، ناگهان کسی چراغی سر راهمان برافروخته است و شبهایمان را روشن ساخته است. داستایفسکی ناستنکای زیبا و مهربان را دیر هنگام شب آورده است سر پلی، گریه کنان، تا نه سخن شهد و شکر که سخن فراق و رنج را به کاممان فرو ریزد. کسی باید میآمد و نیامده است، مسیحایی که بهگفتهی کافکا همواره نه روز آخر که درست آخرین روز خواهد آمد. منتظر اوست که ناستنکا سر پل ایستاده و فرصتی را برای احساس عشق، برای تجربهی روشنایی، از سوی مردِ خیالپردازِ جوانِ تنهایی، فراهم آورده است.
دنیا، دستکم در غرب، در ایران و در رسانههای اجتماعی، کتاب قدیمی شبهای روشن داستایوفسکی را دوباره کشف کرده است.[۱] خوانندگان هجوم آوردهاند که آنرا بخوانند و کتاب در فهرست پرفروشترین کتابهای این چند هفتهی اخیر قرار گرفته است. از نویسندهای که، ما اکنون میدانیم، بگاه نوشتن کتاب هنوز نرسیده بود تا در آتش تیر تیرهایی شلیک نشده پختگی آفرینش شخصیتهایی زندهتر از هر زندهای را بدست آورد. کتاب داستان عشقی است که باید شکل گیرد و شکل نمیگیرد و دلدادگیای که دوباره از میان خاکستر شعله بر میکشد. در شبهای سپید سنت پترزبورگ.
داستان کتاب ساده است ولی آکنده از رخدادها و پدیدههای چند وجهی. ملاقاتی به تصادف ولی در سازگاری با آرزوی هر جوانی در جهان. بین مرد جوان تنهای خیالپردازی در پی عشق؛ و زنی جوانی، معشوق کسی ولی دور افتاده از عشق خویش. هر دو رها به پندار از محدودیتهای هستیمندی، بیدار به میانهی شب و سرشار از شور عشق. ملاقات بر سر یک پل، نماد پیوند و جدایی ولی استعارهی جهانشمول قرار ملاقات، اتفاق میافتد. پلِ داستانْ پل مسیبِ ترانهی میحانه ناظم غزالی و مهدی یراحی نیست. امید را ویران نمیسازد بلکه میپروراند. تمامی دیرند ماجرا چهار شب است با یک بامداد پس از آخرین شب. هر شب جرقهای است از امید و گاه از امید به پیدایش امید؛ در دل تاریکی. هیچ معلوم نیست شب را این جرقهها روشن میسازند یا نور خورشید پنهان قطبی.
شبهای روشن[۲] تا بکنون در زُمرهی آثار شاخص داستایفسکی جای نمیگرفت. اگر کسی میخواست از ادبیات مدرن، پرسشهای اصلی اخلاقی دوران یا نوشتههای داستایفسکی چیزی بداند به او توصیه میشد که جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، یادداشتهای زیرزمینی و ابله را بخواند. این چهار اثر، همه، نوشتهای دوران بلوغ نویسنده هستند، دوران پس از زندان و تبعید سیبری، دورانی که او دیگر واقعگرایی را بکنار نهاده و به کند و کاو مسائل وجودی روی آورده است. در میان آثار اولیهی او نیز اولین کتابش، بیچارگان، از شهرت زیادی برخوردار است. برای همین توجه عمومی به کتاب شبهای روشن امری شگرف بنظر میآید، امری که انگار نیاز به توضیح دارد.
آیا علت آن نیست که در این روزهایی که افقها از همه سوی تیره و تار هستند و به کمترین چیزی میتوان امید داشت و دلخوش بود میخواهیم، دستکم برای لحظههایی، قلبهایمان برای عشق بتپد، برای دوست داشتن و دوست داشته شدن. ولی میدانیم که عشق دور از دسترس است، نه صرفا به آن خاطر که در چنبر زنجیرِ جهان معاصر، در خودخواهیهایش، در زیادهخواهیهایش و در شتابزدگیهایش، عشق ناممکن است. بلکه بیشتر به آن خاطر که دو ارادهی خودانگیختهی پویا ممکن است در موقعیتی در خواستی مشترک هماهنگ شوند ولی وضعیتی دربرگیرنده را نمیتوانند بیافرییند. عشق در هنگام، در لحظه، ممکن است ولی در هستیمندی، در عبور از لحظه، ناممکن. او را که امروز دوست داریم روز دیگر کسی دیگر است و او که ما را دوست دارد فردا ما را کسی دیگر خواهد یافت. هر روز نیز هر یک از ما دغدغهای در زندگی داریم و برنامهای. وانگهی عشق شور میآفریند ولی همچنین احساس مسئولیت (در قبال احساسات دیگری) و دغدغهی پابرجایی عشق بصورت احساس دلواپسی و حسادت. عشق، همانگونه که پروست در مواجههی مارسل با آلبرتین در جستجوی زمان از دست رفته نشان داده، حسی از خوشی آمیخته به ناخوشی را نزد ما دامن میزند. از اینرو، میخواهیم از ناممکنی عشق بخوانیم نه با درد و اندوه که در جذابیت نوشتههای داستایفسکی، در نوری که فقط او میتواند به تاریکی ناممکنیها بتاباند. به داستایفسکی پناه میآوریم تا بتوانیم تلخی واقعیت عشق را تحمل کنیم.
