ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

داستان زمانه

باهار مومنی: دریاچه یخ‌زده

راوی داستان باهار مومنی یک زن مهاجر است که در کشور میزبان با مشکلاتی مانند احساس غربت، تنهایی، دشواری در یافتن کار مناسب و سازگاری با فرهنگ جدید همراه است. مهاجرت در این داستان نه تنها به معنای جابجایی فیزیکی، بلکه به معنای از دست دادن هویت، ریشه‌ها و تلاش برای بازسازی زندگی در محیطی ناآشنا است.

آخ… آخ… صبر کن. نه، عمیق نیست. این چسب زخم کو؟ بگذار اول یه کمی بتادین بزنم. ببین! تمام شد.

چرا اینطور نگاهم می‌کنی؟ تقصیر مادرم است که تا می‌رفتم توی آشپزخانه می‌گفت برو به درس‌هات برس. می‌بینی؟ حالا یک قوطی کنسرو را هم نمی‌توانم درست باز کنم.

نه، درد ندارد. اصلاً من زخم را دوست دارم. وقتی رویش می‌بندد اول زُق زُق می‌کند و وقتی فشارش بدهی، درد بیشتر می‌شود و بالاخره یک حسی توی تنت می‌دود. آدم اینجور احساس زنده بودن می‌کند.

حالا خوبیش این است که هیچ‌کس من را نمی‌بیند، وگرنه باور کن فردا همین را بهانه می‌کردند و می‌انداختندم بیرون. بیندازند؟ چیزهایی می‌گویی! مگر به این راحتی‌ها کار پیدا می‌شود؟

باور کن اگر نرگس آگهی بانک را ندیده بود، همین را هم پیدا نمی‌کردم. اصلاً اول بیا کمی دیگر بنوشیم. شام را هم ولش کن، از همین پنیر و کراکر می‌خوریم.

باهار مومنی، نویسنده و مدرس ادبیات خلاق
باهار مومنی، نویسنده و مدرس ادبیات خلاق

بهت گفته‌ام که آن روزها چقدر حالم بد بود؟ گیج بودم. مثل وقتی که از یک بلندی افتاده باشی. گاهی اصلاً نمی‌دانستم کجا هستم. مدام از خودم می‌پرسیدم: اینجا چه غلطی می‌کنی؟ یک بار رفتم پمپ‌بنزین نزدیک خانه‌ی نرگس سیگار بخرم. وقتی برگشتم، هر چه فکر کردم نمی‌دانستم خانه‌اش کدام است. زنگ زدم و آمد توی خیابان دنبالم.

توی آمریکا از روزهای ترکیه هم خراب‌تر بودم. پول‌هام ته کشیده بود. دنبال کار می‌گشتم. کار خبرنگاری یا نوشتن که هیچ. دلت خوش است؟ یک کار ساده هم بهم نمی‌دادند. نرگس گفت اینطور که نمی‌شود. زنگ زد به یکی از دوست‌های ایرانی‌اش. منشی می‌خواست. جراح زیبایی بود و بوتاکس و از این کارها هم می‌کرد. فرداش توی مطب یکی دو تا سوال پرسید و گفت: «خبرتون می‌کنم.» شبش نرگس سر میز شام گفت: «دستی به سر و روت بکش تو رو خدا! مصاحبه می‌ری لااقل یه لبخند بزن.» نگفتم: لبخند؟ چطور؟

برای پرستاری بچه‌ که یک روز بیشتر دوام نیاوردم. نرگس می‌گفت خیلی خوب است که جا و پول غذا را هم می‌دهند. اما همان روز اول ونگ‌ونگ بچه کاری کرد که تا صبح از میگرن به خودم پیچیدم. فرداش دو خط کتاب نتوانستم بخوانم. نوشتن که هیچ.

آگهی بنک آف امریکا را نرگس از توی سایتشان پرینت کرد. خودش هم ازم چند سوال پرسید و یک رزومه‌ برایم نوشت. گفت سردبیری و خبرنگاری و اسم دو تا کتابم و جایزه‌هایی که گرفته‌اند را نمی‌شود آورد. انگار فهمیده بود، بغض کرده‌ام. گفت: «عیبی نداره. موقتیه خب... ترجمه‌ی لیسانس و فوق لیسانست رو هم از لای مدارک بردار. دیپلم رو ببری بهتره.»

