میزگرد
«همهی آن زنان»ِ محبوبه موسوی: قهر به عنوان اعتراض
حسین نوشآذر - «همهی آن زنان» اثر محبوبه موسوی، با نگاهی به جایگاه زنان در جامعه، خشونت خانگی و نابرابری جنسیتی، در فضایی پرالتهاب بیانگر غیاب دستهجمعی زنانیست که دیگر نمیتوانند خشونت پنهان و آشکار را تحمل کنند. غیبت آنان، اعتراضی نمادین به شرایطی است که زنان را به یک معنا «نامرئی» کرده است. در این میزگرد، کارشناسان به تحلیل زوایای مختلف این اثر میپردازند.
«همهی آن زنان» نوشته محبوبه موسوی یک اثر چندلایه مبتنی بر تخیل و با یک سویه تمثیلیست که میخواهد در جایگاه زنان در جامعه و روابط بین زن و مرد تأمل کند. غیبت ناگهانی زنان از یک محله، طرحی گیراست که بلافاصله خواننده را با دنیای داستان درگیر میکند. شخصیتهای داستان با تمام پیچیدگیها و تناقضهایشان به صورت غیرمستقیم و از طریق دیالوگها، رفتارها و افکارشان به خوبی به تصویر کشیده شدهاند. آنها افرادی هستند با گذشتهها، باورها و ترسهای مختلف که در جوار هم زندگی میکنند.
غیبت زنان، قتل «خانم کمال» و اینکه هیچ سرنخی از گمشدگان به دست نمیآید، همه فضایی پرالتهاب را رقم میزند. نویسنده با استفاده از زبانی روان و تصویرسازیهای دقیق به مسائل اجتماعی مهمی همچون جایگاه زنان در جامعه، خشونت خانگی، نابرابری جنسیتی و زنکشی میپردازد.
محبوبه موسوی از نظرگاه دانای کل آغاز میکند و سپس باقی ماجرا را از نظرگاه دانای کل محدود به ذهن شخصیتهای مرد روایت میکند. با این ترفند داستانی که ممکن بود یک داستان تمثیلی از همزیستی «ما» در جوار هم باشد، به یک روایت چندگانه بدل شده که به پیچیدگی داستان میافزاید و خواننده را به قضاوت دعوت میکند. دگرگونی نظرگاه هرچند دست نویسنده را برای طرح موضوعات مورد نظرش بازمیگذارد، اما ممکن است خواننده سختگیر را خوش نیاید. با اینحال باید توجه داشت که سویه تمثیلی این اثر تا پایان باقی میماند: غیبت زنان به عنوان نشانهای از اعتراض به شرایط موجود، یا حتی یک رویا یا کابوس جمعی.
«همه آن زنان» موسوی را میتوان در امتداد دو داستان دیگر از او با نامهای «هفتاد پیکره» و «قلعه» خواند. در همه این آثار تخیل در خدمت بیان یک معضل اجتماعی در دنیایی با سویههای تمثیلی و لاجرم فراتر از درگیریهای شخصی قرار گرفته است.
«همه آن زنان» را در حلقهای از کارشناسان به بحث میگذاریم: باهار مومنی، نویسنده و مدرس داستاننویسی، مریم رئیسدانا و منا میرزایی که هر دو نویسنده و داستاننویساند. میزگرد با بحث درباره زاویه دید آغاز میشود:
نظرگاه: محدود یا نامحدود
باهار مومنی- ابتدا باید بگویم که از خواندن داستان خانم موسوی بسیار لذت بردم. این داستان نه تنها از لحاظ تماتیک درخشان بود، بلکه از نظر تکنیکهای روایی نیز نکات بسیار جالب توجهی داشت. روایت داستان از زاویه دید دانای کل نامحدود و سپس محدود صورت میگیرد، اما چرخشهای ظریفی در زاویه دید وجود دارد که گویی گزارشهایی از خانهها و زندگیهای مختلف این زنان ارائه میشود.
