ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

شش شعر از دیار مردان بگی

از ویژگی‌های مجموعه شعر دیار مردان بگی به‌کارگیری زبان قوی و تصویری‌ست. شاعر از واژگان و عبارات قدرتمندی استفاده کرده است که تصاویری زنده و ماندگار در ذهن خواننده ایجاد می‌کند. استفاده از تشبیهات، استعاره‌ها و کنایه‌ها، به عمق و غنای شعر افزوده است.

۱

صبور باش آفتابِ کال
صبور باش…
تفنگ از شقیقه بردار
چاقو از گلو،
پریدن
استخوان‌های ما را هم می‌شکند…
می‌دانم جوانی ما زیبا نیست
می‌دانم…
حتی قرار نیست پیری ما هم زیبا باشد،
این ردِ خون بر پیراهن
این جای خالی چشم بر صورت
این همه جنازه
تاریخِ غمگین ماست،
نه آوازی
نه رقصی
نه یک دلخوشی ساده…
عزیز ِمن
در این سرزمین
باران، ساده نمی‌بارد
برف، شیرین نیست
و فصل‌ها، بی رؤیا مانده‌اند،
ما از تماشای ستاره
به رصد موشک رسیده‌ایم
از پرواز پرنده بر آسمان
به طیاره
و از پروانه به گلوله…
وقتی حتی سرهای خمیدەی آفتابگردان هم
به سمتِ خورشید نمی‌چرخد
آسمان، کلاه بزرگی‌ست
که بر سر رویاهایمان کرده‌اند…
اما تمام خواهد شد!
زخم‌های ما درخت می‌شود
رودخانه می‌شود و به دریا می‌ریزد
کوه می‌شود و خورشید را آغاز می‌کند
تو صبور باش آفتابِ کال
تو صبور باش…
وطن به موهای تو بیشتر از پرچم نیاز دارد
به چشم‌هایت بیشتر از تفنگ و موشک
به لبخندت بیشتر از صلح،
به تنت بیشتر از جغرافیا
به خونت بیشتر از دریا
و به روحت بیشتر از تاریخ نیازمند است…

۲

به فلسطین فکر می‌کنم!
به سرزمین‌های مقدس!
به کاشفان خدا و پیامبر!
به اینکه دین، رهایی‌بخش انسان است! و انسان آزاد!
به فلسطین فکر می‌کنم
و همزمان در تهران
دختر‌ی در سرزمینش، می‌میرد!

به غزه فکر می‌کنم!
به جنگ‌های مقدس!
به خون‌های مقدس!
به سربازها و معشوقه‌هایشان
به تابوت‌های کوچک کودکان،
به اینکه حلبچه و کوبانی
چرا «خبر فور‌ی» هیچ روزنامه‌ای نمی‌شوند؟
و همزمان در کردستان
«باوان»
به خاک سرزمینش، چنگ می‌زند!

به خدا فکر می‌کنم
به فریادهای بلند «الله اکبر»
به اینکه انسان، اشرف مخلوقات است یا نه؟
به مزامیر بی‌وزن داوود فکر‌ می‌کنم!
به فستیوال موسیقی و رقص!
و همزمان در بلوچستان
«خدانور»
با پاهایی برهنه
بر خاک سرزمینش، می‌رقصد،

به اورشلیم فکر می‌کنم!
به هیکل سلیمان!
به دیوار بلند ندبه!
به آسمان هفتم!
به اینکه «تاریخ را فاتحان می‌نویسند» [۱] یا جنازه‌ها؟
و کمی نزدیک‌تر
درست پنج صبح سرزمینی
پشت دیوار‌ی کوتاه
آسمان در حلقه‌های طنابی تمام می‌شود،

به قتل عام فکر‌ می‌‌کنم!
به گلوله‌ها و موشک‌ها
به جسد‌ها و جنازه‌ها
به اینکه «نوبل» خالق صلح است یا باروت!؟
و همزمان کمی نزدیک‌تر
خون از نیزارها فواره می‌زند!

به «غیاث» فکر می‌کنم
و از خودم می‌پرسم:
کدام یک به قلب من نزدیک‌تر است؟
سرباز‌ی از کشورم؟
یا شاعر‌ی از سرزمین دشمن؟ [۲]
و همچنان از خودم می‌پرسم:
کدام یک به قلب من نزدیک‌تر است؟
«سلطان قلب‌های» نیکا؟
یا شعرهای غمگین «محمود درویش»؟
کدام‌یک به قلب من نزدیک‌تر است؟
رنگین‌کمانِ کیان؟
یا پرتره‌ای از «عرفات» بر دیوارهای تهران؟

پانویس:
۱- از والتر بنیامین
۲- قسمتی از شعر غیاث المدهون

کاری از همایون فاتح
کاری از همایون فاتح

۳

از رؤیاهای ما
چند ُجفت پروانه و
کمی باران و
مُشتی آسمان، بیشتر نمانده است،
ما از رؤیاهایی بزرگ
از کشف ستاره‌ها
دیدن نیمِه تاریک ماه…
به یک تمرین ساده رسیده‌ایم
ما از بوسه و آغوش
از خنده و رقص
از یک عاشقانه‌ی آرام…
به تنهایی مطلق رسیده‌ایم
و اندوه‌مان را هر روز همچون کولبر‌ی
از چپ سینه‌هایمان
تا گلو و بیخ دندان‌های‌مان
کول به کول می‌کنیم،
ما غمگینیم
شبیه زنی
که هر شب
زیبایش را بر روی زخم‌هایش‌ می‌کشد!
شبیه سرباز‌ی
که طبل بزرگی را
ز یر پای چپش گذاشته است!
شبیه سکوت کُنترباسی
که در انتهای یک «بلوز» غمگین
به مزرعه‌ی پنبه‌ای در آفریقا فکر می‌کند،
انگار رؤیاهای ما، سیب خورده‌اند!
انگار قابیل رویاهای ما هابیلش را کشته است
انگار پیامبری میان رویاهای ما ظهور کرده است…
که حالا گلوله به رویا و
چاقو به خیال و
طناب به خواب‌های ما رسیده است
آنقدر که هیچ خونی
قیلوله‌مان را حتی باطل نمی‌کند،
ما از رویاهایی جدا
به مرگی مشترک رسیده‌ایم…
از خیال‌های شیرین
به واقعیتی تلخ
از یک لبخند ساده
به رنج
و هر روز فاصله‌مان را با مرگ کمتر می‌کنیم.

