ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•شعر زمانه

دو شعر از مائده قسمتی

یک شعر شخصی که ما را با آستانه مرگ و احتمال پشیمانی از فرصت‌های از دست رفته آشنا می‌کند و یک شعر اجتماعی که از امید و مقاومت نشان دارد.

۱

برای محمد قبادلو

آنگاه که ابدیت را به انتظار فرا می‌خواندی
بر بلندا که ایستاده بودی
تا کجا معلوم بود؟
معشوقه‌ی بیست و پنج سالگی‌ات را دیدی؟
هیچ فکر کردی که از لحظه‌ها باید کام بگیری!؟
یا به آینده فکر می‌کردی!؟
که مثلا زانو بزنی
و بگویی که تا همیشه زندگی را با تو می‌خواهم….
نمی‌دانم
دختر دوست داشتی یا پسر
اما چه فرقی می‌کند؟
صدای گریه‌هایش را شنیدی؟
هرگز شنیدی که بگوید: روزت مبارک! بابا!
وقت داشتی که در شمع‌هایت بدمی؟
مثلا سی… چهل… یا پنجاه سالگی را فوت کنی و کسی در گوش‌ات بگوید: صد و بیست ساله شی بابا!
زمان چه کرد، آنگاه که از تو دریغش کردند؟
دم را غنیمت شمرد؟
زندگی را نشانت داد؟
یا باید پهن شده باشد بر تو و روزهایت را باز کرده باشد
یا دستانش را حائل کرده باشد دور گردنت، تا تو بشود…
آنگاه که بر بلندا ایستاده بودی
ابدیت را به انتظار فرا می‌خواندی

کاری از همایون فاتح
کاری از همایون فاتح

۲

مشوش‌تر از برگ پائیز
بی‌آغوش‌تر از باد
غمگین‌تر از آتش
گرفته‌تر از سنگ، می‌زیم.
افقم مه آه نفس‌هایم است.
نبضم خبر است… خبر اعدام
تجاوز
استیصال
هزار روز انفرادی
خبر است…. خبر جمعه…… سیستان
خودکشی

نفسم لنگ می‌زند
چشمانم خیره به روبرو
به انجماد لحظه‌ها زل زده است
به همانجا که هیچ نمی‌خرامد، می‌دود زندگی و تنها خطوطش
نقش می‌بندد بر تن یخین جاده‌ها
در همان آن که تصویرها، ردیف می‌شوند
درونم را آتشی می‌سوزاند که از سینه‌ی دختران مسموم وطنم شعله می‌گیرد.

آه! وطنم!
ناله‌ی همیشگی‌ام
شبیه درد شده‌ای
هر روز شیون دخترانت را چگونه تاب می‌آوری؟
گیس‌های بریده‌ی مادرانت را به کجا می‌بری؟
باد یارای رقصاندنش را داشت؟ یا طوفان دروشان کرد؟
آه بدنم! چگونه تمام نمی‌شوی؟
جان من! شبیه وطنم شده‌ای
زخمی
این زخم‌ها اما
این زخم‌ها که بر عمق جان‌مان می‌زیند
روزی رقص می‌شوند
سرود می‌شوند
و ساز می‌شوند
می‌نوازند گوشهامان را
نسیم که شدند
از ما گذر می‌کنند
هنگامه‌ی عبورشان
لبخند می‌زایند بر پوست‌هامان
که لایه لایه لایه… رنج را پوشانیده‌اند
بخوانیش اگر
بهارترین‌ها را می‌بینی
آنان که خود بهار بودند
زیستن در چشمهاشان لانه داشت
حتی هوا، آفتاب را وام می‌گرفت از دلهاشان
جوانانمان را می‌بینی
که پریدند
تا مرگ به خاک بیفتد
و آنها بدون چشم
بدون جان
آواز آزادی بخوانند در آسمان

کبوترها
پیام‌آوران صلحند
می‌نشینند بر شانه‌هامان
و یاد می‌کارند بر ما
اینگونه‌ایم ما
هر روز قطور تر از دیروز
ورق می‌خوریم
درد دارد
اما
ادبییات می‌شویم یک روز

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.