رمان جنجالی عدنیه شبلی: دیدم بجاست از صفحۀ روزگار پاکش کنم
عدنیه شبلی، نویسنده فلسطینی که همواره خواهان فاصله گرفتن از ناسیونالیسم و شناسایی درد و رنج دیگران بوده است، به دلیل جنگ حماس و اسرائیل به طور محترمانه از جایزه نمایشگاه کتاب فرانکفورت محروم ماند. رمان بحثبرانگیز «تفصیل ثانوی» از آثار برجسته او را بررسی کردهایم.
(گِل نقش مهمی در کارهای سلیمان منصور دارد: در نقشهایی که میزند، از خاک فلسطین استفاده میکند. رمان «تفصیل ثانوی» نوشته عدنیه شبلی هم در میان ریگزار صحرای نگب شروع میشود. دستهای نظامی که پاسگاهی روی ویرانههای سه کلبۀ نیمهویران برپا کردهاند تا این صحرا را از آخرین بازماندگان اعراب پاکسازی کنند.)
داستان «تفصیل ثانوی» در تابستان سال ۱۹۴۹ آغاز میشود. یکسال بعد از نکبت که منجر به آوارگی و اخراج بیش از ۷۰۰ هزار فلسطینی شد و اسرائیلیها با عنوان جنگ استقلال از آن یاد میکنند و آن را جشن میگیرند. داستان در دو بخش روایت میشود: در بخش اول، سربازان اسرائیلی دستهای عرب بادیهنشین را در صحرای نگب به قتل میرسانند؛ در میان قربانیان، دختر نوجوان فلسطینی را میگیرند و به او تجاوز میکنند و میکشند و زیر شنها دفن میکنند. در بخش دوم، سالها بعد و نزدیک به زمان حاضر، زنی در رامالله به این «فقرۀ جزئی» در تاریخ علاقمند میشود و تلاش میکند جزئیات حولوحوش این تجاوز و قتل بهخصوص را کشف کند، نه فقط به دلیل ماهیت این جنایت، بلکه به خاطر اینکه درست بیستوپنج سال قبل از روز تولد او اتفاق افتاده است. مکاشفهای فراموشنشدنی. عدنیه شبلی با روی هم قرار دادن این دو روایت نیمهشفاف، زمان حالی را به وجود میآورد که گذشته دست از سرش برنمیدارد. نویسنده در مصاحبهای میگوید:
با ادبیاتزدایی از نوشتار تاریخی، و نظر به اینکه استعمارگر به روایت استعمارشده حمله میکند و آن را «موثق» یا «دقیق» نمیداند، فقط داستان است که قلمروی مورد اعتماد نوشتار داستانی باقی میماند. این از یک طرف. از طرف دیگر، از خودت میپرسی، چه چیزی باقی میماند بعد از تخریبهای فراوانی که استعمارشده تحمل کرده، اما قابل ثبت در بایگانیها نیستند یا استعمارگر نتوانسته آنها را ببیند، متوجه شود یا بیان کند و لذا آنها را نابود کند یا از آن خود سازد؟ فقط جزئیات بیاهمیت پیشپاافتاده که درون زبان پدید میآیند؛ در مورد فلسطین در زبان عربی. زبانی که خطاهای نوشتاری و نحوی قوانین رسمی اسرائیل و ترفندهای غیررسمیْ هدف حمله، حذف و سرکوب قرار داده است. بنابراین، همانطور که انتظار میرود چنین جزئیات پیش پا افتادهای که به صورت زبانی پدیدار میشوند، قلمروی نهایی نوشتارند، نوشتن متنی پیش پا افتاده که در حقیقت لازم است قدرتمندان متوجهاش نشوند.
عدنیه شبلی در سال ۱۹۷۴ در فلسطین متولد شد. دو رمان اول او به نامهای «لمس» (ترجمه به انگلیسی در سال ۲۰۱۰) و ما همگی به یک اندازه از عشق دوریم (۲۰۱۲) منتشر شدهاند. او در سال ۲۰۰۲ و ۲۰۰۴ جایزۀ نویسندگان جوان بنیاد القطان را دریافت کرده است. عدنیه اکنون ساکن برلین است.