خانم مسئول استخدام از آن زن‌های سفیدپوستی بود که گَل و گردن‌ چروکشان پر است از کک و مک. نگاهش می‌کردم.

 پرسید: «وضعیت اقامتتون چیه؟»

گفتم: «پناهنده.»

لب‌هاش تکان می‌خورد. چیزی نمی‌فهمیدم. یخ زده بودم. توی خیابان می‌دویدم. کنار دریاچه وان جیغ می‌زدم. شب آخر بود و مامان گریه می‌کرد. وسط دفتر روزنامه بودم و میزم به هم ریخته بود. زن آرنج‌هاش را گذاشت روی میز و این‌بار بلندتر پرسید. سوال را درست نفهمیده بودم. گفتم: «یس!» چیزی نوشت. پرسید: «از کی می‌تونی شروع کنی؟» نمی‌دانم چرا دوباره همان را گفتم. با تعجب نگاهم کرد. روی فرمم خطی نوشت. بلند شد. کاغذ را سمتم گرفت و در را نشانم داد.

توی خیابان باران می‌آمد. از اولین پمپ بنزین کارت تلفن و یک بسته سیگار خریدم. بیرون ایستادم و با نوک ناخن روی کارت را خراش دادم و عددها را یکی‌یکی وارد تلفن کردم. مامان خوشحال گفت: «تورو خدا؟» سگ لاغری دور و برم را بو می‌کشید. خم شدم و سرش را نوازش کردم. پستان‌هاش ملتهب بود. مامان پرسید: «حالا به سلامتی چه کاری توی بانک هست؟» آسمان رعد و برق زد. گفتم: «کارتم داره تموم می‌شه مامان. بعداً زنگ می‌زنم.» سیگار را خاموش کردم. دو دلار ته جیبم را برای سگ غذا خریدم و ایستادم خوردنش را تماشا کردم. بعد پیاده راه افتادم. نرگس که در را باز کرد، می‌لرزیدم. خیس بودم. خودم را روی پادری تکاندم. لباس که عوض کردم، دورم پتو پیچید و در یک لیوان بزرگ سفالی چای داغ دستم داد. آن موقع‌ها نرگس هنوز دوستم داشت. تحویلم می‌گرفت. مثل دوران دبیرستان. مثل آن وقتها که از من می‌پرسید چه کتابی بخواند و چه موسیقی‌ای گوش بدهد؟

فکر کنم همه چیز از آن شب خراب شد. خوب باید چه کار می‌کردم؟ جان هی گیلاسم را پر می‌کرد. من هم می‌نوشیدم و غش‌غش می‌خندیدم. به فارسی می‌گفتم: «جانِ عزیزت دیگه نریز، جان.» و دوباره می‌خندیدم. بغض داشتم. دلم گرفته بود. می‌دانستم اگر بیخودی نخندم به جایش گریه رسوایم می‌کند. تمام دلتنگی‌هام، خنده‌های عصبی می‌شد و از دهانم بیرون می‌ریخت. جان مست بود. او هم بیخود به حرف‌های شکسته بسته من قاه‌قاه می‌خندید. هر وقت می‌خواستم سیگار بکشم برایم فندک را روشن می‌کرد. نرگس ولی دیگر نمی‌خندید، فقط با گیلاسش بازی می‌کرد. معده‌ام تیر کشید. خالی بود. آن روزها نمی‌توانستم خوب غذا بخورم. بلند شدم. دلم به هم می‌خورد. سرم گیج می‌رفت. توی خیابان می‌دویدم. صدای شلیک می‌آمد. بوی گاز اشک‌آور. زبانم توی دهانم سنگ شده بود. وسایلم را با عجله جمع می‌کردم. هیچ کتابی توی ساکم جا نشد. مامان گریه می‌کرد. جلوی دهانم را گرفتم. مامان پرسید: «آخه چرا؟» گفتم: «برای اینکه بلد نیستم جلوی دهانم را بگیرم!»

و همان‌جا، وسط سالن بالا آوردم.

ول کن این حرف‌ها را فیلیپ.

این بطری را امروز گرفتم. به ارزانی‌اش نگاه نکن. خوب است. به سلامتی تو. اصلاً به سلامتی تو و ریچل. نمی‌شود که همه‌اش من حرف بزنم. راستی تو با ریچل چطور آشنا شدی؟ این را می‌دانم توی مدرسه بوده اما جزئیاتش را که نمی‌دانم. اینها را هم می‌دانم که قرار بود وقتی از افغانستان برگشتی، از ارتش بیایی بیرون. عروسی‌ بگیرید و بروی دانشگاه.

