تأسیس: لیبرالیسم و دموکراتیسم
در ایران چه میگذرد – ۱۱
محمدرضا نیکفر – این نوشته مقدمهای است بر نقد منشورها و متنهای مطالباتی و برنامهایِ منتشر شده در دورهی جنبش "زن، زندگی، آزادی".
موقعیت تأسیس
جنبش "زن، زندگی، آزادی" ما را در موقعیت تأسیس قرار داده است: تأسیس نظمی دگرگونه. این بار اول نیست: با جنبش مشروطیت هم در موقعیت تأسیس قرار گرفتیم، سپس با انقلاب ضد سلطنتی ۱۳۵۷. بین ۳۰ تیر ۱۳۳۱ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هم به این موقعیت نزدیک شده بودیم. ۱۳۵۷ خیزشی بلند بود که به شکست انجامید. نیرویی قدرت را به دست گرفت که با نفسِ حق انسان برای تأسیسگری از بنیاد مخالف بود.
لغت "تأسیس" همخانواده است با "اساسی" در قانون اساسی و "مؤسسان" در مجلس مؤسسان. به کارگیری این لغت نشان میدهد که ما میخواهیم نظمی نو دراندازیم.
تأسیس مفهومی است مدرن. در آن جانمایهی عصر جدید بازتاب مییابد. عصر کهن، عصر چیرگی دین و به طور کلی سنت را در تقابلش با تأسیس میتوان مشخص کرد. دینی یا سنتی شکل میگیرد، در دورهای که میپندارند درِ آسمان به روی زمین گشوده شده. میپندارند دین یک بار برای همیشه تأسیس شده است و وظیفهی بندگان پیروی ابدی از آن است. ابداع، کفر است. با تأسیس یک سلسلهی جدید پادشاهی، در اصل چیز تازهای تأسیس نمیشود. قدرت از یک طایفه به یک طایفهی دیگر، یا به یک گردنکش انتقال مییابد.
تأسیسْ امرِ شهروند است. انسان از موقعیت صغارت که بیرون آید و از رعیت به شهروند تبدیل شود، درِ تأسیس را به روی خود گشوده است.
تأسیسِ نتیجهبخش، نیاز به آگاهی و دید انتقادی دارد. حس رهایی، در همان حالی که استبداد هنوز برقرار است، و اراده به شروع امری نو، از مشخصههای دورهی استوار شدنِ گرایش به تأسیس است. اراده به شروع، ادراک دیگری از سیاست را پدید میآورد: چیزی نو را آغاز کردن، رهبر خود بودن، غلبه بر عادت، بر تنبلی فکری، بر سنت.
همه اما به سیاست نو نمیگروند که اساس آن امر سیاسی شهروندی است. گرایشهای مختلفی وجود دارند. درگیریها در نهایت بر سر این سه خط است:
- تأسیس،
- ترمیم و رفرم،
- بازسازی یا احیا.
هنوز در میان ما خطر اصلی برای خط تأسیس از جانب گرایش به ترمیم و رفرم است. در درون رژیم بحث بر سر نوسازی شیوهی حکمرانی آغاز شده و ممکن است تغییری پیش برند یا پیش آید که مضمون آن اصلاح گسترده برای بقای رژیم باشد.[۱]
خطر دیگر احیاگری است، احیای نظام سلطنت. استقرار چنین نظامی با سرکوب شدید خط تأسیس میسر میشود. قاعدتاً در جریان تقابل با خط تأسیس، کیش سلطنت از داعیهی نوگرایی دورتر و دورتر میشود.
و تعجب نکنیم اگر زمانی آمیزشی دیده شود میان احیاگری و ترمیم. در جریان حوادث ممکن است هر دو خط احیا و ترمیم تجزیه شوند و بخشهایی از آنها به هم بپیوندند. برای از نظر دور نداشتن این احتمال باید به قدرت مستقر به عنوان سلطهی طبقاتی نگاه کرد. بخشهایی از گروههای طبقاتی حاکم ممکن است تغییر رژیم یعنی نوع حکمرانی را بپذیرند و خود از نیروهای فعال این فرایند باشند.
در واقعیت البته ممکن است در هر دو خط ترمیم و احیا عناصری از تأسیسگری دیده شود. بررسی انتقادی میتواند جایگاههای آن عناصر را نشان دهد و برنماید میدانی که میگشایند برای چه گروههای اجتماعی است، و در مقابل چه گروههای دیگر از حق تأسیس محروم میشوند.
منشورها همچون جلوهی دورهی اراده به تأسیس
بیانیههایی که در زمان جنبش سبز از سوی خط رهبری آن منتشر میشدند، معطوف به تأسیس نبودند. هدف مرمت و اصلاح بود. خیزشهای پس از جنبش سبز، نیروی تقابل با رژیم را به نمایش گذاشتند، اما تبیینی تأسیسگرا نیافتند. وضع اینک فرق میکند: قیام ژینا با بیانی مثبت از هدفهای خود که در شعار کانونی آن یعنی "زن، زندگی، آزادی" متجلی است، گسترش یافت. چندی نگذشت که بحث دربارهی لزوم تقریر خواستهها و طرح برنامه آغاز شد. سرانجام بیانیهها و منشورها و پیماننامههایی دارای بار برنامهای پیاپی منتشر شدند. محتملاً در آینده بر تعداد آنها افزوده خواهد شد.
اگر کیفیت این متنهای هدفگذار را با متنهایی مقایسه کنیم که در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در تبیین مبارزه علیه قدرت مستقر منتشر میشدند، حق داریم که بسی شادمان شویم. اینک تبیینها بسی روشنترند، معطوف به آزادی و حقوق شهروندیاند، سکولار هستند، بر حقوق زنان تأکید ویژهای دارند، علیه تبعیض هستند، از حقوق بشر و دموکراسی دفاع میکنند، در آنها آگاهی حقوقی متبلور است، به محیط زیست توجه دارند، خواهان رابطهای بیتنش با جهان هستند.
این متنها جلوهی دورهی اراده به تأسیس هستند. با نظر به متنهای برنامهای تأسیسگرا میتوانیم از یک پیروزی بزرگ جنبش "زن، زندگی، آزادی" سخن گوییم. جنبش تا کنون سندهایی را برای بایگانی تاریخ عرضه کرده است. آنها تبلور تجربههای طولانی و آگاهی ما هستند.
دموکراتیسم و لیبرالیسم
برای سنجش و دستهبندی متنهای مطالباتی و برنامهای منتشر شده، نیاز به یک معیار داریم.
معیاری که منطقی است بر مبنای بحث تأسیس پیش گذاشته شود، این است: در هر یک از آن متنها چه میزان اراده به تأسیس قوی است؟ و این یعنی منشورها:
- چه حد از اصلاحطلبی در قالب موجود فاصله دارند؟
- چه حد از خط احیاگری سلطنت دور شدهاند؟
- معطوفاند به سوی مردم و پایهی اجتماعی جنبش، و از هماکنون میخواهند مردم صاحب اختیار خود شوند؟
- یا به بند و بست با قدرتهای خارجی، به دست آوردن دل بخشهایی از قدرت حاکم و ایجاد ستاد رهبری از میان جمع خاصی از "نخبگان" گرایش دارند؟
بر این پایه، میتوانیم دو قطب را در نظر گیریم: دموکراتیسم و لیبرالیسم.
- دموکراتیسم خواهان جاری شدن نیروی تأسیس از پایه، و ایدهپردازی و تشکلیابی برای پیشبرد امر نو است؛ دموکراتیسم خواهان گسست بنیادین از گذشته و اکنون است،
- لیبرالیسم، تأسیسی کنترل شده میخواهد، به گونهای که اصل نظام امتیازوری در جامعه دست نخورد. این جریان نمیخواهد بند نافش را از گذشته و امتیازوری هویتی و سنتی ببرد.
در میان متنهای مطالباتی و برنامهای از نمونههای دموکراتیک میتوانیم به "منشور مطالبات حداقلی تشکلهای صنفی و مدنی"، منشور فراگیر حقوقی دانشگاهیان، منشور مطالبات زنان، و لایحه حقوقی زنان اشاره کنیم. مشترک در میان این متنها نقد نظم امتیازوری و طبقاتی موجود و نشان دادن ارادهی تأسیسگر برای عبور از آن است. به عنوان نمونه توجه کنیم به عنوان "منشور مطالبات زنان": یک قدم عقب نخواهیم رفت. در مقدمهی این متن روح تأسیسگر آن آشکارا جلوهگر است:
«ما معتقدیم تخیل فردایی برابر و مترقی، نیروی پیشبرندهایست برای ایستادن در برابر ظلم. همچنین معتقد به درهمتنیدگی حوزههای ستم، تقاطعهای آن و زیربنایی بودن مسئلهی اقتصاد هستیم، اما این بدان معنا نیست که رفع تمامی اشکال ظلم را به فردای انقلاب موکول کنیم. زنان نیمی از جهاناند که به طول تاریخ با همدستی مردسالاری، مذهب، سرمایه و… از حق آزادی و شکوفایی محروم شدهاند. امروز اگاهانه باید کوشید تا در همه حوزههای سیاسی و اجتماعی، زنان سهم برابری از قدرت را به دست گیرند و همچنین با تشکیل شوراهای مختص زنان، تصمیمگیران در حوزهی مسائل خود باشند. ما معتقدیم که همگان در حوزهای که در آن فعال هستند، میتوانند شوراها را ایجاد کنند، و ابتکار عمل را برای تصمیمگیری و اجرای تصمیمات در دست گیرند. اجتماع اتحادیه شوراهای کارگران، کشاورزان، زنان، معلمان، پرستاران، ملیتها، مهاجران، رنگین کمانیها و.. حکومت شورایی را محقق خواهدکرد.»
در ادامهی این متن میخوانیم:
«ما خواستار تشکیل شوراها نیستیم، این یک مطالبه نیست، یک دستورکار است و باید انضمامیتر به آن پرداخت. تمام این مای خواهان تغییر، انسانهایی فردی، بیثباتشده، رسانهایشده و جداافتاده از تجربیات مبارزات اجتماعی گذشته خود هستیم؛ بنابریان راه دشواری درپیشداریم. ما نیز معتقدیم که شوراهای فراگیر ذیل حکومت کنونی و با توجه به شدت سرکوب نهادهای امنیتی آن، امکان شکلگیری ندارند، اما بر این باوریم که جنبشها و انقلابهای جامعهی غیرمتشکل و تودهوار، همواره توسط رهبر-شاه-نماینده مصادره میشود. عدم وجود شوراها، مردسالاران و سرمایهداران صاحب رسانه را مسلط خواهدکرد.»