رمان «تفصیل ثانوی» با روایت استقرار جوخهای در مرز بیابانی با مصر شروع میشود. با طبیعتی انتقامجو از ساکنان ناآشنا به صحرا و روال و قواعدش. روال روزهای طولانی بیحادثه زمانی به هم میخورد که واحد گشت به گروهی صحرانشین برمیخورند و بلافاصله آنان را به گلوله میبندند:
سربازها به سمت این محل سرسبز پیشروی کردند که در محاصرۀ تپههای شنی بایر بیپایان بود، و این ناحیه را دنبال سلاح گشتند... هیچ سلاحی پیدا نکردند.
لحن خونسرد تدبیری است که شاید نویسنده برای اجتناب از توصیفات جهتگیرانه اندیشیده باشد، اما در خدمت وحشتی هم درآمده است که بین سطور خوانده میشود. روایت سومشخص با تمرکز روی کنش و بدون اینکه جایی برای فکر یا احساس یا حتی اسم شخصیتها باقی گذاشته باشد، به دیدگاه افسر وظیفه وفادار میماند، با اندکی دیالوگ. رویدادهای رمان (در ترجمۀ انگلیسی این رمان عربی) با دقت و جزئینگری اما بیهیچ عاطفهای ثبت شدهاند، بهخصوص زمانی که افسر تنها بازماندۀ صحرانشینها، دختری نوجوان، را میگیرد و او را به اردوگاه نظامی میبرد:
با دست چپ گلوی دختر را چسبید، دست راستش را مشت کرد و به صورت دختر کوبید. بعد، دختر جمب نخورد... آنوقت پیراهن دختر را تا بالاتر از سینهاش بالا زد و بدنش را روی بدن دختر خواباند.
در اواسط رمان، فضا آرام میشود تا شهادت زنی مبتلا به بیخوابی عصبی را از زبان اولشخص در رامالله کنونی روایت کند. این راوی نیز نام ندارد. گزارش روزنامهای دربارۀ جنایتهایی که تا اینجای رمان خواندهایم از فکرش بیرون نمیرود. او نمیتواند این فکر را هم از سرش بیرون کند که این داستان را از دیدگاه قربانی بازگو کند. پروژهای که او را وامیدارد سفری پرخطر به جنوب را در پیش بگیرد، از میان روستاهایی که از مدتها پیش با خاک یکسان شدهاند، به سمت محلی خارج از منطقهای که با کارت شناسایی خودش اجازۀ سفر دارد.
این بخش هم تعلیقی دربارۀ هدف گستردهتر رمان به وجود میآورد و هم تصویری از زندگی روزمره تحت اشغال میکشد. در جایی از داستان، راوی بخش دوم تلاش میکند خود را متقاعد کند که دست از این جستوجو بردارد و فکر میکند «معنی ندارد خودم را مسئول حس کنم، انگار که او کسی نیست و تا ابد هیچکس میماند و صدایش به گوش کسی نمیرسد.»
این کتاب براساس حادثهای واقعی نوشته شده است. جنایت جنگی که بعد از ۴۰ سال دربارۀ آن تحقیق میشود، با استفاده از اسنادی که به تازگی از وضعیت محرمانه درآمدهاند: ۲۰ سرباز، از جمله فرمانده دسته، که در تجاوز گروهی به دختری صحرانشین شرکت داشتهاند، محاکمۀ نظامی و زندانی شدند:
شب ۱۲ اوت ۱۹۴۹، شب شبات (شنبه)، جوّ جشن و شادی بهخصوصی در پایگاه مرزی نیریم حاکم بود. یک هفته گشت و تعقیب نفوذیان در ریگزار قسمت غربی صحرای نگب به پایان رسیده بود و فرمانده سر تپه، ستوان دوم موشه، دستور داد آمادۀ مهمانی شویم. میزهای چادر بزرگی که سالن غذاخوری سربازان بود ردیف شدند و شیرینیهای گوناگون روی میزها چیده شد و حتی کمی هم شراب ریختند، البته نه آنقدر که مست کنند. درست ساعت ۸ بعد از ظهر، سربازها سر جاهایشان قرار گرفتند و فرمانده دسته موشه سلامتی داد. بعد نطق تهییجی صهیونیستی ایراد کرد و اهمیت مأموریت واحد و مشارکت سربازان را یادآوری کرد. به دستور معاون او، یعنی گروهبان مایکل، سرباز وظیفه یهودا از کتاب مقدس خواند. بعد از اتمام قرائت کتاب مقدس، سربازها آواز خواندند، لطیفه گفتند، خورند و نوشیدند.