 یعنی آدم هر چه از تو بپرسد باید همینطور لبخند بزنی؟

راستی فیلیپ، امروز پودر کیک توت فرنگی‌ گرفتم. تا توی فروشگاه دیدم یاد تو افتادم. فکر کردی یادم رفته مادرت گفت از بچگی عاشق کیک توت فرنگی بودی؟ توی عکس‌های تولدت دیدم که هر سال مادرت برایت کیک توت فرنگی درست می‌کرده و در آن آپارتمان محقر برایت جشن می‌گرفته. ریچل توی بیشتر عکس‌ها کنارت ایستاده بود. از همان بچگی. اما پدرت کجا بود؟ بعد از عکس‌های تولد یکی دو سالگی‌ات دیگر نبود. عکس‌های کودکی من هم همینطور است. یعنی پدر تو هم مثل بابا حتی جسدش از جنگ برنگشت و به جایش یک جعبه خالی بهتان تحویل دادند؟ مادرت گفت امسال تولدت یک بسته پودر کیک توت فرنگی برایت فرستاده بود افغانستان. دستت رسیده بود؟

 فردا که از سر کار برگشتم کیک درست می‌کنم و با چای می‌زنیم.

راستی امروز هم دوباره به این مرتیکه، نش، زنگ زدم. باز رفت روی پیغامگیر. چه می‌دانستم اینطور می‌شود. گفته بود همان سه‌شنبه‌ می‌رود آکشن، یک ماشین برایم پیدا می‌کند. فکر کردم خب چرا پول اضافی بدهم به بنگاه؟ دادم به او و حالا ناپدید شده. اصلاً با آن چندرغاز چه لکنتی هم که نمی‌شد خرید. فکر کرده بودم خب توی این شهر که بدون ماشین جایی نمی‌شود رفت. خط اتوبوس‌هاش هم که چندتایی بیشتر نیست و جای بی‌خانمان‌ها و دیوانه‌ها و رانده شده‌های شهر است. هر چند به من کاری نداشتند، ولی بوی ادرار را نمی‌شد تحمل کرد. کسی چه می‌داند، شاید هم واقعاً مادر نش مریض است و توی کشورش گرفتار شده. فدای سرت. فعلاً همین دوچرخه که هست. ولی کاش تا زمستان پیدایش شود. باید برای دیدن دریاچه یخ‌زده چند ساعتی رانندگی کنم. باید بروم ببینم وقتی دریاچه به آن بزرگی یکسر یخ می‌زند، ماهی‌هاش چطور زنده می‌مانند؟ شاید دسته جمعی می‌میرند و در بهار دوباره زنده می‌شوند؟ شاید هم آن پایین زمان متوقف می‌شود و در عمق تاریکی و انزوا دیگر سرمایی وجود ندارد؟

اصلاً به سلامتی ماهی‌های نامرئی آن دریاچه یخ‌زده!

امروز موقع کار پینک فلوید گوش می‌دادم. The Wall. گوش داده‌ای دیگر. مگر می‌شود گوش نداده باشی؟ آنهم تو که گیتاریست گروه موسیقی‌‌ کالج‌تان بودی. بگذار اسپیکرها را روشن کنم. دستشویی‌های طبقه‌ی اول بانک تمام شده بود. داشتم آینه‌هاش را تمیز می‌کردم. همین آهنگ بود.... Hey you یک لحظه به چشم‌های خودم خیره شدم. راستش خودم را نشناختم. این همه موی سفید چطور صورتم را قاب گرفته بود؟ پلکهام افتاده بود و خط اخم بین ابروهام مثل یک دره عمیق به نظر می‌رسید. دلم برای خودم تنگ شد. آن وقتها من هم مثل تو بودم. بیشتر می‌خندیدم. مثل تو که همیشه و همه‌جا حتی بالای درخت و وسط بازی بسکتبال و توی آزمایشگاه دبیرستان یا موقع رقصیدن با ریچل می‌خندی و دندان‌های سیمی‌ات و چال روی لپ‌هات با نمک‌ترت می‌کند. پس بیا این را بنوشیم به سلامتی تو. به سلامتی توئی که هنوز می‌خندی. و به سلامتی من. آن من خندانی که روزی درونم زندگی می‌کرد.