در واقع، ما با مشاهده مردان و دنبال کردن افکار آنها، درک عمیقتری از جهان و زندگی این زنان پیدا میکنیم. نبود این زنان، حضور آنها را برای ما معنا میبخشد و این فقدان، فضایی ایجاد میکند که مردان پیرامون آنها زنانی که در زمان حضورشان، گویی نامرئی به نظر میرسند، را ببینید. حتی گاهی اوقات، مردان نمیدانند آخرین بار چه زمانی آنها را دیدهاند. شاید اگر هم قصد نابودی زنان را نداشته باشند، خشونتی نرم و ناپیدا در رفتارشان در جریان است – خشونتی که در ندیدن، نادیده گرفتن و انکار زنان رخ میدهد.
چرخش دوربین روی مردان مختلف و زندگیهای متفاوت آنها بسیار درخشان است و مخاطب را گیج یا خسته نمیکند، بلکه فرصتی فراهم میکند که مردان از زاویه دید خود، نه تنها همسرانشان بلکه مردان دیگر و روابطشان را نیز روایت کنند، و در آینه آن روابط نه تنها زنان، بلکه خود را بهتر ببینند.
نبود زنان، حضور آنها را برای ما معنا میبخشد و این فقدان، فضایی ایجاد میکند که مردان پیرامون آنها زنانی که در زمان حضورشان، گویی نامرئی به نظر میرسند، را ببینید. حتی گاهی اوقات، مردان نمیدانند آخرین بار چه زمانی آنها را دیدهاند یا شاید اگر قصد نابودی آنها را نداشته باشند، خشونتی نرم و ناپیدا در جریان است – خشونتی که در ندیدن، نادیده گرفتن و انکار زنان رخ میدهد.
باهار مومنی
مریم رئیسدانا- مریم رئیسدانا- «یک اصل خوب وجود دارد که نظم و روشنایی را مرد آفریده است و یک اصل بد که بی نظمی و ظلمات و زن را آفریده. فیثاغورث»
داستان شروع تکان دهندهای دارد.
یک روز مردان یک شهر از خواب برمیخیزند و متوجه میشوند زنان نیستند. در واقع باید پرسید «زنان کجا هستند؟» یا اصلا بهتر است بپرسیم آیا زنان بودهاند؟ دیده میشدند؟ به چشم میآمدند؟ درنظر گرفته میشدند؟ به چشم مردان و نگاه کلان زنان آیا وجود داشتند؟ و حالا چرا نیستند؟ تمام این پرسشها وجوه گوناگون یک منشور است که هر یک بازتاب جایگاه زنان است در خانواده و جامعه. جایگاهی متزلزل، آسیبپذیر، نابرابر، و در معرض انواع خشونتها. «همه آن زنان» دیگر نیستند. چه زن اکبرآقا که در ترهبار کار میکند، نماد طبقه بازاری اجتماع، چه زن آقای مرتضوی روزنامهنگار، تمثیلی از قشر فرهنگی جامعه و چه زن سرایدار مدرسه نمونهای از طبقه کارگر آن شهر. هیچیک از زنان نیستند.
به لحاظ ساختاری همانطور که اشاره شد ابتدا دوربین نویسنده مانند یک اثر سینمایی از بالا و به طور کلی مشاهدهگر یک واقعه در شهری است، سپس پایین میآید و شخصیتها و رویدادها را توصیف میکند. این چرخش دوربین به خواننده بیشتر کمک میکند تا درک بیشتری از داستان به دست آورد به عبارت دیگر داستان را برای مخاطب پرطنین میکند. این دستکاری میزان بینش و ظرفیت عاطفی خواننده را بالا میبرد و همزمان یک چشم انداز پانوراما از تمام ظرفیتهای داستانی در ذهن میسازد. این چشمانداز بسیار اهمیت دارد چرا که روایت را عمیقتر و تعلیق را بیشتر میکند.
من هیچ اثر دیگری از خانم موسوی نخواندهام بنابراین هیچ داوری درباره کارهای دیگر ایشان نمیتوانم داشته باشم، پس عجالتاً فقط میتوانم درباره این داستان ابراز عقیده کنم.