اندکی قبل از پایان مهمانی، حدود ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه، فرمانده دسته خواستار سکوت شد. بلند شد و با لبخندی بر چهره دختر صحرانشینی را به یاد سربازها آورد که همان روز طی گشت در منطقۀ خودشان گرفته بودند. او را به پاسگاه آورده بودند و حالا در یکی از کلبهها زندانی بود. فرمانده دسته موشه گفت دو گزینه را به رأی میگذارد. اول اینکه دختر صحرانشین در آشپزخانۀ پاسگاه آشپزی کند؛ دومین گزینۀ پیش روی سربازان این بود که در اختیار سربازان باشد تا هر کاری میخواهند با او بکنند. پیشنهادها با استقبال روبرو شد. غوغایی به پا خاست. سربازها دست بلند کردند و گزینۀ دوم با رأی اکثریت پذیرفته شد. سربازها میگفتند: «میخواهیم او را بکنیم.» فرمانده دستور داد: جوخۀ الف روز اول، جوخۀ ب روز دوم و جوخۀ پ روز سوم. راننده، سرجوخه شائول، به شوخی پرسید: «رانندهها چی؟ ما بیسرپرستیم؟» فرمانده دسته جواب داد که آنها هم از جوخهها حساب میشوند، با گروهبان، فرماندهان جوخه، آشپزها، پزشک و البته خودش.»
این اسناد به شرح لخت ساختن دختر عرب، سوزاندن لباسها، شستن بدنش و سپس تجاوز سربازان ادامه میدهد تا فرمانده دسته دستور قتل این دختر را صادر میکند. زمانی که فرمانده گردان از عاقبت دختر پرسوجو میکند و اینکه آیا طبق دستورش دختر را به محل دستگیری برگرداندند یا خیر، موشه جواب میدهد: «کشتنش. حیف بود بنزین حروم کنیم.
در زمرۀ اسناد و متن این محاکمه با جزئیات اسامی برخی از سربازانی که در این تجاوز و قتل مشارکت داشتهاند و اکنون بازنشسته شدهاند یا مشاغلی نظیر ریاست سازمان پارکهای ملی را برعهده دارند، گزارش فرمانده دسته به فرمانده گردان آمده است:
گزارش دربارۀ زندانی: در گشت روز ۱۲ اوت ۱۹۴۹، در منطقۀ تحت فرماندهیام به اعراب برخوردم، یکی از آنها مسلح بود. عرب مسلح را همان جا کشتم و اسلحهاش را گرفتم. زن عرب را دستگیر کردم. شب اول سربازان از او بهرهکشی جنسی کردند و روز بعد دیدم بجاست که او را از صحنۀ روزگار پاک کنم. امضا: موشه، ستوان دوم.