در "منشور مطالبات حداقلی تشکلهای صنفی و مدنی" جنبش "زن، زندگی، آزادی" به عنوان جنبش اعتراض بنیادین به شرایط کنونی کشور، جنبشی علیه زنستیزی و تبعیض جنسیتی، علیه ناامنی پایان ناپذیر اقتصادی، علیه بردگی نیروی کار، فقر و فلاکت و ستم طبقاتی، و علیه ستم ملی و مذهبی توصیف شده و گفته شده که خیزش جاری « انقلابی است علیه هر شکلی از استبداد مذهبی و غیر مذهبی که در طول بیش از یک قرن گذشته، بر ما -عموم مردم ایران- تحمیل شده است».
به عنوان نمونهی شاخص یک منشور لیبرالی میتوانیم از "منشورِ همبستگی و سازماندهی برای آزادی (مهسا)" نام ببریم که در تاریخ ۱۹ اسفند ۱۴۰۱ منتشر شد و امضاکنندگان اولیه آن حامد اسماعیلیون، نازنین بنیادی، رضا پهلوی، شیرین عبادی، مسیح علینژاد و عبدالله مهتدی هستند.
این منشور لیبرالی است، و از این نظر به شرحی که خواهد گذشت، به خاطر تبیینی که به یک گرایش لیبرالیستی ایرانی میدهد، مهم است. لیبرالی است، چون خود را به حقوق و آزادیهای فردی، انتخابات و سازوکار لیبرالی برای سامانیابی سیاسی باورمند میداند، به سخن دیگر همهی مشخصههای مثبت یک موضع لیبرالی متعارف را دارد.
در ابتدای آن آمده است: «این منشور ابتدا بر فعالیتهای خارج از کشور تکیه میکند که میتواند زمینه را برای مشارکت فعالانهی کنشگران داخل کشور فراهم کند. بر این باوریم که انزوایِ جهانیِ جمهوری اسلامی از اولین گامهای لازم برای ایجاد تغییر است».
بر این قرار، نوع نگاه مراتبی منشور ۶ تن این گونه است: فعالیت در خارج، فراهم کردن مشارکت داخل بر پایه این فعالیت، تلاش برای انزوای جهانی جمهوری اسلامی.
اما در متن منشور، تمرکز بر فعالیت در خارج، بدون اینکه حلقهی واسط روشن باشد، به انتقال قدرت میرسد. قرار میشود کنشگران داخل در این امر مشارکت داشته باشند. تذکر داده میشود که «انتقال» امری تخصصی است و «نیازمند همراهیِ هموطنان متخصص در رشتههای مختلف است». اینکه فوراً ذهن نویسندگان متن از انتقال قدرت متوجه متخصصان شده است، و نه ابتکارها و شوراهای شهروندی به سنت قوی لیبرالی برمیگردد که مدیریت را کار "مدیران" میداند و این مدیران از سرشتی ویژهاند و مردم عادی به جمع آنان راهی ندارند. مدیران مدیریت میکنند − در کارخانه، در اداره، در مدرسه و دانشگاه، در مجلس، در وزارتخانه – و بقیه کار میکنند و پیروی میکنند. وقتی چنین شد، جهان بسامان میشود. نظم جدید قرار است مدیران خوبی داشته باشد؛ انتقال بهینهی قدرت، جای مدیران بد را به مدیران خوب میدهد. تحول عمده، جابجایی مدیران است. این موضع در دید طبقه مرفه و دارای فرصت و چشماندازِ مرفه شدن، چنان طبیعی جلوه میکند که نقد آن مترادف با گرایش به بدسامانی تصور میشود.
در منشور لیبرالی مورد بحث، در زیر عنوان «حکمرانی دموکراتیک» بر نهادها و قواعد دموکراتیک تأکید شده است. چنین تأکیدی از امتیازهای برجستهی لیبرالیسم قانونمدار است و اصولاً این مکتب سیاسی در سیمای مثبت خود با آن شناخته میشود. دموکراتیسم هم چنین تأکیدی دارد، اما در درجهی اول به مردمی که قاعده میگذارند و نهادسازی میکنند، توجه دارد. اصل، مردمی است که میخواهند تأسیس کنند. طبعاً تجربهی تأسیس وجود دارد، اما مشارکت و تأملورزی جمعی است که اجازه میدهد تجربهی تاریخی به کار تأسیس امر نو بیاید.
منشور لیبرالی، در ادامه، مبانی نظم جدید را توضیح میدهد. نوع نگاه از بالاست، از منظر دیپلماتیک، با نام بردن از کنوانسیونهای بین المللی، و نه ارجاع به تجربهی تاریخی مردم ایران.
امر نظم مالکیت در این منشور تبیین نشده است. لیبرالیسم اصل مسئلهی خود را پنهان نگاه میدارد.
در سایت رسمی "منشورِ همبستگی و سازماندهی برای آزادی (مهسا)" در معرفی رضا پهلوی به عنوان یکی از امضاکنندگان اولیهی آن آمده است: «به عنوان میراثدار محمدرضاشاه پهلوی و شهبانو فرح پهلوی در تهران متولد شد. او در جشن تاجگذاری پدرش در سال ۱۹۶۷ به صورت رسمی به عنوان ولیعهد ایران معرفی شد...» در همینجا انقلاب ۱۳۵۷ به عنوان «افزایش ناآرامیها در ایران» که «منجر به خروج خانواده پادشاهی از ایران در ژانویه ۱۹۷۹ شد و طی بیثباتیهای پس از آن، حکومت به اشغال اسلامگرایان درآمد»، معرفی شده است. در اینجا همچنین رضا پهلوی «پیشگام و مدافع اصولی چون آزادی، دموکراسی و حقوق بشر» خوانده شده است.
معلوم نیست که این گونه معرفی به امضای صریح دیگر امضاکنندگان متن رسیده باشد یا نه. به هر حال تا زمانی که با صراحت نظرشان را در مخالفت با آن نحوهی تبیین از انقلاب ۱۳۵۷ اظهار نکنند، مبنا را میتوان این گذاشت که از زاویهی دید تهیهکنندگان منشور لیبرالی، در ایران همه چیز بسامان بود که ناگهان در سال ۱۳۵۷ مورد هجوم اسلامگرایان قرار گرفت و کشور اشغال شد. وقتی کشوری اشغال شده باشد، سامانیابی در آن اساساً پایان دادن به اشغال است. وضعیت پیش از اشغال طبعاً مطلوب مینماید.
از این نظر هم بند ناف منشور لیبرالی به گذشته وصل است. سوژهی «ارتش» هم در منشور مورد بحث ذکر شده و سپاه پاسداران زیر آن رفته است. سوژگی آن در استمراری است که میان نظم قدیم، نظم کنونی و نظم آتی برقرار میشود.
منشور لیبرالی حاوی هنجارهای دموکراتیک نیز هست: مهمتر از همه تأکید بر رفع تبعیض، منع شکنجه و منع اعدام. این هنجارها از راه نقد درونمان وضعیت کشور در تاریخ جدید آن به متن راه نیافتهاند؛ ورود آنها به متن از بالاست، از راه کنوانسیونهای جهانی است.
پیام اخیر میرحسین موسوی با عنوان "برای نجات ایران" بسی دموکراتیکتر از منشور ۶ تن است. این پیام بر گسست و فراروی تأکید میکند:
«زایش دلهرهآور فاصلههای طبقاتی، اثرات سیاستهای ماجراجویانه دشمنمحور به جای دوستی و همکاری جهانی و منطقهای، فساد گسترده در نهادهای پولی و مالی، خفقان گسترده فرهنگی، فقدان آزادیها و سرکوب وحشیانه زنان و مردان و حتی کودکان به ملت ما نشان داد که "اجرای بدون تنازل قانون اساسی"، به عنوان شعاری که سیزده سال پیش بدان امید میرفت، دیگر کارساز نیست و باید گامی فراتر از آن گذاشت.»
پیام موسوی پس از این تأکید اساس را بر تأسیس و مشارکت دموکراتیک میگذارد:
«قانون به عنوان تنها راه نجات کشور زمانی معنا میدهد که خود بر ناموسی پیشین از عدالت و حقانیت تکیه کند. قانونی بهروزی به بار میآورد که برآمده از مردم و برای مردم باشد، نه در خدمت حراست از امتیازات ناروا و جایگاه کسانی که خویشتن را مافوق قانون میدانند...
ایران و ایرانیان نیازمند و مهیای تحولی بنیادیناند، که خطوط اصلیاش را جنبش پاک "زن، زندگی، آزادی" ترسیم میکند. این سه کلمه بذرهای آینده روشناند؛ آیندهای پیراسته از ظلم و فقر و تحقیر و تبعیض. اینها سه واژهاند که با خود تاریخی از تکاپو و تفکر و مبارزه و آرزو حمل میکنند؛ و در میانشان "زن" از همه امیدبخشتر است، زیرا در بین ما سعادت و خیر عمومی به دست نمیآید و مبارزات بزرگ اجتماعی به پیروزی نمیرسند مگر با حضور زنان و مردان در کنار هم. و هیچ مبارزهای نیست که با این شرط به پیروزی نرسد.»
نقد لیبرالیسم
رواست خوشحال شویم، اگر "منشورِ همبستگی و سازماندهی برای آزادی (مهسا)" استوار شود و پشتیبانانی جدی پیدا کند. یکی از ضعفهای اساسی عرصهی سیاسی در ایران از زمان مشروطیت تا کنون سستی یا نبود جریان مستقل لیبرالی بوده است. بادا که این نقصان برطرف شود!
کسانی که در عصر مشروطیت و دورهی سقوط قاجار و برآمد پهلوی استعداد لیبرال شدن داشتند، با نگاه دولتمحورشان و این گمانشان که نیاز کشور نه به دموکراسی، بلکه به «استبداد منور» است، به اصول لیبرالیسم پشت کردند.[۲] دید اینان را −که شامل کسانی چون حسن تقیزاده، کاظمزاده ایرانشهر و محمود افشار میشود−، میتوانیم در نشریههای "کاوه"، "آینده" و "ایرانشهر" متجلی ببینیم.[۳]
در ادامه، ناسیونالیسم، به خاطر عمده کردن مبارزه با دشمن بیرونی، یکی از عاملهایی بود که باعث شد لیبرالیسم در میان سیاستمدارانی که مستعد برای پذیرش آن بودند، پا نگیرد. "جبهه ملی"، به عنوان نمونه، هیچگاه به لیبرالیسمی نرسید که از آزادی فردی و حقوق بشر دفاع کند، ووحشت از استبداد را مبنای سیاستورزی بگذارد.
