جَبّارکُشی و حقوق شهروندی
در تاریخ اندیشه غربی، چهکسانی و چرا قتل حاکمان ستمگر را مجاز دانستهاند؟
عباس شهرابی - الگوهای نظری جبارکشی در تاریخ چه بودهاند؟ جبارکشی چه اهمیت فرهنگیای در دورههای مختلف داشته است؟ اهمیت آن برای ظهور اندیشهی حقوق بشر چه بوده؟ امروزه جبارکشی را چگونه صورتبندی میکنند؟ و اصلاً جبارکشی بر چه پیشفرضها و پرسشهایی مبتنی است؟
قتل حاکمان ستمگر، شکنجهگران، قضات ناعادل و مأموران مسلح رژیمهای مستبد موضوعی محل اختلاف در تاریخ نظریهی سیاسی بوده است. تاریخ ایران و سرزمینهای اسلامی نیز از رویدادهایی که میتوان زیر نام «جَبّارکُشی» (tyrannicide) دستهبندیشان کرد، خالی نبوده است. احتمالاً جریانی که سریعتر از همه به ذهن میآید، البته بیشتر در قالب تصویرپردازیهای فانتزی از آن، جریان اسماعیلیه یا «حشاشین» (Assassins) باشد. اما بارزترین مصداق جبارکشی در تاریخ ایران را شاید بتوان قتل ناصرالدین شاه قاجار به دست میرزا رضا کرمانی دانست.
در سنتهای اسلامی، قتل عثمان، خلیفهی سوم مسلمانان، به دست حامیان علی بن ابیطالب را احتمالاً بتوان در تاریخ جبارکشی جای داد. پس از آن، مسئلهی سیاسی نیروهای شورشی درون تمدن اسلامی نه چندان در قالب جبارکشی، بلکه در شکل قیام علیه حاکم جائر (ستمگر) و عمدتاً نیز ذیل موضوع «امر به معروف و نهی از منکر» طرح میشد. به طور خاص، خوارج، معتزلهی متقدم و شیعیان زیدی قیام علیه حاکمان را با ارجاع به اصل امر به معروف و نهی از منکر توجیه میکردند.
تاریخ مفصل اندیشه و عمل جبارکشی در ایران و اسلام هنوز نوشته نشده است. اما در اهمیت آن همین بس که رویدادی مثل قتل ناصرالدین شاه را میتوان یکی از لحظههای کلیدیای دانست که «مردم»، بهعنوان نیرویی خودبنیاد که توان کنش و گفتمانسازی مستقل از طبقات حاکم را دارد، با تمام مثبتها و منفیهایش، خود را در صحنهی تاریخ مدرن ایران تثبیت میکند. تا پیش از قتل ناصرالدین شاه، تاریخ مکتوب مردم را باید از لابلای وقایعنگاریهای نخبگان باسوادِ وابسته به دربار پیدا میکردیم. بیجهت نیست که یکی از نخستین کارهای تاریخنگاری مردمی در ایران، یعنی تاریخ بیداری ایرانیان اثر ناظم الاسلام کرمانی با ترور ناصرالدین شاه شروع میشود.
آنچه در ادامه میآید به جبارکشی در ایران و اسلام نمیپردازد، بلکه بر اساس چند پژوهش دانشگاهی،[۱] به برخی تجلیهای جبارکشی در تاریخ فلسفه، اندیشهی سیاسی و فرهنگ سیاسی «اروپا» مینگرد. الگوهای نظری جبارکشی در تاریخ چه بودهاند؟ جبارکشی چه اهمیت فرهنگیای در دورههای مختلف داشته است؟ اهمیت آن برای ظهور اندیشهی حقوق بشر چه بوده؟ نویسندگان زن در طول تاریخ چگونه به آن اندیشیدهاند؟ امروزه جبارکشی را چگونه صورتبندی میکنند؟ و اصلاً جبارکشی بر چه پیشفرضها و پرسشهایی مبتنی است؟
تحول الگوهای نظری جبارکشی
شنون برینکت، در یکی از معدود نوشتههای نظاممند دربارهی تاریخ نظریههای جبارکشی (مقالهی دو قسمتی «مرگ بر جباران: فلسفهی سیاسی جبارکشی» (۲۰۰۸ و ۲۰۰۹) سه الگوی تاریخی را ترسیم میکند: الگوی کلاسیک یونانی و رومی، الگوی مسیحی قرونوسطایی، و الگوی لیبرال مدرن.
الگوی رایج در آتن و روم باستان قتل حاکم مستبد را، در صورتی که در جهت تضمین خیر عمومی و بازگرداندن آزادی به اجتماع شهروندان باشد، کنشی مجاز یا حتی افتخارآمیز میدانست. بنیاد این الگو بر اهمیت نهادن به زندگی عمومی و نقش کارکردی رهبری مبتنی بود. حاکمان خدمتگزار دولتشهر تلقی میشدند و حق حکومت آنها منوط به خدمتشان به خیر و فضیلت اجتماع شهروندان بود. از سوی دیگر، حفاظت از مناسبات دموکراتیک دولتشهر وظیفهی همهی شهروندان (که زنان و بردگان را در بر نمیگرفت) قلمداد میشد. به نظر برینکت، قتل حاکم جبّار در این دوره بهعنوان وسیلهای مشروع برای اصلاح ناتوانی حاکم در انجام این مسئولیت در نظر گرفته میشد.
