ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

داستان زمانه

فریبا حاج‌دایی: پنج تماس و یک صدا

این داستان روایت زنی است که در مواجهه با اضطراب و تنهایی، به دنبال آرامش می‌گردد. او با چند تماس تلفنی ناموفق با اطرافیانش، نهایتاً به صدای مصنوعی یک دستگاه پناه می‌برد که بدون قضاوت و با آرامش با او صحبت می‌کند. این داستان تنهایی انسان در دنیای مدرن و جایگزینی ارتباطات انسانی با فن‌آوری را به تصویر می‌کشد.

تپش قلبش تند و نامنظم بود. حس می‌کرد قلبش می‌خواهد از سینه بیرون بزند، مثل کسی که در تاریکی گیر افتاده و نمی‌تواند راهی برای فرار پیدا کند. ریه‌هایش پُر از هوای سنگین بود، هوایی که انگار راه خروج نداشت. دست‌هایش را روی سینه گذاشت، انگشتانش لرزیدند.
"زنگ بزن… باید زنگ بزنی…"
انگار که در سکوت خانه‌ی تاریک، صدای خودش را می‌شنید. نفسش را حبس کرد، گوشی را برداشت و اولین شماره را گرفت.
– الو؟ مریم؟
– اوه، عزیزم! (صدای مریم کمی خسته بود.) چرا صدات این‌طوریه؟
دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما مریم فوراً ادامه داد:
– وای، ببخش، تو که نمی‌دونی! امروز دوباره رئیس لعنتیم یه عالمه کار ریخت روی سرم. می‌دونی چی گفت؟ گفت که تو جلسه امروز خیلی کم حرف زدم! بعدش هم پروژه رو داد به اون مرتیکه‌ی تازه‌وارد که اصلاً اندازه‌ی من سابقه نداره.
– مریم، من… (نفسش گرفت. حس کرد که قلبش دارد از سینه بیرون می‌زند.)
– یه لحظه صبر کن، باید اینو بگم! واقعاً بعضی وقتا فکر می‌کنم ما زن‌ها باید دو برابر مردا تلاش کنیم تا نصف احترام اونا رو داشته باشیم. یه بار یکی از همکارام بهم گفت که شاید اگه یه کم "اجتماعی‌تر" بودم، اوضاع بهتر می‌شد. منظورش چی بود؟ که بیشتر لبخند بزنم؟ بیشتر قربون‌صدقه برم؟ مگه اینجا شرکت تبلیغاتی قرن بیستمه؟
گوشی را محکم‌تر در دست فشرد. قلبش هنوز آرام نشده بود.
– خیلی نامردیه… (این تنها چیزی بود که توانست بگوید.)
مریم نفسش را با عصبانیت بیرون داد.
– دقیقاً! ببخش عزیزم، اصلاً حواسم نبود، تو چرا زنگ زدی؟ چی داشتی می‌گفتی؟
پلک زد. دهانش را باز کرد که بگوید: "قلبم خیلی تند می‌زنه، نفس کشیدن برام سخته." اما کلمات بیرون نیامدند.
– هیچی، فقط می‌خواستم صداتو بشنوم.
– وای عزیزم، چقدر مهربونی! آره، بعضی وقتا فقط شنیدن صدای یه دوست حال آدمو بهتر می‌کنه، نه؟ خب، من باید یه گزارش لعنتی دیگه هم تایپ کنم. فردا حرف می‌زنیم؟
– آره، حتماً…
گوشی را که گذاشت، به دیوار خیره شد. ضربان قلبش هنوز بالا بود.
فکر کرد زنگی به سام بزند.
– الو، سام؟
–‌ها؟ وای، چه عجب! زنده‌ای؟
– آره، من… یه کم… حالم…