عامل دیگری نیز کتاب را جذاب میسازد. عصر ما عصر تصویر و نمایش است. کالاهای مصرفی، زندگی شهری و سیاست، همه، در بستر و چارچوب تصویری جذاب و نمایشی پر از نور و رنگ و هیجان بما ارائه میشوند. داستایفسکی استاد گفتنمود است، گفتنمود بمعنای گفتی (و نوشتاری) که نمایشی است و بمنظور بیشترین میزان تأثیرگذاری بر خواننده ادا یا نوشته میشود. شخصیتهایی همچون راسکولنیکف، سونیا، ایوان کارامازوف، شاهزاده مشکین و ناستازیا، در رفتار و کنشهای خود، شخصیتهایی بشدت نمایشی هستند. هم خود را مدام بنمایش میگذارند و هم به رفتار و گفتار دارای وجههای بارز نمایشی هستند. ناستنکای شبهای روشن از این لحاظ با گریهها، حساسیتها و سخنوریهایش،به هیچ وجه شخصیتی استثنایی در آثار داستایفسکی نیست. داستایفسکی همچون مهارت شگرفی در صحنهپردازی دارد. او به نوشتار و تخیل صحنههایی بیاد ماندنی میآفریند که در چارچوب آن رخدادها و شخصیتها با تمام پیچیدگی تجسم و فهم پذیر میشوند. نمونه آن در شبهای روشن پل محل ملاقات و ناستنکای قفل شده به مادربزرگش با سنجاققفلی؛ در ابله کوپهی قطار آغاز داستان؛ و در برادران کارامازوف کافهی محل بحث ایوان و آلیوشا است.
به هر رو، کتابْ داستانِ دو شخصیت خیالپرداز است. مردی که جز خیالپردازی چیزی نمیشناسد و بلد نیست، و زنی که فقط به توان خیال میتواند به رهایی از وابستگیهایش دست یابد. داستایفسکی در حدی خسته کننده در کتاب بر این نکته تأکید دارد. مدام از خیالپردازی و خیالهای شخصیتهایش مینویسد. این باید خوانندهی امروزین را از کتاب بیزار سازد. خیالپردازی رمانتیک میانهی قرن نوزدهم را چه به واقعگرایی جهان کنون! ما امروز مفتخر به افسونزادیی از جهان و رویارویی با واقعیت مادی آن هستیم. خیال را نیز در رنگ و نور بازیهای کامپپوتری و پورنوگرافی پی میگیریم تا پاسخگوی ضرورتهای مادی دو رانهی نابودی و لذت شهوی شویم.[۳] خیال را به آستانهی واقعیت کشاندهایم تا واقعیت را همچون تخیل تجربه کنیم. در کتاب داستایفسکی با خیالی ناب روبرو هستیم. خیالی یکسره دورافتاده از زندگی، خیالی در ستیز با سیر زندگی، برخاسته از شکست در مواجهه با آن سیر. شاید در جستجوی چنین خیالی اینک خوانندگان روی به کتاب داستایفسکی و به خیالپردازیهای آن آوردهاند. در جهانی که مادیت زیست تیره و تار جلوه میکند، خیالی یکسره دور افتاده از آن ولی متمرکز بر عشق و شبهایی روشن جذاب جلوه میکند. خیالی که دوری خسته کننده بر میدارد ولی در خستهکنندگی نشانی از رهایی از رویکرد کارآمد واقعگرایی مدرن دارد.