در الگوی قرون وسطای مسیحی، مفهوم کلیدی برای پرداختن به مسئلهی قتل حاکم جبّار مفهومِ قانون طبیعی بود. موافقان جبارکشی از آن رو جباریت را محکوم میکردند که اصول قانون طبیعی را نقض میکرد. قتل جبار نیز در صورتی که جامعه را به همسویی با قانون طبیعی بازمیگرداند، موجه تلقی میشد. به گفتهی برینکت، برخلاف دورهی باستان، در قرون وسطا دیدگاه یکپارچهای در مورد جبارکشی وجود نداشت. مثلاً سنت آگوستین، متأله قرن چهارم و پنجم میلادی، مخالف آن بود، در حالی که توماس آکویناس، متأله قرن سیزدهم میلادی، به صورت مشروط آن را میپذیرفت.
الگوی لیبرال، که به گفتهی برینکت در عصر روشنگری ظهور کرد، رفتهرفته از توجیهات الهیاتی فاصله گرفت و ایدههایی مانند حقوق فردی، حاکمیت مردمی و نظریهی قرارداد اجتماعی را مبنای جبارکشی قرار داد. در این الگو، قتل جبار زمانی موجه بود که حاکمان قرارداد اجتماعی را نقض کرده، از اختیارات خود فراتر رفته و علیه اراده و رفاه مردم عمل کنند.
جبارکشی و خاطرهی قدرت شهروندی
توجیه کلاسیک جبارکشی در درجهی اول بر این ایده استوار بود که زندگی شهروند در چارچوب دولتشهر ماهیتی عمومی و رهبر سیاسی درون کلیت این اجتماع سیاسی، جایگاه و ماهیتی کارکردی دارد. به این ترتیب، به گفتهی برینکت، از آنجایی که رهبر صرفاً در مقام خادم رفاه و آزادی دولتشهر ارزش داشت، جباریت نیز همچون انحرافی از این رهبری آرمانی تلقی میشد. به بیانی دیگر، رهبر سیاسی ، فارغ از رهبر بودنش، شأنیت مستقلی در مقام انسان نداشت. در چارچوب درک امروزیِ ما از مفاهیمی مانند انسان و غیرانسان، خصوصی و عمومی و...، گویا وقتی شما وارد جایگاه عمومیِ رهبریِ سیاسیِ اجتماع آتن میشدی، جایگاه خصوصی و شخصیتان در مقام انسان را از دست میدادی.
بنابراین، در دورهی کلاسیک، جباریت را به دلیل ناتوانی در ترویج خوشباشی و رفاه (eudaimonia)، تخریب برابری شهروندان و ممانعت از دستیابی شهروندان به فضیلت (arete) محکوم میکردند، و قتل جبار را نیز، از آن جهت که به بازگرداندن تعادل مطلوب به دولتشهر کمک میکرد، مشروع و حتی افتخارآمیز میدانستند. در این چارچوب، حاکم جبّاری که «اصول طبیعی عدالت» را نقض کرده بود، همزمان حق حکومت و حتی حق زندگی را از کف میداد.
با وجود این، جایگاه جبارکشی در فرهنگ سیاسی باستانی ریشهایتر از بحثهای فلسفی بوده است. جیمز اف. مکگلو در مقالهی «شهروندِ جبّارکش در آتن قرن پنجم پیش از میلاد» (۲۰۲۱) مینویسد که حتی دههها پس از رفع خطر واقعی حاکمان جبار، روایتها، نمادها و تصویرپردازیهای مرتبط با جبارکشی، بهویژه دو چهرهی افسانهای هارمودیوس و آریستوگیتون، بخش جداییناپذیری از فرهنگ سیاسی مردم آتن بود.
هارمودیوس و آریستوگیتون دو شریک عشقیِ مَرد و اهل آتن باستان بودند که بهعنوان «جبارکُش» شناخته شدند. آنها در سال ۵۱۴ قبل از میلاد، هیپارخوس، برادر حاکم مستبد هیپیاس را ترور کردند و در پی آن اعدام شدند. به نوشتهی مکگلو، آتنیها در قرن پنجم پیش از میلاد، داستان هارمودیوس و آریستوگیتون را بهعنوان تجلی برابری شهروندان جشن میگرفتند.
از جمله اقدامهای آتنیها برای ساخت و حفظ خاطرهی این دو جبارکُش، ساخت مجسمههایی از این دو شخصیت بود. مثلاً، اشخاصی به نام کریتیوس و نسیوتس کمی پس از اخراج ایرانیها از آتن در حدود سال ۴۷۷ قبل از میلاد، دو مجسمهی برنزی ساختند که به نمایش استاندارد «جبارکشها» تبدیل شد.
مجسمهی هارمودیوس او را در حالی نمایش میدهد که شمشیر خود را بلند کرده و آماده ضربه زدن است و به سمت جلو حرکت میکند. همچنین آریستوگیتون، که کمی مسنتر و ریشدار است، در همان جهت حرکت میکند و شمشیر خود را در کنار دارد.
به نوشتهی مکگلو، این مجسمهها حامل معانی سیاسی بودند. اگرچه مجسمهها بر روی پایههای جداگانه قرار داشتند، ترکیب آنها نشان از اتحاد و هدف مشترک داشت. مجسمهها حرکت هارمودیوس و آریستوگیتون را در یک جهت نشان میداد و با ترسیم آنها همچون جفت، از برابری و شراکتشان در عملی قهرمانانه حکایت میکرد. به علاوه، داستان آنها ترکیبی ازمیل به عشق و زندگی (eros)، دوستی (philia) و برابری (isonomia) بود و بهعنوان مدلی برای روابط سیاسی و نقش شهروندان در دموکراسی آتن عمل میکرد.