منا میرزایی - بله، شروع داستان با نظرگاه دانای کل است. ما با دوربینی از بالای شهر، روایتی کلی از غیبت زنان را میشنویم و میفهمیم که همه با هم رفتهاند. اما این دوربین، کم کم پایین میآید و به همراه اکبرآقا به خانه او و متعاقب آن به شهر وارد میشود. نظرگاه از لحظه بیدار شدن اکبرآقا و با صدای ونگ گربه، به دانای کل محدود تبدیل میشود. نمیدانم در این خروج از نظرگاه تعمدی در کار بوده یا نه، اما بهنظر میرسد شروع داستان با دانای کل و شنیدن همه آنچه اتفاق افتاده و بعد این تغییر نظرگاه، به نویسنده کمک کرده تا طرح خوبی را برای روایت این داستان پیاده کند. نویسنده ابتدا با انتخاب نثر گزارشی، فضای پست مدرنی به روایت میدهد، پس از آن، درست در لحظهای که خواننده درگیر بچه گربه و گربه مادر است، او را در دل داستان شخصیتهای مرد میاندازد تا با روایتی کلاسیک، چگونگی و چرایی آن واقعه وهمآلود را بفهمد. بهنظرم این بازی با نظرگاه، هماهنگی خوبی با آنچه در داستان رقم میخورد دارد، چراکه نظرگاه هم مثل واکنش مدرن زنان به شخصیتهای مرد کلاسیک، ساختارها را میشکند، بدون اینکه در نظم کلی داستان خدشهای وارد کند.
ضمن اینکه این تغییر نظرگاه بعد از واقعه، به نویسنده کمک کرده که شخصیتپردازی را با ظرافت بیشتری پیش ببرد و تعلیق خوبی به داستان بدهد. ما دنیا را از نگاه مردی میبینیم که بدون همسرش -فریبا-، انگار چیزی از دستش افتاده و خرد شده و کسی نیست به او بگوید خم شود و آن را جمع کند و یا مرد دیگری که عمیقاً نگران دختر جوانش است. اینها چهرههای آشنای کوچه و خیاباناند، مردانی به ظاهر محترم و مهربان. پس چه شده که زنانشان رفتهاند؟ نظرگاه دانای کل محدود، این امکان را به نویسنده میدهد که این تعلیق را تا انتهای داستان حفظ کند.
یک داستان مردستیز؟ چرا زنان خشمگیناند؟
منا میرزایی- اتفاقاً مسأله، مسأله ستیزهای است که زن ایرانی از بدو تولد، به دلیل محدودیتهای عرفی و قانونی، با آن مواجه است. زنی که میداند حتی اگر روزی در خانه کشته شود هم دادخواهی ندارد. ما در این داستان، چند نمونه از این جدال و تقلا را میبینیم که از قضا، نویسنده سعی کرده از مراوده زنان با مردان نه ذاتاً سلطهجو بلکه سنتزده انتخاب کند که ریشههای فرهنگی را پررنگتر کرده باشد. اما وقتی نوزاد دختر هم رفته، تکلیف داستان مشخص است. بعد از ماجرای خانم کمال، زنان زدهاند زیر میز این مبارزه طاقتفرسا. اصلا زمین بازی را ترک کردهاند. ممکن است فردی با خواندن این داستان بگوید داستان پیشداوری کرده، من که چنین مردی نیستم. اما آیا به راستی جدالی که زنان با بیتفاوتی همین «مردانی که چنین نیستند» داشتهاند، کمتر از رنجیست که زن قربانی خشونت کشیده است؟ همین چند روز پیش، زنی را دیدیم که در فرودگاه مهرآباد، عمامه از سر آخوند برداشت، از شوهرش کتک خورد و کمی بعد در تنهایی محض، با همه وجود فروپاشی روانیاش را فریاد کشید در حالیکه تمام فرودگاه تماشایش میکردند. این داستان، با واکنشی اغراق شده، دست همه این زنان را گرفته و با خودش برده و به همه مردان خوب و بد این سرزمین گفته، این بازی ارزانی خودتان. ما رفتیم.