۴

تمام خواهد شد!
حلقه‌های پوسیدەی این طناب
اندازەی این همه خیال نیست،
گلوله‌ها از رویاها عبور نمی‌کنند
گلوله‌ها از واژه‌ها عبور نمی‌کنند
از فریادهای بُریده در گلو
از سینه‌های غمگین مادران
از چشم‌های تهی…
گلوله‌ها از تاریخ عبور نمی‌کنند
از امید
از آزادی…
این بار کوه‌ها غروب می‌کنند
و گیسوان ما پُر از خورشید خواهد شد
این بار به جای هر گلوله
پروانه‌ای بی پروا پر می‌کشد
و به جای تماِم پرچم‌های سیاه
طُره‌های بی‌پردەی ما، در باد می‌رقصد
این بار به جای چشم،
چشم
به جای دندان،
دندان
به جای مرگ،
مرگ!
ما ایستاده‌ایم
میان مویه‌های مادران
و ُسرود غمگین آزادی
ما ایستاده‌ایم
کنار جنازه هایی که می‌رقصند
ما ایستاده‌ایم
و زخم‌های‌مان، زیباتر ین پرچم تاریخ است.

۵

نه آقای رئیس جمهور
به ما ناهار نداده‌اند!
مادرم از سیاست متنفر بود
و می‌گفت:
این حرف‌ها برای کسی نان نمی‌شود،
پدرم اما در موج‌های رادیو
دنبال چیز‌ی بیشتر از نان‌ می‌گشت
و ما در مدرسه
بابا را مجبور می‌کردیم
نان بدهد
آب بدهد
جان بدهد،
نه آقای رئیس جمهور
این حرف‌ها برای ما نان نمی‌شود
بهتر است
بودجه‌ی سطل‌های آشفال را بیشتر کنید
بهتر است
چراغ‌های قرمز بیشتر‌ی نصب کنید
بهتر است
دست فروش‌ها را ترغیب کنید
قلب‌های‌شان را هم بفروشند،
نه آقای رئیس جمهور
کولبرها ناهارشان را نخورده‌اند
گلوله شاید!
نه آقای رئیس جمهور
بچه‌های سر چهارراه نهار ندارند
درد شاید!
نه آقای رئیس جمهور
به ما ناهار نداده‌اند
کار نداده‌اند
خانه نداده‌اند
آزادی نداده‌اند
ما گشنه‌ایم
و این گلوله‌ها کسی را سیر نمی‌کند
ما تشنه‌ایم
و این گازهای اشک‌آور
اشک کسی را درنمی آورد
ما آواره‌ایم
و از پشت این میله‌ها
آسمان پیدا نیست
دار شاید!
بله آقای رئیس جمهور بله
ما فقط، ناهار نخورده‌ایم.

۶

نه غزه‌ام
نه لبنان
تهران له شده زیر پوتینم!
هنوز زخم‌های کهنه‌ام را از گلوله خالی می‌کنم
هنوز با چشم‌هایی خالی
خواب ساچمه و باروت می‌بینم
هنوز سرم را با «اصابت جسمی سخت» گول می‌زنم
من تهرانم و خاورمیانه‌ای را با موهایم آویخته‌ام…
غزه نیستم من
که دیوارهای این شهر را به خونم آغشته کنی،
کردستان تکه‌تکه بر هزار قتل عامم
به پهنای تاریخ، مرده‌ام!
و هزار اورشلیم در پوستم تاول می‌زند…
بلوچستانم من
با دست‌هایی خالی
هزار حلب را در تنم پنهان کرده‌ام…
من نیزارهای گرم جنوبم
لخت و عور ایستاده‌ام
غلت می‌زنم در خون و
پر از بیروتم و می‌سوزم…
من تهرانم و دیوارهایم را حراج کرده‌اند
عرفات، از تابلوی در اتوبان، برایم لبخند می‌زند!
شارون، شاخ‌هایش سرخش را در گلویم فرو می‌کند
و کمی دورتر
یکی از تابلویی برایم دست تکان می‌دهد…
من ایرانم و حراج شده‌ام
قلبم را
روحم را
و تمام خونم را یکجا سند زده‌اند!
من خالی شده‌ام از خودم
خالی از زبان و پیراهنم
خالی از خیابان‌ها و کوچه‌هایم
و هیچ شهری در من ساکن نیست…
من آواره‌ای در زمانم
شب‌ها از فتح بابل برمی‌گردم
و روزها خرمشهری ویرانم
گاهی دست‌هایم، شمشیری‌ست در اورشلیم
گاهی انگشتم، بر ماشه‌ی تفنگی روسی‌ست
گاهی جنازه‌ای در آب‌های آزادم
و همزمان مانیفستی از حقوق بشرم…
من مجمع الجزایری آوارە‌ام
گاهی تهرانم و
روحم، جنوب است و شروه می‌خواند
تنم، کردستان است و می‌رقصد
و قلبم، جایی در جهان ایستاده است.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.