ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

شعر زمانه

سه شعر از هما تیمورنژاد

نخستین شعر این مجموعه به ما یادآوری می‌کند که زنان در طول تاریخ، رنج‌های بسیاری را متحمل شده‌اند و بسیاری از آن‌ها در سکوت و تنهایی به زندگی خود پایان داده‌اند. این شعر همچنین به ما نشان می‌دهد که درد و رنج، حتی قوی‌ترین افراد را نیز می‌تواند شکست دهد.

مفاعلاتن

زخم‌های زنانه و کاری
می‌رسد تا خودی نشان بدهد
تا همای تکیده کنج قفس
روی دستان مرگ جان بدهد

سینه‌اش زمهریر اندوه است
در سرش هجمه‌ای زمستانی
چشم‌هایش گل‌ همیشه‌بهار
بغض‌هایش شروع ویرانی‌

مثل مردابِ در خودش تنها
هیچ رودی به او نمی‌ریزد
از صدایی دلش نمی‌لرزد
با نگاهی فرو نمی‌ریزد

می‌تکاند هوای عشق‌ از سر
چون کلاغی که برف را از پر
می‌خزد در کشاله‌ی رانش
سایه‌ی سرد‌ دست همبستر

می‌خزد زیر دامنش بلوا
در سراشیب گردنش بلوا
شبِ کابوس ادامه خواهد داشت
شبِ ماسیده بر تنش بلوا

پر درآورد و آسمان شب بود
آشیان سرد و آسمان شب بود
بال می‌زد، سکندری می‌خورد
گریه می‌کرد و آسمان شب بود

شب آشفته‌حال ماه‌ندار،
شب بی‌وقفه‌ی پگاه‌ندار،
شب آلوده‌ی گواه ندار،
در بزنگاهِ سرپناه‌ندار-

-رد عزلت برید امانش را
هله زد جسم نیمه جانش را
زندگی دزدِ سربه‌زیری بود
قاپ زد چهره‌ی جوانش را

نور از پشت پرده سُر خورد و
بر تن سرد و نازکش پاشید
مرگ با خنده‌های کشدارش
بر لب قلوه‌سنگ او ماسید

مرگ روی گلوش می‌رقصید
مرگ کِل می‌کشید و کف می‌زد
مرگ آن بدقواره‌ی مفتون
نیش وا کرده بود و دف می‌زد
تا همای تکیده کنج قفس
خرد و خسته ،خراب ، پردرخون
با دو چشمش دو تاول پرخون
بزند از جنازه‌اش بیرون

فاعلاتن مفاعلن در خون
فاعلاتن مفاعلن در خون

چهارپاره

زمین که از تب و تابِ بهار می‌افتد
به روی دامنِ پاییز انار می‌افتد

دوباره شیهه‌ی اسبی به کوه می‌تازد
دوباره در دل جنگل سوار می‌افتد

دوباره ابر سرش را به باد خواهد داد
دوباره بر سر صحرا غبار می‌افتد

رمنده‌رود سرش را به صخره می‌کوبد
به دست‌ و‌ پای زمین آبشار می‌‌افتد

از اوج کوه به ژرفای درّه می‌ریزد
شبیه کشته که در پای دار می افتد

میان وحشت بیشه سکوت می‌شکند
و با دمیدن برنو ، شکار می‌افتد

صدای ارّه سراپای دشت می‌پیچد
چنان که لرزه به جان چنار می‌افتد

و ماه بی‌خبر از آسمان سر در خُم
به حکم شرعی شب از مدار می‌افتد

و در دهان خبرچین زاغ‌های شهر
شبی ستاره‌ی دنباله‌دار می‌افتد

غزل

چگونه از غصه خون نگِریَم که داغ‌ها سهمِ باغ و بر شد
گلوی آزاده‌سروِ قصه در انتها قسمتِ تبر شد

به نام آزادگی برامان چه دام‌ها‌یی نگستراندند
زبانمان لال و چشممان کور و گوشمان تا همیشه کر شد

زمانه با سرپُرِ شریعت گلوله‌ی جهل خرجمان کرد
شقیقه آماج حرف مفت و خرافه مکتوب و معتبر شد

نبود پیغمبری که ما را زِ یاوه‌ها در امان بدارد
نبود چوپان و گله‌مان آش و لاشِ سگ‌ها‌ی دَه پدر شد

به کاممان جای نوش ، نیش‌ و به دست جلادمان سپردند
دوباره گودالِ قتلگاه و دوباره هم‌بغضِ نیزه ، سر شد

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.