منشور لیبرالی مورد بحث ما هم به آن چیزی که جودیت اشکلار، فیلسوف لیبرال آمریکایی "لیبرالیسم ترس"[۴] مینامَدش، نگرویده است. در موقعیت ایرانی موضع اشکلار را میتوانیم این گونه توصیف کنیم: لیبرال جدی در درجهی نخست باید امر ترسناک را در نظر داشته باشد، و چارهای بیندیشد که وحشت جامعه را نگیرد. امر ترسناک استبداد است، سلطنت است، مؤسسهی دین است، نظم طبقاتی و امتیازوریای است که پایهی استبداد است؛ ترسناک نظامی است با چهرههایی چون احمد احمدی ("پزشک احمدی")، پرویز ثابتی، اسدالله لاجوردی و نهادهایی چون ساواک، کمیته مشترک، وزارت اطلاعات، سپاه، اطلاعات سپاه... . لیبرالیسمِ ترس در ایران باید اوین را به عنوان نماد وحشت معرفی کند، متعهد شود که تاریخ آن را روشن خواهد کرد و این جلوهی مجسم تداوم شکنجه و اعدام را همواره چونان زنهار در نظر خواهد داشت. یک منشور لیبرالی جدی در ایران شایسته است با روایت وحشت و دادن زنهار بیاغازد. امر وحشتناک را باید چنان برجسته کنیم و به روشنگری دربارهی زوایای پنهان آن همت گماریم که از وجود آن در خانواده، مدرسه، محله، محل کار و در همهی مناسبات جامعهی استبدادزده هراسان گشته و متعهد شویم که مانع بازتولید وحشت شویم.
در مورد تاریخ لیبرالیسم در ایران کاوشی جدی انجام نشده است، شاید به این خاطر که لیبرالیسم به عنوان استعداد همواره کور شده، پنهان مانده یا نیاز به لیبرالیسم از طریقی جز حزب یا جریان لیبرالی ارضا شده است.[۵]
مأمن اصلی لیبرالیسم قابل ذکر ایرانی جریان چپ بوده است. حزب توده ایران ابتدا به عنوان جریانی تودهای تشکیل شد و کسانی را به خود جذب کرد که بسیاری از آنان در اصل میبایست به یک جریان لیبرالی میپیوستند. جبهه ملی اصولمندی یک جریان لیبرالی را نداشت. پس از کودتای ۲۸ مرداد، چپ به راستی مأمن لیبرالیسم شد. این امر را به ویژه میبینیم در آمیختگی لیبرالیسم فرهنگی با چپ فرهنگی. جنبش دانشجویی در داخل و خارج هم با وجود ظرفیتهایی لیبرالیاش به چپ گرایش داشت.
پس از انقلاب، سازمان فداییان یکی از بزرگترین پناهگاههای لیبرالیسم شد. فداییان در میان طبقهی متوسط متجدد در سال ۱۳۵۸ محبوب القلوب بودند. اگر یک حزب لیبرال جدی و رزمنده وجود داشت، شاید بسیاری از کسانی که به این سازمان، دیگر سازمانهای چپ و به مجاهدین خلق پیوستند، جای واقعی خود را پیدا میکردند. تلاشهایی شد برای تشکل یابی برمبنای یک لیبرالیسم رزمنده، اما نتیجهای حاصل نشد، چون لیبرالیسم فاقد سنت و جای پای مستحکم در فرهنگ بود.
اگر حزب لیبرال جدی در ایران وجود داشت، تکلیف چپ ایران هم روشن میشد. چپ ایران نه به اقتضای لیبرالیسم رزمنده پاسخ داد، نه به اقتضای امر کارگران و زحمتکشان و آرمان سوسیالیستی. کسانی در رهبری جریانهای چپ ایران حضور داشتند که در وضعیتی دیگر میتوانستند لیبرالهای خوبی باشند.
پس از انقلاب، طبقه متوسط متجدد به تدریج از سازمانهای چپ روبرگرداند. ضعف و فتور این سازمانها در اصل به این موضوع برمیگردد. اما سرتاسر اسناد کنگرههای سازمانهای چپ را که بکاویم، اشارهی مستقیمی به این قضیه نمییابیم.
تا مدتی طبقهی متوسط مدرن دلخوش به اصلاحطلبان بود، در حمایت از جنبش سبز سنگ تمام گذاشت، اما سرانجام در نبودن یک جریان لیبرالی جدی، بخشی از آن در خارج و در داخل، از جمله به وساطت رسانههای ماهوارهای و سپس اینترنتی، از لیبرالیسم میانهگرا و متعارف به لیبرالیسم راست و حتا راست افراطی و چیزی که بدون تعارف به آن میتوانیم فاشیسم نام نهیم، گروید.
به تدریج دوباره گرایشی به سمت لیبرالیسم میانه شکل گرفت، از طریق جنبش دانشجوییِ ناامید شده از اصلاحطلبی، جریان فرهنگی متکی به اصلاحطلبان در داخل، فمینیسم "جریان اصلی"، بخشی از چپهای روبرگردانده از سازمانهای سنتی چپ و روآورده به "جمهوریخواهی"، و درآمیخته با همهی اینها زوال آرمانگرایی، و برجسته شدن نفس نرمالیسم و "زندگی نرمال".
اکنون جنبش "زن، زندگی، آزادی" این جریانها را در برابر این انتخاب قرار داده است که لیبرال باشند یا به دموکراتیسم رو آورند. "منشورِ همبستگی و سازماندهی برای آزادی (مهسا)" شاید کار آنها را در انتخاب راحت کند. از جمله به این خاطر باید از انتشار این منشور خرسند بود.
یکی دیگر از انگیزههای خرسندی از انتشار منشور ۶ تن، اثرِ تجزیهکنندهی آن در میان سلطنتطلبان است. بررسی واکنشهایی که بلافاصله پس از انتشار منشور امضاشده از سوی وارث "رسمی" تاج و تخت پهلوی ابراز شد، نشان میدهد که بخش راستگرای افراطی و فاشیستمآب سلطنتطلب از این متن برآشفته شده است. معلوم نیست که رضا پهلوی در آینده چگونه موضع گیرد، و نسبت به این بخش از هواداران خود چه واکنشی نشان دهد، اما اگر در برابر آنان بایستد و خط منشوری را که امضا کرده ادامه دهد، فضای سیاسی به ویژه در خارج از کشور و شبکههای اجتماعی سالمتر خواهد شد. این به نفع همه است، از جمله به نفع خود رضا پهلوی.
نقد دموکراتیسم
استوار شدن یک جریان لیبرالی به نفع دموکراتیسم است. نیروی دموکرات میتواند حتا از لیبرالها بیاموزد، با آنان رقابت سازندهای داشته باشد، اینجا و آنجا با آنان همکاری کند.
دموکراتیسم در مفهوم بنیادی و پیگیر خود یعنی سوسیالیسم. سوسیالیسم و لیبرالیسم در تاریخ جهان خاستگاه همسانی دارند. هر دو از انقلاب کبیر فرانسه برآمدهاند. فرق سوسیالیستها با لیبرالها در این بود که آنان شعارهای انقلاب کبیر یعنی "آزادی، برابری و برادری (در معنای همبستگی)" را جدی گرفتند و خط بودِشیابی آن را دنبال کردند.[۶]
اِشکال چپ ایرانی این بوده که هم میخواسته وظیفهای لیبرالی را به انجام رساند، هم وظیفهای سوسیالیستی را. نه آن کار را به خوبی انجام داد، نه این کار را. اکنون وقت آن است که تکلیف خود را روشن کند، و این میسر میشود از جمله اگر دموکراتیسم را برای خود معنا کند − کاری که لازمهی آن شناختن لیبرالیسم است.
دموکراتیسم ایرانی، و به تعبیر بالا در اصل چپ ایرانی، همچنان پا در هواست. حرفهایش عمدتاً حماسهسرایی و شعاری است. کاری که لازم است انجام دهد به رسمیت شناختن طبقهی کارگر است به عنوان نیرویی که باید خود از درون سامان یابد. این طبقه از وجود متحدان و پشتیبانان خرسند میشود، اما به قیم نیاز ندارد. کار مهم دیگر، جمهوریخواهی پیگیر است، تبیین مفهوم جمهوری است، استوار کردن این مفهوم بر شهروند است، تصور از آن به عنوان فضیلت، به عنوان موضعی اساسی، و به عنوان بودِش و گویِش امر سیاسی است، امر سیاسی به مثابه تأسیسگری.
لیبرالیسم ۱ و ۲
لیبرالیسم در قالب سلطنتطلبی در ایران یک شوخی تلخ بیش نیست. سلطنت اگر برای موجه ساختن خود، به جای شوخیِ مثال زدن از پادشاهیهای انگلیس و اسکاندیناوی و هلند، به تاریخ ایران رو آوَرَد، بایسته است نقش دربار، خاصهخرجی، روند احمق شدن و خودمهمپنداری و جنون قدرت و میل فزاینده به کسب قدرت وثروت شاهان را به یاد آورد، و سر خود را به زیر افکند.[۷] آنچه از آن به پیروی از اشکلار به عنوان "لیبرالیسم ترس" نام بردیم، با اشاره به تاریخ ستمگری "۲۵۰۰ ساله" هیچ جایی برای تصور توجیهکنندهی سلطنت در ایران به جا نمیگذارد.
لیبرالیسم جدی در ایران همچنان دموکراتیسمی است که در اصل همان جریان چپ است که مبارزهی کارگری دارای جهت سوسیالیستی در قلب آن قرار دارد.
دموکراتیسم لازم است مفهوم جمهوریخواهی را برای خود روشن کند. تکلیف جمهوریخواهی لیبرالیِ سالم روشن است: انتخابات و سازوکار شفاف و معطوف به برابری و آزادی برای انتخاب. اما اگر به جای لیبرالیسمِ حاکمیت قانون (Rule of Law)، ضمن توجه به تأکیدهای مثبت آن، بنا را با نظر به تجربهی ایرانی، بر "لیبرالیسم ترس" بگذاریم، و به جای "مقامات"، "متخصصان" و "نخبگان" بخواهیم به مردم عادی و همواره حذفشده بها دهیم، آنگاه باید تصورمان از جمهوری و جمهوریخواهیِ بایسته و شایستهی این دوران را روشن کنیم.
مسئلهی پایدار و اساسی هر گونه جمهوریخواهی جدی، نحوهی دخالت دادن جمهور مردم در نظر و عمل در امر سیاسی است. در وضعیت کنونی در ایران، امر جمهوریخواهی شامل سه وظیفهی اساسی است:
- طرح جدی خود و مقابله با سلطنتطلبی در همهی شکلهای آن (که طبعاً شامل سلطنت ولایی هم میشود)،
- مرزبندی با سیاست هویتمحور (identity politics)،
- اندیشیدن بر امر ثبات و ترس از بروز جنگ داخلی.
مورد دوم، تبیینشدنی است زیر عنوان تعیین تکلیف با قضیهی "لیبرالیسم ۱ و ۲".