مریم رئیسدانا- «هر چه مردان درباره زنان نوشتهاند باید نامطمئن باشد، زیرا مردان در آن واحد هم داورند و هم طرف دعوا. فرانسوا پولن دو لا بار، François Poullain de la Barre»
من میخواهم این فرمایش استاد دو لا بار را از زاویه دیگری تحلیل کنم و آن این است که آن چه زنان در حوزه اندیشه، ادبیات و هنر با سویه آزادی و برابری تولید میکنند چرا همواره با این پرسش همراه میشود که آیا اثر مورد نظر مردستیز است؟ آیا برخاسته از یک نگاه رادیکال فمینیستی است؟ من به شخصه باور نمیکنم روزی زنان خاورمیانه یا زنان در جوامعی از جنس خاورمیانه هرگز بتوانند به آن آزادیهای مدنی، فرهنگی، جنسی، عاطفیای دست یابند که فیالمثل در فرانسه و آمریکا وجود دارد. بنابراین تولیدات ادبی و هنری از جنس داستان خانم موسوی در جوامعی چون ایران در واقع تصویرگری تقابلهاییست برای دست یافتن به برابری بین زن و مرد و نه برابری بیشتر و نه دستیابی به آزادی. حداقل در چشمانداز تاریخی نزدیک مثلا در بازه زمانی چهل یا پنجاه سال آینده چنین دستاوردی به عقیده من متصور نیست، به ویژه این که مثلا در جامعه ایرانی حکمران از مردمش بیسوادتر است و مردم همواره در چالشی بزرگ با طبقه حکمران است.
برگردیم به بحث اصلی و این پرسش که آیا داستان «همه آن زنان» داستانی مردستیزانه است؟ اجازه دهید برای پاسخ به شعرهایی از سعدی اشاره کنم: «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز، تا مرد خرد کور و کر نباشد، مرد باید که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد». در تمام این مثالها، شاعر از انسان سخن میگوید و نه از مرد و هرگز در تفسیر این اشعار زنستیز بودن شاعر/ راوی فهم نمیشود. از این نمونه در شعرهای ایرانی و غیرایرانی بسیار است. پس چگونه است که در داستانهای زنان با محوریت خشونت علیه زنان چنین پرسش هایی متصور میشود؟ به عقیده من، خاستگاه این نوع تصورات، پرسشها و تحلیلها، «ترس در باورهای پدرسالارانه و نیاز به کنترل زنان» است.
گرچه زنان به روی زمین از لحاظ تعداد کمتر از مردان نیستند یعنی همان قدر که مرد وجود دارد زن هم وجود دارد ولی در ترازوی عدالت جهانی به لحاظ حقوقی پایینتر قرار دارند، یا در اقلیت هستند. این نابرابری صحبت امروز و دو قرن پیش نیست بلکه سابقه تاریخی نشان میدهد زنان پیوسته تابع مردان بودهاند. و این وابستگی در سطوح مختلف، زنان را نیازمند مردان ساخته است و مردان با سلاح، مردبودن خود یا محق بودن خود، با سماجت تلاش در شکستن پایداری زنان داشتهاند، طوری که گویا به قول سیمون دوبوار در کتاب معروفش «جنس دوم» زن رعیت مرد بوده است. حتا امروز هم در جامعهای چون امریکا باوجود متحول شدن قوانین هنوز جامعه به نفع مردان از امتیازهای منفی رنج میبرد زیرا وضع دستمزد زنان شبیه حقوق مردان نیست. تصور کنید در همین ایالات متحده امریکا با تمام تلاشها و دستاوردهای درخشان هنوز زنان موفق نشدهاند به جایگاه رهبری جامعه دست یابند و پس از دو بار تلاش در چند سال اخیر موفق نشدهاند رییس جمهور شوند چه رسد به جامعه ایرانی. از این روست که گمان میکنم آزادی و برابری زنان بسیار به کندی شکل میگیرد، باوجود تلاشهای ارزنده زنان ایرانی با تولیدات ادبی، هنری، علمی خود.