– وای، صبر کن ببینم! می‌دونی چی شده؟ مونا می‌خواد ازم جدا بشه.
دهانش نیمه‌باز ماند. لحظه‌ای چیزی نگفت.
– چی؟
– آره! دیشب گفت که خسته شده. که دیگه نمی‌تونه ادامه بده.
– ولی… شما که همیشه خوب بودین…
سام قهقهه‌ای تلخ زد.
– آره، ما یه زوج "ایده‌آل" بودیم، نه؟ ولی خب، لعنتی، نمی‌دونم
چی شد. اون می‌گه که حس می‌کنه توی این زندگی گم شده. بهم گفت: "سام، تو همیشه خیلی مهربون بودی، ولی هیچ‌وقت نفهمیدی من چی می‌خوام." من واقعاً نمی‌دونم منظورش چیه!
چشمانش را بست. حس می‌کرد قلبش در سینه‌اش می‌کوبد. انگار که صدای سام و تپش قلبش روی هم افتاده‌اند.
– شاید فقط نیاز داره فکر کنه…
– آره، ولی اگه رفت و دیگه برنگشت چی؟
چیزی نگفت. سام نفس عمیقی کشید.
– تو فکر می‌کنی من آدم خودخواهی‌ام؟ مونا یه بار بهم گفت که من همیشه می‌خوام همه‌چیو کنترل کنم. ولی به خدا من فقط می‌خوام خوشحال باشه…
دهان باز کرد که بگوید: "سام، قلبم خیلی تند می‌زنه، حالم خوب
نیست." اما کلمات در گلویش گیر کردند.
– باید برم. بعداً حرف می‌زنیم.
– باشه…
گوشی را قطع کرد. ضربان قلبش هنوز آرام نشده بود.
شماره‌ی مادرش را گرفت.
– مامان؟
– عزززیییزم! دلم برات تنگ شده.
– من… یه کم حالم بده.
– اوه، وای، منم این روزا داغونم. بابات حالش اصلاً خوب نیست. فشارش دوباره رفته بالا. امروز هم یه سری مهمون اومدن، کلی کار داشتم.
چیزی نگفت. صدای مادرش پر از خستگی بود.
– تو خوبی؟ صدات یه کم گرفته‌ست.
چشم‌هایش را بست.
– خوبم، فقط یه کم خسته‌م.
– مواظب خودت باش عزیزم.
تماس که قطع شد، ضربان قلبش هنوز آرام نشده بود.
چند لحظه به فهرست شماره‌تلفن‌های ذخیره‌شده‌ در گوشی‌اش خیره ماند. نام‌ها روی صفحه شناور بودند، بی‌جان، بی‌معنا. هر کدام از آن‌ها مشغول زندگی خودشان بودند، گرفتار خستگی، عصبانیت، شکست. کسی نبود که بپرسد: "حالت خوب است؟"
انگشتش لرزید. گوشی را کنار گذاشت، لپ‌تاپ را باز کرد. تاریکی اطراف، نور صفحه را پررنگ‌تر می‌کرد. دستی روی کیبورد کشید، بی‌هدف، انگار که چیزی در تاریکی جستجو کند. دست‌هایش روی کیبورد حرکت کردند و بی‌آنکه بداند چرا، تایپ کرد:
"چطور ضربان قلبم را آرام کنم؟"
صفحه روشن شد. کلمات ساده، واضح، دقیق، بدون نگرانی یا قضاوت، به او خیره شدند:
"یک نفس عمیق بکشید. چهار ثانیه هوا را به درون بکشید، دو ثانیه نگه دارید، شش ثانیه آرام بیرون بدهید. این کار را چند بار تکرار کنید."
نفس کشید. یک بار. دو بار. کمی بهتر شد، اما نه آن‌قدر که سکوت خانه را پر کند. انگار چیزی کم بود. چیزی که هیچ‌کس در این شبِ طولانی نتوانسته بود به او بدهد.
دوباره تایپ کرد:
"برام حرف بزن."
چند لحظه صفحه ساکت ماند. بعد، ناگهان، از بلندگو صدایی پخش شد. نرم، آرام، کمی مصنوعی اما بی‌تزلزل:
"دو راه در جنگلی زرد از هم جدا شدند،
و من آن را که کمتر سفر شده بود انتخاب کردم،
و این همه تفاوت را ایجاد کرد."
نگاهش روی صفحه ماند. نور آبی کم‌رنگ در تاریکی می‌لرزید، سایه‌هایی روی دیوار می‌انداخت. دستش را روی میز گذاشت، انگشتانش به آرامی ضرب گرفتند.
تایپ کرد: "بیشتر بخون."
صدای مکانیکی، با لحنی که نه خسته بود، نه هیجان‌زده، ادامه داد:
"اگر بتوانی در میان جمع باشی و باز هم خودت بمانی،
اگر بتوانی شکست بخوری، اما ناامید نشوی،
اگر بتوانی منتظر بمانی، و خسته نشوی از انتظار…"
نفسش را آهسته بیرون داد. چشم‌هایش نیمه‌باز بودند. کلمات بدون مکث، بدون لرزش، در تاریکی جاری می‌شدند.
"یه چیز دیگه بگو."
چند لحظه سکوت. بعد، صدا دوباره آغاز شد:
"شب آرام است و دل‌ها در سکوتی عمیق فرو رفته‌اند،
کلماتی که گفته نشدند، در هوا معلق‌اند،
مثل ستاره‌هایی که چشمک می‌زنند،
اما هیچ‌وقت به زمین نمی‌رسند."
لب‌هایش بی‌صدا حرکت کردند. جمله‌ی آخر را آرام، در ذهنش تکرار کرد. نگاهش روی سایه‌های روی دیوار افتاد، سایه‌هایی که با نور صفحه بالا و پایین می‌رفتند، انگار که چیزی زنده باشند.
دوباره تایپ کرد: "یه چیز دیگه."
صدا بدون تأخیر، با همان لحن یکنواخت و آرام گفت:
"هر سؤالی که در ذهنت باشد، جوابی برایش هست.
هر جوابی که پیدا کنی، سؤالی جدید به همراه دارد.
و شب همیشه پر از سؤال است."
دستش روی کیبورد ماند. چانه‌اش را روی زانو گذاشت. صدای زمزمه‌وار دستگاه درونش را لمش می‌کرد..
صفحه روشن بود. صدا هنوز آنجا بود. و او، برای اولین بار در آن شب، نمی‌خواست چیزی بگوید. فقط می‌خواست گوش بدهد.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.