ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

شعر زمانه

آزیتا قهرمان: سروها را فراموش نکن

شعر «سروها را فراموش نکن» اثر آزیتا قهرمان، شعری است که با زبانی تصویری و نمادین، روایتی از زندگی، رنج، مقاومت و امید را به تصویر می‌کشد. این شعر با بهره‌گیری از عناصر طبیعت، خاطرات خانوادگی، و نمادهای فرهنگی، فضایی چندلایه و عمیق ایجاد می‌کند که در آن فردیّت شاعر با تاریخ جمعی و اجتماعی درهم می‌آمیزد.

چشمانِ مادرم
رنگین‌کمان
وسیمرغی که در آسمان مخفی شد
مرا به زمین آورد

در لانه‌ای تنگ بال و پر درآوردم
بند نافم را کلاغ‌ها دزدیدند
آرزوها را گره زدند به شاخه‌ی توبا

خاله‌ام که شاعری می‌دانست
شیرم داد و سال غوغا
در عمارتی با دیوارهای بلند
آهسته کشته شد
اما وصیت کرد
سروهای باغچه را فراموش نکن
و کلمه‌ها را در سینه‌ات گرم نگه‌دار

بعد از او
با قصه‌های مادربزرگ
هزار پریزاد و مرغ جادو
در لکنت زبانم اهلی شدند

با سوزنِ اشک و نخِ سیاه
او قصه ای نوشت
پُر از گل سرخ و سپیده
هر غروب شمعی روشن کرد
پای پیاده از کوه و کمر برگشتیم
به دیدارِ آن محبوب گمشده

برای ترسیم حفره‌ها و تکه‌های افتاده
من که گلدوزی بلد نبودم
درزهای پاره را با حروف الفبا پوشاندم
مرهم و فریادی
برای طناب دورِ گلوی طلعت
زخم‌های سینه‌ی رعنا
شکاف‌های گوشه و کنار
شعر اما آینه‌های تودرتو ست
حروفِ لب پریده
هق‌هقی شدند بی‌صاحب

شاید الفبا قلب را درست نمی‌فهمد
اما منظره هر دشت آفتابی
چهره‌ی خوبِ تو را به یادِ من آورد

حتا بعد از هفت سالگی
که دویدم به سمت تنهایی
و گم شدم
در هیاهوی مشقِ فارسی و درسِ حساب
زندگی شلوغ بود
مادرهای دیگر آمدند
به فرزندی نام مرا دوباره نوشتند
و سپردند به سرنوشت

حق با تو بود
درختِ حسود نبشِ گورستان
فقط در رویاها بیداری شکلِ واقعی دارد
رودخانه‌ها روانند به سویِ دریا
ما پرواز می کنیم مثل پرنده‌ها
و شبیه آزادی عزیز و زیباییم

به دنبالِ سوسوی آن ستاره
سالِ انقلاب مادری غریب
موی آشفته‌ام را شانه زد
روبانِ سرخ بست و فراری
با دست و پای شکسته
با چشم بسته
لای کتاب‌های سوخته
پی کدام معجزه می‌گشتی

شهر را این‌گونه تماشا کردیم
دنیا را این طوری فهمیدیم
در چارشنبه بازار لکنته‌ی دنیا
خنرر پنزرهای کهنه برگشتند
تا عید ما را تزیین کند

بعد از جنگ قحطی آمد
هیچ آغوشی
نامه‌ی عاشقانه و بوسه‌ای نبود
تلخ و دیوانه
پا به پای مرگ زدم به کوچه
با لاله‌های سیاه به شعر برگشتم

آنجا که دروازه‌ی بهشت و جهنم
طرح معوجی داشت
نیمرخِ دیوجفت صورت فرخ لقا
روی سقف شرجی بازار
مجلس انار و بوسه‌ی شیرین
عَلَم و کَتَل‌های آذین بسته
ارواح شریر و بویِ دیگ‌های نذری
برای شام اژدهای هفت‌سر

آوازی از قَمَر
از قره‌العین بیتی پُر از غزل
شعری از فروغ معجزه آورد
آفتاب را یک‌باره روشن کرد
«شاید حقیقت آن دو دست سبز جوان بود»
آن دو دستِ سبزِ جوان..
آنجا که چشم چشم را نمی‌بیند در کوری
دست نمی‌گیرد دستی را میان یخ‌بندان
شعر هوهوی خطی غریب است
که راویان در هوا نوشتند
با حروفِ تاب‌دارِ کشیده
با نقطه‌های درخشان
حالا غایبان با دهانِ تو حرف می‌زنند
با لب‌هایی که زیرِ خاک می‌تپد هنوز
عاشق و کبود

مادری که هرگز او را ندیدی
در کنجِ بیغوله‌ی پرتِ بیابان
دور از چشمِ همه پنهان
برای تو خواهری زایید
حالا تمام عمر باید می‌گشتی
تا پیدایش کنی
میان مردگان عاشقان
گرسنگان و تنهایان

در پرده‌ی نقاشی وطن
او را ندیدی آیا
با موهای سیاه
با کفش‌های کتانی پاره
او را ندیدی
همان روزها که ناظم مدرسه
چال کردن لباس‌های خونی
و گره زدن رگ‌های بریده را
نشانِ ما داد

سکوت نام دیگر ترس است
یا بیزاری
سکوت که سایه می‌اندازد
به روی وحشت
بیزاری که سایه انداخت
روی لبخندِ یخ‌زده
صبح اول فرودین بود
وقتی شکوفه‌های گیلاس سَر زدند
و قمری‌ها روی سنگ ناله سَر دادند

برگشتم و نگاه کردم
اینجا بازار فرش بود
آنجا سه راه فیروزه
شبستان و شمع‌های روشن دعا
وزشی سرد از روزنی ناپیدا

سایه‌ای پیچان مرا صدا کرد
می‌گویند
روح پهنه‌های پر پیچ‌و‌خمی دارد
و کفِ دستِ آدمی نقشه‌ای ناخوانا
از مسیرِ سفر به سوی دریا ست

برایم نوشتی
ای کاش در زمینی دیگر، مرا دوباره بکارند
تا میوه‌ای دهم به طعم سیب

اما به جرم دزدیدن رازی
از یک کتاب ممنوع
جریمه‌ات کردند
به کَندَنِ صد مرتبه خدانگهدار
رویِ دیوارِ بند

اعتراف می‌کنم
به جای فتح دنیا با شوق و شیدایی
ما فقط مادری کردیم
سوختیم و ساختیم از خاکسترها
داستانی که پایانش به باد و چشمه می‌پیوست
امید یعنی همین

سال‌ها گذشت
روزی آیا دخترم سنگ مرا خواهد شناخت
عکس مرا در روزنامه‌ی قدیمی پیدا خواهد کرد
برایم پیراهن عروسی خواهد خرید

تمام این‌ها را می‌گذارم کنار جمله‌های ناتمام
و دالان‌های دراز مترو
جنگل پوشیده از مه و یخ‌باد
پرنده‌ای وحشی که نیمه‌شب
به زبان ما صیحه سر می‌دهد

سگ‌ها، نامه‌های اداری و برگه‌ی مالیات
نرده‌های پوشیده از برف و تاریکی
تابلوی عبور ناشنوایان
در مسیر خانه همیشه آنجا ست

از تو می‌پرسم مادربزرگ
همه‌ی این‌ها را چگونه کنارِ همدیگر بنشانم
تا شرح امروز و رفته‌ها
و ثبت قول و قرارهای دیروز ما باشد
بی‌آنکه ناپدید شود
خورشیدی که یادگار به خانه بخشیدی

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.