اهمیت این داستان همچنین در ارتباط با «سوگند دموفانتوس»، که تأکید میکرد که همه شهروندان در حفظ دموکراسی مسئولند، بیشتر هویدا میشود. سوگند دموفانتوس، که در آتن حوالی ۴۱۰ پیش از میلاد و پس از سرنگونی نخستین الیگارشی برقرار شد، برای تضمین تعهد دوبارهی شهروندان آتنی به اصول دموکراتیک طراحی شده بود. در این سوگند، نام هارمودیوس و آریستوگیتون در پیوند با ایدهی مقاومت در برابر استبداد و جباریت احضار میشود:
و اگر کسی در حین کشتن یک جبار یا در تلاش برای آن کشته شود، من او و فرزندانش را مانند هارمودیوس و آریستوگیتون و فرزندانشان گرامی خواهم داشت.
به باور مکگلو، داستان هارمودیوس و آریستوگیتون برای فرهنگ سیاسی آتن یک یادآوری دائمی از شکنندگی دموکراسی و نیاز به شهروندی فعال برای محافظت از آن بود. به بیانی دیگر، نوعی یادآور، نوعی خاطرهی جمعی، که هم مانند هشداری علیه حاکمان عمل میکرد و هم به وظایف شهروندان را در شرایط حاکمیت جباران یادآور میشد. خاطرهای از حد اعلای قدرت شهروندان علیه حاکم به بخشی اساسی از فرهنگ سیاسی دموکراتیک بدل شد؛ خاطرهی جبارکشی به عنوان ضامن دموکراسی، هم از طریق تهدیدی دائمی علیه حکام و هم از طریق ایجاد حس دوستی و برابری در میان شهروندان.
استعارههای بَدَنی و جبارکشی در پایان قرون وسطا
برینکت دو چهرهی مشهور در اندیشهی قرون وسطا، یعنی سنت آگوستین و توماس آکویناس، را بهعنوان دو قطب مخالف اندیشهی جبارکشی در آن دوره پیش میکشد.
آگوستین معتقد بود هیچکس حق ندارد خودسرانه فرد دیگری، حتی یک مجرم محکومشده، را بکشد. آگوستین تنها به شرطی کشتن مستبد را مجاز میدانست که اقدامهای مستبد، عبادت خداوند را به خطر انداخته باشد؛ اما حتی در چنین شرایطی نیز این اقدام باید با اجازهی قانونی یا فرمان خاص الهی صورت میگرفت. طنین این ایدهی مجوز الهی آگوستین را بعدها در اندیشههای متفکران سیاسی زن در انگلیس قرن هفدهم میلادی دوباره میشنویم.
در مقابل، توماس آکویناس کشتن جبّار را در شرایطی که حکومت او قوانین طبیعی و عدالت را نقض میکرد، مجاز دانست. او جباریت را ظالمانهترین نوع حکومت میدانست که بهجای خیر عمومی، منافع شخصی حاکم را دنبال میکند. به نظر آکویناس، که جباریت را به بردگی و درندگیِ یک حیوان وحشی تشبیه میکرد، اگر هیچ مرجع بالاتری برای قضاوت وجود نداشته باشد، کشتن جبار مجاز است. شاید این موضع آکویناس در دفاع از جبارکشی به این باور او برمیگشت که ارادهی حاکم به خودی خود تمام قانون را تعیین نمیکند و تنها منبع قانون نیست؛ بلکه در نهایت، قانون طبیعی و اخلاقیات جامعه بر قانون وضعشدهی حاکمیت برتری دارد.
با اینهمه، آگوستین و آکویناس تنها چهرههای جبارکشی در این دوره نبودند. کری نیدرمن در مقالهی «وظیفهی کشتن: نظریهی جبارکشیِ جان سالزبری» (۱۹۸۸) اندیشههای چهرهی دیگری را شرح میدهد که در واپسین دهههای قرون وسطا و آستانهی رنسانس، در اثری با عنوان پولیکراتیکوس، توجیه عمیقی برای کشتن جبار ارائه کرد. این توجیه بر اساس مفهوم ارگانیستی او از دولت و تعهد اخلاقی به عدالت بنا شده است.
سالزبری دولت را ارگانیسمی زنده توصیف میکرد که اجزای مرتبط آن با همکاری یکدیگر برای دستیابی به هماهنگی و خیر عمومی کار میکنند. در این تشبیه، هر بخش از بدن سیاسی نقشی خاص دارد: پادشاه بهعنوان سر، مجلس مشاوران بهعنوان قلب، مأموران مالی بهعنوان دستگاه گوارشی، قضات و کلانتران محلی بهعنوان قوای حسّی، سربازان و مأموران مالیاتی بهعنوان دو دست و دهقانان و پیشهوران بهعنوان پاهای این بدن نقشهایی ویژه مرتبط با عدالت دارند. به نظر سالزبری، عدالت نیروی محرک این ارگانیسم سیاسی است و غیاب آن این تعادل را مختل کرده و سلامت دولت را به خطر میاندازد.