باهار مومنی - ابتدا میخواهم به این سؤال پاسخ دهم که آیا مسئله خشونت علیه زنان که در این داستان نمایش داده شده، به حوزه فرهنگی ما محدود است یا خیر. به نظرم این موضوع فقط مربوط به فرهنگ ما نیست. در بسیاری از جوامع دیگر نیز، فارغ از نحوه برخورد زنان با وضعیتشان، شدت خشونت علیه زنان گاه فراتر از آن چیزی است که در این داستان به تصویر کشیده شده است. حتی در آثار هنری غربی نیز چنین روایتهایی دیده میشود:برای مثال، فیلم زنان سخن میگویند (Women Talking)، اقتباسی از کتاب میریام توز، نمونهای برجسته از شورش و عصیان جمعی زنان است که ترک جامعه را بهعنوان اعتراضی به تجاوز، خشونت و ظلمی که از سوی جامعه مردسالار به زنها تحمیل میشود، به تصویر میکشد.
هدفم از بیان این نکته این است که تأکید کنم در هر جامعهای که بیعدالتی علیه زنان رخ میدهد، اعتراض و عصیان خود را، با اشکال و شدتهای مختلف، در قالب آثار هنری بازتاب میدهد. با این حال، از منظر داستاننویسی، شاید میشد شخصیتهایی از مردان را به داستان افزود که همراهی و درک بهتری از زنان دارند یا لااقل خشونتهایی پنهانتر و ظریفتر اعمال میکنند. اما حتی در چنین شرایطی نیز، زنان ممکن است باز هم به یک تصمیم جمعی برسند و آن جامعه را ترک کنند. زیرا موضوع تنها به رابطه آنها با مردان زندگیشان محدود نمیشود؛ بلکه مجموعهای از فشارهای متفاوت است که به آنها پیام میدهد که این جامعه و فرهنگ آن برای پذیرش، رشد و دیده شدن آنها آماده نیست. این فشار تا جایی پیش میرود که زنان چارهای جز رفتن نمیبینند.
نکتهای دیگری که باید به طور دقیقتر داوری کنیم این است که آیا اصلا این رفتن تصمیم زنان است یا خشونت جامعه حضور آنها را پس زده و انکار میکند؟ شاید این زنان اصلاً نرفتهاند، بلکه آنقدر نادیده گرفته شدهاند که حضورشان دیگر به چشم نمیآید و عملاً نامرئی شدهاند؟
مسئله اصلاً درباره تصمیم به «رفتن» نیست، بلکه پرسشی است درباره جهانی مردانه که موجودیت زن را پس میزند و شاید زنها نیز روزی از این نبرد روزانه برای دیده شدن و به رسمیت شناخته شدن خسته، دلزده یا ناامید شدهاند و زیست خود را از جامعه جدا کردهاند.
به گمانم داستان تلاش دارد جامعهای را به تصویر بکشد که وجود زن را پس میزند و برای حضور او آماده نیست. جامعهای به ظاهر مدرن که سیستمها و قوانینش عمدتاً براساس نیازهای مردانه طراحی شده است. به نظر من یکی از نکات برجسته داستان، تمرکز آن بر ساختارهای جامعه است. با این حال، مردان و داینامیک رابطه آنها با زنان نیز در به تصویر کشیدن این وضعیت نقشی کلیدی ایفا میکنند و بهخوبی نشان داده میشود که چگونه این روابط در کنار ساختارهای مردسالارانه، موجب شکلگیری این چرخه طرد و انکار میشوند.