این لحن، البته لحن راوی رمان نیست. هرچند به نظر میرسد نویسنده صدای راوی خود را از لابلای همین گزارشها یافته باشد؛ پایبندی راوی سومشخص به جزئیات مدرکگونه نیز از همین سنخ است. صدایی خونسرد، بیتفاوت و حتی در پایان گزارش بیرحم. راوی رمان تا این اندازه بیرحم نیست. او بیحس است. حشرهای که در ابتدای رمان او را گزیده، همزمان میتواند استعاره از سمّ آرمانی باشد که او را به این صحرای بایر کشانده است و همینطور نیشی که طبیعت به نیابت از بومیان میزند:
تکان چیزی روی ران چپش بیدارش کرد. چشم به ظلمت محض و هرم گرمای اتاق باز کرد. بدنش غرق عرق بود. درست لبۀ شورتش جانوری بود؛ آمد بالاتر، بعد جنب نخورد. همهمۀ خلأ هنوز هم فضا را میانباشت و گهگاه سروصدای خفت سربازان نگهبان اردوگاه، بادی که بر سقف چادرها سیلی میزد، زوزۀ سگی در دوردست، شاید مویۀ شترها این همهمه را میبرید.
سپس نویسنده در ادامه داستان با همین لحن خونسرد مینویسد:
بعد از لحظهای مکث، با یک حرکت آرام بلند شد نشست. با این کار، جانور دوباره جنبید، به همین خاطر او دوباره بیحرکت ماند، بعد نگاهش را به پایش برگرداند. تاریکی هر چیزی را که رویش بود میپوشاند، هرچند حالا میشد اشباح اثاثیه، وسایل خودش و تیرهایی را تشخیص دهد که تختههای سقف روی آنها قرار داشت. از لای ترکهای سقف، سوسوی نوری از ماه آن بیرون به داخل کلبه نفوذ میکرد. یکدفعه دستش به این جانور حمله برد و از روی رانش زمین انداخت، بعد جستی به سمت فانوس روی میز زد و روشنش کرد. همین که شعلۀ فتیله تابید، فانوس را بین میز و تخت دور گرداند. نور فانوس را که انداخت، هیچ چیز نمیجنبید، جز سایههای لرزان چند سنگریزه بر کف کلبه. دایرۀ جستوجویش را وسیعتر کرد و فانوس را روی تخت و بعد زیرش انداخت، بعد گوشه گوشۀ اتاق و پشت در، بعد دور ساک و کولهاش و باقی وسایلش، بعد دیوارها تا خود سقف و دوباره تخت و دور چکمههایش؛ بعد لباسهایش را تکاند که به میخهای روی دیوار آویزان بود، یکبار دیگر سر صبر زیر تخت را گشت و سراسر کف کلبه، از جمله گوشهها، بعد برگشت سراغ دیوارها و سقف و درنهایت سایۀ خودش که دور او جست میزد و از یک طرف به طرف دیگر میچرخید. بعد آرام گرفت و روشنایی هم با او فرونشست، همینطور سایههای داخل اتاق. فانوس را به رانش نزدیک کرد، جایی که حس سوزشی خفیف داشت پخش میشد. زیر نور فانوس، دو نقطۀ سرخ کوچک پخش میشدند. انگار جانور از او فرزتر بود و قبل از اینکه بتواند او را از روی رانش بیندازد، نیشش زده بود. بعد فانوس را خاموش کرد، کنار کولهاش گذاشت و به تخت برگشت، اما خوابش نگرفت. سوزش نیش روی رانش کمکم شدت میگرفت و تا سپیده بزند انگار زنده زنده پوستش را میکندند.
با این حال شبلی در گفت وگوهایی که پیرامون این رمان با او انجام دادهاند، همواره تأکید داشته که داستاننویسی با گزارشگری درباره آنچه که اتفاق افتاده تفاوت دارد. در نظر او داستان عرصهایست برای اندیشیدن درباره زبان، مکان و هویت و واقعیت هم از خوانندهای به خوانندهای دیگر تفاوت میکند و برای همین هم ادبیات به ما اجازه میدهد از واقعیت دور شویم و آن را پشت سر بگذاریم. او میگوید:
آنچه برای من مهمتر است این است که چگونه رمان از واقعیت فاصله میگیرد و چیزی متفاوت را فراروی خواننده قرار میدهد.
او همواره خواهان فاصله گرفتن از «ناسیونالیسم» و شناسایی درد و رنج دیگران بوده است.
نظرها
نظری وجود ندارد.