گوش کن! وای…

روزی هم که با تو آشنا شدم همین آلبوم را گوش می‌دادم. یادت هست هوا چقدر سرد بود؟ چند روز بود که با هیچ کسی حرف نزده بودم. نرگس دیگر‌ جواب تلفنم را نمی‌داد. دیگر کاملاً نامرئی شده بودم. یک روح واقعی. هدفن را توی گوشم گذاشته بودم. رکاب می‌زدم و از سر بالایی‌ها بالا می‌رفتم. چاره‌ای نداشتم. باید خودم را خسته می‌کردم تا شاید شب کمی خوابم ببرد. راجر واترز توی گوشم فریاد می‌زد:

Is there anybody out there؟

خیس عرق، نفسم دیگر بالا نمی‌آمد. گلویم خشک بود. آب بطری همراهم تمام شده بود. توی حیاط کلیسا نگه داشتم. وارد سالن شدم. کلاهی که سر و دهان و بینی‌ام را پوشانده بود، از سر در آوردم و دستی به موهای کوتاهم کشیدم. گرمای مطبوع سالن انگار آدم را بغل می‌کرد. دنبال آبخوری گشتم. آدم‌های مشکی‌پوش وارد سالن می‌شدند. وقتی خم شده بودم آب بخورم، از گوشه چشم توی سالن را نگاه کردم. پر از گل بود.

بطری خالی آب را پر کردم و از روی کنجکاویی نزدیک در سالن شدم. زن مو قهوه‌ای تپل و مرتبی جلوی در ایستاده بود. لبخند زد. من هم لبخند زدم. دفترچه نازکی دستم داد و داخل سالن راهنمایی‌ام کرد.

وارد شدم.

کاری نداشتم. باید آن شنبه را هم یکجوری می‌گذراندم. رفتم ردیف یکی مانده به آخر و نشستم. مردم ساکت بودند و بعضی‌ها آرام دستمال‌ها را سمت چشم‌هایشان می‌بردند. پیرمردها کت و شلوارهای رنگ پریده پوشیده بودند. بعضی زن‌ها ژاکت‌های بافتنی یا کت‌های زمستانی ارزان اما رسمی به تن داشتند و عقب‌تر نشسته بودند. یکی دو زن هم کلاه‌گیس‌های نامرغوب به سر داشتند، و دفترچه نازک را با آرامش ورق می‌زدند، اما معلوم بود همه سعی کرده بودند، مرتب باشند. سربازها با لباس‌های رسمی کنار تابوت زرشکی و پرچم آمریکا به حالت احترام نظامی‌ ایستاده بودند. دو سرباز جوان بعد از سلام نظامی جلوی مادرت و ریچل زانو زدند و پرچمی تا شده را به سمتشان گرفتند. مردم بی‌صدا گریه می‌کردند. کسی رفت پشت پیانو. دختری جوان شروع کرد به آواز خواندن. چشم‌هاش بسته بود و نور از شیشه رنگی پنجره کلیسا روی پوست براق و سیاهش افتاده بود. تکرار می‌کرد for freedom[1]… چشم‌هایم را بستم. وسط میدان آزادی ایستاده بودم. بغضم ترکید.

He kisses the ones he loves goodbye and leaves in the dead of night

For freedom he'll heed the call

Leave all he knows

(کسانی را که دوست دارد، بدرود می‌گوید و در دل شب راهی می‌شود
برای آزادی، به ندایی پاسخ می‌دهد
هر آنچه را که برای او آشناست ترک می‌گوید)

نصفه شب داشتم ساکم را می‌بستم.

If they had their way she'd stay young forever and never be far from home

(اگر به آن‌ها بود، او برای همیشه برنا می‌ماند و هرگز از خانه دور نمی‌شد.)

مامان بی‌صدا اشک می‌ریخت.

But freedom has drawn her heart to dangers shore

(اما آزادی قلبش را به کرانه‌های خطر کشاند.)

 غروب دریای مرمر بود و می‌خواستم خودم را تویش غرق کنم.

And somewhere, a thunderous crash in the night

It echoes all through the hills

(و جایی در شب، صدای سهمگینی به گوش می‌رسد
 که در میان تپه‌ها طنین می‌اندازد.)

قاچاقچی‌ها قهقهه می‌زدند و من جیغ می‌کشیدم.

lies wounded still…

Remembering the land he loves, he cries

(هنوز زخمی بر زمین افتاده است

سرزمین محبوبش را به یاد می‌آورد و می‌گرید.)