غیبت به عنوان تمثیلی از یک اعتراض
منا میرزایی- غیبت ناگهانی زنان، به طور قطع یک واکنش تمثیلی به خشونت خانگی مورد بحث در داستان است. این غیبت یک واکنش اعتراضی، یا به تعبیر زیبای خانم مومنی، یک غیاب نمادین است. اینکه ما یک صبح بیدار شویم و هیچ زنی در دنیا نباشد، هرگز اتفاق نخواهد افتاد، اما احتمالش کم نیست که یک روز همه زنان خواهرانه متحد شوند. این داستان، تمثیل زیبایی از این اتحاد را نشان میدهد که مردان قصه را غافلگیر کرده است. شاید انتخاب من این بود که مثل رمان کوری، وضعیت آخرالزمانیتر باشد. پدرها در غیاب مادران، برای بردن پسربچهها به مدرسه سرگردان شوند، بیمارستانها، ادارات و بانکها در نبود کارمندان زن بیسامانتر و پریشانتر باشند و اصلا سیستم بانکی و آب و برق و .. از هم بپاشد. حتی اگر بگوییم شاید همه اینها در یک داستان کوتاه نگنجد، باز هم انتظار میرفت لااقل وضعیت درمانگاه در غیاب پزشکان و پرستاران زن به هم ریختهتر شود. اما اگر از این نکته بگذریم، نکته مهمی در نظرگاه داستان وجود دارد که شایسته تاکید است و آن هم استفاده از واکنش مردان به ظاهر معمولی در داستان است. برداشت رایج شاید این باشد که چهره مرد سلطهجوی خشن، از هفت فرسخی پیداست. مردی که بدجنسی و بدطینتی ذاتی دارد و از آزار همسرش لذت میبرد. اما حقیقت، در دنیای واقعی چنین نیست. در بسیاری از موارد، خشونت خانگی یا وجه بیرونی ندارد یا نمود بیرونی آن جدی گرفته نمیشود. اتفاقا ریشه همبستگی زنان در داستان هم شاید از همین جا نشأت میگیرد. میدانیم که زنان داستان، از ذره ذره رنجهای پنهان هم خبر داشتند، به هم پناه میدادند، از هم مراقبت میکردند، و وقتی یکی از آنها از دست رفت، صبرشان لبریز شد. فلشبکهای مرتضوی اما گویای مطلب مهم دیگری در این باب است. این که اتفاقا مردان هم از این موضوع بیاطلاع نبودند و از کبودیها و سروصداها خبر داشتند. مردان با اینکه از سابقه رفتار خشونتآمیز همسایهها مطلع بودند، اما گویا در خوشبینانهترین حالت، یا سادهانگارانه حواسشان نبوده و این رنج را نمیدیدند یا آگاهانه انکارش میکردند. داستان، با انتخاب نظرگاه محدود، اشاره ظریف و جذابی به این نگاه مردانه دارد.
در بسیاری از موارد، خشونت خانگی یا وجه بیرونی ندارد یا نمود بیرونی آن جدی گرفته نمیشود. اتفاقا ریشه همبستگی زنان در داستان هم شاید از همین جا نشأت میگیرد. میدانیم که زنان داستان، از ذره ذره رنجهای پنهان هم خبر داشتند، به هم پناه میدادند، از هم مراقبت میکردند، و وقتی یکی از آنها از دست رفت، صبرشان لبریز شد.
منا میرزایی
در راستای قرار گرفتن این داستان در زمره ادبیات فمنیستی، از آنجا که داستان به طور مستقیم به مساله زنان و خشونت خانگی و چالشهای مربوط به زنان میپردازد، میتوان آن را در این دسته جای داد. البته داستان، موضعی برای دفاع از برابری حقوق سیاسی و اجتماعی زنان ندارد و جزئیاتی را از این نابرابری ارائه نمیدهد، اما با بازنمایی معضل خشونت خانگی، با توجه به بستر تاریخی و جغرافیایی این موضوع، در دسته ادبیات فمنیستی قرار خواهد گرفت. از طرفی وقتی کارهای دیگر خانم موسوی را میخوانیم، دغدغه انسانی او مشخص است. در داستان هفتاد پیکره، ما تمثیل زیبایی از یادواره جوانان از دست رفته میبینیم که گویای نگاه غیرایدئولوژیک ایشان به مسائل روز است. به همین دلیل شاید این کار از دل یک دغدغه فمنیسیتی به مثابه برابریخواهی بیرون نیامده باشد و بیشتر بازگویی یک رنج زیسته باشد.