داستان لیبرالیسم ۱ و ۲ از این قرار است:
در اوایل دههی ۱۹۹۰ در ادامهی رونق دیدگاه هویتمحور در دههی پیشتر، در میان جمعی از فیلسوفان سیاسی بحثی درگرفت درباره موضوع چندفرهنگی بودن جوامع و سیاست ارجشناسی (دستکم در قالب بهرسمیت شناسی تفاوتهای فرهنگی) که در آن از جمله چارلز تیلور، امی گوتمَن، مایکل والزر و یورگن هابرماس شرکت داشند.[۸] در این بحث این نکته از سوی مدافعان سیاست هویت طرح میشود که لیبرالیسمِ فردگرایی که در سندی چون اعلامیه حقوق بشر تقریر شده است –"لیبرالیسم ۱"−، به تنهایی ناتوان از دفاع از "جمع"هایی چون قومها و کلاً اقلیتها و گروههای دارای "هویت" ویژه است، و بنابر این ما نیاز به یک "لیبرالیسم ۲" داریم که کمبود لیبرالیسم مبتنی بر آزادی و حق فرد در برخورد با تبعیضهای هویتی را جبران کند و به اقتضای یک لیبرالیسم همهجانبه پاسخ دهد. هابرماس در برابر جماعتباوران (communitarians) این موضع را گرفت که ما به یک "لیبرالیسم ۲" نیاز نداریم، و میتوانیم مقتضیات حقوق جمعهای هویتی با همان اصولی که آن را "لیبرالیسم ۱" خوانده میشود، برآورده کنیم. حقوق خصوصی و عمومی همبنیاد هستند. تئوری حقوقیای که عدالت را جدی بگیرد، در برابر تفاوتهای فرهنگی کور نیست و به یک چشم اضافه نیاز ندارد. یک تئوری حق، همزمان یک تئوری ارجشناسی (Anerkennung/Recognition) است.
این بحث لازم است در میان ما هم درگیرد: آیا به یک "لیبرالیسم ۲" نیاز داریم؟
اگر در چارچوب لیبرالیسم متعارف بیندیشیم، چنین نیازی احساس میشود، زیرا برای این دیدگاه، اصلْ برابری در برابر قانون است، اما به آنچه فکر نمیکند این است که خروجیِ قرار گرفتن انسانهای نابرابر به لحاظ طبقه و شأن اجتماعی و فرهنگی در برابر قانونهای برابر، نه برابری، بلکه نابرابری است. اما اگر عزیمتگاه ما دموکراتیسمی پیگیر باشد که برای آن، اصلْ توجه به نابرابریها و تبعیضهاست، قضیه فرق میکند. تفسیر و کاربست تبعیضزدا و مساواتگرای حقوق بنیادی ("لیبرالیسم ۱") به مشکلات تبعیض میان گروههای هویتی هم پاسخ میدهد.
در چارجوب لیبرالیسم متعارفِ بیاعتنا به اصل نابرابریها و تبعیضها، هر گروه هویتی حس میکند که نیاز دارد در برابر لیبرالیسم درشت غالب که در بهترین حالت ظاهرا بیاعتنا به مسئلهی هویت است و از همین رو خود هویتگراست، لیبرالیسم خُرد خود را به عنوان یک سپر دفاعی بگذارد. بر این قرار گروه به اصطلاح "اقلیت" در برابر هویتگرایی درشت، هویتگرایی کوچک خود را میگذارد. نتیجه آن میشود که در درون خود، همان لیبرالیسم غالب را (تازه اگر گرایش لیبرالی قوی باشد) در شکلی خُرد بازمیآفریند و همچنین محتملا با "هویت"های همسایه نیز شروع به مرزبندیهای تقابلی میکند. هر چه هویتمحوری و مرزبندی تشدید شود، به نظر میزان حقبهجانبی بالا میرود. جایی میرسد که اصل حق، در معنای برابریجویانهی خود در درون و بیرون گروه فراموش میشود. رهبری آن به دست افرادی هویتمحور میافتد که میکوشند با تأکید بر وحدت هویتی، نابرابریهای درون گروه را بپوشانند و مقام خود را تثبیت کنند.
بدیل این وضعیت، دموکراتیسمی است که به اصول آزادی و برابری به صورتی جدی متعهد ماند، از این اصول عزیمت کند و نابرابریها و تبعیضهای موجود را نه به عنوان اموری داده و طبیعی، بلکه برساخته و ناپذیرفتنی در نظر گیرد. دموکراتیسمی اینچنین میتواند به مسائل هویتی به شکلی غیرهویتمحورانه پاسخ دهد، به گونهای که همبستگی شهروندی و انسانی تقویت شود، پیوندها به هیچ رو آسیب نبینند و برآیند کار، ارجشناسی متقابل هویتها باشد.
تبیین سیاسی این دموکراتیسم، جمهوریخواهی شهروندی است، جمهوریخواهیای که مبنای آن جمهور مردم است، نه نظامی در مرکز که با اشغال صندلی قدرت به اسم جمهوریت مشخص میشود.
"لیبرالیسم ترس" به ما میگوید که صندلی مرکزی قدرت باید خالی بماند، و این در وقتی میسر است که قدرت در میان جمهور پخش شود و چهرههای نمادین مرکز تنها امکان ایفای نقش در کنار آن صندلی خالی را برای مدتی موقت و تمدید ناشدنی داشته باشند. "لیبرالیسم ترس" همچنین ما را فرامیخواند که به ثبات بیندیشیم و در مورد تبدیل بیثباتی به جنگ داخلی بیمناک باشیم. این دو الزام "لیبرالیسم" و توجه به مخاطرات سیاست هویتمحور ما را برآن میدارد که به فکر طرحی از جمهوری باشیم که:
- قدرت در آن به قاعده نزدیک باشد و کرسی قدرت مرکزی در آن خالی بماند،
- مبتنی بر برابری و عدالت باشد،
- بر اساس همبستگی و بهینگیِ ساز و کار تصمیمگیری باثبات و کارآ باشد.
اکنون که با انتشار مجموعهای از منشورها بحث و تأمل دربارهی خواستهها و هدفها آغاز شده، نیکوست گفتوگو دربارهی جمهوری ایرانی مطلوب را هم بیاغازیم.
–––––––––––
پانویسها
[۱] در بخشهای پیشین این مجموعه به حالتهای مختلف تحویل از جمله در شکلی بوناپارتیستی پرداختیم.
[۲] پشت کردن لیبرالها به اصول لیبرالیسم از ابتدا بوده و همواره در طول تاریخ این مکتب تکرار شده است. توجیه بردهداری، توجیه استعمار، لایق ندانستن مردم غیر اروپایی برای رسیدن به دموکراسی، تجویز استبداد برای رسیدن به توسعه بخش شاخصی از تاریخ لیبرالیسم است. این جملهها از یک اثر کلاسیک لیبرالیسم –"درباره آزادی" جان استوارت میل− شاهدی مشهور است:
«به همین دلیل [که کودکان و نوجوانان و بیماران روانی از قلمرو رواداری خارجاند و آنان را باید مجبور و متنبه کرد] میتوان وضع آن دسته از جامعههای عقبمانده را کهدر آن نژاد اصلی هنوز به درجه کافی از رشد عقلانی نرسیده است از دایره بحث خارج کرد[...] برای اداره کردن اقوام وحشی حکومت دیکتاتوری یکی از روشهای مشروع و عادلانه است بهشرط اینکه هدف نهایی آن پیشرفت مردم باشد و وسایلی که به کار برده میشود به علت آن تأثیر عملی که در رسیدن به آماج اصلی میبخشد توجیه گردد. آزادی را بهعنوان یک اصل حیاتی هرگز نمیتوان به اوضاعی اطلاق کرد که در آن مردم به حدی از قافله تمدن دور هستند که نمیتوانند به کمک مباحثات آزاد و عاقلانه ترقی کنند[...].»
(جان استوارت میل، رساله دربارهٴ آزادی، ترجمهٴ جواد شیخالاسلامی، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ سوم ۱۳۵۸، ص. ۴۵.)
دربارهی تاریخ لیبرالیسم از این زاویه بنگرید به این کتاب:
Domenico Losurdo: Liberalism: A Counter-History. Verso Books 2014.
[۳] درباره این گروه بنگرید به این کتاب:
Keivandokht Ghahari: Nationalismus und Modernismus in Iran in der Periode zwischen dem Zerfall der Qagaren-Dynastie und der Machtfestigung Reza Schahs: Eine Untersuchung über die intellektuellen Kreise um die Zeitschriften Kaveh, Iransahr und Ayandeh. Berlin: Klaus Schwarz Verlag, 2001.
[۴] Judith N. Shklar, „The Liberalism of Fear”, in: Nancy L. Rosenblum: Liberalism and the Moral Life. Cambridge 1989.
درباره جودیت اشکلار بنگرید به این مقاله:
ف. دشتی: میراث اندیشه سیاسی جودیت اشکلار.
[۵] شاید این نخستین کاوش جدی دربارهی لیبرالیسم در ایران باشد:
Hussein Banai: Hidden Liberalism. Burdened Visions of Progress in Modern Iran. Cambridge University Press 2020.
[۶] در این باره رجوع کنید به این کتاب:
Axel Honneth: Die Idee des Sozialismus. Versuch einer Aktualisierung, Berlin 2015.
و دربارهی این کتاب بنگرید به این مقاله:
سعید رهنما: سوسیالیسم بدون مارکس!
[۷] نیکوست به هر سلطنتطب با فکر و دارای انگیزهی لیبرالیستی توصیه شود به خاطرات مقامات پهلوی که در پروژهی تاریخ شفاهی هاروارد ضبط شدهاند، گوش دهد.
[۸] در این باره و به عنوان مرجع آنچه در ادامه میآید، بنگرید به:
Charles Tayor: Multikulturalismus und die Politik der Anerkennung. Mit Kommentaren von Amy Gutmann, Stephen C. Rockefeller, Michael Walzer, Susan Wolf und einem Beitrag von Jürgen Habermas. Frankfurt/M 1993.
نظرها
شهروند
تحلیلی جامع و مو شکافانه. متاسفانه جبهه ملی به ویژه پس از 28 مرداد هیچ زمانی مدافع سرسخت آزادی و حقوق شهروندی نبود. حتی روشنفکران متمایل به لیبرالیسم هم آزادی را تنها برای خود می خواستندو از حقوق دموکراتیک مردم دفاع نمی کردند. (برای مثال حاج سید جوادی) شمس آل احمد که برای مدت کوتاهی بعد از انقلاب سردبیر کیهان بود نشان داد که حقی برای احزاب چپ قائل نیست. من با اینکه هیچ علاقه ای به خاندان پهلوی ندارم ولی امیدوارم رضا پهلوی از اشتباه پدرش یاد گرفته باشد و به لیبرالیسمی که مدعی است پای بند بماند و سلطنت طلبانی را که در دنیای مجازی با دشنام پراکنی و زبانی بی ادبانه تخم نفرت می کارند را از خود دور کند.