این متفکر رنسانسی حاکم جبّار را تجسم عالی بیعدالتی میدانست. جبّار با اولویتدادن به ارادهی شخصی خود بر خیر عمومی و حکومت خودسرانه، به «دشمن عمومی» و بیماریای درون بدن سیاسی تبدیل میشود. سالزبری به این ترتیب ترور مستبد را نه حقی شخصی بلکه وظیفهای اخلاقی میدید؛ اقدامی شبیه به «جراحی» برای حذف «بیماری» بیعدالتی و حفاظت از دولت.
اهمیت سالزبری را شاید بتوان در این نکته دید که یکی از مهمترین استعارههای توجیهکنندهی نهتنها جبارکشی بلکه هرگونه قتل سیاسی را طرح میکند که حتی امروز نیز در بحثهای عمومی دربارهی توجیه یا نقد کشتن حاکم به کار میرود؛ یعنی استعارهی «بیماری». با اینهمه، یک خطر در این توجیه نهفته است: آیا میتوان استفاده از اینگونه استعارهها برای توجیه کشتن را فقط محدود به کشتن حاکم کرد، به نحویکه از آنها برای حذف و کشتن اجتماعات به حاشیه راندهشده و دیگریسازیشده استفاده نشود؟ اگر خروج حاکم از وظایف طبیعی تلقیشدهاش کشتن او را توجیه میکند، چرا مثلاً خروجِ دهقانان از وظایف طبیعی تلقیشدهشان کشتن دهقانان را توجیه نکند؟
هرچند سالزبری از کشتن خودسرانهی جباران دفاع نمیکند و برای این امر شروطی در نظر میگیرد، اما استعارههای طبیعیانگارانه و ارگانیستی و «بیمار» و «فاسد» خواندن نیروهایی که به وظایف طبیعی تلقیشدهشان در این کل ارگانیک عمل نمیکنند، ایدهی سیاسی بسیار خطرناکی است. هرگونه توجیه جبارکشی باید مراقب درزهای تحلیلها و استعارههایی که به کار میبرد باشد؛ درزهایی که باعث میشود توجیه جبارکشی به توجیه قتل سیاسی بدل شود.
رفع مصونیت حاکمانه و ظهور حقوق بشر
جیوفری رابرتسون، در کتاب پروندهی جبارکشی: داستان مردی که چارلز اول را به چوبهی دار فرستاد، به محاکمهی چارلز اول در سال ۱۶۴۹ میلادی میپردازد که بهعنوان یکی از مهمترین وقایع تاریخی در به چالش کشیدن مفهوم مصونیت حاکمیت شناخته میشود. جان کوک (فوت در ۱۶۶۰)، معاون دادستان کل وقت انگلیس و متعلق به مذهب پیوریتنیسم (Puritanism)، در این محاکمه تلاش کرد نشان دهد که حاکمی که مرتکب جنایاتی علیه مردم خود شود، نمیتواند از عدالت بگریزد. البته، کوک بعدها در مقام قاضی ارشد استان مونستر در ایرلند، برابر جنایات اولیور کراموِل جمهوریخواه در ایرلند سکوت اختیار کرد.
چارلز اول، پادشاه وقت انگلیس، تلاش داشت بدون پارلمان حکومت کند و از طریق دادگاهی موسوم به «استار چمبر»، مخالفتهای مذهبی را سرکوب کند. این دادگاه از شکنجه و مجازاتهای بیرحمانه، مانند داغگذاری و بریدن گوش، برای ساکت کردن منتقدان و اعمال یکنواختی مذهبی استفاده میکرد، بهویژه علیه پیوریتنها و کسانی که علیه ملکه سخن میگفتند.
یکی از مهمترین وجوه ماجرای اعدام چارلز اول از نظر رابرتسون، نقض ایدهی «مصونیت حاکم» است که بر اساس آن، حاکمان از مسئولیت کیفری در برابر اعمال خود معاف بودند. کوک پادشاه را به دلیل راهاندازی جنگ علیه مردمِ خود به خیانت متهم کرد. این طرح دعوی نه تنها جایگاه سنتی پادشاهان بهعنوان نمایندگان خدا بر روی زمین را زیر سوال برد، بلکه اصول اولیهای را برای پاسخگوکردن حاکمان در برابر مردم ارائه کرد.
از دیگر محورهای مهم این ماجرا تأثیر محاکمهی چارلز اول بر توسعهی ایدههای حقوق بشری مدرن است. محاکمهی چارلز اول برای نخستین بار اصل «برابری در برابر قانون» را مطرح کرد. استدلال کوک درباره خیانت پادشاه به مردم، مفهومی از مسئولیت اجتماعی حاکمان را پیش کشید که مبنای به اصل «حفاظت از حقوق شهروندان» در نظامهای حقوقی تبدیل شد.