گریه امانم را برید ه بود.

دختری از ردیف جلو برگشت، نگاهم کرد و دستمالی به سمتم گرفت. پیرزن کناری‌ام، بغلم کرد. گرم بود. بوی مامان را می‌داد. خودم را توی بغلش رها کردم و گذاشتم نرمی ژاکت موهرش صورتم را نوازش کند. طوری هق‌هق‌ام گرفته بود که آهنگ بعدی را نتوانستم گوش کنم. از پشت پرده اشک شعرهای روی صفحه نمایش را نمی‌توانستم، درست بخوانم.

دختر سکوت کرد. پیانو متوقف شد و همه دست زدند. وقتی خطابه‌ای که چیز زیادی ازش نفهمیدم تمام شد، همه از صندلی‌هایشان بلند شدند. به نوبت چند ثانیه جلوی تابوت زرشکی براق می‌ایستادند و گل سرخی تویش می‌انداختند. من هم که دیگر گریه‌ام آرام گرفته بود، با جمعیت همراه شدم و قدم برداشتم.

آنجا بود که برای اولین‌بار تو را دیدم. داشتی لبخند می‌زدی. عکس‌‌ات روی در باز تابوت بود. فهمیدم می‌توانم با تو دوست بشوم. فهمیدم اگر با تو حرف بزنم، تو همه‌اش را می‌فهمی. درست همین عکست را کنار تابوت خالی، قاب گرفته بودند. شانه‌های مادرت افتاده بود. چشم‌ها و بینی ریچل حسابی سرخ شده بود. بعد وقتی عکس‌های کودکی، نوجوانی و بزرگسالی‌ات یکی‌یکی روی صفحه نمایش چرخید و از کادر بیرون رفت، و دوستهایت یکی یکی لابلای اشک و هق‌هق از تو حرف زدند، حس کردم سالهاست تو را می‌شناسم.

این عکست را ببین. همان شب این را از توی کاغذی که جلوی در دستم داده بودند، قیچی کردم. عکس روی یخچال را از صفحه‌ی فیسبوکت پیدا کردم. همان پیتزا فروشی است که همیشه با دوستانت می‌رفتی. پیتزاهایش خوشمزه است. اما وقتی شنبه‌ شب‌ها آنجا می‌روم، نمیدانم چه پیتزایی سفارش بدهم. و مدام به این فکر می‌کنم تو کدام پیتزایشان را بیشتر دوست داشتی؟ این عکس هم همان رستورانیست که شب قبل از اعزامت با بچه‌ها تویش جمع شده بودید. دو سه تا از دوستهایت هم عکس‌های آن شب را روی صفحه‌شان گذاشته بودند. اینطوری میزتان را پیدا کردم. ببین این عکس را. همان میز کنار پنجره است. دوست داشتم ببینم از آن زاویه، تو چه می‌دیدی؟

اما این عکس‌ات، این عکس‌‌ات ایستاده روی دریاچه یخزده چیز دیگری است. راستش قامت و سکونت شبیه یک مجسمه یخی بدجور به آدم آرامش می‌دهد. وگرنه دیوانه نبودم که ریچل را از کنارت ببُرم و همانطور که اشک‌هام سرازیر بود، شما را روی دریاچه از هم جدا کنم.

عکس روی میز تحریرم و میز تلویزیون اما از این دردسرها نداشت. از توی روزنامه‌های محلی پیدایشان کردم. چه خوب است که حالا، همه‌جا هستی. توی خانه‌ام نشسته‌ای وهر چه می‌گویم با دندان‌های مرتب و صورت زیبایت لبخند می‌زنی. تو می‌فهمی که چه می‌گویم. تو معنای مردن برای زندگی را می‌فهمی. معنای شوخی‌‌ای به نام آزادی. و معنای یخ‌زدن ابدی در تاریکی.

راستی، ببین! انگشتم دیگر درد نمی‌کند. فقط وقتی آرام گازش بگیرم، کمی زُق زُق می‌کند. شاید هم تنم حسابی سر شده. مثل هر شب.

اولین نسخه اوت ۲۰۱۸

آخرین بازنویسی ژانویه ۲۰۲۵

پانویس:

[1] ترانه‌ای به همین نام از گروه آوالون که سال ۲۰۰۶ منتشر شده است و به فداکاری‌های سربازان و خانواده‌هایشان در راه آزادی ادای احترام می‌کند.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.