شعر زمانه
سه شعر از همایون خدائیان
شعرهای همایون خدائیان در این مجموعه، سرشار از تصاویر نمادین است. او شعر را در خدمت بیان دردها و رنجهای اجتماعی درآورده است. شعرهای خدائیان پر از تضاد است: سکوت و فریاد، تاریکی و نور، تباهی و امید. این تضادها به شعرهای او عمق و قدرت میبخشد و دنیای شعری او را پرتحرک میکند.
ایستگاه به ایستگاه
قطار از دهان سرخ زمین عبور میکرد
و زنی
در سکوت خویش ایستاده بود
با موهای سیاه
دامن کوتاه
روسریاش را
دور کمر برادرش بسته بود
کارگر
کمرش درد گرفته بود
مانتوی سیاه رسمیاش را
به روی شانهی
دخترکی دستفروش
انداخته بود
طفلک زیر باران
کودکیاش را میفروخت
لبخندش را
نه!
نمیدانست کجاست!
نمیدانست کجا جا گذاشته است…
از دهان نقطهای سیاه
تراوش صدایی آغشته به اشمئزاز
نهیبِ پلیدی برآمد
که های خودفروخته!
صدای کفارهی گناه ناکردهای
میآمد
زن ایستاده بود
اشکهایش را به کف قطار میسپرد
میخواست
چربیِ رقتبار کلمات آشفته را
بشوید
زنی با موهای مجعد مشکی
با دامنی کوتاه
جرمهای بودناش را
میشمرد
….
تِق توق
تِق توق
تِق توق
صدای شکستن استخوانهای جناق
صدای سوختن هیمههای بلوط
سکوت
جاریست از شکافهای کوچک
بر سینهای
خوابیده در آرزو
راه را
چند گلولهی کوچک بستهاند
و ما
پشت میدان اختناق
فریاد میکشیم
تِق توق
تِق توق
تِق توق
صدا دور پاهای بابونه میپیچد
و رستاخیز
دستهای شکسته
پاهای عریان
و لبهای خشک آغاز میشود
سینههامان
چشمهامان
رد سرخ خندههامان
لنگان لنگان
از دستان آزادی
سر میخورند
اما
تمام استخوانهای شجاع
دوباره بیدار میشوند
فریاد
شکستن تمام استخوانهای شهر
برمیخیزد
تِق توق
تِق توق
تِق توق
باد
دور موهای تمام زنان شهر
میپیچد
و از لالهها
رنگ سیاه
به چشمان مبهوت سربازان
مینشیند
از موهای پریشان در باد
صدای شلیک میآید
سرود سدهای کوچک عربده
در انهدام روزهای آخِر
لال میشود
صدای شلیک از لایه موهای دختران
صدای شکستن پاهای سدهای سیاه
گرومپ
گرومپ
گرومپ
گلوله
گلوله
گلوله
از مجرای سیاهِ صورتِ سپیدی
آغوش به آغوش
لبهایمان را میدوزند
اما نمیداند
دهانهایی که از فریادْ سرخند
سیل میشوند
و گوشهایی را که نمیشنفند
به سیاهترین جای فراموشی
خواهند کشاند
…
سایه ای سیاه و سنگین
آرام
بی صدا
از دیوار نیمه ویران همسایه
خزید روی عریان زمین
خورشید حواسش پرت ابرها بود
مردی تنها
شانه به شانه ی فریاد
مردی کانا
دست به دست ریا
مردی مجهول
پا به پای خون
پشت گام های سایه پنهان بود
پرنده ای از دست رویا افتاد
راه مغلوب و مسلوب
حیران و میخکوب
در وحشت سکوت غلتیده بود
کوچه رخت سیاه بر تن
خیس از اشک های پنهان
بوی مرداب گرفت
قطره های نور از چشمان خورشید می چکید
سایه ایستاد
مرد با مکثی منحوس
پشت گام های سایه
پنهان و خاموش واماند
خدا را
از آستینش بیرون آورد
قاب کوچکی را
در جیب پیراهنش پنهان کرد
و نقاب سرد و رنگینی را
به صورتش آویخت
مرد آرام
بی تشویش
با پاهای رامِ تباهی
روی پرهای پرنده ی مفلوکِ مستور از خون
قدم هایش را می شمارد
ابرهای مُکَفَّر، مکفوف و غافل
خورشید را به دام دیوارهای خود
گرفتار می کردند
خورشید خون آلود به چشمان زمین خیره بود
درختی کهن
مات و مبهوت
محکم به ریشه های خود چسبیده بود
شاخه هایش لرزان و لخت
و سایه اش
کوچک
خرد
بی جان
مرد کانا
مرد مجهول
تف پای ریشه های درخت
می انداخت
و خدا را
پشت برگ های زرد
پنهان می کرد
مرد بلید
مسرورانه و پلید
با تسبیح بلند سبز روشن اش
راه نرفته را
کوتاه می کرد
نظرها
نظری وجود ندارد.