در پایان باید بگویم که این داستان، مرا به یاد دختری به نام سارا انداخت. او چندسال پیش، در سالهای آخر عمر پدرم، به همراه همسرش مهدی، در خانه ما پرستار شبانهروزی بود. دختری زیبا و مهربان که پدرم به غایت او را دوست میداشت. سارا ماه گذشته، قربانی خشونت خانگی شد. مهدی او را کشت. همان مهدی که با او در خانه پدرم زندگی می کرد، گاهی سارا را میآزرد اما ادعا میکرد که عاشق اوست. ما رنج سارا را می دیدیم، آن را به فقر نسبت میدادیم، بیآنکه بدانیم یک قاتل در کنار او زندگی میکند. سارای مهربان از دست رفت، شاید چون مهدی میدانست، او پناهی ندارد. این داستان به من امید داد که روزی، مرد و زن در کنار هم، برای دفاع از ساراها متحد شویم..
مریم رئیسدانا- غیبت زنان در این داستان مرا یاد معروفترین داستان جهان انداخت، هزار و یک شب. غیبت «همه آن زنان» گویا تداوم همان داستان است. همه زنان در هزار و یک شب زیر خشونت پادشاه در حال نابودی هستند. در داستان خانم موسوی زنان ولی عکسالعمل دارند. در برابر خشونت ساکت نیستند و همه با هم متحد شده شهر را ترک میکنند یا خود را از نظر غایب میکنند. البته این فقط یک تمثیل است وگرنه در عالم واقع همه زنان هرگز نمیتوانند از نظر سلسله طبقات اجتماعی در کنار هم قرار بگیرند و از منافع زن و زنان در یک نگاه کلی دفاع کنند. مثلا زنانی که در یک سیستم ایدیولوژیک منافع دارند هرگز در کنار زنان از اقشار دیگر قرار نمیگیرند. زنانی که در جمهوری اسلامی صاحب پست و مقام و پول هستند هرگز در کنار زنانی که خواهان پوشش آزاد هستند قرار نمیگیرند یا مثلا منافع طبقاتی قشر مرفه و آریستوکرات یک جامعه امکان همراهی آنان با طبقه دانشجو را نمیدهد. از این رو تشکلهای کارگری و دانشجویی سریعتر میتوانند دستاوردهای رضایتخبش صنف خود را بیابند تا زنان در یک کلیت.
پس من به این داستان فقط یک نگاه تمثیلی دارم. همان طور که رمان کوری فقط میتواند نمادین باشد چون به واقع ممکن نیست تمام شهروندان یک سرزمین ناگهان کور شوند. کور شدن سمبلیک است همان طور که غایب شدن زنان در داستان خانم موسوی نیز سمبلیک است. سمبلی از خشونت علیه زنان.
در هر جامعهای که بیعدالتی علیه زنان رخ میدهد، اعتراض و عصیان خود را، با اشکال و شدتهای مختلف، در قالب آثار هنری بازتاب میدهد. با این حال، از منظر داستاننویسی، شاید میشد شخصیتهایی از مردان را به داستان افزود که همراهی و درک بهتری از زنان دارند یا لااقل خشونتهایی پنهانتر و ظریفتر اعمال میکنند.
مریم رئیس دانا
درباره ادامه بحث حوزه فرهنگی میخواهم یک مثال به روز بزنم. اخیرا جناب ایلان ماسک به جاستین ترودو گفته است «دختر، تو دیگر فرماندار کانادا نیستی». این جمله به روشنی الگوی ذهنی ماسک از زن را به شنونده نشان میدهد. جنسیتزدگی زبان نشان از چیست؟ آیا فقط یک ناسزای ساده است؟ بدون شک بازتاب یک نگاه نرسالار است. این توهین به مخاطب توضیح می دهد که هنوز یکی از مشهورترین مردان ایالات متحده «دختربودن» برایش یعنی حقیر بودن، ضعیف بودن، نابلد بودن، نتوانستن. بنابراین متاسفانه حتا در روابط بین الملل هم این گفتمان جنسیت زده مشاهده میشود و ساختار ذهنی آقای ماسک نیز به عنوان یک گفتمان حاکم تابع همان الگوی ذهنی ست که تقریبا نزدیک قرن است فمینیستهای امریکایی در تلاش برای تعدیل آن هستند.