جوادی
سلطنت نوعی ولایت است. اگر این گزاره روشن را بپذیریم در آنصورت واژه ی سلطنت ولایی که آقای دکتر نیکفر در این مقاله به کار برده است، به چه معنی است؟ اگر به جای سلطنت در واژه سلطنت ولایی، واژه ولایت را بگذاریم، عبارت ولایت ولایی حاصل می شود که به وضوح بی معنی است. چون انقلاب جمهوری خواهانه ۵۷ به استبدادی تحت عنوان جمهوری اسلامی منجر شد، این موضوع برای جمهوریخواهانی که به اینهمانی استبداد و سلطنت و به تبع به اینهمانی دموکراسی و جمهوری ایمان داشتند سخت گران آمد و ِآنها را دچار تناقض کرد. برای حل این تناقض راه حل واقع گرایانه این بوده است که پیش فرض اینهمانی استبداد و سلطنت نادرست ارزیابی شود. اما برای یک جمهوری خواه متعصب که به تاریخ اندیشه های سیاسی و به ویژه به تاریخ جمهوری بی اعتنا است ، تردید در پیش فرض اینهمانی استبداد و سلطنت ، به معنی شکست بزرگ و بنابراین خیلی دردناک است. در عوض او با طرح نظریه جمهوری راستین ادعا می کند که جمهوری اسلامی در واقع جمهوری نیست. از طرفی اعتقاد رایج آن است که هر حکومتی یا سلطنت است یا جمهوری. وقتی جمهوری اسلامی ، جمهوری راستین نباشد، باید سلطنت باشد. اما باید پسوندی به واژه سلطنت چسبانده شود تا با سلطنت در معنی معمولی متفاوت باشد. آقای دکتر نیکفر واژه ی سلطنت ولایی را ابداع کرد. عده ای دیگر واژه سلطنت فقیه را به کار می برند. آقای دکتر رحیمی جمهوری اسلامی را نوعی ولایت می دانستند و در نامه چرا با جمهوری اسلامی مخالفم، آن را در کنار یا هم ردیف ولایت شاه قرار می دهد و نه در تقابل با آن. گرچه نظر ایشان در این باره درست است ولی به نظر می رسد ایشان هم به اینهمانی سلطنت و استبداد معتقد بوده است. چپ گرایان ایرانی جمهوری اسلامی را نوعی سلطنت می دانند اما درباره جمهوری های چپ گرا مانند جمهوری خلق چین و جمهوری دموکراتیک خلق کره شمالی سکوت می کنند، چرا؟ پرسش ساده من از چپ گرایان ایرانی که دموکراتیزم را با سوسیالیزم اینهمان می دانند، این است که جمهوری خلق چین یا جمهوری دموکراتیک خلق کره ، نظام سلطنتی هستند یا جمهوری؟ اگر این نظام ها طبق اینهمانی استبداد و سلطنت ،سلطنتی هستند که به نظر می رسد این حرف لا اقل درباره جمهوری دموکراتیک خلق کره به خاطر موروثی شدن حکومت درست باشد، در آنصورت این سلطنت را با چه نامی می توان از سلطنت فقیه متمایز کرد؟ به نظرم نامگذاری مناسب برای این نوع نظام ها، واژه سلطنت سوسیالیستی یا سلطنت کمونیستی است. اگر چپ گرایان ایرانی ذره ای انصاف داشته باشند، تحلیل بی طرفانه و منطقی که در این نوشته مطرح شد را خواهند پذیرفت. این تحلیل را نوشتم به خاطر اینکه نامگذاری اهمیت بسیار دارد و هر جور دلمان بخواهد نمی توانیم پدیده ها را نامگذاری کنیم و موجب سردرگمی و آشفتگی زبان شویم.
جوادی
ویتگنشتاین می گوید هر آنجه که بتوان گفت ،می توان به وضوح هم گفت. با توجه به این نکته و اینهمان بودن سوسیالیزم و دموکراتیزم در نظر آقای دکتر نیکفر، عنوان واضح این مقاله می تواند تاسیس: لیبرالیسم و سوسیالیزم و یا حتی تاسیس : لیبرالیسم و کمونیزم باشد. اما نویسنده احتمالا فکر می کند که به خاطر بار منفی کمونیزم نزد اکثریت مردم ایران ، پایبندی به وضوح از تاثیر نوشته می کاهد، به همین خاطر ترجیح می دهد در لفافه نظراتش را بیان کند. به عنوان مثال نویسنده مثل تقریبا تمام چپ های ایرانی به صراحت نمی گوید که با سلطنت مشروطه یا حتی جمهوری مشروطه مخالف است. در عوض در بسیاری از نوشته ها تلویحی یا ضمنی تاکید می کند که موضوع سلطنت در ایران را نمی توان با سلطنت در کشورهایی مانند سوئد و هلند و .. مقایسه کرد و سلطنت مشروطه در ایران امکان پذیر نیست. البته به هیچ وجه به این پرسش مهم پاسخ نمی دهند که چرا در ایران سلطنت مشروطه تحقق نیافته است ولی در کشورهایی مانند سوئد و هلند تحقق یافته است. گفتن اینکه تاریخ سلطنت در ایران تاریخ ستمگری بوده است ، پاسخ به این پرسش نخواهد بود این مثل آن حکایت معروف در ادبیات آلمانی است که از حکیمی از چرایی حرف نزدن کودکی پرسیدند، پاسخ داد چون لال است و از چرایی لال شدن پرسیدند، پاسخ داد چون حرف نمی زند. چپ ها در پاسخ به این پرسش که چرا سلطنت مشروطه در ایران قابل تحقق نیست، یا باید به عامل اقتصاد رجوع کنند و یا فرهنگ و یا ترکیبی از این دو. اما مخالفان سلطنت طوری از سلطنت انتقاد می کنند، انگار سلطنت زیر بنا است و نه روبنا. این هم یکی دیگر از تناقض گویی های روشنفکران ایرانی است. شاید در بین منتقدان سلطنت، آرامش دوستدار یک استثناءباشد. نقد رادیکال او متوجه فرهنگ به عنوان متغیر مستقل یا عامل زیربنایی است. بقیه انتقادها از سلطنت ، سطحی اند و هرگز فلسفه ی سیاسی یا نظریه مشروعیت بخشی آن را زیر سوال نبردند. هر حکومتی دارای یک نظریه مشروعیت بخشی یا فلسفه سیاسی است که در وهله اول به پرسش چه کسی باید حکومت کند یا حکومت حق چه کسی است، پاسخ می دهد. اگر اعتقاد داریم که علاوه بر استبداد سیاسی( استبداد در بالا)، استبداد فرهنگی( استبداد در پایین) نیز معنی دارد، باید نسبت این دو را نیز مشخص کنیم. مگر می شود در جامعه ای اکثریت اعضا به دموکراسی اعتقاد داشته و به آن متعهد باشند ولی بر جامعه استبداد حاکم باشد؟ آیا می توان جامعه ای را تصور کرد که که دارای فرهنگ دموکراتیک باشد ولی نظام استبدادی بر آن حاکم باشد؟ دموکراسی فرهنگی شرط کافی برای دموکراسی سیاسی است اما شرط لازم نیست ولی خرده فرهنگ دموکراتیک شرط لازم برای دموکراسی سیاسی است یعنی دموکراسی بدون وجود اقلیتی قوی از دموکرات ها قابل تحقق نخواهد بود. اینهمانی استبداد و سلطنت، استبداد را در بالا یا در راس می بیند و استبداد در پایین را نادیده می گیرد و یا اینکه آن را معلول اولی می داند. در حالیکه بین این دو نوع استبداد یا به بیان ساده بین ولایت و صغارت رابطه علیت حلقوی وجود دارد و نه علیت خطی.
نیما آزادی
همان طور که نیکفر عزیز می نویسند منشور همبستگی وسازماندهی... بر پایه ی مکتب و یا ایدئولوژی لیبرالیسم تنظیم شده است و هیچ ایرادی هم ندارد ولی مشکل آن جا آغاز می شود که در نگارش این منشور ، تاریخ شکست لیبرالیسم در ۱۵۰ سال اخیر در ایران نا دیده گرفته شده و در عوض وعده ی اجرای اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و کنوانسیون های منع شکنجه ، حقوق زنان ، کودکان ، کارگران و معلولان و میثاق های اختیاری دیگر داده شده است. با رویکرد های گزینشی و غیر گزینشی نسبت به دستاوردهای فکری-فرهنگی مدرنیته ی اروپایی و آمریکایی ، مدرنیزاسیون تقلیدی تنها شیوه ای است که برای غلبه بر عقب ماندگیمان از صدر مشروطیت تا به حال دنبال کرده ایم چرا که شیوه ای آسان و نتیجه ی آن هم سهل الوصول بوده است. اگر دنبال یافتن جهانی ها و همگانی های مدرنیته باشیم و به دنبال آن به نقد سنت های فکری-فرهنگی جامعه مان بپردازیم مسیر یا مسیر های دیگری در مقابل خود می یابیم که لاجرم نتایج دیگری به دنبال دارد اگر چه شیوه ای دشوار است و نتیجه ای آسان یاب هم ندارد. اگر به جای جستجو درمنابع تاریخی خود برای آشکار سازی دلایل شکست لیبرالیسم در ایران، تنها به منابع از پیش آماده اکتفا کنیم ، معلوم نیست که سرانجام اجرای این متون در سر زمین ما چگونه خواهد بود. تضمینی نیست که آینده نیز به سرنوشت گذشته و حال مبتلا نشود.