مثال میرزا رضا کرمانی را به یاد آوریم. اگر کشتن ناصرالدین شاه لحظهی هرچند نه اجتنابناپذیر اما به هر حال لحظهی تاریخیِ اعلام حضور «مردم» در صحنهی تاریخ سیاسی ایران بود، آیا میتوان محاکمه و اعدام چارلز اول را لحظهی تاریخیِ ظهور ایدهی حقوق بشر خواند؟ آیا وقتی حاکمیت دعوی مقدس و مطلقبودن دارد، به هر حال به نحوی نباید جایش را تنگ کرد تا جا برای «مردم» به عنوان نیروی سیاسی مستقل و «بشر» به عنوان موجودی دارای حقوق بنیادین باز شود؟
اندیشمندان زن و جبارکشی در سرآغاز مدرنیته
شرح برینکت و رابرتسون دربارهی جبارکشی در دورهی مدرن بیش از اندازه بر فیلسوفان و حقوقدانان مرد استوار است. کلیر گیررت-گرافویی در مقالهی «جباران و جبارکشی در قرن هفدهم: یک چشمانداز زنانه؟» (۲۰۰۹) سویهی کمتر دیدهشده از تاریخ اندیشهی جبارکشی را به نمایش میگذارد: متفکران زن در این دوره دربارهی کشتن جباران چه میاندیشیدند؟
در انگلیس قرن هفدهم، زنان به دلیل هنجارهای اجتماعی و محدودیتهای قانونی به مشارکت در گفتمان سیاسی دسترسی چندانی نداشتند. با این حال، در شرایط سیاسی پرآشوب ناشی از جنگ داخلی انگلیس و اعدام چارلز اول، زنانی نیز در بحثهای عمومی شرکت داشتند. زنانی مانند مری پاپ، الیزابت پول، و مری کری برای غلبه بر این محدودیتها نقشی ویژه را بر عهده گرفتند. به نوشتهی گیررت-گرافویی، آنان از الگوی گفتمانی «پیشگویی» یا «نبوّت» (prophecy) برای توجیه مشارکت سیاسی و بیان دیدگاههای خود بهره بردند.
این زنان خود را واسطههایی از جانب خدا میخواندند تا مشارکت سیاسی و فکریشان را مشروع جلوه دهند. آنها ادعا میکردند که پیامها، رؤیاها و تفسیرهای خود از وقایع معاصر را مستقیماً از خداوند گرفتهاند. مثلاً، الیزابت پول میگفت «عطیهای الهی» او را واداشته تا در برابر شورای ارتش سخن بگوید. این استراتژی به آنها اجازه میداد تا محدودیتهای موجود بر عاملیت، نوشتن و سخنگفتن زنان را دور بزنند و اندیشههایشان خود را بهعنوان اشارات الهی طرح کنند.
همزمان گیررت-گرافویی مینویسد که اگرچه این زنان از دعوی «الهام الهی» بهره میبردند، نوشتههایشان نشاندهنده درک عمیق از بحثهای سیاسی و گفتمانهای «عقلگرایانه»ی معاصرشان بود. آنها با استفاده از متون کتاب مقدس، رویدادهای تاریخی و عقاید الهیاتی زمان خود مواضعشان را توجیه میکردند.
مری پاپ، الیزابت پول و مری کری، سه نویسنده زن در انگلیس قرن هفدهم میلادی بودند که به مشروعیت اعدام چارلز اول پرداختند و دیدگاههای متفاوتی دربارهی جبارکشی داشتند.
مری پاپ، نویسندهی سلطنتطلب (فوت احتمالاً در ۱۶۵۳)، به شدت با اعدام چارلز اول مخالف بود و آن را تخطی از نظم الهی میدانست. به نظر او، آزادی واقعی در اطاعت از پادشاه است، حتی اگر آن پادشاه مستبد باشد. در نتیجه، افراد باید ستم را با صبر تحمل کنند، همانگونه که فرزندان باید از والدین خود اطاعت کنند. پاپ هیچ مبنای قراردادیای را برای رابطهی بین حاکم و مردم به رسمیت نمیشناخت و بر حق الهی پادشاهی تأکید داشت. او اعتقاد داشت که تنها خداوند حق قضاوت و مجازات یک پادشاه را دارد و هرگونه تلاش انسانی برای انجام این کار، غصب قدرت الهی است.
الیزابت پول (فوت در حوالی ۱۶۶۸) نیز با وجود محکومکردن استبداد چارلز اول، با اعدام او مخالف بود. او بر این باور بود که حتی اگر پادشاه پیمان خود با مردم را نقض کرده باشد، مقام او همچنان مقدس است. پول با استفاده از تمثیلی مردسالارانه، پادشاه را به شوهر و ارتش را به زن تشبیه کرد. او در جزوهی «هشدار جنگ به ارتش» گفت که ارتش، بهعنوان «زن»، حق ندارد پیوند الهی با پادشاه را منحل کند، حتی اگر پادشاه وظایفش را زیر پا گذاشته باشد.
در این میان، مری کری (فوت در ۱۶۵۳) موضعی متفاوت با پوپ و پول داشت. کری در سال ۱۶۵۱ کتابی با عنوان سقوط و نابودی شاخ کوچک نوشت که دو سال پس از اعدام چارلز اول منتشر شد. او در این کتاب از جبارکشی دفاع کرد و آن را واقعهای الهی و لحظهای جداییناپذیر در فرایند استقرار سلطنت مسیح بر زمین میخواند. کری ادعا میکرد که پیشگوییهای این کتاب را هفت سال پیش از وقوع آن نوشته است.
استدلال مرکزی کری بر اعلام چارلز اول بهعنوان تحقق پیشگویی کتاب دانیال، از کتب عهد عتیق، دربارهی «شاخ کوچک» استوار بود. این «شاخ کوچک» که در کتاب دانیال توصیف شده، نماد دهمین و آخرین پادشاه در چهارمین و آخرین سلطنت ضد مسیحی است. از «شاخ کوچک» به عنوان «ضد مسیح» یا «دجال» نیز میتوان یاد کرد. کری با مقایسهی دقیق آیات کتاب دانیال با رویدادهای معاصر خود تلاش کرد اینهمانی چارلز اول و دجال یا همان شاخ کوچک را به اثبات برساند.