میتوان با توجه به آنچه که میخايیل باختین و مارشال برمن دربارهی کارهای داستایفسکی نوشتهاند پنداشت که کسی که راسکولنیکوف جنایت و مکافات یا ایوان کارامازوف را نمیشناسد جهان مدرن را نشناخته است و او که یادداشتهای زیرزمینی را نخوانده است نه از روح انسان چیزی میداند و نه از عذابی که این روح در دوران مدرن گرفتار آن آمده است. گویا اکنون کسانی ایمان آوردهاند اگر شبهای روشن را نخوانند عشق مدرن و تنشهایش را نشناختهاند. ولی عشق ناممکن، دارای چه جلوهای، چه جذبهای است که باید از آن چیزی دانست؟
کتاب شبهای روشن را باید تا پایان خواند تا از آن جلوه چیزی دانست. جلوه همان احساس سعادت به لحظهی کنون است. «یک لحظه، یک دقیقهی تمام سعادت. کافی برای یک عمر، برای زیستن، روز در پی روز، به یاد آن.» این نکتهای است که قهرمان مرد داستان در پایان به آن میرسد. پیروزی در شکست. جهان فرو خواهد پاشید. مسیحا اگر بیاید فقط آنهنگام خواهد آمد که دیگر لازم نیست. ولی عشق در همان لحظهای که جرقه میزند تا سپس به خاموشی گراید سعادتی را به ما میچشاند که در لحظه بخاموشی میگراید ولی یاد آن برای یک عمر کفایت میکند. این البته راز جهان مدرن است. رهایی، خوشی و سعادت، همه، فقط در آنچه که والتر بنیامین «لحظهی کنون» نامیده ممکن است. در احساسی گذرنده، در تجربهای تند و کوتاه. در آستانهی دری که برای ما باز گذاشتهاند ولی هیچگاه نمیتوان از آن گذر کرد و از برون به درون آمد.
مورسو قهرمان کتاب بیگانه کامو شخصیتی مشهور در ادبیات جهانی است. او شناخته شده به آن است که حسی و حساسیتی به جهان و به زندگی انسانهای قرار گرفته در آن ندارد. او کسی است که میتواند به ناگهان، بدون هیچ درگیری و برانگیختگی دامنهداری، کسی دیگر را بکشد. با اینهمه او در زندان در انتظار اجرای حکم اعدامش به این نتیجه میرسد که آدمی حتی اگر یک روز زندگی کرده باشد، میتواند، بی آنکه حوصلهاش سر رود، صد سال با یاد رخدادهای آن روز زندگی کند.[۴] داستایفسکی از آن نیز پیشتر میرود. او بر آن است که به یاد احساس خوش ولی گذرای لحظهی کنونِ عشق آدمی میتواند یک عمر در سعادت زندگی کند.
عشق ناممکن است. خوشبختی به مثابهی یک امر آرمانی دست نیافتنی است. آرمانشهر فقط ممکن است تا کابوسآباد را بر پای گرداند. ولی احساسی، تجربهای از آنها میتوان داشت. سر پلی در شبهای روشن، پلی که فقط نوید است و کسی را به کسی وصل نمیکند. ولی این خود کافی است تا سپس یک عمر را به یاد خوش آن نوید زیست و درد و رنج زندگی را تاب آورد. کتاب داستایفسکی فراخوان به عشق، به احساس خوشبختی در عشق نیست، به تجربهی شکستی است که پس از وی دیگرانی از نیچه تا کافکا و بکت نیز فراخوان به آن دادهاند. تجربهی شکست نه برای فراگیری بهتر مبارزه برای پیروزی بلکه برای تجربهی آنچه که زندگی را بر میسازد. ستیز برای آنچه که بسا اوقات زندگی از ما دریغ میکند ولی ما آنرا سهم خویش از زندگی میدانیم. تجربهی نویدی که، فقط در پیامد شکست، شکوهمندیاش پدیدار میشود.
پانویس:
[۱] حادثه چند وقتی است که رخ داده است. ولی روزنامهی گاردین همین چندی پیش، سه شنبه هفده دسامبر، از آن گزارشی منتشر کرده است:
کتاب البته پیشتر نیز در کانون توجه برخی قرار داشته است. جدا از سینمای شوروی، ویسکونتی در دههی پنجاه میلادی و فرزاد موتمن در دهه هشتاد شمسی آنرا به فیلم در آوردهاند.
[۲] این کتاب هم با عنوان شبهای روشن و هم با عنوان شبهای سپید به فارسی ترجمه شده است. سروش حبیبی آنرا با عنوان شبهای روشن ترجمه و منتشر ساخته است. جالب آنکه این کتاب که بار اول از سوی نشر ماهی سال ۱۴۰۰ چاپ شده اکنون به چاپ هفتاد و یکم رسیده است. آیا گاهی نشان بهتری از این خواهیم یافت که خوانندگان ایرانی هیچ تفاوتی در ذوق و سلیقه با خوانندگان غربی ندارند.
[۳] آیا ضروری است که من اشاره کنم انگارهی افسون زدایی از آن ماکس وبر است، انگارهی رویارویی با واقعیت از آن مارکس و نظریهی دو رانهی نابودی و لذت جنسی از آن فروید؟ این نوشته به هر رو از آغاز تا پایان بازگو کنندهی کلمات، مفاهیم و انگارههای دیگران است. فقط کژفهمیهایش از آن من هستند.
[۴] آلبر کامو (۱۳۸۶)، بیگانه (ترجمهی لیلی گلستان)، نشر مرکز.
نظرها
نظری وجود ندارد.