جوادی
روشنفکر ایرانی هنوز هم نمی داند که استبداد را انواعی است. روشنفکر ایرانی همچنان پای می فشارد که استبداد همان سلطنت است و سلطنت را اشکالی است. روشنفکر ایرانی با توجه به تئوری ولایت فقیه پیش از انقلاب ۵۷ نمی تواند بفهمد که ولایت فقیه حکومتی استبدادی است چرا؟ آیا روشنفکر ایرانی معنی لغوی واژه ی ولایت را هم نمی فهمد؟ ولایت یعنی پدر سالاری و پدرسالاری یعنی استبداد. روشنفکر ایرانی گناه این ندانستن را متوجه سانسور در دوره شاه می کند. روشنفکر ایرانی هنوز هم نمی داند که واژه ولایت عام تر از سلطنت است و نمی توان مشاقات واژه ولایت را به سلطنت چسباند و از نوع جدیدی از سلطنت حرف زد. عنوان رسمی حکومت پاکستان جمهوری اسلامی است. روشنفکر ایرانی که واژه جمهوری اسلامی را پارادوکسیکال و یا بی معنی می داند و جمهوری اسلامی ایران را نوعی سلطنت می داند، آیا می تواند همین ادعا را درباره جمهوری اسلامی پاکستان بکند؟ آیا در عرف بین الملل ،حکومت جنهوری اسلامی پاکستان را از نوع جمهوری می دانند یا سلطنت؟ تجربه جمهوری اسلامی به وضوح نشان داد که یک انقلاب جمهوری خواهانه می تواند به استبداد منجر شود و مهم تر اینکه استبداد تحت عنوان جمهوری یا در فرم جمهوری هم امکان پذیر است. اگر روشنفکران نادان و متعصب در سال ۵۷ استبداد و سلطنت را ایتهمان فرض نمی کردند و امکان استبداد تحت عنوان جمهوری را می پذیرفتند ، استبداد جمهوری اسلامی رخ نمی داد. تاریخ سیاسی ایران را نمی توان به تاریخ ولایت یا آنطور که چپ ها ترجیح می دهند تاریخ ستم شاهی تقلیل داد و ناریخ صغارت را نادیده گرفت. اصولا ولایت و صغارت از هم جدایی نا پذیرند. هر جا ولایت هست، صغارت هم هست و برعکس. من از نادانی خود آگاهی دارم و اکر کسی ثابت کند که در صغارت به سر می برم، می پذیرم اما اکثر روشنفکران ایرانی نه تنها امکان صغارت خود( صغارت به معنی کانتی، یعنی آنچه که در مقاله ی روشنگری چیست ؟ آمده است) را منتفی می دانند، حتی امکان اشتباه خود را هم منتفی می دانند و یا دست کم به آن اقرار نمی کنند. اکثر روشنفکران ایرانی از صدر مشروطه تا اکنون نابالغ بوده اند. اگر روشنفکران در سال ۵۷ دچار صغارت نمی بودند ما الان گرفتار استبدادی بدتر از گذشته نمی بودیم. انتقاد از انقلاب ۵۷ و انقلابیون ۵۷؟ به هیچ وجه دفاع از نظام پیشین نیست. قبلا هم تاکید کردم که نمی توان هم از نظام پهلوی دفاع کرد و هم از انقلاب ۵۷؟ اما می توان همزمان از هر دو انتقاد کرد و متاسفانه این کار خیلی کم صورت گرفته است. انقلاب ۵۷ و نظام برآمده از آن ، جامعه روشنفکری را دو نیم کرد، بخشی مدافع نظام پیشین شدند و بخشی نیز مدافع سرسخت انقلاب ۵۷. هر دو دسته هم در ایجاد وضع موجود و هم در تداوم آن مقصرند و من همیشه بر این موضوع تاکید خواهم کرد. بسیاری از هم نسلهای من و نسلهای بعد از من با این نظر موافق اند. روشنفکران نسل سوم از نسلهای اول و دوم روشنفکران نادان تر بوده اند.
جوادی
مقاله ی تاسیس؛ لیبرالیسم و دموکراتیزم به خوبی نشان می دهد که از دید آقای دکتر نیکفر انقلاب زن، زندگی، آزادی مثل انقلاب ۵۷ یک انقلاب دو بنی است. منتها این بار لیبرالیسم است که به جای اسلام رویا روی کمونیزم یا به تعبیر آقای دکتر نیکفر دموکراتیزم قرار گرفته است. قبلا این پرسش را طرح کردم که انقلاب ۵۷ دنبال چه نوع دموکراسی بوده است. مدافعان انقلاب ۵۷ از چنین پرسشی آشفته خواهند شد و از پاسخ به آن طفره خواهند رفت. اما من به این پرسش جواب می دهم. انقلاب دو بنی ۵۷ دنبال دو نوع دموکراسی بوده است. دموکراسی دینی و دموکراسی شورایی یا دموکراسی خلقی. در انقلاب ۵۷ راست گرایان افراطی دست بالا را داشتند و حکومت مورد نظر خودشان را تاسیس کردند. انقلاب زن، زندگی، آزادی انقلابی علیه راست گرایی افراطی است. بنابراین هم میانه روها در آن حضور دارند و هم چپ گرایان افراطی. اینکه در نهایت گفتمان لیبرالیسم غالب می شود یا گفتمان کمونیستی، باید صبر کرد.
شهروند
جوادی گرامی من قصد آن را ندارم که به تمام پرسشهائی که مطرح کرده ای بپردازم. بدون شک انتقادهائی که به نیکفر داری مساله ای است که خود نیکفر باید به آنها بپردازد. از اینکه پرسشهای بسیاری را مطرح میکنی بسیار کاری است پسندیده و انسان را به فکر کردن وادار میکند ولی مشکل اینجاست که مخاطب این پرسشها را روشنفکران ایرانی نام می نهی و در بعضی جا ها مشخص تر به روشنفکران چپ محدود میکنی بخشی از اجتماع ایران که به هیچ وجه یک جمع همگون را تشکیل نمی دهد و سخنگوئی ندارد تا پاسخ پرسشهای شما را بدهد. من پیشنهاد میکنم شما با این قلم زیبائی که داری پاسخ پرسشها را به صورت یک کتاب یا مقاله و یا جستارمنتشر کن تا دیگران آن را نقد کنند. هر یک از این پرسشهائی که مطرح کرده ای میتواند موضوع یک تحقیق دانشگاهی باشد و نمی توان در چند خط در اینجا به آنها پاسخ داد.
جوادی
دوست گرامی ، با سپاس به خاطر پیشنهاد عقلانی تان . حق با شماست در اینجا نمی توان به تفصیل برخی از موضوعات و پرسش ها را مورد بحث قرار داد. بارها اعتراف کردم که ببشتر یادداشت ها ناقص و خام اند. فعلا در شرایطی نیستم که بتوانم مقاله به درد به خوری بنویسم. هم کمبود دانش دارم و هم کمبود وقت و هم کمبود انگیزه. اینکه روشنفکران را مخاطب قرار می دهم، به خاطر این است که اعتقاد دارم روشنفکران نقش مهمی در جامعه دارند گرچه ممکن است خیلی از روشنفکران از اهمیت تاثیرگذاری خود بر جامعه آگاه نباشند و یا آن را انکار کنند.بیش از چند دهه است که مسبب اوضاع کنونی را شاه، بیگانگان و روحانیون می دانیم و نقشی را که روشنفکران در ایجاد و تداوم وضع موجود داشته اند از قلم می اندازیم و یا آن را ناچیز می شماریم . این مساله مرا به شدت آزار می دهد. به همین خاطر بعد از آشنایی تصادفی با این سایت و مدتی نوشتن در آن، تصمیم گرفتم که روشنفکران نسل سوم را که به زعم من دهه ها در فضای روشنفکری پیش از انقلاب تقریبا منجمد شده اند، تحت تاثیر قرار دهم. با این امید در این سایت می نوشتم که این نوشته ها را آقای دکتر نیکفر به احتمال زیاد می خواند و اگر آنها را ارزشمند ارزیابی کرد، در نشر ِآنها تلاش خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که گرفتار گرداب سکوت شوند. اون موقع فکر می کردم آقای دکتر نیکفر یک چپ گرای میانه رو است و می تواند به من در جهت تغییر فضای روشنفکری کمک کند. برخی از نوشته های من در این سایت در واقع نامه نگاری یکطرفه با آقای دکتر نیکفر بوده اند و انتظار پاسخ نداشته ام. بسیاری از مقاله های ایشان را که در این سایت عرضه شده اند به دقت خوانده ام و نظراتم را به نحو روشن راجع به آنها بیان کردم. حتی قبل از اینکه با دیدگاه ویتگنشتاین درباره وضوح آشنا شوم، طرفدار سرسخت وضوح بودم و هستم. ولی حدس می زنم آقای دکتر نیکفر پایبند به وضوح نیست و بیشتر تمایل دارد نظرات اش را در لفافه بیان کند. ایشان در یکی از مقاله ها بر اهمیت پرسش منظورت چیست، تاکید کرده است. البته او این پرسش را پرسش انتقادی نامیده است، در حالیکه به نظرم این پرسش درباره وضوح و برای فهم است و نه برای نقد. روشن است که فهم مقدم بر نقد است. کتاب ایدئولوژی ایرانی ایشان مرا با نظریه ی امتناع تفکر در فرهنگ دینی دوستدار آشنا کرد و مهمتر از آن مرا از انفعال روشنفکرانه بیرون آورد. اگر از اول فکر می کردم که آقای دکتر نیکفر به کمونیزم اعتقاد دارد، به احتمال زیاد تلاش نمی کردم تا با کمک او فضای روشنفکری ایران را تحت تاثیر قرار دهم. از نظر من فضای روشنفکری ایران دهه ها تحت سلطه راست گرایان افراطی و چپ گرایان افراطی است و میانه روها در حاشیه اند. روشن است که یک میانه رو نمی تواند از یک چپ گرای افراطی بخواهد که برای هژمونی میانه روها بر فضای روشنفکری به او کمک کند. خودم در مقطع کوتاهی به کمونیزم گرایش داشتم و می توانم احساسات و آرمانهای یک کمونیست را به خوبی درک کنم. هیچ متفکری از دید من کامل نیست. بنابراین با نگاه انتقادی با نظرات هر متفکر روبرو می شوم. با اینکه لیبرال دموکرات هستم ولی این مانع نمی شود تا مثلا برخی از نظرات جوآنی جنتیله و یا لنین و یا رزا لوگزامبورگ را تایید نکنم. کثرت اندیشه ها وجود دارد و من آن را ارزشمند می دانم. احترام به کثرت به معنی پذیرش عقاید متکثر نیست زیرا این عقاید ممکن است متناقض باشند. احترام به کثرت یعنی تلاش نکنیم کثرت را از بین ببریم به بیان دیگر باید به اصل مدارا متعهد باشیم. آقای دکتر نیکفر اولین چپ گرای ایرانی است که در مقاله ای ، نظام جمهوری را بی عیب نمی داند و اشاره می کند که به خاطر چرخش مقام ها در مقایسه با سلطنت بهتر است. من اظهار نظر مشابه ای را از زبان هیچ یک از جمهوریخواهان دیگر نشنیده ام. آقای دکتر نیکفر به جمهوری دموکراتیک اعتقاد دارد ولی نمی دانم منظورشان چیست. اگر خودشان به آنچه که گفته اند پایبند هستند_ یعنی وقتی به دیگران توصیه کردن که پرسش منظورت چیست را در موقعیت ابهام طرح کنند، بنابراین خودشان باید برای پرسش منظورت چیست ارزش قائل شوند و یه آن پاسخ گویند_ می باید منظورشان از جمهوری دموکراتیک را به وضوح بیان کنند.