کری همچنین ویژگیهای حکومت چارلز را که از نظر او با مفاهیم سنتی جباریت و توصیفات خاص پیشگویی مطابقت داشت، فهرست کرد. از جملهی ویژگیهای جبارانهای که کری برای چارلز اول برشمرد نادیدهانگاری قوانین و ایجاد قوانین جدید طبق خواست خود، آزار و سرکوب مردم و برخورد با آنان به عنوان «برده»، و ریختن خون بیگناهان بودند.
به این ترتیب، کری از چارلز اول از یک سو بهعنوان تجلی شرّ باستانی جباریت و از سوی دیگر بهعنوان تحقق پیشگوییهای مندرج در کتاب مقدس، مشروعیتزدایی کرد. کری تا آنجا پیش رفت که افرادی را که چارلز اول را محکوم کرده بودند، نه انسانهایی عادی بلکه «گروهی از قدیسان» خواند که تحت «تدبیر خردمندانهی خداوند» قرار داشتهاند. به این ترتیب، او روایتی ساخت که اعدام چارلز اول را نه تروری سیاسی، بلکه تحقق الهی یک پیشگویی میدانست.
روایت زنان اندیشمند قرن هفدهم از جبارکشی ایجاب میکند که در روایت کلان برینکت که جبارکشی مدرن را سکولار و غیرالهیاتی میدانست بازنگری کنیم. وجه الهیاتی جبارستیزی مدرن فقط محدود به این زنان نمیشود. نسخهی پیشنهادی بنجامین فرانکلین، از پدران بنیانگذار ایالات متحده برای نشان بزرگ این کشور، حاوی این جمله بود: «شورش علیه جباران، اطاعت از خداست.»
یک صورتبندی قرن بیستویکمی؟
برینکت در قسمت دوم مقالهی خود پس از نقد الگوهای کلاسیک، قرون وسطایی و لیبرال در توجیه جبارکشی و طرح محدودیتهایشان برای دورهی معاصر، میکوشد الگویی جایگزین ارائه کند.
الگوی معاصری که برینکت برای توجیه جبارکشی ارائه میکند، متکی بر تمرکز بر حقوق فردی به جای ایدههای کلیای مانند «خیر عمومی» (در الگوی کلاسیک)، «قانون طبیعی» (در الگوی قرون وسطایی) یا «قرارداد اجتماعی» (در الگوی لیبرال مدرن) است.
برخلاف مدل کلاسیک که بر ماهیت عمومی زندگی شهروندان و ماهیت کارکردی حاکم در تأمین خیر عمومی تأکید دارد، الگوی برینکت بر حفاظت از حقوق بشر تمرکز میکند. او جبارکشی را زمانی موجه میداند که حاکم به نقض گسترده حقوق بشر، مانند نسلکشی و شکنجه، اقدام کند.
برینکت توجیه خود را بر مفاهیم دفاع از خود و حقوق بشر جهانی استوار میکند. او استدلال میکند که افراد حق دارند در برابر تهدیداتی که متوجه زندگی و آزادی آنهاست از خود دفاع کنند، حتی اگر این تهدیدات از سوی دولت باشد. او این حق را به چارچوب مدرن حقوق بشر جهانی متصل میکند و میگوید موارد نقض فاحش این حقوق، بهویژه حق زندگی، میتواند شرایطی را ایجاد کند که در آن کشتن یک حاکم جبّار به عنوان شکلی از دفاع از خود قابل توجیه باشد.
برینکت تأکید دارد که برای جلوگیری از سوءاستفاده، باید معیارهایی عینی برای تعریف استبداد و شرایط موجه جبارکشی تدوین کرد. این معیارها شامل سطح مشخصی از نقض حقوق بشر و تهدیدهای جدی به زندگی و آزادی افراد میشود.
او همچنین میگوید که هر سه مدل تاریخی فاقد یک چارچوب حقوقی بینالمللی واضح برای تعیین زمانهای توجیهپذیری قتل مستبد هستند. این الگوها عمدتاً قضاوت را به افراد یا گروههایی درون دولت واگذار میکنند، امری که به نظر برینکت میتواند منجر به ناسازگاریها و سوءاستفادهها شود.
در مقابل، برینکت از یک رویکرد بینالمللی رسمیتر حمایت میکند. او پیشنهاد میکند که کنوانسیون بینالمللی جدیدی تدوین شود که استبداد یا جباریت را تعریف، معیارهای لازم برای توجیه کشتن مستبد را مشخص، و روشهایی برای نظارت و مداخله بینالمللی تدوین کند. این رویکرد به دنبال عبور از تفسیرهای ذهنی و ایجاد یک مبنای حقوقی عینیتر و بهطور جهانی شناختهشده برای مقابله با جباریت است.
با اینهمه رویکرد برینکت خود دچار محدودیتهایی جدی است. اولاً، جبارکشی در طول تاریخ، چنانکه مثلاً در مورد اعدام چارلز اول شاهد بودیم، مبنایی برای بنیادگذاری نظمی جدید و حقوق انسانی جدید بوده است. به بیانی دیگر، جبارکشی با قدرت مؤسس مردم گره خورده بود، یعنی با قدرت فرا-قانونیِ مردم برای بنیادگذاری نظامی جدید، قدرتی که هیچ نظم قانونی و سیاسیای به رسمیت نمیشناسد و در نهایت، با قدرت نظامی دولتی با آن برخورد میکند.