در تحلیل داستان «همه آن زنان» در بستر ادبیات فمنیستی، به عقیده من، داستان تقابلیست با ساختارهای مردانه که تاریخ را زیر پوتینهای خود نگه داشته. داستان گرچه به لحاظ تکنیکی همان طور که خانم میرزایی گفتند ضعفهایی دارد و ازجمله من نیز میتوانم اضافه کنم پایان ناتمام داستان، نه پایان باز، پایان ناتمام، ولی سوای این موارد «همه آن زنها» خشونت و زنکشی در تمام سطوح جامعه را فریاد میزند. داستان نمایش تمام روابط متزلزل است، روابط از بالا به پایین، روابط ارباب و رعیت. این اثر برای من یادآور تک تک خشونتهای جاری در جامعه ایران است، نه فقط جنایتهای داس در شهرستانها و در سطح بیسواد و کم سواد بلکه زنکشیها در قلب پایتخت، مرکز فرهنگ و تمدن کل کشور: قتل فلورا (منصوره) قدیری روزنامهنگار به دست همسرش یا شهردار نجفی که قاتل زنش شد و دهها نمونه دیگر.
باهار مومنی- در تایید و ادامه صحبت دوستان فکر میکنم بد نباشد که به تعریف و کارکرد تمثیل در ادبیات برگردیم و کنکاش کنیم چرا و چطور خانم موسوی از این تکنیک روایی برای نمایش این موضوع مهم اجتماعی بهره برده.
همانطور که میدانیم، تمثیل در ادبیات سبب میشود که عناصر داستان، مانند شخصیتها، وقایع، مکانها و اشیا، معنایی فراتر از سطح ظاهری خود بیابند و به مفاهیم انتزاعی، اخلاقی، فلسفی یا اجتماعی اشاره کنند. علاوه بر سادهسازی و قابلفهم کردن مفاهیم پیچیده، شاید یکی از مهمترین کارکردهای تمثیل در داستان، نقد جامعه است که بهصورت غیرمستقیم مسائل آن را از منظر اجتماعی، سیاسی و فرهنگی به چالش میکشد که از درخشانترین نمونههای آن میتوان به مزرعه حیوانات اثر ماندگار جورج اورول اشاره کرد.
همانطور که قبلا گفته شد داستان «همه آن زنان» شرایط جامعهای را بازتاب میدهد که زنان آن به دلایل مختلف، از جامعه حذف شده یا آن را ترک کردهاند. با وجود اینکه دسترسی مستقیم به منشأ تصمیمگیری این زنان نداریم، از شواهد و نشانههای داستان، و پیگیری افکار مردان، به این نتیجه میرسیم که در این جامعه، زنان جایگاه و حقوق مشخصی ندارند. نادیده گرفته میشوند، مورد تهدید قرار میگیرند، خشونت فیزیکی را تجربه میکنند و راهی جز پناه بردن به یکدیگر ندارند.
در واقع، این فرار یا غیبت را میتوان از نظرگاه نقد فمینیستی بهعنوان تمثیلی از اعتراض زنان به سرکوب سیستماتیک در جامعهای مردسالار تحلیل کرد. گویی روایت داستان، و عکسالعمل این زنان در برابر خشونتهای پنهان و آشکار، نوعی هشدار به جامعه است در مورد عصیان و اعتراض زنان. این وضعیت را میتوان در آثار نویسندگانی چون مارکز نیز دید؛ بهویژه در کتاب صد سال تنهایی، مثلا جایی که شخصیت رمدیوس خوشگله و سرنوشتش این نکته را به ما یادآور میشود: جامعه پر از خشونت و ناراستی فضایی مناسب برای پذیرش زیبایی پاکیزه و معصومیت را ندارد و انگار به همین دلیل، رمدیوس زادگاه و مردمانش را به ناگاه ترک میکند و چارهای جز عروج به آسمان نمییابد.
نظرها
نظری وجود ندارد.