جوادی
دکتر مصدق به روش دموکراتیک به قدرت رسید یا از راه کودتا؟ دهه ها روشنفکران ایران بر سر مساله ی سقوط حکومت دکتر مصدق جدال کردند اما تقریبا هیچ گاه درباره نحوه ی به قدرت رسیدن دکتر مصدق بحثی نکردند. آیا حق نداریم از چرایی این موضوع بپرسیم؟ آیا در روزی که دکتر مصدق می خواست به نخست وزیری برسد، پارلمان مشروعیت داشت یا نه؟ آیا نظام پارلمانی برقرار بود یا نه؟ آنهایی که به اینهمانی استبداد و سلطنت اعتقاد دارند از این پرسش ها برآشفته خواهند شد زیرا به همان اندازه که مساله ی سقوط دکتر مصدق از دید آنها اینهمانی سلطنت و استبداد را تایید می کند، نحوه ی به قدرت رسیدن دکتر مصدق اینهمانی سلطنت و استبداد را در مقطعی از تاریخ زیر سوال می برد و این برای یک مصدقی دو آتشه که دهه ها برای سقوط حکومت دکتر مصدق در ۲۸ مرداد ۳۲ مرثیه سرایی کرده و بر شاه لعنت فرستاده سخت ناخوشایند است. من بر خلاف روشنفکران پیش از انقلاب وارد بازی کودتای ۲۸ مرداد یا قیام ۲۸ مرداد نمی شوم زیرا سیاست اینقدر ساده نیست که بتوان با تفکر دوقطبی یا سیاه و سفید از آن سر درِآورد. از دید من کارنامه هر سیاستمداری قابل نقد است. هیچ کس عاری از خطا نیست. مصدقی ها فقط بر طبل کودتای ننگین ۲۸ مرداد می کوبند و هیچ گاه به سیاست های اشتباه دکتر مصدق و اختلافات درونی جبهه ملی در فراهم شدن زمینه ی این رویداد اشاره نمی کنند. اگر به طور کلی اعتقاد داریم که اشتباهات هر سیاستمداری در سقوط اش موثر است، چرا این حکم درباره دکتر مصدق نباید صادق باشد؟ اینجا یک شباهتی بین مصدقی ها و طرفداران پهلوی می توان پیدا کرد. مصدقی ها اشتباهات دکتر مصدق را در سقوط اش نادیده می گیرند و سلطنت طلبان اشتباهات شاه را در سقوط سلطنت نادیده می گیرند. در عوض هر دو دسته بر نقش بیگانگان بیش از اندازه تاکید می کنند. خوشبختانه برای نسلهای جدید مساله ی ۲۸ مرداد یا تراژدی صحرا ی کربلا یا مسایل مشابه اهمیتی ندارند. این نسلها در گذشته گیر نکرده اند و می خواهند در اکنون و همگام با دنیای مدرن زندگی کنند. برعکس این مسایل همچنان برای پدران ما و روشنفکران نسل سوم از اهمیت برخوردارند و از اینکه نسلهای جدید مانند آنها فکر نمی کنند، ناراحت هستند.
جوادی
مدافعان انقلاب ۵۷ یا از دفاع از انقلاب ۵۷ دست بکشند و یا باید پاسخ دهند که انقلاب ۵۷ دنبال چه نوع دموکراسی و کدام نوع از جمهوری بوده است. آیا وقت آن نرسیده که پرده ابهام درمورد این مسایل پاره شود؟ نظریه دو بنی انقلاب ۵۷ و نیز نظریه های تک بنی انقلاب ۵۷ تا کنون این مساله را مورد توجه قرار ندادند و همیشه به صورت کلی و مبهم ادعا شده است که انقلاب ۵۷ به خاطر دموکراسی بوده است . همانطور که استبداد را انواعی است _ البته روشنفکران در سال ۵۷ این حقیقت ساده را هم نمی دانستند و همین نادانی شان فاجعه آفرید _دموکراسی نیز انواعی دارد. آیا روشنفکران نسل سوم چهار دهه پس از انقلاب ۵۷ و زندگی در جوامع غربی هنوز نمی دانند که دموکراسی و جمهوری را انواعی است؟ من اهمیت الگوی زبان مبهم هنرمندانه یا الگوی میلتون را در جذب مخاطبان می دانم ولی در بعضی موارد استفاده از زبان مبهم ( در لفافه سخن گفتن) می تواند فاجعه بیافریند. تردیدی وجود ندارد که در آستانه انقلاب ۵۷ معنی جمهوری حتی برای اکثریت روشنفکران مبهم بوده است و همین ابهام سبب شده که در یک انقلاب جمهوریخواهانه ،نظام ولایت فقیه تحت عنوان رسمی جمهوری اسلامی تاسیس شود. این مساله را دیگر نمی توان گردن شاه یا بیگانکان انداخت. این تقصیر تماما متوجه روشنفکران بوده است. متاسفانه هنوز هم درباره مفاهیم مهمی چون دموکراسی و جمهوری ابهام وجود دارد و وقتی روشنفکری از این مفاهیم حرف می زند به وضوح منظورش از این مفاهیم را بیان نمی کند. از آقای دکتر نیکفر عزیز می خواهم که این مساله مهم را مورد توجه قرار داده و اگر حق با من است، تلاش کنند تا روشنفکران دیگر را نیز از این مساله آگاه کنند و به آنها اهمیت وضوح را در این موارد گوشزد کنند.
جوادی
چگونه می توان نفرت سلطنت طلبان از جمهوریخواهی را کاهش داد؟ کافی است به یک سلطنت طلب دوِآتشه که برای رضاشاه جایگاه والایی در تاریخ قائل است ، یادآوری شود که رضا شاه زمانی که نخست وزیر بود طرح جمهوری را پیشنهاد کرد که به خاطر مخالفت شدید روحانیون عقیم ماند. متاسفانه نه سلطنت طلبان و نه طرفداران جمهوری اسلامی و نه جمهوریخواهان هیچ کدام تمایل ندارند مساله ی جمهوریخواهی اولیه رضا شاه را از حاشیه خارج کنند و مورد واکاوی قرار دهند. جمهوریخواه ایرانی چون هویت خودش را بر تقابل سلطنت_ جمهوری و به ویژه کینه توزی با پهلوی و رضاشاه بنا نهاده است، برایش بسیار سخت است که حتی به این موضوع بیاندیشد که رضا شاه در مقطعی از جمهوریخواهی دم زده است. او با گفتن اینکه رضا شاه صداقتی در این کار نداشته است، خیال خود را آسوده خواهد کرد و نگرش منفی خود را با حدت و شدت نسبت به رضا شاه حفظ خواهد کرد. به نظر می رسد جمهوریخواهان ایرانی نیز مانند جمهوری اسلامی از نظر هویتی به مفهوم دشمن و سپر بلا نیاز دارند. سلطنت طلبان نیز هویت سیاسی شان را بر تقابل جمهوری_ سلطنت بنا نهاده اند و نه بر تقابل استبداد_ دموکراسی. به همین خاطر فکر کردن به اینکه رضا شاه در مقطعی جمهوریخواه بوده است به ناهماهنگی شناختی در آنها منجر می شود. خیلی دوست دارم بدانم یک سلطنت طلب وقتی با موضوع جمهوری خواهی اولیه رضا شاه روبرو می شود، چه احساسی در او بر انگیخته می شود. یک سلطنت طلب نمی تواند رضا شاه را در قضیه جمهوریخواهی به بی صداقتی متهم کند اما می تواند این قضیه را به بوته ی فراموشی بسپارد ، گویا هرگز وجود نداشته است. نه سلطنت طلیان و نه جمهوریخواهان هنوز به اندازه کافی نفهمیده اند که بازی جمهوری یا سلطنت یک بازی باخت_ باخت است و جمهوری اسلامی خیلی تلاش کرده تا این بازی همچنان ادامه یابد. جمهوری خواهان دوآتشه و سلطنت طلبان دو آتشه همواره سوخت این تقابل را فراهم آورده اند. من طرفدار جمهوری مشروطه هستم و برای من این داده تاریخی که رضا شاه در زمان نخست وزیری طرح جمهوری را پیشنهاد داده بود و صداقت نیز داشته، آزار دهنده نخواهد بود. چهار دهه است که جمهوریخواهان ایرانی بیش تر از اینکه با جمهوری اسلامی بجنگند و نگران نابودی ایران باشند، با سلطنت طلبی در یک جنگ سرد به سر می برند و نگران احیاء سلطنت هستند. هر حرف یا اقدام رضا پهلوی بی درنگ از سوی جمهوریخواهان دوآتشه مورد تهاجم قرار می گیرد و سخت تلاش می شود او را خنثی کنند. البته من رضا پهلوی را نیز در تداوم بازی باخت_ باخت جمهوری یا سلطنت مقصر می دانم. ایشان گهگاهی به شکل ضعیف تلاش می کند که وسط بازی کند و یا به زبان مبهم ادعا کند که بیشتر به جمهوری مایل است. طرفداران ایشان می گویند که او فرا حزبی و فرا جناحی است. اگر او فرا حزبی یا فرا جناحی است پس چرا تلاش نمی کند از اساس مساله صوری جمهوری یا سلطنت را حل کند؟ کافی است چندین بار به زبان شفاف اعلام کند که فرق چندانی بین سلطنت مشروطه و جمهوری مشروطه وجود ندارد و نیز تاکید کند که پدربزرگش در زمان نخست وزیری برای تاسیس جمهوری تلاش کرده بود که با مخالفت شدید روحانیون ناکام ماند. رضا پهلوی هنوز نمی داند که یرای مردم عادی محبوبیت او با اعلام این مواضع کاهش پیدا نمی کند و علاوه بر آن اعتبارش نزد نخبگان نیز افزایش خواهد یافت. تاریخ از او به عنوان کسی یاد خواهد کرد که به بازی سخت جان و باخت_ باخت جمهوری یا سلطنت در عمل پایان داده است. آیا برای عبور از وضع موجود به همکاری مشروطه خواهان و جمهوریخواهان نیاز نیست؟ اگر نیاز هست باید به نحوی به بازی باخت_ باخت جمهوری یا سلطنت پایان داد. هیچ دلیل عقلانی وجود ندارد که بین جمهوری مشروطه و سلطنت مشروطه مرزبندی سفت و سختی قائل شویم. هردو شکلهایی از نظام پارلمانی محسوب می شوند و از لحاظ نهادی فرق ناچیزی دارند. پیشنهاد من به حزب مشروطه این است که خود را قید برخی سنت ها رها کند و تعصب نسبت به فرم را رها کند و بر نظام پارلمانی تاکید کند نه صرفا بر سلطنت مشروطه . وقت چندانی نمانده است، ایران در حال نابودی است. ما در داخل بیچاره تر از آنیم که شما در خارج فکر می کنید. اگر مشروطه خواهان بر جمهوری مشروطه نیز تاکید کنند، در آنصورت تحولی در اردوگاه جمهوری خواهی بویژه چپ ها نیز رخ خواهد داد و بخشی از نیروی آنها که صرف حمله به سلطنت طلبی می شد در مسیر مناسب کانالیزه خواهد شد. با چه زبانی بگوییم که از عملکرد نامناسب روشنفکران خسته شده ایم. از بازی سلطنت و جمهوری سخت آزرده ام و این این بازی را یکی از عوامل اصلی تداوم وضع موجود می دانم. امیدوارم که گوش شنوایی برای این نظرات وجود داشته باشد.