برینکت در مقابل میکوشد جبارکشی را به اصلی درون نظام قانونی تبدیل کند. اما در شرایطی که در عمدهی نظامهای سیاسی کنونی، ضامن نهاییِ اجرای قانون قدرت حاکم در حفاظت از نظم قانونی است، چگونه میتوان حق کشتن حاکم را بهعنوان حقی که ضمانت اجرایی دارد، در قانون گنجاند؟
رجوع برینکت به حقوق بینالملل احتمالاً در جهت حل همین مسئله باشد. اگر قوانین داخلی کشورها اجراپذیریِ حق جبارکشی را تضمین نمیکنند، میتوان این حق را در قوانین بینالمللی جای داد. با اینهمه، این نگاهی بیش از اندازه خوشبینانه و غیرسیاسی به حقوق بینالملل است. اگر تضمین اجرای قانون داخلی در شرایط اضطراری و حادی که کشتن حاکم را ایجاب میکند منوط به قدرت حاکم است، همین دور باطل را در مورد قوانین بینالمللی، دستکم در شرایط کنونی نابرابری شدید قدرت میان بازیگران بینالمللی، میتوان تصور کرد. بر چه مبنایی میتوان قوانین بینالمللی را مستقل از روابط قدرت حکومتها در سطح جهان تصور کرد؟ البته، برینکت تأکید میکند که باید معیارهای دقیقی برای جباریت ترسیم کرد که نتوان از جبارکشی سوءاستفاده کرد. اما آیا دقیقترین معیارهای حقوقی در برابر قوای سیاسی واقعیای که میخواهند منافع خودشان را از قوانین موجود ببرند، یارای مقاومت دارند؟
شاید برخورد دقیقتر با مسئلهی جبارکشی نیازمند دستهبندی و روشنکردن پرسشها و سطوح تحلیل مختلفِ مسئلهی جبارکشی باشد.
یک سطح تحلیل سطح اخلاقی است و شاید پرسش اساسی این سطح این باشد که آیا حاکمِ جبّار شأنیتی انسانی جدای از حاکم جبار بودنش دارد که او را از کشتهشدن معاف خواهد کرد؟ اگر جبّارترین و خونریزترین حاکم نیز انسان باشد، پس در سطح تحلیل اخلاقی باید دنبال توجیهی برای کشتن یک انسان گشت: در چه شرایطی میتوان یک انسان را کشت و در چه شرایطی نه؟ اما در نهایت سوالی که ممکن است کل این سطح تحلیل را مسئلهدار کند این است که آیا در چارچوب فلسفهی اخلاق میتوان به جبارکشی فکر کرد؟ آیا میتوان نظریهای به معنای دقیق کلمه اخلاقی و عام تعبیه کرد که با کشتن حاکم جبار موافق اما با اعدام دولتی مخالف است؟
سطح تحلیل دیگر، سطح سیاسی است: در هر بستر زمانی و مکانی خاص، چه نیرویی منادی جبارکشی است؟ تعریف آن نیرو از جباریت و آزادی چیست؟ کشتن جبار چه نیروها و امکاناتی را آزاد و چه نیروها و امکاناتی را مسدود میکند؟ تفاوت بین جبارکشی و اعدام چیست؟ آیا دسترسی متفاوت افراد به قدرت سیاسی و حاکمیتی میتواند کلید نظریهای باشد که در عین حال جبارکشی را توجیه و اعدام را نفی میکند؟ و سوال بحرانی سطح تحلیل سیاسی: چطور میتوان نظریهای دربارهی خشونت سیاسی داد که بین جبارکشی و اعدام تفاوت میگذارد اما به نوعی نگاه دلبخواهانه دربارهی خشونت مشروع و نامشروع در نمیغلتد؟
سطح حقوقی نیز پرسشهای خاص خود را دارد: آیا جبارکشی را میتوان به یک حق قانونی بدل کرد؟ اندیشه و ساختار حقوقیای که حق جبارکشی را به رسمیت میشناسد چه شباهتها و تفاوتهایی با نظمهای قانونی لیبرالدموکراتیکی که امروزه میشناسیم باید داشته باشند؟ نظام حقوقیای که اعدام را نفی اما جبّارکشی را اگر نه قانونی بلکه «جرمزدایی» میکند یا دستکم مجازات سبکی برایش در نظر میگیرد، در عمل چگونه کار میکند؟ و سوال بحرانی این سطح تحلیل: آیا اصل حقوقیِ نهاییای وجود خواهد داشت که نظام قانونیِ دربرگیرندهی جبارکشی بتواند با رجوع به آن اصل، در شرایط اضطراری، برقراری و تداوم خود را توجیه کند؟
پانویس:
[۱] برای نگارش این جستار از مقالات زیر استفاده شده است:
Brincat, Shannon. 2008. “‘Death to Tyrants’: The Political Philosophy of Tyrannicide – Part I.” Journal of International Political Theory, 4 (2): 212-240. DOI:10.3366/E1755088208000220.
Brincat, Shannon. 2009. “‘Death to Tyrants’: Self-Defence, Human Rights and Tyrannicide – Part II.” Journal of International Political Theory, 5 (1): 75-93. DOI:10.3366/E1755088209000330.
Gheeraert-Graffeuille, Claire. 2009. “Tyrants and Tyrannicide in Mid-seventeenth Century England: a Woman’s Perspective?” Études Épistémè, 15. http://journals.openedition.org/episteme/713.
Mcglew James F. 2021. “The Tyrannicide Citizen in Fifth-Century BCE Athens.” In Dialogues d'histoire ancienne. Supplément n. 21. Tyranny: new context: 37-56. https://www.persee.fr/doc/dha_2108-1433_2021_sup_21_1_5013.
Nederman, C. J. 1988. “A Duty to Kill: John of Salisbury’s Theory of Tyrannicide.” The Review of Politics, 50 (3): 365-389. http://www.jstor.org/stable/1407905.
Robertson, Geoffrey. 2005. The Tyrannicide Brief: The Story of the Man who Sent Charles I to the Scaffold. London: Chatto and Windus.
نظرها
زندگی
بابت این که صریح نظر میدهم از نویسنده متن عذرخواهی میکنم. اما به نظرم مطلب اخیر صرفا از سرخوشی ناشی از مرگ دو عمله ظلم و جنایتکاری نوشته شده است که خود در زندگی جز مرگ و مرگ اندیشی کاری نکردهاند. در وضعیتی که ما به سر میبریم. پاسداشت حق حیات حتی در رادیکالترین و پیچیدهترین وضعیتها، حتی برای جانیان و دشمنان آزادی اهمیت بنیادی دارد. تئوریپردازیهایی که مرگ را تئوریزه میکنند احتمالا در برابر خواست زندگی قرار دارند که در شعار محوری جنبش اخیر ما در ایران هم فریاد زده شد.
خدای واحد
هیچ خیری نمی بینم در اون واقعیتی که باید گفت اما نخواهیم گفت !!
IRUN - GUD.
ببین !!
رسا
نمیدانم چرا جناب شهرابی بخش وسیعی از تاریخ اخیر ایران که به جبارکشی اختصاص یافته را از قلم انداخته است جبارکشی که از طلوع سپیده انقلاب به راه افتاد و آخرینش همین دو جنایت پیشگان دو سه روز پیش بودند جبار کشی که با ترور مطهری شروع گردید و با انفجار دفتر حزب جمهوری و دفتر نخست وزیری عده زیادی از ارکان حکومت را به خاک و خون کشید جبار کشی که با ترور امامان جمعه در نماز جمعه ادامه یافت و با سوء قصد بکچویی در زندان اوین و لاجوردی در حجرهاش در بازار ادامه یافت اگر بخواهیم لیست جباران از قبیل صیاد شیرازی و حنیه و شیخ حسن نصرالله و بقیه جنایتکاران را نیز به این فهرست اضافه کنیم مثنوی ۷۰ من خروار میشود هرچند این ترورها جای بحث دارد هر کس از دیدگاه خودش بآن مینگرد
عباس
«زندگی» عزیز! ممنون از نظری که نوشتی. تلاشم این بود که «جبارکشی» رو از یک پاسخ - که البته خودم باهاش همدلی دارم - به یک سری پرسش بدل کنم. پرسشهایی که موقع فکر کردن به جبارکشی باید بهش اندیشید. اما چرا باید به جبارکشی اندیشید؟ به یک دلیل ساده، و آنهم اینکه با گفتهی شما که «پاسداشت حق حیات حتی در رادیکالترین و پیچیدهترین وضعیتها، حتی برای جانیان و دشمنان آزادی اهمیت بنیادی دارد» مخالفم. آیا یهودیان اردوگاههای مرگ باید حق حیات قاتلانشان را پاس میداشتند؟ آیا شهروندان باید حق حیات حاکمی را که وجود چنددههایاش تهدیدی بر حق حیات شهروندان بوده، پاس بدارند؟ اینها پرسشهایی است که با ایدههای کلّی نمیشود جواب داد. شخصاً فکر میکنم حتی یک حکم اعدام «دلبخواهانه»، یک حاکم/قاضی را در مقولهی جبّار قرار میدهد. حالا اینکه باید جبار را کشت یا نه، بحث دیگریست که من اینجا سعی کردم فقط پرسشها و پیشفرضهایش را نشان بدهم تا بررسی مفصلتر. یک نکتهی دیگر: «خشونت» یک فکت تاریخی است، بهمراتب کهنتر و ماندگارتر از نظریههای اخلاقی. اشتباه تئوریک در برابر این فکت تاریخی مسلط این است که فکر کنیم نقد خشونت یعنی نفی بیمیانجی آن. من اینطور فکر نمیکنم. نقد خشونت یعنی نقشهکشی میدان خشونت، تعیین مرزهای خشونت مشروع و نامشروع، و در عین حال، به پرسش کشیدن همین مرزها و قطعینگرفتن آنها. به نظرم چنین رویکردی قادر است خشونت را مهار کند. نفی بیمیانجی خشونت مثل هر نفی بیمیانجی دیگری - چنانکه هگل و هگلیها یاد دادهاند - از قضا فقط موضوعِ نفیشده را بازتولید میکند. با مهر، عباس
عباس
رسای عزیز! فرمایش شما متین. اما تاریخ رویدادهای جبارکشی یک بحثه و پیچیدگیهای خودشو داره، و تاریخ اندیشههایی که سعی کردند با استدلال جبارکشی رو توجیه کنند یک بحث دیگر. من اینجا سعی کردم مسیر دوم را دنبال کنم. با مهر عباس