جوادی
آیا تقسیم بندی سوسیالیزم به سوسیالیزم علمی و سوسیالیزم آرمانشهری درست است؟ سوسیالیست های آرمانشهری برچسبی است که اولین بار کارل مارکس درباره سوسیالیست های پیش از خود به کار برده است. به طور ساده می توان گفت که مارکس برای آنهایی که به تحقق تحول جامعه در جهت سوسیالیزم و از بالا یعنی با تکیه بر خرد و شعور اخلاقی طبقه تحصیل کرده اعتقاد داشتند، واژه سوسیالیست های آرمانشهری را به کار برده است. این نظریه را انگلس در کتاب سوسیالیزم علمی و سوسیالیزم آرمانشهری پرورانده است. برای اینکه اعتبار این تقسیم بندی را مورد سنجش قرار دهیم، لازم است مفهوم آرمانشهرگرایی را تعریف کنیم. آرمانشهرگرایی عبارت است از خیال پردازی درباره یک نظم اجتماعی کامل و اعتقاد به تحقق پذیری آن. روشن است آرمانشهر بر یک مقصد یا هدف دلالت دارد و نه بر یک روش. قابل تحقق بودن یا نبودن آرمانشهر یکچیز است و روش دستیابی به آن چیز دیگر است و این دو نباید خلط شوند. هم مارکس و هم سوسیالیست های پیش از او به تحقق نوعی آرمانشهر سوسیالیستی اعتقاد دارند. مثلا مارکس به تحقق جامعه ی بی طبقه ( نوعی جامعه کامل) اعتقاد دارد، بنابراین بر اساس تعریف متعارف آرمانشهرگرایی می توان او را آرمانشهر گرا دانست. مارکس نظریه سوسیالیستی خودش را سوسیالیزم علمی می نامد. روشن است که پسوند علمی در واژه سوسیالیزم علمی بر روش علمی دلالت دارد و نه بر تحقق پذیری سوسیالیزم و تحقق پذیری سوسیالیزم از پیش فرض شده است. بنابراین واژه مناسب در برابر سوسیالیزم علمی، واژه ی سوسیالیزم غیر علمی می تواند باشد و نه واژه سوسیالیزم آرمانشهری زیرا واژه آرمانشهر بر مقصد دلالت می کند و نه بر روش. به بیان دیگر وقتی تقسیم بندی از لحاظ روش باشد؛ باید از واژه ای استفاده کرد که بیانگر روش باشد و نه مقصد. به عقیده مارکسیست ها سوسیالیزم با عمل انقلابی در جامعه ی موجود _و نه با بیرون رفتن از آن به " روش" بنیان گذاران آرمانشهرها _ و تغییر نظام آن بر حسب قانون های ناگزیر تاریخ دست یافتنی است و نه با اندرزگویی. در همین دیدگاه بر روش انقلابی در تقابل با روش اندرزگویی بنیان گذران آرمانشهرها تاکید می شود. روشن است سوسیالیست ها می توانند درباره روش تحقق آرمانشهر یا نظم اجتماعی ایده آل اختلاف نظر داشته باشند اما این موضوع یکی را آرمانشهر گرا و یا خیال پرداز و دیگری را علم گرا نمی کند. مارکس می توانست روش خودش را علمی و روش سوسیالیست های پیش از خود را غیر علمی بداند اما درست نبود که با تحریف مفهوم آرمانشهرگرایی، آنها را آرمانشهرگرا و یا خیال پرداز بنامد. با آنکه موضوع روشن است ولی برای جلوگیری از سوء تفاهم لازم است تاکید کنم که در این یادداشت درباره درستی و نادرستی سوسیالیزم و نیز تحقق پذیری و یا تحقق ناپذیری آن داوری نشده است و تنها درباره تقسیم بندی سوسیالیزم به سوسیالیزم علمی و سوسیالیزم آرمانشهری داوری شده و از آنجا که این تقسیم بندی از جنبه روش شناسی بوده است، پیشنهاد می کند که واژه سوسیالیزم آرمانشهری برای اینمنظور نامناسب بوده است و به جای آن مارکسیست های می توانند از واژه سوسیالیزم غیر علمی یا غیر مارکسیستی استفاده کنند زیرا آنچه مارکس را از سوسیالیست های پیشین متمایز می کند روش مارکس است نه تحقق پذیری یا تحقق ناپذیری آرمانشهر سوسیالیستی.
جوادی
گونه شناسی ( تیپولوژی) سوسیالیزم به سوسیالیزم علمی و سوسیالیزم آرمانشهری باعث شده است که آرمانشهرگرایی مارکسیسم در هاله ای از ابهام فرو رود. حقیقت این است که مارکسیسم بخشی از ادبیات آرمانشهرگرایی است و نه در تقابل با آن. هر مکتبی که به تحقق نوعی جامعه کامل اعتقاد دارد یک مکتب آرمانشهر گرا به شمار می آید. بدون پیش فرض تحقق پذیری ایده ی جامعه کامل، بحث از روش تحقق آن بی معنی است. آنچه یک شخص را آرمانشهرگرا می کند، اعتقاد به تحقق پذیری یک نظم اجتماعی کامل است نه اعتقاد به روش خاصی در جهت تحقق آن. باز هم تاکید می کنم که آرمانشهر( اتوپیا) بر مقصد یا هدف دلالت می کند و نه بر روش خاص. در حالیکه مارکس به عمد یا سهوا اتوپین را در معنای روش اصلاح طلبانه سوسیالیست های پیش از خود به کار می برد و با علم کردن روش خود تحت عنوان سوسیالیزم علمی ، آنها را تحقیر می کند. مخالف آرمانشهر گرایی تحقق نظم اجتماعی کامل را به طور مطلق و به هر روشی ناممکن می داند. در حالیکه مارکس با گونه شناسی سوسیالیزم به سوسیالیزم علمی و سوسیالیزم آرمانشهری، تحقق جامعه کامل سوسیالیستی را به روش سوسیالیست های پیشین ناممکن می داند ولی بر اساس روش خودش که آن را سوسیالیزم علمی می نامد، ممکن می داند. بنابراین اختلاف مارکس با سوسیالیست های پیشین در روش تحقق سوسیالیزم است و نه نفس تحقق پذیری آن. هم سوسیالیست های پیشین و هم مارکس به تحقق نوعی نظم اجتماعی کامل سوسیالیستی اعتقاد دارند و بنابراین همگی آنها آرمانشهرگرا ( اوتوپیست) به شمار می آیند. از طرفی تاریخ سوسیالیزم به روشنی نشان داده که روش انقلابی مارکس در تحقق جامعه ی سوسیالیستی به اندازه روش سوسیالیست هایی که او اونها را به غلط اوتوپیست می نامید، ناموفق بوده است. البته نقد گونه شناسی سوسیالیزم توسط مارکس که در اینجل ارائه شد ، بر تجربه های تاریخی تکیه ندارد و بر توضیح دقیق معانی واژگان استوار است و از این لحاظ این نقد را می توان از جنس نقدهای دانست که در فلسفه زبان طرح می شوند.
جوادی
روشن است صفت واقع بینانه را می توان هم درباره روش به کار برد و هم در مورد هدف. واقع بینانه بودن هدف یا قابل دسترسی بودن هدف به طور ساده یعنی تناسب امکانات و یا توانایی ها با هدف . مارکس سوسیالیست های پیش از خود را به خاطر واقع بینانه نبودن هدف شان مورد انتقاد قرار نمی دهد_ زیرا مانند آنها اعتقاد دارد که نظم کامل سوسیالیستی قابل تحقق است_ بلکه آنها را به خاطر عدم واقع بینی در روش رسیدن به جامعه ی سوسیالیستی مورد انتقاد قرار می دهد. بنابراین مارکس از تمایز بین واقع بینانه بودن هدف و واقع بینانه بودن روش آگاه بوده است. اما اشتباه مارکس در این موضوع این بوده است که او برای اشاره به واقع بینانه نبودن روش سوسیالیست های پیش از خود از واژه نامناسب سوسیالیزم آرمانشهری استفاده کرده، در حالیکه آرمانشهرگرایی اعتقاد یا گرایش به یک هدف( ایجاد جامعه کامل) است نه اعتقاد به یک روش خاص در جهت رسیدن به آن هدف. اگر اشتباه مارکس در این مورد عمدی بوده باشد، این پرسش مطرح می شود که او چه منظوری از این کار داشته است. آیا احتمالا بدین وسیله می خواسته از شر بار منفی اتوپیسم خلاص شود؟ البته من نمی دانم در آن دوره اتوپیسم دارای بار منفی بوده یا نه. متفکرانی مانند لوکاچ تاکید می کنند که مارکسیسم بیشتر یک روش است تا یک نظریه. حتی بپذیریم مارکسیسم یک روش است باید مشخص کنیم به دنبال چه هدف یا اهدافی است. مارکسیسم روشی برای فهم کلیت جهان و جامعه و تغییر آن در جهت نظم کامل سوسیالیستی است. بنابراین مارکسیسم حتی به مثابه روش هم آرمانشهرگرا است یعنی به دنبال تاسیس جامعه کامل سوسیالیستی است.
دیلان
شما بر چه اساسی مدعی هستید که پس از انقلاب، سازمان فداییان یکی از بزرگترین پناهگاههای لیبرالیسم شد؟
جوادی
آیا تقسیم بندی سوسیالیزم به سوسیالیزم علمی و سوسیالیزم آرمانشهری درست است؟ آیا این پرسش بی معنی است؟ آیا این پرسش ارزش تامل را ندارد؟ می دانم مارکس متفکر بسیار برجسته ای بوده و انتظار متعارف این است که هر کس که می خواهد نظرات او را مورد انتقاد قرار دهد خودش باید متفکر برجسته ای باشد. بنابراین انتقاد یک آدم معمولی از برخی نظرات مارکس، به راحتی می تواند نادیده گرفته شود،